داشتیم ابی گوش میدادیم که پی ام اس حمله کرد. یه پا دو پا کردیم ولی تکل
خشن رفت. داور سوت زد. دوباره از اول... توپ فرستادیم واسه خورخه، خورخه
تعلل کرد. داریوش از تیم پی ام اس پابرهنه اومد زد زیر توپ و کرنر شد. داور
اشتباهی پرچم آفسایدو برد بالا. کرنرو لوییس فیگو انداخت، پریدم با سر
توپو گرفتم از آن خودم کردم. داشتم دنبال گیوم شوفاژ فرانسوی الاصل
میگشتم که پاس بدم. حالا اون وسط اختلال تنشزای پس از رویداد ملقب به پی
تی اس دی تبانی کرده بود با پی ام اس و خودشو انداخت رو شوفاژ. شوفاژ
خاموش شد. داور به نفع گرفت. خورخه ذلیلمرده غلتید رو زمین که ضربه خطا
بگیره. داد زدم پا شو اسکل، ضربه خطا میخوایم چی کار؟ وقت نداریم. از اون
طرف اینا با برانکارد اومده بودن تو زمین. کارشونو کردن و خورخه با
شرمندگی پا شد واستاد. پا به توپ جلو میرفتیم تا این که رسوندیم به لوییس
اون هم کوبید زیر توپ، ضربه کاتدار داشت وارد دروازه میشد که کامپوس سر و
ته شد با آکروباتبازی جفت پا زد به توپ نذاشت از خط رد شه. داور سوت
پایانو زد. سر کامپوس داد زدم؛ تا دروازهبان ما بودی که دماغت هم به زور
میگرفتی. هیچ چی آخرش یه چایی نبات هم دستمون ندادن.
Friday, January 31, 2014
Friday, January 24, 2014
مجموعهها
دیشب یاد یکی از سوتیهای خفنام افتادم ولی بعد
به این نتیجه رسیدم که نه بابا دل قوی دار، سوتی نبوده. در پایان احتمالاً دوباره اذعان
میکنم که سوتی بوده ولی فعلاً تا وسطش ام نه. درواقع یه سری چیزا هست که از نتایج
درونی شدن چیزهای دیگه ست. قاعدهی درست این اه که وقتی کسی سر به هوا ست یا یه
چیزی رو برعکس یا اشتباه فهمیده سوتی میده، ولی تو یه وقتی یه کارایی میکنی که
از خودت نشأت میگیره. چیزا رو به شیوهی خودت درک میکنی. مثل این میمونه که اگر
آدم پوچگرایی باشی در نهایت همه چیز پوچ به نظر میآد و اگر خداپرست باشی همه چیز
به مشیت الهی بر میگرده. زمانی هم که اطلاعاتی به مغز وارد میشه درواقع داره
وارد "مغز تو" میشه. اطلاعات تا زمانی که وسط میدون اه ظاهراً "همانندی"
داره ولی بعد که میره تو مغز تو میشه برداشت تو از اطلاعات. همین اه که اینشتین
یه دونه ست و هر خنگی هم در جای خود خنگ منحصربهفردی اه.
سرآغاز سوتیه این بود که ده یازده سالام بود و
اول راهنمایی بودم. اون سال اتفاقات عجیبی میافتاد که بعدها کسی یادش نمیاومد. کلاس
ما یکی از دو کلاسی بود که پنجرههای بزرگی رو به حیاط داشت. همیشه سمت چپ صورتمون
به حیاط بود. حالا عجیبا؛ مثلاً یه روز تو کلاس نشسته بودیم که دیدیم آسمون
یکدست سیاه شد و همین طور پشت هم صاعقه میزد. نیم ساعت بارون شدید عصرحجری اومد و نزدیک
بود طوفان درختای حیاط رو بکنه. بعد از بارون زمین از تگرگ سفید شد. من در فلزی
پناهگاه زیرزمینی حیاط رو به مرضیه کدخدایی نشون دادم و گفتم ببین اون یه تیکه خشک
مونده و شبیه سر و بالاتنهی آدم اه، قطعاً تو مدرسه جن داریم. اون هم تأیید کرد.
