Monday, November 17, 2014

مثل افتادن ظرف چینی، گریه کردن جلوی مونیتور

هر بار رفتم توالت، در چوبی دولنگه و کلون‌دارش رو بستم و خودم رو تو آینه‌ش دیدم فهمیدم غیر از کاشیای فیروزه‌ای قشنگ‌اش یه چیزی اون جا هست که با من مهربون نیست. یه نفر هست که نمی‌ذاره قشنگیام رو ببینم. تو آینه‌های خونه‌ی خودمون خوشگل‌تر از باقی آینه‌ها م و دماغ‌ام احتیاجی به عمل نداره ولی همین که می‌رم سفر یا تو آینه‌ی هتل خودم رو می‌نگرم می‌گم هیهات، این آینه چه دشمنی با من داره؟ یه خونه‌ای هست تو شمال که آینه‌ش با من مهربون اه، یه هتلی هست اون سر دنیا که توش خیلی خوب دیده می‌شم. شبا موهام رو می‌شُستم و با بدبختی اون همه طره‌ی پیچ و واپیچ رو خشک می‌کردم، وای می‌ستادم توش به خودم نگاه می‌کردم می‌گفتم دستت درد نکنه... چی ساختی نصفه‌شبی... کو که ببینه؟ فکر کردم ولی این جا همه دشمن اند. یه فیلمی تو وایبرش اومده بود و پلی کرد ببینیم. سگ رید تو وایبر و تبلت و آیفون که هر جا پا می‌ذاری کله‌ی مردم گیر کرده توش و انگشتاشون روش بالا پایین می‌ره. چند نفر دور هم نشسته بودن و کنارشون کوهی از کِش. یک عالمه کش تنگ و سفت انداخته بودن دور یه هندونه. منتظر اتفاق بودن. یکی دو تا کش دیگه اضافه کردن و هندونه ترکید پاشید هوا. عکس‌هایی هم که با اون گوشی انداخت همه نامهربون بودن چون تو وایبر اون گوشی یکی یه هندونه‌ی بی‌پناه رو ترکونده بود. فکر کردم زمانی این بلا رو سر چینیای لب‌پرشده آورده بودم. رو موکت کهنه‌ی خاکستری دونه دونه بشقابای قدیمی رو کوبوندم زمین و خردشون کردم تا ببینم وقتی می‌خورن به کاشی کف چه صدایی می‌دن. ده تا بیش‌تر نشد گرچه که اصلاً نشمردم. بعدش من رو بردن مثل ژاندارک بستن به ستون هال در حالی که هی می‌گفتم ای بابا کار اه دیگه، شده. چار طرف موکت رو گرفتن جمع کردن و فرستادن موزه‌ی تاریخ طبیعی. فرداش تو خواب سربازان کره‌ی شمالی من و علی‌مون رو با سه گلوله کشتن. هیچ درد نداره، فقط داغ می‌کنه... پس چون درد نداره ترس هم نداره ولی من از علی معذرت‌ام رو خواستم چون تقصیر من بود که اون رو کشتن.
اومدم بشینم تو تاکسی، عقب‌اش... چون جلوش یه یارو نشسته بود با موی دم اسبی بسته. سرم خورد به بالای در و گفتم آخ و نشستم درو بستم خودم رو کشیدم اون طرف پشت سر راننده، که بعدیای احتمالی بتونن سوار شن. راننده گفت خانوم مواظب باش وَ بعد بدون این که نفس تازه کنه دنباله‌ی مکالمه‌ش رو با معتاد گیس‌بلند صندلی کناری‌ش از سر گرفت. گفت من از خرمالو، انار، نارنگی و اینا بدم می‌آد. اصلاً از میوه‌های زمستونی بدم می‌آد. تو آینه‌ی ماشین خودم رو دیدم و فهمیدم باز ناخودآگاه قیافه‌ی متعجبی پیدا کرده‌م. آخه انار و نارنگی دوست نداری؟ پس چی دوست داری؟ یارو خُماره با اون صدای خسته و مکش مرگ مایی که پیدا کرده بود همین رو پرسید. راننده گفت موز. خماره با حالت متفکرانه‌ای گفت موز. راننده تکرار کرد موز و با دست موزی نامرئی رو نشون داد، دوباره خماره گفت موز و سرش رو تکون داد. چند بار به همین صورت به همدیگه گفتن "موز". خودم رو چسبوندم به پنجره و صورت رو در زاویه‌ی مناسب قرار دادم که تا جایی که می‌شه نور آفتاب رو جذب کنم. چه لذتی بالاتر از بستن چشم‌ها و نور نارنجی‌رنگ پشت پلک‌ها رو نوشیدن وَ داغی آفتاب رو حس کردن سراغ دارید؟ - خاصه در پاییز / + خاصه در پاییز.
