Sunday, September 29, 2013

رفاه حال عموم هم‌میهنان صلوات

گوینده‌ی اخبار: در بیمارستان‌های دولتی و چه بسا غیر دولتی هنوز ظهر کربلا شام غریبان نشده، پیکرها همه بی‌سر، خیمه‌ها در آتش می‌سوزند... یا زینب، پرستار کربلا... بدو بیا.

روز پنج‌شنبه صبح زود راه افتادیم به سمت بیمارستان دولتی ِ طرف بیمه‌مون. باید صبح زود برید تا بتونید وقت بگیرید. برای بعضی دکترا که سرشون خلوت‌تر باشه بعد از سری اول هم شماره صادر می‌شه ولی گویا سری دوم رسمیت نداره و کلاً برای تنبلا و استثناها ست و آدم معمولیا همون برای سری اول خیز بر می‌دارن. برای سری اول از پنج و شیش صبح باید حاضر باشی دفترچه بذاری. تقریباً همه دفترچه‌ها رو می‌ذارن و می‌رن خونه دوباره می‌خوابن تا دوباره بلند شن صبحونه بخورن و ساعت هفت بر گردن. ساعت هفت با خوندن اسامی شروع به شماره دادن می‌کنند. من همیشه به اسامی گوش می‌دم و یه گوشه وا می‌ستم جیس‌جیس به اسم مردم می‌خندم. اگر زیاد به بیمارستان رفته باشید می‌فهمید که هر روزش یک تم مشخص داره. یه روز تِم‌اِش بچه‌های قرمزپوش اه، یه روز همه دهن‌شون بوی سیر می‌ده، یه روز همه با عصا تردد می‌کنند، یه روز مامانا فقط مامانای عصبانی اند و غیرو. اسم‌ها هم همین طور؛ یک سرگرمی ثابت اه با تم‌های متفاوت. غریب‌ترین اسامی رو در بیمارستان می‌شنوید. گاهی بعضی اسم‌ها حکایت از یک تاریخ نود ساله دارند و وقتی خونده می‌شن زنان و مردانی که مثل کمان خم شده‌ن از جاشون بلند می‌شن به سمت باجه می‌رن. طوطی، نازدونه، شاه نقی، صورت‌علی، شاکلید، امام رضا، کلید هر قفل و غیرو. تم این پست من نیز "و غیرو" می‌باشد.
بعد از مراسم اسم‌برون دوباره تعدادی شماره برای بیماران تازه‌رسیده صادر می‌شه. اگر عقب‌مونده باشی و یه‌دفعه‌ای بذاری ساعت هفت بری تنها در صورتی که لیست دکترا پر نشده باشه به‌ت وقت می‌دن. اگر وقتا پر باشه و شماره‌دِهِ مزبور اون پشت شیشه دلش بسوزه و راه داشته باشه، اصرار کنی به‌ت شماره می‌ده و اگر ببینه داری می‌خندی تأکید می‌کنه که هر کسی مثل اون این کارو نمی‌کنه و اون هم دیگه داره لطف می‌کنه. اگر دلش بسوزه ولی کاری از دستش نیاد و از غرغرای دکتره هم بترسه و بیمار اصرار زیادی بکنه که توروخدا شماره بده، بیمار رو می‌فرستن پیش دکتر اول از دکتر اجازه بگیره. من یه بار پیش دکتر گوش و حلق و بینی بودم و یه آقای حدوداً پنجاه ساله در زد اومد تو و با حالتی نزدیک به التماس چشماش رو ریز و کشیده کرده بود و از دکتر خواست که اجازه بده وَ تو دفترچه‌ش بنویسه که اون پشتِ دخلیا به‌ش شماره بدن. دکتر گفت امروز خیلی سرش شلوغ شده و نمی‌تونه. باز مرد التماس درخواست کرد گفت راهش دور اه ولی دکتر با گفتن شما مثل این که متوجه نیستی پدر من، او را از خود راند. خیلی دل‌ام سوخت و به مَرده گفتم برید بگید واسه دکتر داخلی به‌تون شماره بده، اون سرش همیشه خلوت اه. این هم عین همون اه بابا، چیزی حالی‌ش نیست ولی مرد مطلقاً به من بی‌توجهی کرد و قوزکرده و پاکشان رفت بیرون.
این اه که ما همیشه صبح زود بیمارستان ایم. پنج‌شنبه بود و ما که رسیدیم یکراست رفتیم طبقه‌ی پایین جلوی در آزمایشگاه نشستیم تا باز کنه جواب رو بگیریم. هنوز غیر از یکی دو تا خانوم با بچه‌هاشون، کسی نیومده بود. یکی از خانوما مانتوی کرم‌رنگ تن‌اِش بود و با لهجه‌ی شیرازی صحبت می‌کرد. به نظر از این آدمای مثبت و مهربون بود و داشت به یه دختربچه‌ی خجالتی و خوشرو می‌گفت من همیشه صبح زود بلند می‌شم می‌رم پیاده‌روی و ورزش بعد می‌آم صبحونه می‌خورم و یک کم دوباره می‌خوابم. دوباره بلند می‌شم یه چیزی واسه خودم درست می‌کنم چون شوهرم مرحوم شده و... پشت هم حرف می‌زد و مثل یک خطیب ماهر (در حد اوباما) هم‌زمان به همه‌مون نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد تا در حکایتش شریک بشیم برای همین سن زیادش اون‌قدرا زیاد به نظر نمی‌رسید. یه کتونی بزرگ ورزشی پاش بود و خم شده بود دستاش‌و تکیه داده بود رو پاش.
ادامه داد که دخترام تهران نیستن. همین دیروز ده کیلو سبزی خریدم، پاک کردم، شستم، خرد کردم، سرخ کردم، بسته‌بندی کردم که براشون بفرستم. بی‌کار ام دیگه.