از همون پنجره یه بار مینا فرامرزی رو دیدیم که مانتوشو در آورده بود و داشت با
گرمکن صورتی دوتیکهش طناب میزد، بعد طنابو پرت کرد یه گوشه و شروع کرد مثل مرغ
به زمین نوک زدن. همه اینا رو میدیدن ولی به زنگ تفریح که میرسیدی کسی یادش
نبود. زنگ تفریح که میشد میدیدی اون طوفان قرن هیچ اثری به جا نذاشته و مینا
خیلی معقول داره تغذیهشو میخوره.
غیر از این کتاب اسرار که فاش کردم، محصلان
راهنمایی از نظر من چیزی شبیه زامبی بودند. اون قدر که از دخترای مدرسه میترسیدم
از هیچ کس و هیچ چی نمیترسیدم. یه عده بودن که همیشه مست یا خمار بودن. اکثریت یا
داشتن حرفای تهوعآور میزدن، یا دستشون زیر مانتوی بغلدستی بود یا داشتن با
زانو میزدن به کون نفر جلویی و مثل مریضا میخندیدن. کاغذ خرد میکردن میریختن
زیر کون یارو تا بعداً بو کنن ببینن بوی چس میده یا نه. تقریباً همه از دم بیحیا
و عقدهای بودن و اطلاعات عجیب و غریبی از غریزه و تولید مثل داشتن. بیماری روانی بیداد میکرد.
یکی داشتیم که روزی سه بار لاک میزد. سر نماز پاک میکرد دوباره میزد. یکی بود
به نام منیژه که شبیه یه ظرف پر از خامه بود و اصلاً جاش اون جا نبود. کافی بود یکی
مدادش بخوره به دیوار و یه خط قرمز رو دیوار کشیده بشه تا اینکارههاش هرهر کرکر
راه بندازن و تا یه هفته چشمای ورقلمبیدهشون رو بندازن رو این و اون. یکی بود که
اسم خودشو گذاشته بود اصلان گمخوار و سایز سینهها رو بررسی میکرد و هی از رو
مانتو دست میکشید به پشت این و اون ببینه کی سوتین بسته. این کارو هر جا میدید
خفتت میکرد و انجام میداد! بعضیا تمام مدت سینههاشون رو با دست بالا نگه میداشتن
تا یه وقت تو یازده سالگی افتادگی پیدا نکنه. داشتی وسط حیاط بدمینتون بازی میکردی
که یهو نوشین خسروانی رو میدیدی دراز شده رو زمین و چسبیده به پات داره پاچهتو
میزنه بالا ببینه مو داره یا نه. تو اون پوزیشنی که بود اگه مو نداشت ممکن بود
لیس بزنه. وحشتناکترین روز روزی بود که زنگ ورزش داشتیم. باید پشت نیمکت وای میستادیم
شلوارا رو عوض میکردیم و این بهترین فرصت بود که اصلان دست به کار بشه و بعد با
اون صورت صورتی و موهای زرد حنایی و تیپ آشپزای اروپاییمانندش بخنده. همیشه وقتی
یادم میافته به اون جنگل انسانی/باغ وحش رعشه میگیرم و زشتترین تصاویر جلو چشمام
ردیف میشه. احساس میکنم با یه مشت زن سی چل سالهی غیور که عمری عملهوار زاییدهن
و بچه شیر دادهن سه سال تو راهنمایی سر کردهم.
فضا کاملاً سیاه و سفید و فیلمفارسیگونه بود. فک
کنم همین اه که من فیلمفارسیفوبیا دارم. همه شبا تو خونه فیلم صمد ممه میخواهد،
صمد زده به سرش میخواد بترکونه، صمد این دفعه دیگه انگشت میکند میدیدن و فردا
با کلی هار هور تعریف میکردن و بعد هم سکانسای زیرپتویی رو تو حیاط بازسازی میکردن. باید
در میرفتی تا زنده بمونی. یکی رو داشتیم با نام فامیلی فحله که نیمکتا رو با سر و
صدا میکشید رو زمین و با پایهی نیمکت میکوبید به سوسکا و بعد لنگشونو میگرفت
مینداخت تو سطل و میگفت مُو از این چیزا زیاد دیدُم و تعریف میکرد هر جا تو
خیابون پسر میبینم میزنم پشتش میگم چطور ای خیار چنبر؟ و خیلی حال مُکُنُم. به
جایی رسونده بودن که حمل گوجهفرنگی تو مدرسه ممنوع شد ولی تا ابد رایج بود. معلمامون
بی برو برگرد ابلهای بیکار و احمقی بودن که برای فروکش کردن میل کودکآزاری معلم
شده بودن. چیزای فانتزی و نهیلیستیواری از خاطرات انقلابی کج و کوله و مسخرهشون تعریف
میکردن و ما رو تشویق میکردن برای دههی فجر با پاککن بیفتیم به جون دیوارای
کلاس و سفیدشون کنیم و حتی اگر یک سانت رو با پاککن سفید کنید هم خوب اه بچههای
عزیز. معلم ورزشمون تکیه میداد به تخته سیاه و میگفت من هر سال هفت کیلو وزنام اضافه میشه ولی اصلاً چربی
نیست همهش ماهیچه ست و بعد با ناخنای بلند نقرهایش رو ماهیچههای بازوش فشار میآورد
میگفت ببینین چه سفت اه. تربیتمون کرده بود یکصدا بگیم آره وای چه سفت اه.