آسمون شب، وسط راه تو جاده لبریز از ستاره بود. اون غبار الماس‌گون که کهکشان راه شیری لقب گرفته رو به وضوح می‌شد دید... زئوس، نوزاد پسرش هرکول را که توسط یک زن فناپذیر زاده شده بود در میان سینه‌های هرا قرار داد تا او شیر خدایی را بنوشد و در پایان فناناپذیر شود، پس از این که هرا از خواب بیدار می‌شود نوزادی را می‌بیند که در حال نوشیدن شیر است، زن از ترس کودک را از سینه‌اش به دوردست پرت می‌کند و فواره‌ای از شیر به آسمان پاشیده می‌شود که سرانجام نوار شیری‌رنگ و درخشانی پدید می‌آید که ما امروزه به آن راه شیری می‌گوییم، چرخش زمین رو، بالا اومدن ماه بزرگ قرمز رنگ از خط افق تا وقتی می‌رسه وسط آسمون کوچیک‌تر و زردِ گوگردی می‌شه و آدم رو یاد چیپس سیب‌زمینی گاززده می‌ندازه. وسط یونانی و سراج و مارک نافلر و کانتری و آهنگ تیتراژ اول و آخر آقای حکایتی و آموزش زبان آلمانی (عجیب ولی واقعی)، یه دونه ترَک هم از نامجو بود. همون اول تا گفت ای عشق خوش‌سودای ما، بچه‌ها زدن جلو. بدجوری داشت به‌م حال می‌داد، چون تازه خوشه‌ی پروین رو پیدا کرده بودم و هی از شیشه‌ی عقب و پنجره‌های دو طرف صور فلکی رو رصد می‌کردم. گفتم ئه نزن جلو بذ گوش کنیم. به‌م حمله شد که تو که نامجو گوش نمی‌دی. زدن رو یه آهنگ آلمانی اوبس اوبس و باهاش خودشون رو تکون دادن. بغلی‌م گفت پلویز، فشال‌ام افتاده... برام اوجولات می‌خلی؟ دل‌ام گرفت و گریستم و ریختم تو خودم. بعد پشیمون شدن خواستن دل‌ام رو به دست بیارن. خواستن آهنگه رو پیدا کنن... حالا مگه پیدا می‌شد؟
راننده گفت ما تو شمال درخت موز داریم و پرتقال، پرتقال شیرین. خماره کمی تعجب کرد گفت موز؟ راننده گفت آره موز، موزای کوچیک وَ با دستش مقیاسی معادل نصف یک وجب رو نشون داد. گفت امسال ولی نداریم. پرتقالامون رو سرما زد، موز که دیگه هیچ چی. خماره گفت ببین چی اه... از خاک و کود و فضولات چی به بار می‌آد. چشماش رو بست تا بتونه کلمات رو کوبنده ادا کنه. با غلظت بالایی که فقط می‌تونست متأثر از ایمان باشه گفت شّیرین‌ترین چیز عالم که پرتقال شیرین اه دیگه... از کود و فضولات عمل می‌آد وَ با دست پرتقال شیرین درشتی رو نشون داد. دو نفر ِ آخری سر چارراه ولیعصر به جمع‌مون اضافه شدن. راننده گفت رفتیم... کارت سوخت‌مون رو جا گذاشتیم پمپ بنزین. یهو یادم اومد بر گشتم. حالا یارو به من می‌گفت شیرینی بده تا کارت رو بدم. خماره گفت شیرینی؟ شیرینی چی هست؟ یعنی چی شیرینی؟ راننده گفت شیرینی دیگه، شیرینی. پونزده تومن دادم (دنده‌ش گیر کرد... تق) بعد دیدم صد تا م از کارت بنزین زده. طبق معمول برادرمون تکرار کرد؛ صد تا؟ چی به‌ش گفتی؟ به روش آوردی؟ درگیر نشدی؟ راننده گفت آره گفتم یه چیزایی. اولش نمی‌دونستم صد تا زده که. پول رو دادم اول، بعد دیدم... می‌دونستم که پونزده تومن به‌ش نمی‌دادم. خماره می‌خواست جزییات رو بدونه؛ چی گفتی به‌ش؟ چی کار کردی؟ راننده گفت هیچ چی... دادم دیگه. زنه پیاده شد و در حال رفتن پشت‌اش به ما بود که گفت آقا روش رمز بذار خودت رو راحت کن و صداش تو شلوغی خیابون محو شد. چند بار دیگه برادر خمارمون از جزییات پرسید. وسطاش گفت راست گفتا این. روش رمز بذار. راننده زیر لب گفت رمز گذاشته‌م بابا. پمپ بنزینیا رمز رو باز می‌کنن. تعجب کرد (هی با این حال‌اش تعجب می‌کرد... بابا راضی نیستیم به خدا)؛ رمزو باز می‌کنن؟ - آره دیگه باز می‌کنن. دیدم رمز من رو کرده چار تا نُه... هه‌ح. + آخه یعنی چی؟ چطوری باز می‌کنن؟ - نمی‌دونم دیگه ولی باز می‌کنن. نمی‌دونم چی کار می‌کنن ولی می‌تونن باز کنن.