مامان‌ام با لبخند و دهن باز محو خانومه شده بود. بعد خانومه دختربچه رو ول کرد اومد عقب تکیه داد، برگشت طرف ما که ردیف پشتی‌ش نشسته بودیم. کاملاً همه رو تو مشت گرفته بود. دستش‌و انداخت رو صندلی گفت شما واس چی‌شی اومدین؟ گفتم اومدیم جواب آزمایش خون‌مون رو بگیریم! سرش‌و مثل متصدیان امور تکون داد که یعنی باشه می‌گیرید. بعد به ساعتِ رو دیوار نگا کرد گفت این ساعته خراب اه ها، گول نخورین. مادر دختربچه‌هه گفت می‌گم چرا نمی‌ره جلو. نگاه کردم به دختربچه که روسری‌ش‌و محکم بسته بود وَ لبخند زدم. خانوم شیرازیه از ما پرسید روزه اید؟ هفته‌ی آخر ماه رمضون بود. ما گفتیم نه. بعد به عنوان متصدی امور از بقیه هم پرسید. هی به اون چند نفر نگاه می‌نداخت و واسه این که بامزه هم باشه تند تند می‌پرسید شما روزه ای؟ شما روزه ای؟ شما روزه ای؟
مادر دختربچه دستش‌و برد بالا گفت: چرا، ما روزه ایم. بعد اشاره کرد به دخترش که واقعاً به زور هفت و سال و نیم به‌ش می‌خورد. گفت این هم همه روزه‌هاش‌و گرفته. با این که روزها طولانی اه ولی به‌ش گفته‌م باید همه رو بگیری چون ثواب داره. با یه آرامش و لبخند و متانت دهن صاف‌کنی حرف می‌زد تا زشتی ِ "زور" رو مخفی کنه. گفت چند بار طاقت نیاورد گفت مامان گشنه‌م اه ولی دیگه دارم می‌میرم از تشنگی، گفتم عب نداره، بمیری ولی باید صبر کنی تا اذون.
بارها با این جور آدما وارد بحث شده‌م که بابا خود تو رو هم اسلام مجبور به روزه گرفتن نمی‌کنه. عُلماش که صاحبش اند گفته‌ند هر کی خودش تشخیص می‌ده که می‌تونه روزه بگیره یا نه. حتی الزام نکرده‌ند که حتماً دکتر به‌ت بگه نمی‌تونی، یه تشخیص شخصی اه. ولی واقعاً این بار حال نداشتم با این ابرو تتوکرده‌ی مقنعه‌قهوه‌ای بحث کنم و در بهترین حالت جواب همیشگی رو بشنوم؛ "خانوم می‌شه بگید به شما چه؟ بچه‌ی خودم اه."
عوضش دقیق شدم تو صورت دختربچه که لاینقطع و از سر خجالت لبخند می‌زد. دیدم یکی از چشماش کم‌تر از اون یکی باز اه و سریع فهمیدم واسه همین بچه رو آورده دکتر.
خانوم شیرازی اشاره کرد به یه اتاقک که با پارتیشن ساخته بودن و کنار صندلیای انتظار بود. گفت اینا پنج‌شنبه‌ها همه‌شون می‌رن ای تو زیارت عاشورا می‌خونن. ماها م می‌تونیم بریم. گفتم وا مگه می‌شه؟ این جا که حرم مرم نیست. لابد وقتی شما دیدی یه مناسبتی چیزی بوده. گفت من تا حالا پنج‌شنبه‌ها چند بار این جا بوده‌م، ای طور بود. همه پنج‌شنبه‌ها می‌خونن. همین که این‌و گفت و سر چرخوندیم دو تا مرد رو دیدیم که با انداختن لباس دکمه‌دار روی شلوار پارچه‌ای طوسی حضور خودشون رو اعلام کرده بودند. یکی‌شون یه دستگاه ضبط و پخش بنددار رو دوش انداخته بود و اون یکی هم میکروفون و بند و بساط دستش بود. نظافتچی بیمارستانه در حال مالیدن تی به گوشه‌های دیوار باهاشون سلام‌علیک کرد و رد شد و اونا م با خنده‌های عجیب و بی‌دلیل‌شون جلوی اتاقک یه لنگه پا وایسادن.
پشت سرشون اون دور بخش سونوگرافی هنوز در تاریکی غوطه‌ور بود.
خانوم شیرازی که نیم‌رخش به ما بود همون جوری یه‌وری نگام کرد ابروش‌و واسه‌م انداخت بالا گفت دیدی؟ اومدن. پنج شیش دقیقه‌ای گذشت و یه دختر چادری لاغر از دور نمایان شد. به مردا سلام کرد، از جلومون رد شد و کلید انداخت تو در آزمایشگاه. خانوم شیرازی از همه آمار گرفت که آیا دفترچه‌هاشون‌و گذاشته‌ن تو نوبت یا نه. یه پسری طبیعتاً خواب‌آلو از راه رسید و هنوز پلاک آزمایشگاه رو ندیده خانومه دستش‌و تو هوا دراز کرد با اشاره به‌ش گفت دفترچه‌ت‌و بیار بذار این جا تو نوبت خودت هم بگیر بشین. چند دیقه گذشت پسره دستور متصدی رو هضم کنه و انجام بده. بعداً هم هر کی اومد خانومه با دراز کردن دست به‌ش یاد داد چی کار کنه. در عرض چند دقیقه شلوغ شد و صندلیا پر شدن. یه پیرمرد هم نشست پشت من و فین فین رو آغازید. من هر وقت کسی اطراف‌ام باشه و بدون ماسک یا گرفتن دستمال فین فین کنه، جلو دماغ دهن‌ام‌و می‌گیرم که از انزجار نمیرم و میکروب‌هایی که تو هوا پخش اند یه وقت به من نخورن برن تو حلق‌ام. صدای دماغ بالا کشیدن به تنهایی هم به نظرم مسموم می‌آد و احتیاج به تصویر ندارم تا میکروبا رو باور کنم.