دو روز یه بار یه مربی پرورشی ازگل میاومد تو کلاس
و درو میبست و التماس میکرد بچهها هر روز هم نشد هفتهای یه بار رو برن حموم. معلم
دینی و معارف اسلامی با حجاب کامل اسلامی غسل کردن رو عینی آموزش میداد. مثلاً
زیر دوش بود؛ چشماشو میبست لذا دهنش باز میموند و کلهش رو که پیچیده بود تو یه
مقنعهی سیاه یک متری زیر دوش تکون میداد و دَوَرانی میچرخوند. بعد خم میشد
موهاشو میشست. آب از موها میریخت رو نیمکتای جلویی و چندشمون میشد. انگشتشو
از رو مقنعه میکرد تو گوشش تا جایی خشک نمونه. بعد نیمرخ میشد و دست و پای راستو
میبرد بالا. شکمش بزرگ بود. شکمو میگرفت بالا و زیرش دست میکشید، زیر رون و پشت زانو. بعد سمت چپ.
زیربغلو دست میکشید، بعد کونو میداد عقب و به حالت گازانبری وا میساد و اون
وسط رو. خلاصه آب باید به همه جا برسه. حتی اگر چشمات رو میبستی باز هم میدیدیش
که داره غسل میکنه. یا هم که خودتونو پرت میکنید تو حوض عمیق یا استخر و به یکباره
همه جاتون خیس میشه و این یعنی ارتماسی. کفشاشو در میآورد. با جوراب مشکی
پاریزین و مانتوی کیسهمانند کاکائوییرنگش میرفت رو صندلی. چشما رو میبست دماغشو
با دست میگرفت و خودشو مثل چتربازا رها میکرد. صاف میاومد پایین تو حوض و
منفجر میشد. چیزی که مشابهش حتی تو فیلمای لوییس بونوئل هم نیست.
از سال بعد کلاسمون عوض شد رفتیم طبقهی سوم.
اوا سوتیم چی شد؟ خدایا توبه.
Tuesday, January 21, 2014
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن؟
# فوبیا
# واقعی
میدونم اگر یک کلمه بگم یا بنویسم قصد چه کاری دارم تا خودم بخوام حال و حوصله پیدا کنم و به موعد انجامش برسم همه تگ و توشو در آوردهن و خزش کردهن و چلوندهن و کهنهش رو انداختهن به کناری و من اگر بخوام برم سراغش باید اون جواهرو از زیر دست و پا جمعش کنم حسابی بتکونم بدم خشکشوئی بعد استفاده کنم. اسم شامپومو بیارم تخمشو ملخ میخوره یا از فردا تقلبیاش بازار رو اشباع میکنه و هر چی سر بکوبم به دیوار بیفایده ست. ته دلام از چیزی خوشحال بشم و طبیعت و قضا بو ببره، اون چیز پودر میشه جوری که انگار از اول نبود. همیشه میترسم بگم دوستت دارم چون اگر بگم پشتبندش ممکن اه از رانندهی بیآرتی هم همینو بشنوه و احتمالش بیشتر هست که ازم متنفر بشه. اخیراً دل بسته بودم به نان روغنی (بیسکوییت پنجرهای) ولی دیگه یارو بقالیه حتی یادش نیست اینا رو میفروخته و هر چی وا میستم جلوش نام میبرم باز ازم نمره کم میشه. برای اثبات مدعام؛ که جناب من یک سال از خود شما این اقلام رو میخریدم، مجبور شدم پرونده قضایی تشکیل بدم و عکس ضمیمه کنم. از بستنی انبه و ماست هلوی کاله نگم که دلام خون اه... از ما اصرار از فروشندهها انکار. ))):
این که مقوای روسی نایاب شد و اصلاً وارداتش متوقف شد واسه این بود که من خوشام اومد کیلو کیلو میخریدم و همه جا کشفام رو اعلام میکردم. باعث بالا رفتن ناگهانی قیمت بستههای ناگت مرغ و گوشت من هستم من گردنشکسته چون چند بار پشت سر هم از بقالی سر کوچه که بستههاش رو روی هم میچیند و عمراً ناگتاش فروش نمیرفت غلط کردم خرید کردم. دیگه رنگ ناگت مرغ ندیدم که ندیدم. تو محل میچرخم و خرابیایی رو که به بار آوردهم نظاره میکنم. زندگیای که پشت سر گذاشتهم پر است از ناکامیهای قضا قدری. هر چه فریاد دارید بر سر من بکشید. استکبار جهانی اینا هیچکاره ند.
