Friday, January 18, 2013

مثلاً بن ویشاو

این بیگ بنگ تئوری و تبعات‌اِش و پیدایش فضا و هستی و حیات و تکامل حیات، برای من هنرمند خیلی سوررئال اه، آدم رو دچار "چند بُعد اضافی با زاویه‌های افزایشی" می‌کنه. یعنی از دریچه‌ی علم و نظریه و نتیجه بهِ‌ش بنگری کاملاً ثابت‌شده و درست و باورپذیر و حقیقی اه ولی فراواقعی اه. از حد درک بشریت فراتر اه. به نسبت واقعیت‌هایی که دیدیم و دربست و کامل درک کردیم فراواقعی اه. تجسم‌اِش اون‌قدر عظیم و زیبا ست که دوست داری قاب کنی بزنی به دیوار و دائم نگاش کنی. مثلاً این عکس.
این تصویر ما رو تازه از کل جریان کشیده بیرون و داره رخداد رو نشون‌مون می‌ده. من این‌طوری دوست دارم؛ "سَوا از من" ببینم همه چی رو. اصلاً در مقابل عظمت، "من" چی می‌گه اون وسط؟ اون "من" رو باید بر داشت... حافظا.

بله، زیبا ست چون کشف و ضبط چنین واقعه و تاریخ‌گذاری‌ش یک اثر هنری اه.
به این دانشمندان و نوابغ فرضیه‌پرداز می‌گی اوکی همین بوده درست اه، غیر از این نمی‌تونه باشه، چه طور واقعاً چنین چیزی رو کشف کردین؟ بابا ایول به شما، فک‌مون افتاد... ولی نمی‌تونی درک کنی. اون قدر بزرگ و پراکنده ست که نمی‌تونی ادراک بشری رو دورش بپیچی، لذا به شکل یک پکیج کامل نیست که بشه راحت هضم کرد. دور از دسترس به نظر می‌رسه. بسته‌بندی نشده. سؤال‌زا ست، سرگیجه‌آور اه و برای انسان‌هایی که در مسیر تکامل توی نادانی‌ها و ترس‌هاشون لولیده‌ند، با داده‌های اشتباه و یا تخیلی شستشوی مغزی داده شده‌ند، عاشق تخیلات‌شون شده‌ند و بهِ‌شون عادت کرده‌ند؛ ابهام داره و احتمالاً یکی از دلایل جذابیت بی‌نظیر و خردکننده‌ش همین ابهام‌اِش اه. این فرضیه، به "آغاز" و "گسترش" شخصیت داده. آدم رو جذب و شیفته می‌کنه تا جایی که به خودم می‌گم کاش بیگ بنگ یه مرد خوش‌قیافه و خوش‌لباس بود باهاش می‌رفتم بیرون.
بین همه‌ی این‌ها رد شیفتز (انتقال به سرخ) برام اصلاً یه چیز دیگه ست. بار اول که متوجه شدم چه جایی در بیگ بنگ داره اشک ریختم.
اکنون خوشحال ام که لااقل مخاطب دریافت‌های علمی هستم. من اگر به چنین چیزهایی می‌رسیدم شاید حسودی‌م می‌شد با بقیه در میون بذارم، خودم نگه می‌داشتم تنها حال می‌کردم. علاوه بر مغز خفن و هوش و شعور خیلی هم دل بزرگی دارن اینا. حاصل این نبوغ رو رایگان می‌ذارن در اختیار همه...

Monday, January 7, 2013

خدا کنه بشه

توهم زده‌م که این دردی که می‌کنه درد آپاندیس اه. خدایا دیگه حال و حوصله‌ی جراحی ندارم. آخرین باری که زورکی جراحی کردم یه لایه‌ی تمیز و حسابی از غشاء سلول‌های مغزم از بین رفت. گاه و بی‌گاه انگار دچار خلأ شده باشم درون‌ام خالی می‌شه و اون چیزی که بهِ‌ش می‌گیم روح از اون فضای خالی پایین می‌ریزه و من رو دچار ارتعاش می‌کنه.
آیا این امکان وجود داره که آپاندیس جذب بدن بشه؟ یا توسط امعاء و احشاء قورت داده بشه؟

Saturday, January 5, 2013

قهرت رو می‌خرم

همه جا مثل مال خومون‌ه. هر کی از ننه‌ش قهر می‌کنه یه گیتاری چیزی می‌خره و تلاش خودش رو شروع می‌کنه. گاهی گروهی "از ننه قهر کرده" دور هم جمع می‌شن و بند تشکیل می‌دن. اصولاً قهر کردن از ننه ست که صنعت موسیقی و احتمالاً دیگر صنایع هنری رو زنده و پویا نگه داشته.
آیا من نیز خواهم توانست از ننه‌ی خود قهر کنم؟ یا از شانس ما ننه‌ی ما فرق دارد و به ما خواهد چسبید و در صدد آشتی بر خواهد آمد؟

شکسته‌بسته

دیروز اولین بارَم بود ترکیب شکسته‌نفسی رو تایپ می‌کردم. ناگهان اون قدر به چشم‌ام غریب اومد که فکر کردم شاید کلمه‌ش چیز دیگری ست و من اشتباه نوشته‌م... جل الخالق.

Thursday, January 3, 2013

با این تستاشون

یه تست روان‌شناسی (مطمئن نیستم این اسم درستی برای اکتسابات افرادی باشه که خودشون رو روان‌شناس خطاب می‌کنن ولی به هر حال) تو فیسبوک انجام دادم (سی چل تا سؤال)، که نتیجه‌ش این بود که در تمام موارد (شامل هفده هژده مورد اختلال) مشکل‌دار شناخت من رو و رنگ‌اِش رو واسه‌م قرمز کرده بود. تنها موردی که قرمز نکرده بود فوبیا بود که اون هم گناه از بچه نبود، سؤال‌اِش دقیق نبود وگرنه از خجالت اون هم در می‌اومدم.
چون کاملاً مشخص نکرده بود چه سؤالی به چه اختلالی مربوط می‌شه، حدس می‌زنم سؤال فوبیاش اونی بود که می‌پرسید: شب، قبل از خواب توی کمد و زیر تخت رو نگاه می‌کنین تا مطمئن بشین هیولایی چیزی نباشه... یا نه؟ که خب من اولاً سر صبح می‌خوابم ثانیاً نه، نگاه نمی‌کنم چون اگر هیولا اون تو باشه می‌پره روم.
حالا جالب‌اِش برام این‌ه که همیشه به خودم می‌گم من چیزی‌م نیست بابا، هیچ مشکلی ندارم فقط چند نوع وسواس و چند نوع بیش‌تر فوبیا دارم که اون هم نباید مهم باشه.
واقعیت این‌ه که به نظر من زندگی‌ای بدون اختلال نمی‌تونه وجود داشته باشه. برای من زندگی همین قدر اسف‌بار و ترسناک و ناقص و دلپذیر شروع شده، هست و همین طور هم ادامه پیدا می‌کنه.