بالاخره دختر چادریه در آزمایشگاه‌و باز کرد اومد بیرون. مانتوی سفیدش‌و پوشیده بود. مقنعه‌ش درست بود! و خدا شاهد اه هیچ مویی پیدا نبود ولی باز هم سر مقنعه رو مثل آیین دست کشیدن به لبه‌ی کلاه لمس کرد و رفت طرف برادرا. با کلیدش در اتاقکه رو باز کرد رفتن تو. دو دیقه بعد صدای سوت کشیدن دستگاه پخش اومد و یکی از بدترین صداهای بشری روی زمین با بدترین لحن ممکن شروع کرد به ناله کردن توی بلندگو. خانوم شیرازی دستاش‌و گذاشت رو زانوش بلند شد رو به ما گفت بریم زیارت عاشورا بخونیم. مامان‌ام مثل این که طنابش به اون وصل باشه پشت خانومه بلند شد. گفتم وا تو کجا می‌ری؟ تو مگه زیارت عاشورا بلد ای بخونی؟ گفت بریم اون تو بشینیم حالا. همیشه همین اه، آماده برای همراهی همه به جز من. مقنعه‌قهوه‌ای هم پا شد با دخترش رفت تو. پشت در اتاقکه پر شد از کفش‌های کنده و خالی با دهان باز. پرستارای دیگه هم سفیدپوش و جدی، بدون معطلی به سوی اتاقک روان می‌شدند و حتی هم‌دیگه رو برای تو رفتن هل می‌دادن. نظافتچی بدو بدو از دور روی سنگ‌های کف می‌لغزید و جلو می‌اومد. تا رسید به اتاقک کفشا رو پشت سرش تو هوا پرت کرد و رفت تو. باورم نمی‌شد اون همه آدم تو اون اتاقکی که اول اصلاً به چشم‌ام نیومده بود جا بشن. همین طور باورم نمی‌شد که قرار اه این صدای نکره‌ی بلند این قدر نزدیک به گوش ما بیماران عزیز و گرامی و در محیط یک بیمارستان پخش بشه. اصلاً هم معلوم نبود که پرسنل مجبور باشند. این چیزا تو مملکت اسلامی "کاملاً انتخابی" اند.
یارو نیم ساعت با صدای زشتش زیارت عاشورا رو ناله کرد تو میکروفون. پیرمرده هم پشت سر من بدون توقف دماغش‌و می‌کشید بالا بنابراین من هم تمام مدت شال‌ام رو گرفته بودم جلوی دماغ و دهن‌ام. آقایون ِ حاضر در جمع طبق معمول پاها رو تا حد ممکن دراز و از هم باز کرده بودن، ولو شده بودن و با دسته‌کلیداشون بازی می‌کردن، تفریحی که اگر از یه مرد بگیری‌ش حتی ممکن اه از غصه خودش رو بکشه.
یه دختره با موهای شینیون‌کرده، مبدع ترکیب عجیبی از طلایی و بنفش در رنگ مو و آرایش و لباس، جلوی در آزمایشگاه تکیه داده بود به دیوار و مثل آنجلینا جولی روی فرش قرمز هالیوود می‌درخشید. طبیعتاً حتی بیش‌تر از اون می‌درخشید. گویا بدین ترتیب، هم رفاه داخل اتاقکیا تأمین شده بود هم رفاه بیرونی‌ها.
صندلیا و حتی دیوارا پر شده بودن. یکی هم باسنش رو به زور روی شوفاژی که درست زیر تابلوی اعلانات قرار داشت چسبونده بود و خودش چل و پنج درجه به جلو خم شده بود ولی با توجه به امکانات محدود حتی می‌شه گفت با فراغ بال نشسته بود. همه با نگاه‌های خالی به افق روبرو خیره شده بودیم که مشتمل بود بر: در آسانسور، ورودی طاق‌مانند اتاق آزمایش‌گیری و شاش‌گیری هم روبروش وَ یک پسر لنگ‌دراز و رنگ‌پریده که روی تنها صندلی کنار آسانسور نشسته بود و آنجلینا رو می‌پایید.
نمی‌دونم آیا کسی منتظر بود ناله تموم بشه و یا همه در غم و حسرت سیال و بی‌زمان و جبر لامکان عجیبی که چنین مراسمی اول صبح در آدم تولید می‌کنه فرو رفته بودن. غیر از پیرمرد همه مثل سنگ گشته بودند. خوشحال بودم که لااقل این صدای نکره داره به ذهنیت‌ام از زیارت وارث که یادم بود کلمات قشنگی توش داره آسیب وارد نمی‌کنه! و با خودم می‌گفتم حالا زیارت عاشورا عب نداره وَ امیدم به این بود که زیارت عاشورا مثل دعای توسل کوتاه اه و اگر خدا بخواد باید زود تموم بشه.
به عنوان حسن ختامی بر این ترکیب دلپذیر ناگهان دو تا پسر ژولیده‌ی صورت‌نشسته از راه رسیدن. جوری مگسی بودند انگار الآن از سر کار طاقت‌فرسایی بلند شده باشند. شلوار جین چروک و تیشرت‌های سورمه‌ای نازک به تن داشتند، و از طیف زنجیراندازان مقیم مرکز. شکم‌هاشون به شکل غریبی تو دست و پاشون بود و نمی‌دونستن با این شکما چی کار کنن و کجا بذارن‌شون. یکی‌شون خودش رو تقریباً مثل تخم‌مرغ کوبید به دیوار و پخش شد اومد پایین و چون دیگه به دیوار جا نبود اون یکی با بی‌قراری شروع کرد قدم زدن و مرغی راه رفتن جلوی مایی که مشغول ادا اطوارای آنجلینای ساپورت‌پوش بودیم. اون تخم‌مرغه هی جلوی در اتاقکِ کرب و بلا خودش رو می‌کشید بالا هی دوباره شکمه می‌کشیدش پایین.
من حدس زدم مشکل این دو عزیز بومی، هم‌قبیله‌گی و زیاده‌روی در عرق‌سگی‌خوری باشه چون شکم‌هاشون درست مثل قابلمه از اون وسط زده بود بیرون، پوست صورت‌شون به شدت قرمز شده بود، اون مقدار از پشم و پیلیا که از زیر یقه و آستینا مشخص بود فر خورده بودن و هر دو با چشمان گشادشده و حیران در حالتی مثل آروغ زدن قفل کرده بودند.