# واقعی
میدونم اگر یک کلمه بگم یا بنویسم قصد چه کاری دارم تا خودم بخوام حال و حوصله پیدا کنم و به موعد انجامش برسم همه تگ و توشو در آوردهن و خزش کردهن و چلوندهن و کهنهش رو انداختهن به کناری و من اگر بخوام برم سراغش باید اون جواهرو از زیر دست و پا جمعش کنم حسابی بتکونم بدم خشکشوئی بعد استفاده کنم. اسم شامپومو بیارم تخمشو ملخ میخوره یا از فردا تقلبیاش بازار رو اشباع میکنه و هر چی سر بکوبم به دیوار بیفایده ست. ته دلام از چیزی خوشحال بشم و طبیعت و قضا بو ببره، اون چیز پودر میشه جوری که انگار از اول نبود. همیشه میترسم بگم دوستت دارم چون اگر بگم پشتبندش ممکن اه از رانندهی بیآرتی هم همینو بشنوه و احتمالش بیشتر هست که ازم متنفر بشه. اخیراً دل بسته بودم به نان روغنی (بیسکوییت پنجرهای) ولی دیگه یارو بقالیه حتی یادش نیست اینا رو میفروخته و هر چی وا میستم جلوش نام میبرم باز ازم نمره کم میشه. برای اثبات مدعام؛ که جناب من یک سال از خود شما این اقلام رو میخریدم، مجبور شدم پرونده قضایی تشکیل بدم و عکس ضمیمه کنم. از بستنی انبه و ماست هلوی کاله نگم که دلام خون اه... از ما اصرار از فروشندهها انکار. ))):
این که مقوای روسی نایاب شد و اصلاً وارداتش متوقف شد واسه این بود که من خوشام اومد کیلو کیلو میخریدم و همه جا کشفام رو اعلام میکردم. باعث بالا رفتن ناگهانی قیمت بستههای ناگت مرغ و گوشت من هستم من گردنشکسته چون چند بار پشت سر هم از بقالی سر کوچه که بستههاش رو روی هم میچیند و عمراً ناگتاش فروش نمیرفت غلط کردم خرید کردم. دیگه رنگ ناگت مرغ ندیدم که ندیدم. تو محل میچرخم و خرابیایی رو که به بار آوردهم نظاره میکنم. زندگیای که پشت سر گذاشتهم پر است از ناکامیهای قضا قدری. هر چه فریاد دارید بر سر من بکشید. استکبار جهانی اینا هیچکاره ند.
Sunday, January 5, 2014
دو شبانهروز بیوقفه باران بارید
دیوار راهروی بیرون از پایین خیس خورده بود و نم بالا کشیده بود ولی این رو به
زبون نمیآورد. تمیزکاری تموم نمیشد. اتصالات برقرار نمیشدند و مهمانها در راه
بودند. احتمالاً دلیلی کاملاً علمی و قابل استناد و حتی قابل رهگیری در کدهای
ژنتیکی وجود داره، در توضیح این که چرا برای توصیف بدبختی و خوشبختی به وضع هوا
اشاره میکنیم. انگار هر اتفاقی باید در بستر یک هوای خوب یا ناجور بیفته یا شاید
وجود اتفاق، ما رو نسبت به ثبت جزییات آب و هوایی حساس میکنه. مادرم زمانی انشایی
توصیفی نوشته بود پر از غلطهای املایی. معلم برای انبساط خاطر همگان انشا رو همون طور که
نوشته شده بود با صدای بلند خونده بود و مامانام در بازگشت به خونه با خنده برای
خواهرام که هنوز کوچولو بودن تعریف کرده بود. این انشا سینه به سینه منتقل شده و هنوز
ما رو میخندونه و ما در طول این سالها خطوطی خیالی هم بهش اضافه کردیم. اصلش
این بوده که: هوا گم بود، کسیژن نبود. پای دار قالی خر تب میکند ولی در سیگری هوا
سرد است. قندعلی ضمن اشاره به اینها خودش هم اضافه میکرد؛ در همان حال در گالاژی
در سیگرین آب بینی قندیل میبندد...
