Wednesday, December 4, 2013

حسام

صبح سرد و مه‌آلودی بود. چشمام‌و باز کرده بودم و جلوم چادرهای زیادی می‌دیدم که با پتوهای چل‌تیکه درست شده بودن. زن‌ها چادرخونه سرشون بود و در حالت نشسته کنج چادر کز کرده و خوابیده بودن و یه عده درست در مرز زیرانداز و چمن دراز کشیده بودن. یه پسر جوونی بدون بالش به پهلو خوابیده بود و آرنج دستی که زیر سرش بود رفته بود تو ظرف یک بار مصرف غذا. یک کم که گذشت و همه بیدار شدن، پشت گاردریل‌های خیس و کثیف رو به تپه‌ی سبز روبرومون وایسادیم و هی اسم گمشده‌ها رو فریاد زدیم. از جاده‌ی بین ما و کوه ماشینی رد نمی‌شد و همه جا ساکت بود. صدامون می‌پیچید. یه قطار از بالای تپه رد شد. بغل‌دستی‌م که کسی به اسم حسام رو صدا می‌زد از یه خانم میانسال که چادرش‌و به سبک شمالیا پشت گردنش بسته بود پرسید: چرا جواب نمی‌دن، یعنی مرده‌ن؟ خانمه خیلی خونسرد گفت آره دیگه. کم کم متفرق شدیم.