Monday, September 23, 2013

اگه بچه می‌خوای باید من‌و ببری خارج، حتی شده قرقیزستان

تو بیمارستان دوره‌م کرده بودن و همین طور چیزای وحشتناک تعریف می‌کردن. یه دختر حامله تو اتاق انتظار بود و یه خانوم باتجربه داشت به‌ش می‌گفت بگو سزارین‌اِت کنن. من دو تا طبیعی زاییدم پدرم در اومد. تازه من به‌نسبت راحت می‌زاییدم. بعد من اومدم خیر سرم از زایمان طبیعی دفاع کنم گفتم بابا طبیعی خوب اه. یه چند ساعت صبر می‌کنی شوهرت هم پیش‌اِت می‌مونه کمک می‌کنه، امید می‌ده، نفس کشیدن یادت می‌ده. خانوم باتجربه که صورت مکعبی‌شکل مهربون و قشنگی هم داشت همچین محکم زد رو شونه‌ی من گفت برو بابا تو خیلی رمانتیک ای. شوهر کجا بود؟ می‌ندازنت تو یه اتاق که چل پنجاه نفر دارن جیغ می‌کشن فحش می‌دن. پرستارا م وای می‌ستن به‌ت می‌گن غلط می‌کنی جیغ و داد می‌کنی مگه ما گفتیم بچه‌دار شو.
یه باتجربه‌ی دیگه به‌م گفت چه جوری شوهر یارو باهاش بیاد به‌ش دلگرمی بده؟ یه زن این گوشه لخت افتاده داره می‌زاد، یه زن اون ور. گفتم یعنی پرده مرده تو کار نیست؟ همه به‌م خندیدن. گفتن اون ناز و نوازشا و اتاق تک‌نفره و محیط آروم و پرستار باملاحظه مال تو فیلما ست. گفتم خب زایمان در آب چی؟ دختر حامله‌هه گفت من راجع به‌ش تحقیق نکرده‌م ولی شنیده‌م فقط تو یه بیمارستان انجام می‌شه. لابد به خاطر همین خیلی هم باید گرون باشه. بعد به باتجربه‌ها گفت من فقط از این می‌ترسم که سه ساعت سر طبیعی معطل‌ام کنن درد بکشم بعد بگن بیا برو سزارین شو.
دقیقاً همین اتفاق برای زن‌داداش من هم افتاد. ول‌اِش کرده بودن یه گوشه گفته بودن زور بزن و بعد از چند ساعت گفته بودن نه تو نمی‌تونی. بیا برو واسه سزارین. گویا هیچ کمک حرفه‌ای (حتی در حد مالیدن شکم!) به زنان و مادران نمی‌شه و تبلیغی برای زایمان طبیعی صورت نمی‌گیره. پول زیادی می‌گیرن که فقط آمپول تزریق کنن و شکم طرف رو بشکافن، در حالی که قابله‌ها گویا می‌دونسته‌ن در صورت نیاز چطور شکم رو مالش بدن که بچه تو موقعیت درست قرار بگیره.
جالب این بود که همه‌ی زنان حاضر در این تورنمنت شنیده‌های زیادی داشتن از زایمان مادرا و خاله‌ها و زنان فامیل‌شون تو خونه. این که در عصر پیشاسونوگرافی قابله چقدر سریع می‌فهمیده بچه پسر اه یا دختر و خوب هم بلد بوده‌ن سر بچه رو بچرخونن و فلان.
آخرش که فهمیدن من هنوز عملاً وارد حلقه‌شون نشده‌م یکی محکم زد تو صورتش و باقی زدن پشت دست‌شون. یکی‌شون به بقیه گفت این دیگه هیچ وقت ازدواج نمی‌کنه. خانم صورت‌مکعبی گفت ببین حرفای ما رو فراموش کن. هیچ هم سخت نیست، یعنی بچه‌های من که به دنیا می‌اومدن من همون لحظه همه‌ی درد و سختی‌م از بین می‌رفت. اگر هم رمانتیک‌بازی و باباش باید باشه می‌خوای که برو خارج. این جا کسی رو ناز نمی‌کنن.
در عجب ام واقعاً. ناز کردن و احترام گذاشتن و "حفظ کرامت انسانی" که روزی صد بار از صغیر و کبیر می‌شنوی و فقط "می‌شنوی" به کنار. مونده‌م که چطور در مملکتی که این قدر بچه‌دار شدن تبلیغ می‌شه و مردم هم اکثراً بچه‌دوست اند و درصد بالایی از زوج‌ها علاقه به بچه‌دار شدن دارند و جمعیت زنان پابه‌ماه و در شرف ازدواج این قدر بالا ست، مسئولین امر به اندازه‌ی ایجاد یک حریم خصوصی یک متر در دو متر هم اقدام نکرده‌ن. بابا لااقل اجازه بدین خود طرف چار متر پارچه بیاره فک و فامیل دورش نگه دارن.
چقدر آخه خشک‌مغز اند اینا. کی اند واقعاً؟ بیمارستانا رو چطور اداره می‌کنن؟ فک کنم بری دم در اتاق رییس بیمارستان، در رو که باز کنی ببینی یه غاز کت و شلوار پوشیده نشسته پشت میز و داره سرش‌و راست و چپ می‌کنه. وقتی تو رو می‌بینه می‌گه بق بقو... و این یعنی چی کار داری؟ کارت رو می‌گی و غاز در جواب بال‌هاش رو به هم می‌زنه. یعنی کاری از دست‌ام بر نمی‌آد وگرنه این جا ننشسته بودم.

Sunday, September 22, 2013

حاوی اطلاعات تخصصی

توی یه کارگاه بزرگ بودم که مشتمل بود بر چند سالن و یک راه‌پله به طبقه‌ی بالایی، کف و دیوارها تماماً پوشیده از چوب‌هایی صیقلی به رنگ پوست روباه. رفتم تو یکی از سالنا بالا سر یه میز وای سادم. یکی با لباس‌کار سرهمی سرمه‌ای که به نظرم یکی از زیباترین چیزهای دنیا ست یه حجم مومی فشرده رو که به شکل ساق پای یک اسب ساخته شده بود گذاشته بود وسط، روی میز کارگاه. فکر کردم می‌خواد مجسمه‌ی مومی بسازه. ازش پرسیدم و گفت آره. از مقطع شروع کرد به برش یک قسمت از بالای ساق. ساق پای اسب شبیه پلکسی‌گلس فشرده و کرم‌رنگی بود که با یک پوشش قطور خاکستری پوشونده شده باشه، یه چیزی بود شبیه چوب. اون تیکه‌ی جداشده رو برد یه گوشه و شروع کرد به برش و ساخت وَ من خیال‌ام راحت شد، از اون بخش اومدم بیرون.
رفتم اون سمت دیگه و وارد سالن دیگه‌ای شدم. یکی با مختصات محمدرضا شریفی‌نیا، به شدت قصد داشت با حرکات پانتومیم چیزی به من بگه. من خنده‌م گرفته بود و به بالا پایین رفتن شکم‌اِش می‌خندیدم. ازم ناامید شد و به حالت قهر رفت ته سالن. یه تشک رو زمین پهن بود و روش ادوات اجرای موسیقی در مجالس عروسی چیده شده بود. روی شکم خوابید رو زمین، در موقعیت عمود بر ارتفاع تشک، جوری که فقط پیشونی‌ش روی تشک قرار گرفت و انگار خواب‌اِش برد.
فکر کن شریفی‌نیا روی شکم دراز بکشه رو زمین و پیشونی‌ش رو بذاره لبه‌ی تشکی که با ادوات اجرای موسیقی در مجالس عروسی پر شده. چقدر می‌تونه جالب باشه؟ یه بار از الهام خسروی پرسیدم حالا فلانی سیبیلاش‌و زده، می‌گی تغییر کرده چه شکلی شده، خوب شده؟ گفت شهرام صولتی سیبیلاش‌و زد چی شد؟ خوب شد؟ این هم همون.
از سالن اومدم بیرون.