گرما البته اکسیژن یا حتی کسیژن رو از بین نمیبره... تقصیر معلم علومشون بوده.
گرما البته اکسیژن یا حتی کسیژن رو از بین نمیبره... تقصیر معلم علومشون بوده.
یه وانتبار حامل کتابهای کنکور و تستزنی در حیاط بغلی زده بود به سیلندر گاز. از سیزده چارده سال پیش موج کتاب شروع شد. کمکم تمام محله پر شد از کتابفروشیها و شرکتهایی که دنبال اجارهی مکان برای تبدیل کردن به انبار کتاب میگشتند. بعضی همسایهها حتی کل ساختمون رو به عنوان انبار کتاب فروختند یا پارکینگاشون رو اجاره دادن. همین حالا شبها سردر منشور دانش نور سفید نئونیش رو میندازه تو اتاق من. از سر و کول محله و کوچههامون کتاب درسی و کنکور بالا میره. پسرا چرخدستیا رو پر از کتاب میکنن و میرسونن به خیابون اصلی. آقای درخشان ساکن آمریکا که هر سال روز عاشورا جوجهکباب و کوکاکولا میده همین بغل یه ساختمون قدیمی رو خرید کوبید بعد ساخت. یه استخر گذاشته رو پشت بوم و با ایرانیتای زرد دورش رو پوشونده تا لابد پنتهاوسش در آمریکا رو تداعی کنه. یه بار یکی از همسایهها که از تعداد زیاد موتور و ماشینای باربر توی کوچه و سر راه و جلوی در خونهها، عصبانی بود در دل شب رو به آپارتمان پر از کتاب درخشان فریاد کشید؛ مثل این که درخشان حتی توالتاش رو اجاره داده به کتابفروشی. پیروزمندانه و با دلی خنکشده رفت تو خونهش ولی درخشان نبود که بشنوه. تو اون یکی خونهش در کوچهی روبرویی زندگی میکنه. من از درخشان فقط بابت یک چیز ناراحت ام اون هم این اه که کوبیدن اون خونه قدیمیه باعث شد ساقهی پیچکی که سالها سرتاسر دیوار جلوی آشپزخونهمون رو پوشونده بود قطع بشه و جاش رو یه دیوار خالی بگیره.
گاز قطع شد و سرما همه جا را فرا گرفت. گاز که
وصل شد خبر رسید موتور شوفاژخونه راه افتاده و صداش داره میآد. آره عقل ِ کلها...
خب صدا که میآد ولی کار نمیکنه، یه چیزیش سوخته.
گویا در روشن شدن دوباره دچار شوک شده بود. این
که علاوه بر ما انسانها اشیاء نیز دچار شوک میشن و تنشون میلرزه نکتهی قابل
توجهی اه. موتور ایتالیایی رو تصور میکردیم که در اثر شوک حاصله! رعشه گرفته و
بعد میافته کف زمین و اون قدر تکون میخوره تا جون بده. تا گروه امداد برسن موتور خارجی در غربت میمیره.
بیست و چار
ساعت طول کشید که همه باور کنن من و خواهرم راست میگیم و موتورخونه آبو گرم نمیکنه.
خواهرم رفته بود تو حموم و داشت اون تو روضهی ابا عبدالله میخوند. هی میگفتم
بابا کاری از دستام بر نمیآد، میخواستی نری. آبگرمکن به گاز وصل نیست. وصل هم
بود من بلد نبودم روشن کنم. ضجه رو بس کن، من کارای خودمو دارم.
