Tuesday, March 25, 2014

انجیل به روایت متی

چاییده‌م. بابا نصفه‌شب از حموم می‌آین بیرون لباس گرم بپوشین... حتی غیر از نصفه‌شب.
خب با این شروع کوبنده کاملاً مشخص شد که نمی‌دونم از کجا شروع کنم و اصلاً معلوم نیست چرا شروع کنم. دل‌ام می‌خواست فیلم پازولینی رو ببینم. هر کارگردانی که به مرحله‌ای می‌رسه که احساس می‌کنه برداشتی شخصی و البته کامل از ایمان داره و مفاهیم خاصی رو فهم کرده می‌ره سراغ مسیح؛ بازخوانی ِ از اول. دوباره می‌جوره ببینه چی از چشم همه پنهان مونده ولی اون می‌تونه ببینت‌اِش و بسازت‌اِش، قصه‌ی آدمی رو که از هیچ به وجود اومد و یه نجار معمولی بود. بی نون و نوا و گونی‌پوش، راه افتاد تا پیام خدا رو برسونه. دیوانه خطاب‌اَش کردند. شیطان نشوندش روی کوه، وسط بیابون، جلوی آتیش... هر کاری کرد نشد. آره خلاصه، در کل آدم مهجور و خوبی بود که تاریخ رازآلودی ساخت یا افسانه‌ای بود که براش تاریخی ساختند.
اصرار دارم همه‌ی فیلمای مرتبط رو ببینم، هر چند تکراری اند و جریانات‌اِش رو حفظ ام ولی این از اون تکرارهایی اه که دوست دارم. می‌خوام ببینم بازیگرای نقش مِسایا هر کدوم چه جوری به دوربین نگاه می‌کنن. به نظرم مهم می‌آد که نمود سلوک درونی‌شون رو در طول فیلم دنبال کنم. از پازولینی که بی‌خدا، همجنس‌گرا و مارکسیست بود پرسیده بودند شمایی که خدا رو قبول نداری چرا سراغ انجیل رفتی؟ گفته بود اگر شما به من می‌گین خداناباور ام، یعنی من رو بهتر از من می‌شناسین. ممکن هست یک ناباور باشم ولی ناباوری هستم که دلتنگی ِ باور دارم.
توی یکی از این برنامه‌هایی که قدیما تو تلویزیون می‌ساختن و پخش می‌کردن یه تیکه از فیلم رو دیده بودم؛ از این برنامه‌های خودنمایانه که منتقدان سینما برای ابراز خودشون ردیف می‌کنن. تیتراژ فیلما رو پشت هم می‌چسبونن یا دو ثانیه از یه فیلم پخش می‌کنن و سه ساعت راجع به‌ش حرف می‌زنن و آدم رو می‌ذارن تو حسرت. خب به جای ور زدن فیلم‌و پخش کنین.
تازه "خانه‌ی سبز" تموم شده بود زده بودم رو یه شبکه‌ی دیگه.