Friday, September 13, 2013

درازدماغ ِ دروغگو

هر وقت غذا دهن‌ام مزه نمی‌کنه تا سرحد مرگ ملول می‌شم (سلام ندوشن). دلیل‌اِش هر چیزی می‌تونه باشه مثل استرس یا برعکس؛ عدم هرگونه استرس، بی‌هیجانی وَ فراز و نشیب‌های پوچ. یا هم دل‌گرفتگی اه، یا روز نکبت جمعه ست، یا فکر و خیال.
امروز مامان‌ام مژده داد که همه‌ی پول یارانه‌مون رو رفته اوزون‌برون خریده. گفت یارانه‌تون رو همین امروز می‌خورین و دیگه فعلاً تا یه ماه حرف نباشه. پرسیدم مطمئن ای این اوزون‌برون اه؟ پونزده سال پیش که برای آخرین بار اوزون‌برون خریدیم، دیدیم که به عنوان یک ماهی خیلی غول‌پیکر بود. گفت آره اوزون‌برون اه. دیدم پوست‌اِش بعد از این همه سال همون قدر کلفت و لزج اه ولی زبر هم هست. از حفره‌ای به قطر دهانه‌ی یک لیوان که در سرتاسر شکم‌اِش وجود داشت دل و جیگراش‌و خارج کردیم و ماحصل، پوسته‌ای باقی موند که مقادیری گوشت متحیرانه به‌ش چسبیده بودند.
می‌دونید در ملانکولیا چرا دختره ژوستین تا نشست سر میز غذا یه قاشق میت‌لوف گذاشت تو دهن اشک‌اِش سرازیر شد؟ چون غذا دهن‌اِش مزه نکرد. من هم همین مدلی ام. پیش اومده یه تغار غذا خورده‌م تا ببینم بالاخره کی قرار اه مزه کنه و نکرده. هی غر زدم، یارانه‌م رو پس خواستم، از خرید مامان‌ام ایراد گرفتم، ته‌دیگ گاز زدم، نمک دریا پاشیدم، زعفرون آب‌کرده ریختم، ده تا لیمو چکوندم... ولی دیدم نه نمی‌ده، مزه نمی‌ده. دهان‌ام رو با طعم عمیق سیرترشی انباشتم و با تصور خاطره‌ی محوی از حقیقت همیشه‌زنده‌ی تاریخ (اوزون‌برون واقعی) به هق هق افتادم.
مامان‌ام یهو یادش اومد گفت این ماهیه هامون بود اسم‌اِش، مطمئن ام.
من که مطمئن نیستم ولی فرقی هم نمی‌کنه. اگر امروز خود داریوش مهرجویی هم بود می‌خوردم دهن‌ام مزه نمی‌کرد.

Tuesday, September 10, 2013

در مسیر آزادی

شب بود و داشتیم تو نور مغازه‌ها از پیاده‌روی عریض خیابون بالا می‌رفتیم. چند نفر مدتی بود دنبال سرمون بودن و ناچار جلوی داربست‌هایی که پیاده‌رو رو بسته بودن و با گونی‌های آبی و صورتی پوشونده شده بودن، روی یه سکوی کم‌ارتفاع وای سادیم. چند نفری که پشت سرمون بودن رسیدن و رو به ما ردیف شدن کنار هم و به ایرانیت‌های نارنجی و مشکی که پیاده‌رو رو از خیابون جدا کرده بود تکیه دادن. یکی‌شون قد متوسط و جثه‌ی ریز و سر کوچیکی داشت و دستاش رو که از آرنج به پایین درگیر عصا بودن به حالت استراحت رها کرده بود. به چشم من شبیه اون خواننده فرانسویه بود که آهنگ "دختره سوسیالیست بود، پروتستان و فمینیست بود" رو خونده. فقط صورت اون رو می‌دیدم چون از بقیه کوتاه‌تر بود. با یه حالت استنطاق‌گر ولی آروم و مضحکی به من گفت شما چند سال‌اِت اه؟ از ذهن‌ام گذشت بگم نونزده ولی بعد خواستم بگم چند سال به‌م می‌خوره؟ ولی آخر گفتم سی سال‌ام اه.
پیش خودم فک کردم حالا چی می‌خواد بگه! با همون حالت یه لبخند مریضی زد گفت: مانتوتون خیلی تنگ اه. تو دل‌ام گفتم باز یکی دنبال سر ما افتاد تو پیاده‌رو خیره شد به کون و کپل‌مون و به نظرش مانتو تنگ اومد. نگا کردم دیدم پاهاش مثل دو تا ترکه‌ی لاغر و خشکیده هستن و با شلوار لی مندرسی پوشونده‌ت‌شون. یکی از پاهاش از مچ قطع شده بود و به جاش یه دربازکن کار گذاشته بودن. باز از ذهن‌ام گذشت بگم شما م شلواراتون تنگ اه. انگار صدام رو شنیده باشه یه پوفی کرد سرش‌و چرخوند یه ور دیگه که مثلاً بهونه‌ی این‌و نگا. به جای اون یه سرباز کمیته‌ای که همراشون بود شروع کرد جواب دادن. جوری بود که من سرش رو نمی‌دیدم و فقط پاهاش رو می‌دیدم. هی اون شلوار سبزرنگ‌اِش رو با دست‌اِش حرکت می‌داد می‌گفت این کجاش تنگ اه، کجاش تنگ اه؟ به فکرم رسید من هم مانتوم رو با دست رو باسن‌ام برقصونم بگم کجاش تنگ اه؟ داره می‌لغزه دیگه.
ناگهان بیدار شدم و به مقصودم نرسیدم.