چار تا قابلمه
گذاشتم رو گاز که آب گرم کنم. همزمان توهم برم داشته بود که یه جایی یه لولهای
سوراخ شده و دیوار پشت حموم نم کشیده و باد کرده و اگر کاغذدیواریا ور بیاد من
خودمو میکشم. رفتم امیرخانو آوردمش پایین گفتم این دیوارو شما ببین، باد کرده
اومده جلو. دیوار راهروی بیرون رو هم نشون دادم. گفتم لولهتون ترکیده آب داده
پایین. چشماش خوب نمیبینه برای همین نظر خاصی نداشت. گفت فردا لولهکش میآرم، من
که چشمام ضعیف اه. دست کشید رو کاغذا، گوش چسبوند و بعد رفت. توهمام لحظه به لحظه
گسترش مییافت. سایهها و تیرگیهای جدید و قلنبگیهای زیادی روی دیوار میدیدم.
اشک در چشمانام حلقه زده بود. میخواستم بگم اگر لوله قدیمیاتون ترکیده باشه باید
خسارت منو بدین. توهم من باعث شد نالههای خواهرم تو حموم قطع بشه. اولین قابلمهی
آب جوش رو تو لگن آبیه دریافت کرد ولی از دومی به بعد رو پس زد. میگفت من نمیتونم
این طوری خودمو بشورم. از آخرین باری که این جوری حموم کردم بیست و پنج سال میگذره،
یادم رفته. در نهایت استیصال اون تو زد زیر گریه. من هم نشسته بودم بیرون و به
خاطر ور اومدن احتمالی کاغذدیواریا گریه میکردم و در حال شناسایی رگ اصلی روی مچ
دستام بودم. بالاخره اشکامون اثر کرد و مامانام نصفهشب از خواب پا شد اومد. اول
دیوارو بررسی کرد گفت خیالات برت داشته. تمام قلنبگیها از قبل بوده... ولی من اصرار
داشتم که این قلنبگیه نبود، حالا شده. صندلی آوردم رفتم بالا و گریهکنان سایهای
خیالی رو نشونش دادم... و البته تا فردای اون روز بر باور خود پای میفشردم.
خواهرمو از حموم کشید بیرون گفت لباس بپوش بریم
اون ور. در کمال تعجب زیر اون بارون سنسیرویی و تو اون سرما قبول کرد این کارو
بکنه ولی با کاسه آب نریزه رو خودش. واقعیت گاهی خیلی پیچیده ست و برای همین آدمو
میندازه تو دل داستان. من با کلی کار که باید قبل از مهمونی انجام میشد تنها
موندم. ساعت دوی صبح بود و فکر میکردم اگر بخوابم کارها میمونه و دیوار هم ترک
میخوره میریزه. فردا مهمونا میاومدن و هیچ کاری انجام نشده بود. تا ساعت پنج
تلاش کردم به واقعیت فائق بیام و بعد خوابیدم.
تازه
چشمام گرم شده بود که هفت صبح با صدای زنگ پریدم. اگر روزی کسی بخواد من رو زجرکش
کنه و شکنجه بده میتونه وسط خواب هی زنگ خونه رو بزنه، دوباره تا رفتم خوابیدم
زنگ بزنه و به همین ترتیب. گوشی رو بر داشتم و امیرخان خبر فوت موتورو بهم داد.
با پوزخند نمکینی گفتم بله خودم میدونم... بگو چقدر. گفت هر طبقه صد و پنجاه
تومن. این لولهکشو بیارم راهرو رو ببینه؟ گفتم یه ربع به هفت صبح لولهکشها
بیدار اند؟ خب بیار.
چی منفورتر از آدمایی که هفت صبح بیدار میشن و
لباسپوشیده و مرتب میرن سراغ آدمایی که پنج صبح خوابیدهن؟ لولهکش که در حال
کشیدن هیچ لولهای نبود دیوار بیرونو بررسی کرد گفت از پایین نم کشیده آبجی، به
خاطر بارون اه. گفتم دیوار تو چی؟ گفت بالا رو بررسی کردم چیزی نبود. میخوای بیام
تو رو ببینم؟ نگاهی به لباس شلوار و دستاش انداختم و در دم توهمام فروکش کرد.