اگر کسی مثل من قبول داشته باشه که پرتره چیز خیره‌کننده‌ای اه، قبول هم داره که بعضی پرتره‌ها خیره‌کننده‌تر اند. خصوصاً مسیح سیاه و سفیدی که شال کهنه‌ای روی سرش انداخته و داره روی آب راه می‌ره و می‌آد به طرف ما. پشت سرش دورتر دو تا ماهیگیر تو قایق نشسته‌ن. لباش داره به ذکری می‌جنبه وَ ابروهاش مثل بال‌های کلاغ باز شده‌ن و روی چشم‌هاش سایه انداخته‌ن. اون لحظه حتی اگر اون پرتره‌ی شیطان یا مرگ یا سیاهی باشه باز هم پذیرفتنی اه.
"خودخواهی را رها کن تا بدانی که دیگران هم تو را دوست دارند. از سایه به نور بیا و حالا در محضر خدا هستی و در نور شاد ای." این‌ها البته تعریف از خود نباشه، کلمات خودم اه ولی حتم دارم شباهت زیادی بین اینا و اونا احساس می‌شه.
چند بار تو لیست فیلم‌های دانشگاه تهران اسم فیلم رو دیدم و احساس خوش‌شانسی کردم. حتی خوندن اسمش می‌تونست برام کشنده باشه، چه برسه به این که اون نگاه خیره و اون چشم‌ها از روی پرده‌ی سینمای اون سالن محقر و بوگندوی جهاد دانشگاهی به طرف آدم بیاد و به روح و قلب آدم نفوذ کنه.
هر بار ساعت و روز رو یادداشت کردم و هر بار نرسیدم برم. آخرین بار تو بیمارستان کنار مادرم بودم و به ساعت نگاه می‌کردم تا ببینم کی شروع می‌شه... این دوره زمونه این حرفا مسخره ست، ولی اون زمان هنوز پرینتر هم اختراع نشده بود. حتی هنوز هم... که وارد دهه‌ی دوم قرن بیست و یکم شده‌ایم تموم شده رفته، طاقت کسانی رو که می‌گن خب برو سی‌دی‌ش رو بخر ببین ندارم. احمق جان می‌شه واسه همیشه خفه شی و به اعصاب‌مون نرینی؟ راهش رو خودم بلد ام. نیازش باشه و بخوام از بازار تهیه می‌کنم... شما گه نخور.