Monday, September 9, 2013

همچون فنّ کاراته زدن در باغ عدن

چار روز شکم‌درد بی‌نهایتی کشیدم که به ستون فقرات و کمر و سر و گوش‌ام هم زده بود. چند تا مسئله با هم قاطی شده بودند فلذا من نمی‌تونستم در ابتدا اون شکل خاص از شکم‌درد رو غیر طبیعی و عجیب بدونم؛ که دردش از نقطه‌ای در وسط شکم شروع می‌شه و سپس مثل امواج دایره‌شکلی که حول سنگی که پرت بشه تو آب به وجود می‌آن در تمام بدن منتشر می‌شه. بعد از سه روز به خودم گفتم اگر از قرصه بود که دیگه باید خوب شده باشه بابا. اگر از فلان بود که خب دیگه چه خبر اه، بس نیست؟ اگر از اون اه که دیگه تموم شد و رفت. دست آخر به این فکر کردم که به دلیل ناشکری فراوان و اعلام نارضایتی از زندگی در وبلاگ و شبکه‌های مجازی و به تباهی کشاندن اذهان خداخواه و جوان و به سخره گرفتن سرطانُ المبین، خدا گذاشت تو کاسه‌م و سرطان معده گرفته‌م. یادی کردم از دو سال پیش که چند تا قرص تاریخ‌گذشته بلعیده بودم (نه واسه خودکشی) و دو هفته خونریزی معده داشتم. البته از روی رنگ مدفوع و سرچ گوگل تشخیص دادم خونریزی معده ست وگرنه من به این راحتیا دُم به تله‌ی دکتر و بیمارستان و آزمایشگاه نمی‌دم. ما خونوادگی دکتر خودمون ایم ولی خب افتخاری هم نیست و صرفاً پررویی ِ نهادینه‌شده در طایفه‌مون رو نشون می‌ده.
دلایل دیگری هم برای داغون و بی‌اعصاب بودن داشتم چون از اون طرف سیستم‌ام (بابا کامپیوترم‌و می‌گم) یک ماهی هست که اذیت‌ام می‌کنه و پشه‌ها هم که بیست و چند سالی هست دارن از خون و شیره‌ی جون مفت مفت می‌خورن.
یکی از این چند شب که درد می‌کشیدم و تب هم کرده بودم وسط خواب نیش پشه رو احساس کرده و از خواب پریدم. این خود نشانه‌ای ست بر حقانیت کوئنتین تارانتینو که قهرمان فیلم اکشن‌اِش با نیش پشه از کمای چندساله در می‌آد. زدم رو بازوم و پشه پرید. جای نیش‌اِش اندازه‌ی یه عدس درشت ورم کرده بود. جالب اه بدونید که خارش ِ بعد از نیش پشه به خاطر پروتئینی اه که زیر پوست وارد می‌کنه. البته که این چیزا هیچ هم جالب نیست به خدا وَ بر مادر اون پروتئین صلوات. توی یکی از سرچ‌هام تو یه سایتی خوندم که تنها علاج سریع‌التأثیر خارش نیش پشه "داغی" اه. تو سایت عکسی از یه قاشق استیل و یه چنگال استیل گذاشته بودن و توضیح داده بودن که شما می‌ری تو آشپزخونه یه قاشق ور می‌داری ولی حواس‌اِت باشه چنگال ور نداری (تأکید از خود سایتِ غکخوشه اوز ایده ویزیبل). بعد این قاشق رو با آب جوش داغ می‌کنی و پشت‌اِش رو می‌ذاری روی محل نیش و فشار می‌دی. این کار باعث می‌شه اون پروتئین کوفتی زودتر روان وَ جذب خون بشه و این طوری محل نیش از خارش می‌افته. من یه بار این پروسه رو رفتم ولی چون با تعدد محل نیش طرف بودم (دوازده نیش در طول دو دست) متوجه نشدم که داغی تأثیر کرد یا افسردگی از این بابت که تو این دنیا یه چیز واسه‌م فت و فراوون اه و اون هم نیش پشه ست. خلاصه از خواب پریدم محل نیش رو لمس کردم و فوری چراغ بالای تخت رو روشن. (سلام بی‌بی‌سی‌چی‌ها. حذف به قرینه رو من از شما ...ها دارم).
دیوار بالای تخت من رو طرح شلوغ و پُررنگی موسوم به پیچازی (نقش محبوب‌ام در کنار چارخونه و راه‌راه و خال‌کشکی)، مملو از لوزی‌های بنفش و آبی و چند بنفش اشباع‌شده‌ی دیگه پوشونده. اگه دوست دارین بدونین رنگا چطور اشباع می‌شن درخواست بدین یه پست رایگان در این باب بذارم. زیر همون نور خفه پشه‌هه رو روی تیره‌ترین لوزی موجود تشخیص دادم و مشت‌ام رو کوبوندم. چیزی که من طی تجربه‌ی این سال‌ها به‌ش رسیدم این اه که پشه در مقابل مشت بی‌دفاع‌تر اه. اگر بخوای با کفِ دست بکوبونی روش در می‌ره ولی مشت و پشت‌دستی تقریباًً موفقیت رو تضمین می‌کنن. مشت قدرت بیش‌تری داره، مستقیم پیش می‌ره و حین نزدیک شدن به پشه کم‌ترین میزان باد رو جابه‌جا می‌کنه و مثل روش کف‌دست دارای خلل و فرج نیست. این کثافتا خیلی باهوش اند و بابام می‌گفت اگر از جایی بو بکشن (نمی‌دونستین پشه دنبال بوی خون اشخاص می‌ره؟) یا نور ببینن، از سوراخ کلید هم می‌رن تو حال آن‌که مگس فقط هیکل گنده کرده، خیلی خنگ اه و حتی اگر در مسیرش به حصیر برسه راه رو بسته می‌دونه و پس می‌ره. خون پشه‌هه پخش شد در چند نقطه از دست‌ام ولی خوشبختانه کاغذِ دیوارم رو کثیف نکرد. دیدم اگر بخوام برم بشورم خواب از سرم می‌پره. گفتم خون خودم اه دیگه بابا، خشک هم که شده و خوابیدم. من به انحاء مختلف تا حالا پشه کشته‌م. یه بار دست‌ام‌و به حالت بادبزن تو هوا محکم تکون می‌دادم و پشه‌هه رو همون جوری تو هوا ضربه‌فنی کردم. یه بار پیشونی‌م‌و می‌خاروندم پشه‌هه له شد. یه بار داشتم بالش صاف و صوف می‌کردم پشه روی بالش له شد. همین دو ساعت پیش اومدم پشه‌هه رو تو هوا بگیرم تو مشت و مطمئن بودم موفق نمی‌شم (این حرکت فقط با دستکش آشپزخونه به موفقیت منتهی می‌شه وگرنه پشه در می‌ره) ولی موفق شدم و پشه در محلی که انگشت انگشتری به کف دست رسیده بود له شده بود ولی جوری که انگار دست‌ام‌و کرده باشم تو ظرف پشه. سر ناخن له شده بود و خون‌اِش رفته بود زیر ناخن‌ام. اصلاً یه وعععععضضضضضییییی (سلام کون‌خیاریا... وَ یه وعضی و زهرمار).