گفتم خیر، اوضاع خیلی هم خوب است، به سلامت. دندونام میخورد به هم و صدای مسلسلواری ایجاد میکرد. گاهی که دچار حملهی سرما میشم مجبور میشم پنج انگشت دستام رو کامل بکنم تو دهنام که جلوی این صدا رو بگیرم. دوباره لرزون لرزون رفتم خودمو
چپوندم زیر پتو تا وقتی گرمایی نیست لااقل سرما کمتر گزنده باشه.
نمیدونم چقدر گذشت... شاید یک خیز آهو، شاید به
اندازهی نفیر اسرافیل در صور، ولی هنوز نوری از پشت ابرهای سنگین و پردهی قهوهای
به اتاق راه نیافته بود و هنوز زیر پتو گرم نشده بودم و هنوز صداهایی تو سرم بود
که قبل از ورود به خواب تو سر آدم میآد. صدایی غریب رو این طور تشخیص دادم که
انگار یکی به در بالا میزد. بدون این که بدونم چطور باز خودمو کشیدم بیرون و مثل
روح پرواز کردم تا دم در. درو باز کردم و یه زن رو دیدم. اولین بار بود
میدیدمش، چل و پنج ساله، بالابلند، مؤنث، آدمیزاد... لباس و شلوار تنش بود و یه
روسری سرش. یه نون بربری پت و پهن فرو کرد تو دستام که انگار برای گرفتن چیزی کمی
بالا اومده بود. اون یکی دستام رو از دستگیره بر داشتم و بشقابی که توش یه کاسهی
گندهی چینی بود ازش گرفتم. گفت آخی خواب بودی؟ دیدم لولهکش آوردین فک کردم حتماً
بیدار ای. گفتم تا این داغ اه بیارم بخوری. هیچ راه نداشت چیزی بگم. عقل و مقل از
سرم پریده بود. چیزی نمیدیدم. بابا خواب بودم، خواب... میفهمی؟ تو اصلاً بیا بزن
تو گوش من ولی در بدو ورودم به تونل خواب نیا منو بکش بیرون. توانشو نداشتم تشکر
یا اعتراضی بکنم. لطف، کلاً آدم رو لال میکنه چه برسه به این که این جوری به سرت بیاد.
فهمید که من در اون برهه یک روبوت ام بدون شارژ. منو با دستش هل داد تو و درو بست.
راه آشپزخونه رو پیدا کردم و فقط یه صدایی تو کلهم میگفت دهنیش نکن. با قاشق یهکم
از اون مخلوط بدرنگو ریختم تو پیاله و یه تیکه بربری کندم زدم توش. وسط ازل بودم،
بعد تو باغ عدن قدم میزدم. وسط جایی بودم که میلیونها سال بیوقفه بارون بارید تا اقیانوسها
شکل گرفتن. موجودات اولیه غرق شدند. حیات دست و پا میزد وسط آب و کف. مولکولها طبیعتاً
اذیت میشدند و همدیگه رو سفت گرفته بودن. همه چیز با فشار آب محکم میخورد به
دیوارهی عظیم درههای سنگی، همونایی که حالا دو طرف جادهچالوس رو گرفتهن. آدم و
حوا به زمین هبوط کردن و این اولین غذایی بود که روی زمین خوردن. حلیم گندم وحشی،
زرد و زمخت و شور و سنگین. پرتاب شدم به خیلی عقب. حتی هقهق کردم و پرید تو گلوم.
به سختی قورتش دادم و دوباره رفتم زیر پتو. به تصویرای تو سرم خیره شدم و انگار
قرار بود خوابام ببره... ولی کمی بعد خواهرم اومد پشت در زینگ تق تق و قبل از این
که تو دلام بگم آخه چرا این کارو با من میکنی بیانصاف؟ گفت الهی بمیرم، خواب
بودی. کلیدمو جا گذاشته بودم. گفتم بذارم دو ساعت دیگه بیاما...
در چند کلمه بهش
فهموندم یکی یه چیزی آورده، تا گرم اه بخور ولی بدون که طعم مزخرفی داره، طعم
آفرینش، و زیر پتو مدفون شدم. تا شب شکمشو میمالید به خودش لعنت میفرستاد و از
خودش میپرسید که چرا خورده، بعد هم جواب میداد آخه گشنهم بود. این سؤال و جوابا
عادت همیشگیش اه. گاهی میشینه ساعتها از خودش یه سؤال مشابه رو میپرسه و جوابهای
مشابهی بهش میده. هزار بار از خودش پرسید خودش هم جواب داد.
Subscribe to:
Posts (Atom)