مامان‌ام از بقالی اومده بود. کیسه‌ی خریدش‌و پرت کرد رو میز و دویید رفت تو حموم. دنبالش رفتم گفتم چی شده؟ مانتوش‌و در آورد و جلوی لباس بلند و سفیدش از خون خیس بود. زدم تو سرم و یه صدایی از گلوم در اومد. خودش هم دستپاچه بود. خندید گفت چیزی نیست و من حال‌ام بدتر شد و اشکام انگار که از شلنگ در بیاد، پاشید بیرون. نمی‌دونم همیشه همین طوری اه که مادر پدرا رو باید کشون کشون برد بیمارستان؟ بسیج محلی تشکیل دادیم تا بخوابونیم‌اِش و وقت عمل بگیریم.
درست روزی که باید می‌رفتم فیلم رو می‌دیدم با مادرم و پنج تا زن دیگه تو اتاق بیمارستان بودم. چار تاشون عمل بواسیر داشتن، یکی ساعد دست، یکی هم که خارج کردن رحم. بابام کلی میوه خریده بود سر ملاقات آورده بود. همین که بابام خدافظی کرد و پاش‌و از در اتاق گذاشت بیرون خانوم تخت بغلی که هزار ماشالله یه ثانیه چشم از ما بر نداشته بود و یه دقه ساکت نمی‌شد گفت بابات میوه‌فروش اه؟ و زد زیر خنده. تو دل‌ام گفتم اگر وقت عمل نداشتی مشت‌و به سرت می‌کوبیدم. دوستش که برای عیادت اومده بود گفت حتماً باید یکی میوه‌فروش باشه تا میوه بیاره؟ گفت آره دیگه. شوهر من مگه میوه آورد؟ و دوباره زر زر خندید. یهو یه چیزی یادش اومد گفت من نباید به بقیه بخندم. همین بواسیرم هم همین جوری عود کرد. رفته بودیم خونه دوست‌ام دیدم هی می‌ره تو دستشویی آه و ناله می‌کنه. من هم والله چیزی تو دل‌ام نیست. نه که بخوام مسخره‌ش کنم به خدا، ولی قاه قاه خندیدم. اون هم اومد بیرون گفت بهناز ایشالله سر خودت هم بیاد. بیا سرم اومد دیگه. هی تو دستشویی آه و ناله می‌کردم بچه‌ها می‌گفتن مامان توروخدا بیا برو عمل کن. من هم عاشق بچه‌هام ام. دیدم دارن اذیت می‌شن راضی شدم بیام. هر شب سه نوع غذا درست می‌کنم چون هر کدوم‌شون یه چیز دوست دارن. ماکارانی درست می‌کنم به چه خوشمزگی... روغن ازش می‌چکه، پسرم عاشقش اه.
دوستش گفت لوس‌شون می‌کنی. گفت عب نداره بذار لوس شن. پسرم شاگرد اول اه. واسه خاطر همین سه تا بچه زندگی‌مون رو فروختیم رفتیم قبرس که از اون جا بریم یه جای بهتر ولی نشد که نشد. دوباره دست از پا درازتر بر گشتیم و حالا م اجاره‌نشین ایم.
روم نشد بپرسم این روحیه‌ی قوس و قزحی‌ت پس از کجا می‌آد؟ تومور خوشی داری؟
همون رو وقتی شب، بعد از عمل به هوش اومد باید می‌دیدی. اون قدر سر و صدا کرد و فحش داد و فریاد زد: به من مورفین بزنین، که پرستار تیپیکال ایرانی (عصبانی، جیغ‌جیغو، چشم‌ها زاغ، پوستش سفید و عرق‌کرده، مقنعه‌سرمه‌ای، مو رنگ‌کرده) اومد بالا سرش چند تا داد زد و رفت؛ اول مثل این که با بچه طرف باشه گفت اه اه چقدر بدم می‌آد از مریضایی که آه و ناله می‌کنن. بعد هم داد کشید سرش که خانوم مورفین نداریم، ن د ا ر ی م. داشتیم هم نمی‌زدیم.
غیر از یکی از خانوما، هیچ کدوم همراه نداشتن. اون خانوم هم بواسیر عمل کرده بود، دخترش همراش بود ولی توی راهرو ولو بود. یه بار اومدم با دختره حرف بزنم گفت با سلام، من یک مسافر ام وَ هرهر خندید. فهمیدم شیرین‌عقل و شیفته‌ی ابوالفضل پورعرب اه. مردم بامزه ند بابا، مثل ما خشک‌مغز نیستن که.
مریم‌وار تا صبح پشت سه نفرو به تناوب می‌مالیدم تا راحت‌تر داروی بیهوشی رو بالا بیارن. اگر بیمارستان خصوصی نری یعنی یا باید همراه داشته باشی یا به درد خودت بمیری. پرستار فقط تو رسپشن می‌شینه.
یکی از خانوما که دستش رو دیروز عمل کرده بود و از دومادش خیلی ناراضی بود و می‌گفت مادر پسره فردای عروسی شلوار ورزشی پاره کادو آورد واسه دختر بالابلند من، تو تاریکی تو تختش نشسته بود به عملیات خیرخواهانه‌ی من نگاه می‌کرد و دعام می‌کرد. می‌گفت ایشالله هر رشته‌ای می‌خوای قبول شی. خانوم ِ قبرس‌رفته هم فرداش که هوشش اومد سر جاش همین دعا رو بدرقه‌ی راه‌ام کرد. اون قدر چند نفری این جمله رو تکرار کردن که من از بیمارستان دولتی در اومدم و پا به دانشگاه دولتی گذاشتم. اگر هم دولتی قبول نمی‌شدم، من کسی نبودم که پول بالای تحصیل بدم. تحصیل و دانشگاه خودش نوعی زور و شکنجه ست، بعد بالای شکنجه شدن پول هم بدی؟ واسه قبول شدن تو این دخمه‌های قرون‌وسطایی و نشستن پای حرفای حماقت‌بار یه مشت استاد نوچه‌پرور سیصد هزار تا یه میلیون تومن پول کلاس کنکور بدی؟ چرا آخه؟ من سر جمع بیست هزار تومن هم خرج قبولی نکردم. فقط دعای خیر مادر و مادران پشت‌ام بود. حتی دفترچه‌ی دانشگاه آزاد هم نخریدم چون به نظرم گرون بود. با خودم قرار گذاشته بودم یا دانشگاه هنر یا می‌رم مکانیکی. مامان‌ام از ترس این که مبادا برم مکانیکی وردست آقا مجتبی دولوکس وایسم همون شب‌اِش از مکه زنگ زد به‌م گفت تضمینی قبول ای. هفت دور دور کعبه چرخیدم فقط واس خاطر تو. گفتم تو دعاهات ذکر کردی الزهرا قبول نشم یه وقت؟ گفت آره یادداشت کرده بودم. اوکی اه. اوکی گفتن‌و از من یاد گرفته.
چی شد اصلاً؟ دوباره بر گردین چند تا پاراگراف اول رو بخونین که اسمی که رو پست گذاشتم حلال بشه. با یادی از پیر پائولو پازولینی خاتمه می‌دم. من اصلاً این فیلم رو هنوز ندیده‌م و دیگه نیازی هم نمی‌بینم ببینم.