خلاصه زنگ زدم به زن‌داداش‌ام. گفتم حالا که دو سال اه هر روز بچه‌ت‌و می‌آری می‌ذاری پیش من که بری درس‌اِش‌و بخونی و من سر همین بچه‌داری خونه‌نشین و بی‌کار شده‌م و ناچار اون‌قدر از دارایی‌های بالفعل‌ام بیرون کشیده‌م که تمام رفته، حالا به یه دردی بخور به من بگو این درد از چی اه؟ به خدا اگر یک کلمه از اینا رو گفته باشم. من از این خواهرشوهر بی‌زبونا م که دو سال یه بار یه چیزی می‌گم تا خالی بشم. تازه خسته نباشید هم گفتم به‌ش. گفت ببخشید با زحمتای ما، پارسا هی می‌آد مزاحم می‌شه. گفتم نه بابا (به‌راستی هم نه بابا، بچه چه زحمتی داره؟)، من نگران ام بچه خودش حوصله‌ش سر بره.
یک کم عین دکترا ازم سؤال پرسید و من هم همه چی رو گفتم و احتمالات رو بر شمردم. خودم فکر می‌کردم از صَفرام باشه و در نتیجه‌ی سرچ گوگل مطمئن شده بودم صفرا ست و به این متن و کامنت‌های درخورش هم رسیده بودم. امید است که مورد قبول واقع گردد دوس عزیز.
خلاصه به‌م گفت صفرا اغلب در زنان بچه‌دار و بالای چل سال بروز می‌کنه و بعید اه. گفتم آره درده منحصر به سمت راست و کتف راست هم نیست. گفت قرص معده شاید به‌م نساخته و به اون هم نمی‌سازه، واسه همین اگر خواستم چیزی برای معده بخورم شربت‌اِش‌و بگیرم. گفتم بابا اصلاً معده‌ی من چیزی‌ش نبود. رفته بودم دکتر گوش و حلق و بینی که گفت گوش و حلق و بینی‌ت هیچ چی‌ش نیست ولی یه غلطی کردم جلوش گلوم‌و صاف کردم گفت این گلو صاف کردن‌اِت از معده ست، بیا یه آرام‌بخشی چیزی برات بنویسم. مثل خانوم دکترای واقعی گفت امان از این دکترای بی‌مسئولیت. آخرش به‌م گفت ببین این درد عصبی اه. حالا خواستی یه دکتر گوارش یا داخلی هم برو ولی عصبی اه. این‌و گفت چون از دعوای چند روز پیش من و قندعلی خبر داشت. من سر میز آشپزخونه نشسته بودم خیلی مأخوذ به حیا سبزی پاک می‌کردم که اومد غذا بکشه و یه چیزی گفت و من هم جواب‌اِش‌و دادم چون اعتقاد دارم علی‌الخصوص تو محل سکونت‌اِت هر چی ننه و بابا و خواهر برادر یا هر کی دیگه به‌ت می‌گن باید سرضرب جواب بدی طرف حساب کار بیاد دست‌اِش. دعوا بالا گرفت و علی که داشت واسه قندعلی ویندوز می‌ریخت پا شد اومد میونجی‌گری کنه ولی وضع وخیم‌تر شد. حالا علی اومده من رو از پهلو تو بغل گرفته تا مانع حرکت دست و پام بشه. هی می‌گم بابا ول‌ام کن من که کاری نمی‌خوام بکنم، مسلح نیستم... هی می‌بینم ول نمی‌کنه. نگا کردم دیدم چشماش رو بسته. فهمیدم رفته تو تمرکز و قرار نیست ول‌ام کنه.
علی ِ ما زمانی که خیلی متمرکز می‌شه و دل و مغز به کاری می‌ده چشماش رو می‌بنده. درست لحظه‌ای که قاشق غذا می‌رسه به دهن‌اِش و می‌خواد بذارت‌اِش تو دهن، چشماش بسته می‌شه. من یه مدت این حالات‌اِش رو مسخره می‌کردم ولی بعداً فهمیدم دست خودش نیست. تا قوز نکنه و چشم رو نبنده غذا نمی‌تونه بجوئه. خلاصه کمی تقلا کردم، به خودش اومد و ول‌ام کرد. بعداً هی می‌دیدم خدایا چرا من بو می‌دم این قدر؟ من که دو ساعت پیش حموم بودم. دیدم بله بوی ناشی از یه پاکت سیگار کشیدن در روز و خستگی یه روز کاری، چسبیده به لباس‌ام. دیدم حال ندارم دوباره این تن و موها رو بدم به آب. لباس‌ام‌و عوض کردم اودکلن زدم... ولی همون شد که حموم رفتن سخت شد!
به هر حال علی‌رغم کلام سخیف و مبتذلی که رد و بدل شد از جهاتی دعوای نافعی بود و من تمام رشته‌های برادر خواهری‌م با قندعلی رو برای همیشه بریدم و بنا بر اون قدری که از خودم می‌دونم و می‌شناسم، دیگه فقط ممکن اه بعد از این که گوزو داد قبض‌و گرفت در مراسم ختم‌اِش شرکت کنم و برم بهشت زهرا و تازه اون عقبا یه ربع وای بستم و بر گردم و فقط همین. دیگه نه کاری به‌ش دارم نه اصلاً می‌شناسم‌اِش. من این جوری ام متأسفانه. شما می‌تونی قطره اشکی که می‌چکه رو بر گردونی سر جاش؟ به همون نسبت من هم نمی‌تونم کسی که از چشم و چارم می‌افته برش گردونم، لزومی هم برای این کار نمی‌بینم چون آدما که عوض نمی‌شن، همونی که هستن و می‌بینیم می‌مونن.
با این یادآوری کامل دیدم بله، درده عصبی اه و درست از فردای اون شب شروع شد ولی چون با فلان و بیسار هم‌زمان شد من تشخیص ندادم از چی اه. یه وقت دیدی اون فلان و بیسار هم عصبی بوده چون من تاریخ ماریخ حالی‌م نیست. زن‌داداش‌ام گفت درد عصبی هیچ جور خوب نمی‌شه مگر این که اعصاب‌اِت‌و آروم کنی. گفتم والله من آروم ام و به محلی که تیغ می‌تونه به رگ برسه نظر افکندم. گفت نه تمرکز کن و فکر و خیال رو عامدانه دور کن.
پا شدم رفتم حموم. با وجود نگرانی از از هم پاشیده شدن زیر قطرات آب، دوش گرفتم. بر خلاف تصورم موقع برس کشیدن، پوست سرم که چند روز بود با ناخن شدیداً می‌خاروندم‌اِش قلفتی ور نیومد و تن‌ام زیر لیف و کیسه از هم نگسلید. البته کلاً در دنیای واقعی کیسه قبل از لیف قرار می‌گیره ولی حین ادبیات ورزیدن ما اول کلمه‌ی لیف رو می‌آریم. چراش رو کی می‌دونه؟ (ده نمره)
زیر دوش خودم رو زدم به اون راه. باب دیلن رو تصور کردم که پیر و فرتوت روی صندلی روی صحنه نشسته و با صدای تودماغی محشرش داره یه استعداد جوان و خوش‌نام رو معرفی می‌کنه که از کشوری دور برای مرهم شدن بر قلب این پیرمرد که یه بچه‌ی بااستعداد تو کل خونواده گیرش نیومد، اومده. به قول دوست رشتی‌مون یاسمن "وا زهرمار، مگه خنده داره؟"... بابی اسم من‌و می‌آره و من با شوق جوانی (والله اغراق نیست) در حالی که موهام کوتاه و آبی‌رنگ اه و کت و شلوار اسپرتی به رنگ آبی‌خاکستری اشباع‌شده تن‌ام کرده‌م می‌آم روی سن. من همیشه در تصورات‌ام از آینده‌ای ایده‌آل با کت و شلوار ظاهر می‌شم. دلیل روانی هم نداره به خدا. رو تی‌شرت مشکی‌م که زیر کت اسپرت خیلی جواب می‌ده عکس جمجمه‌ای به رنگ صورتی اه.
صحنه و کل محل تجمع روباز بود. فقط صدای از برق سوختن لامپ‌های دور صحنه و صدای جیرجیرکا از سمت جنگل دور می‌اومد. باد ملایمی می‌وزید (تو غلط کردی که باد ملایمی می‌وزید). پشت میکروفون پس از تعارفات معمول گفتم الآن می‌خوام ورژن خودم از آهنگِ "تو دیگه حالا دختر بزرگی هستی" رو بخونم واسه دخترم که کنار پسرم تو جمعیت نشسته. باباشون هم که همه‌تون می‌شناسین. بعدش هم ترانه‌ای از ساخته‌های خودم‌و خواهید شنید با نام تو قلب‌اِت‌و ارزون فروختی.
سپس با سر و لبخند اشاره کردم به بابی که دلنگ دلنگ‌و بیاغازه (شروع کنه). میکروفون‌و دودستی می‌چسبم انگار ارث بابام اه و شروع می‌کنم.

باورش سخت بود برام ولی خوب شدم. اومدم بیرون موهام‌و خشک کردم، کپیدم و فرداش گلاب به روتون همه چی تموم شده بود. حتی کار به جایی کشید که رفتم واسه خودم زنجبیل حبه‌شده، آناناس فراوری‌شده و آجیل ژاپنی خریدم. از هر کدوم یه مثقال وَ شد شونزده هزار و پانصد تومان.
من هر وقت آجیل ژاپنی می‌خرم سه چارم یا سه پنجم‌اِش رو همون شب می‌خورم (یعنی سه‌اِش باید پُر شه) و با یک چارم یا دو پنجم باقی‌مونده یه هفته لاس می‌زنم. متأسفانه برخوردم در تمام وجوهات و با عموم مسائل زندگی من‌جمله امور مالی، عاطفی و خونوادگی هم همین اه.

Friday, September 6, 2013

ای دست تو حادثه، تو بهت تکرار

سرخط خبرها: اعتراض شدیداللحن زنان ایرانی به لفظ بانو
زنان ایرانی صحن میادین را به قرق زمستانی کشاندند.

زنان ایرانی در روزی موعود که از چندی پیش مشخص گردیده بود، با تجمع در میادین اصلی شهرها جرثومه‌ای منتسب به بانوی شرقی را که در یک مجسمه‌ی مومی ساخت چین تبلور یافته بود به آتش کشیدند. یکی از زنان که پلاکاردی با مضمون "مریم‌بانو وات دِ هِل؟" در دست داشت، به خبرنگار ما چنین گفت: ما این کارو کردیم که اعلام کنیم ... ... به بانوی شرقی بانوی شرقی گفتن‌تون. بیاین ... ... اگه راست می‌گین. فک کردین به همین راحتی یه بانوی شرقی می‌گین و ... ... ... ...، نه‌خیر آقاجان نه‌خیر.
همچنین تنی چند از زنان به طور نمادین خوراک گوشت آهوی شرقی تناول نمودند و مقادیری گوشت نذری آهو نیز بین جمعیت کثیر زنان توزیع شد.
صدرالدین بانومراغه‌ای نماینده‌ی سازمان حمایت از حقوق حیوانات بومی و کوهی که در گوشه‌ای از محل حضور داشت این روز را با روز سوزاندن و دور انداختن انواع سینه‌بندهای توری، ابری و ژله‌ای در نیویورک دهه‌ی هفتاد میلادی قابل مقایسه دانست و با عصبیت‌مدار و ضد انسانی خواندن این عمل که در درازمدت موجب انقراض نسل آهوی شرقی خواهد شد، آن را محکوم ولی اعلام کرد با "نفس حرکت" مشکلی ندارد و حتی آن را تأیید نیز می‌نماید. در ادامه وی با اشاره به ثبت جهانی چشم معروفِ درشت و مشکی ِ این نژاد در فهرست میراث عمومی ملل (با حفظ مشخصه‌ی مژگان نیم‌متری و برگشته) خواستار جلوگیری از ضایعه‌ی تأسف‌بار انقراض این گونه شد و با لحنی خودمانی افزود: حالا اونا م باشن، اینا م خودبه‌خود از دهن‌شون می‌افته. والله این کارا رو نمی‌خواست دیگه.
لازم به ذکر است عده‌ای از زنان که مخالف این حرکت بودند با حمل کیسه‌هایی مملو از پاکت‌های پودر لباسشویی "بانو" مخالفت خود را با عدم تولید احتمالی این پودر شوینده در آینده ابراز داشتند لکن ظاهراً با قول‌هایی که مسئولین تجمع دادند خیال‌شان راحت و به طریقی رضایت آنان نیز در حاشیه، جلب شد.

گروه زنان اعلام کردند هدف بعدی آنان به زیر کشیدن اسطوره‌ی "نازک‌آرای تن ساق‌گلی که به جان‌اش کِشته پدرسوخته و تازه آب هم داده" می‌باشد.
زمان و محل تجمع متعاقباً اعلام خواهد شد.
رسانه‌ی زنان واقعاً آزاد / تهران
پایان خبر