Thursday, March 20, 2014

سکوت‌ام از رضایت نیست / با تبریک عید نوروز به هموطنان توی خونه

وایساده بودم زیر آفتاب بهاری و دیوار کوچه رو نقاشی می‌کردم (عرض‌ام به حضورتون مارچ ماه سال 2008 میلادی بود، روز دوم سوم فروردین). هوا خیلی گرم بود و حرارت، بوی نفت و بنزین و رنگ و شل‌کننده (منظور شل‌کننده‌ی رنگ است) رو ده برابر کرده بود و داشتم خفه می‌شدم. صدای رادیوی ماشین‌مون و بوی سیگار بابام از تو حیاط می‌پرید سر دیوار و رو من فرود می‌اومد. نگام افتاد به قوطی بنزین دیدم داره موج حرارتی از خودش ساطع می‌کنه و شبیه صحنه‌ی دویدن در "دونده"ی امیر نادری شده که پشت سر پسره موج حرارتی پالایشگاه جهنم درست کرده بود. ترسیدم آتیش بگیره درش‌و گذاشتم و از سانحه جلوگیری کردم. همون نیم ساعت پیش رفته بودم گفته بودم بابا شل‌کننده کم دارم، بنزین می‌خوام. بابام هم از باک بنزین کشید داد دست‌ام. یه شلنگ کوتاه می‌ذاشت تو باک آریای مرحوم وَ با دهن بنزین رو می‌کشید بالا. همیشه یه ذر‌ه‌ش هم می‌رفت تو دهنش و تف می‌کرد بیرون ولی سریع اضافه می‌کرد برای بدن خوب‌ه
+ وا، آخه چی‌ش برای بدن خوب‌ه؟
- پاک‌سازی می‌کنه، میکروبا رو می‌کشه. شما البته نمی‌تونی ولی اگر آدم یه قاشق نفت می‌تونست بخوره دیگه هیچ‌چی‌ش نمی‌شد... معده رو شستشو می‌ده.

من اگر کل یک سال در خواب باشم اون سیزده روز کذایی فروردین رو هر جور شده خرج خلق آثار هنری می‌کنم تا بدین وسیله از خودم در مقابل هجوم بهاری (یکی از انواع هجوم/بلایای طبیعی) محافظت کرده باشم. همیشه در برابر پیشنهاد گردش و گشت و گذار یا بیرون رفتن ِ سیزده‌به‌درا، در موقعیت خوش و دشوار یک هنرمند خلاق که ویرش گرفته همین چندروزه قدر یه سال کار کنه دیده می‌شم که دارم خونواده رو بدرقه می‌کنم برن یه دو دیقه بیرون، بذارن به کارم برسم. این مسئله همیشه تعجب همگان رو بر می‌انگیزه که؛ باقی روزای سال رو خدا ازت گرفته؟ موزه‌ی هنرهای معاصر هم اغلب تو این سیزده روز بازه و اگر شعورشون رسیده باشه نمایشگاه خوبی بذارن جون می‌ده واسه این که دفتر دستک رو ور داری بری پهن کنی کف موزه کار کنی.
اون سال هم یهو تصمیم گرفتم رو دیوار حیاط نقاشی کنم ولی به دلیل استقبال ساکنین به بیرون درب هدایت شدم. یه پیرمردی که گویا همسایه روبرویی‌مون بود (چون از خونه روبرویی در می‌اومد)، خدابیامرز از کارم تعریف کرد و گفت این صورتی که کشیدی چه زیبا ست، چه چیزا یاد من آورد. حدس زدم عاشق زنی با همین شکل و شمایل بوده. وای می‌ستاد زمان زیادی به کار کردن من نگاه می‌کرد. پسر همسایه بالایی‌مون هم که بعد از سال‌ها اومده بود به بابای بدعنق‌اِش سر بزنه با یه لحنی گفت چه قشنگ‌ه که آناً کدورتا از بین رفت. یه خانومی هم هر روز می اومد نگاه می‌کرد و آخرش تردید رو کنار گذاشت اومد جلو پرسید این جا قرار ئه مهد کودک بشه؟ که جواب شنید خود شما چی فکر می‌کنید بانو؟

آهان اصل موضوع رو نگفتم... ناگهان یه ماشین گنده‌ی قدیمی شبیه داج (مثلاً خیلی وارد ام) تنوره‌کشان از وسط کوچه رد شد و با صدای مهیبی، چند تا خونه اون‌ورتر از ما ترمز کرد. من ناخودآگاه گفتم یا ابوالفضل. قیافه‌ش شدیداً عصبانی بود. نوعی عصبیت درونی توش انباشته شده بود چون موهای کم و کمرنگش سیخ شده بودن تو هوا، لباش از حرصی که خورده بود کبود بودن و صورتش جوری سفید و منجمد و خالی از روح بود که انگار آماده ست از سر عصبانیت همین الآن یکی رو بکشه. هیکلش بزرگ ولی پهن و تخت بود؛ یعنی از پهلو یه وجب بود ولی از روبه‌رو هزار ماشالله، تقریباً یک ذرع بود. خلاصه خیلی تیز و بز و وحشیانه از ماشین پیاده شد و مشاهده کردم یه پیژامه‌ی راه راه گشاد به عنوان اکسسوار صحنه به پا کرده. می‌شد گفت حالا در طرف شاگردو باز می‌کنه خم می‌شه شات گان رو بر می‌داره، ولی از صندلی بغلی یه پسر ده دوازده ساله پیاده شد که اون هم شورت پاش بود و دمپایی، وَ معلوم بود باباهه با عجله راه افتاده و به اون هم گفته می‌خوای بیای بدو همین جوری بیا.
مَرده رفت جلوی در آهنی خونه و دستش رو با فشار گذاشت رو زنگ. بعد دید خبری نشد و محکم چند تا مشت کوبید به در. پسرش هم دید این جوری ئه چند تا مشت هم اون زد به در. دوباره یک کم وایسادن و گویا بالاخره یکی از توی خونه صدایی بروز داد چون یهو نعره‌ی مرد پیژامه‌پوش رفت هوا.
بابام اومد دم در پرسید چی شده چه خبر ئه؟ گفتم یه دقه وایسا الان معلوم می‌شه. منتظر راه افتادن حمام خون بودم چون بعید می‌دونستم چنان خشم غلیظ و زبانه‌کشیده‌ای بدون سطلی از خون خاموش بشه.
اول تشخیص ندادم داره حرف می‌زنه. فکر کردم فقط داره پشت سر هم نعره می‌کشه ولی کم کم کلمات واضح شدن. گلایه داشت که چرا تلفن‌تون رو جواب نمی‌دین؟ می‌دونین چند بار زنگ زدم؟

کسانی که تو خونه بودن حتماً سنکوپ کرده بودن. من که با فاصله می‌دیدم و می‌شنیدم نزدیک بود قالب تهی کنم. اون بنده‌خداها که تو خونه سنگر گرفته بودن و حالا مأمن‌شون لو رفته بود ببین چه حالی داشته‌ن. ترس و سردرگمی ِ اهالی داخل خونه سبب شد که مرد و پسرش یه پنج دقیقه‌ای تو کوچه وایسن و اون در باز نشه. از پشت در با هم حرف می‌زدن ولی فقط صدای فریاد مرد پیژامه‌پوش می‌اومد. اون وسطا من یه کلمه‌ی آبجی شنیدم و فهمیدم دستِ‌کم یکی از خواهران مَرده توی اون خونه ست پس حتماً این دایی بچه‌ها ست. مکالمه بدون باز شدن در پایان یافت. مرد و پسرش سوار ماشین شدن و دوباره با شدت گاز داد و رفت.
همون طور که حدس زدین غرق در تعجب بودم و نمی‌تونستم منطق این اتفاق رو درک کنم. به هر حال کسانی سعی داشته‌ن وانمود کنن خونه نیستند، رفته‌ن مسافرت یا رفته‌ن بیرون. دو سه ساعت صدای زنگ اعصاب خردکن تلفن رو تحمل کرده‌ن و دم نزده‌ن. ولو شده‌ن جلوی تلویزیون دارن تخمه می‌شکنن... یا حالا هر کار دیگه‌ای هم می‌کنن لب مطلب این اه که نه تنها حوصله‌ی مزاحم و مهمون زوری ندارن بلکه اگر می‌شد به قلب‌شون راه یافت می‌دیدی حوصله‌ی خوداشون هم ندارن. حالا این دیو دژم یهو بلند شده اومده دم در و قصد داره به زور بیاد تو.
تو این فکرا بودم که چی به‌ش گفته‌ن که به جای این که از دیوار بره بالا بپره تو خونه و دید و بازدید عیدش رو بکنه یا با مسلسل قتل عام‌شون کنه گذاشت و رفت... ولی کم‌تر از یک ربع بعد دوباره ماشین خوشگلش نمایان شد. این دفعه یک کم آروم‌تر پارک کرد. پیاده شد دیدم ئه پیژامه رو در آورده لباس شلوار پوشیده، درواقع لباس رو داده تو شلوار و یه‌تیکه‌ش کرده. موهای تنک وزوزی‌ش رو هم با شونه‌ی خیس خوابونده بود، چهره‌ش هم هم‌چنان بی‌روح و مدل ِ "این چه کاری بود با ما کردن؟".
پسرش پیاده شد دیدم به به آقازاده م لباسای نوش رو پوشیده و مرتب و خوش‌تیپ اومده. این دفعه یکی دیگه رو هم آورده بودن. نفر سومی حاج خانوم بود. با چادر مشکی ِ کرپ‌سنگین‌اِش پیاده شد و در ماشین‌و کوبید. بعید نیست اصلاًَ همه آتیشا از گور اون بلند شده باشه. اول کک انداخته تو تنبون آقا که؛ درست همین امروز باید بریم خونه آبجی‌ت اینا چون واسه روزای دیگه برنامه ریخته‌م. زنگ بزن بگو آماده باشن. مَرده وسط دراز کشیدن و میوه خوردن هی زنگ زده... گفته خانوم نیستن، دو ساعت اه دارم می‌گیرم کسی بر نمی‌داره.
حاج خانوم از اون جایی که بالاخره زن اه و زنا م حس ششمی دارن که از نظر قدرت و وسعت قابل قیاس با حس هفتم و هشتم اه گفته خواهرت اینا رو من می‌شناسم. اینا نشسته‌ن پای ماهواره... کجا رو دارن برن دلت خوش اه؟ اصلاً دل‌ام گواهی می‌ده خونه ند عباس آقا، ولی حالا باز اول یه سر برو مطمئن شیم، نریم پشت در بمونیم. اگر بودن بیا آماده شیم با هم بریم. این بچه رو هم ببر یه هوایی بخوره. عید وقت دید و بازدید اه وقت کناره‌گیری از اجتماع که نیست.

Tuesday, March 18, 2014

آدم، بچه که هست زود بیدار می‌شود

یک ساعت است که بچه‌ها دارند با سر و صدا توی کوچه
برف را بازی می‌کنند
یک وانت سفید چرک توی راه شیری تازه کشف‌شده لِنگ می‌زند
کمی... نه، کاملاً به غرب متمایل است
و دارد یکی به صورت‌های فلکی اضافه می‌کند
بچه‌ها بی‌حوصله و منتظر، عبور مزاحم و خنده‌دارش را نگاه می‌کنند
همین که یکی در دیدرَس قرار می‌گیرد
یکی دیگر، در گوش‌اش صدای نفس‌های پیش از پرتاب یک گولّه برف می‌آید
توی فیلم‌ها و قصه‌ها همیشه اول صداش می‌آد: "علی بگیر که اومد"
ولی در واقعیت هیچ فریاد وَ هشداری نیست
علی هنوز نگاش به اون وانته ست،
که چشم و ابروش پر از برفک شده
در یک لحظه خودش را باز می‌یابد
و دیگر بی‌خیال تماشای پهلو گرفتن وانت-روکِش‎دار در یک کوچه‌ی تنگ می‌شود
تا وانتی کتاب‌های‌‎اش را خالی کند و بخواهد دوباره مسیر را بر گردد...
علی خیز بر داشته که تلافی کند
و بچه‌ها فرصت دارند آخرین تکه‌ی پانخورده‌ی برف کم‌عمق دیشب را
که درست روی رأس الجدی نشسته
گولّه کنند

Saturday, March 8, 2014

کی اه که ندونه در اصل باید بگیم قایم‌باشک؟

پارسا گفت بیا قایم‌موشک بازی کنیم گفتم نمی‌شه تو خونه. این نوعی ورزش هوازی و مناسب فضاهای باز اه. گفت چرا خوب هم می‌شه من می‌تونم برم تو کابینت تو یخچال زیر میز تو بیای پیدام کنی. گفتم باشه بازی کنیم ولی کابینت و اینا نه، جای دیگه قایم شو. من وسط آشپزخونه رو به گاز وایسادم به شمردن اون رفت قایم شد. همه جا رو گشتم پیداش نکردم ولی صداش که گفته بود بیا، از سمت اتاقا اومده بود. وقتی بالاخره دیدمش، دیدم تو اتاق خواهرم درست وایساده بود رو به در، تو کنج دیوار پشت میزتوالت، و کله‌ش پیدا بود. بار اول که اتاق رو چک کرده بودم اون من‌و دیده بود ولی من ندیده بودمش چون داشتم پایین رو نگا می‌کردم و رو زمین و روی تخت دنبالش می‌گشتم. بهترین نوع استتار رو اجرا کرده بود. یه جایی راحت و آروم وایساده بود و خودش رو خم یا مچاله نکرده بود و چون میز هم‌قد خودش بود فک کرده بود کامل پنهان شده. نگام به‌ش افتاد دیدم لبخندزنان و با نوعی نگرانی فوق‌العاده دیدنی زل زده به من و داره بی‌صدا می‌خنده. گفتم دیدمت و صدای خنده هم اضافه شد. گفت حالا تو قایم شو. رفت تو آشپزخونه درست جایی که من وایساده بودم وایساد و ده بیست سی چل کرد. رفتم تو اتاق کناری که برقش خاموش بود و وایسادم پشت در.
صداش‌و می‌شنیدم که داره حرفای من رو تکرار می‌کنه. یه نگاهی تو هال انداخته بود و می‌گفت خب این جا که نیست... این جا م که نیست. اتاق وسط رو گشت گفت این جا م که نیست. رفت اتاق‌ام رو نگا کرد و چون پیدام نکرد تعجب کرد، گفت ای بابا این جا م که نیست. صدای در حموم اومد. بعد معلوم بود ناامید شده چون با این که صدای من از این طرف رفته بود که گفته بودم بیا، دوباره رفت تو هال وَ شنیدم که داره تو دستشویی رو نگاه می‌کنه. بعد من‌و صدا زد گفت کجا ای؟ برای این که نترسه و فک نکنه ناپدید شده‌م بلند گفتم بیا من این جا م. باز اومد طرف اتاق و این دفعه برقش رو روشن کرد. چیزی ندید، برق‌و خاموش کرد، رفت دوباره سراغ اتاقای دیگه. گفتم پارسا من این جا م و دست‌ام‌و از پشت در دراز کردم که ببینه. یک کم طول کشید ولی بالاخره دست من‌و دید و اومد پیدام کرد.
گفت حالا دوباره من قایم می‌شم. به‌ش گفتم دیگه فقط همین یه بار. رفتم خم شدم رو میز آشپزخونه سرم‌و گذاشتم رو دست‌ام، چشم گذاشتم شمردم. مطمئن بودم می‌ره درست سر جای من پشت در اتاق وای می‌سه. یک کم نمایشی دنبالش گشتم و بعد رفتم سر وقت اتاق برق‌و روشن کردم. رفتم پشت درو نگا انداختم دیدم پشتش به من اه و روش رو کرده به سمت کنج اتاق. با این که برق‌و روشن کرده بودم انگار متوجه نشده بود من اومده‌م یا شاید هم عمداً واکنشی نشون نمی‌داد که پیداش نکنم. بچه‌ها فک می‌کنن وقتی چشماشون رو می‌بندن کسی اونا رو نمی‌بینه و تا وقتی چشما بسته ست اونا قایم می‌مونند.
هر بار از پشت که می‌بینمش داره راه می‌ره یا یه جا وایساده دل‌ام ضعف می‌ره و می‌خوام بپرم همون جوری از پشت بغلش کنم ولی گفتم می‌ترسونمش. آروم تق تق زدم به در. یهو بر گشت و جیغ کشید. جیغش به راحتی نمره‌ی بیست رو از من سختگیر می‌گیره. همزمان با جیغ زدن می‌خنده، حتی چشماش هم می‌خنده و اگر ترسی هم در کار باشه ظاهراً ازش لذت می‌بره ولی درواقع جیغش پیازداغ ماجرا ست. دهنش رو تا آخر باز می‌کنه و نمی‌دونم از چی ولی یه چیزی تو جیغ زدن هست که حسابی ازش کیف می‌کنه. به امید شنیدن همین جیغ هی می‌آد ما رو می‌ترسونه ولی ما آدم بزرگا خوب می‌دونیم اگر جیغ بزنیم چه گندی از آب در می‌آد... ولی اون مثل باقی بچه‌ها جیغش خنده‌ی پرصدا ست، آدم هم گوشش کر می‌شه هم عمیقاً شاد می‌شه.
برای این که محکم‌کاری کرده باشم و جلوی ترس‌های احتمالی رو در آینده بگیرم گفتم هر وقت قایم می‌شی روت باید به سمتی باشه که از اون جا ممکن اه پیدات کنن. نباید پشتت به بیرون باشه. یه جوری قایم شو که کسی رو که داره می‌آد پیدات کنه ببینی.
همچنان می‌خندید، گفت یه بار دیگه قایم شو، دیگه آخرین بار اه. رفت مثل من سرش‌و گذاشت رو میز آشپزخونه یه پاش هم گذاشت جلوی اون یکی پاش شمرد. این دفعه رفتم پشت دیوار آشپزخونه وایسادم و شمردنش که تموم شد و پرسید حالا بیام؟ گفتم بیا. دنبال صدا اومد. پاورچین اومد جلو گفت خب این جا رو ببینیم. گردنش رو به قول خودش مدل گردن‌زرافه‌ای آورد جلو من‌و دید. دستاش‌و زد به کمرش گفت ئه این جا بودی؟