Wednesday, February 11, 2015

آن رفتن خوش‌اش بین، وآن گام آرمیده

تمام هفته‌ی پیش تصویر واضحی از یک شبح پیش روم بود که با جمله‌ی "با قدم‌های آهسته نزدیک می‌شود" تو ذهن‌ام ثبت‌اش کرده بودم و بقیه‌ش تصویر خطوطی بود که از قبل نوشته شده بود و فقط کافی بود رونویسی کنم. شب‌ها که می‌شِستم پای کامپیوتر، ورد رو باز می‌کردم تا بنویسم‌اش ولی هر بار اون قدر خسته بودم که می‌گفتم ولش کن یادم می‌مونه... ولی بله، یادم نموند. مثل یه پازل جلوی چشمام مرتب می‌شد و حتی تو فکرم بود داستانش کنم برای این مسابقه‌هه که تا بیست بهمن مهلت داشت بفرستم ولی بعد از چند روز به طور عجیبی از مغزم پرواز کرد و رفت. همیشه فکر می‌کنیم چیزی رو که در لحظه عمیق احساسش می‌کنیم جوری بر ضمیر وجودمون حک می‌شه که دیگه هرگز فراموش‌مون نمی‌شه ولی این اشتبا ست... یا شاید من آلزایمر دارم.
حالا که آفتاب غریب‌الوقوعی داره از سمت راست به من و کامپیوترم می‌تابه فکر کردم لااقل فراموش کردن‌اش رو بنویسم. برای نوشتن توی وبلاگ هیچ وقت نت بر نمی‌دارم یا نمی‌رم سراغ قلم و کاغذ. نرم‌افزار ورد رو خیلی دوست دارم. این صفحه‌ی ساده‌ش خیلی برام الهام‌بخش اه و من رو دعوت می‌کنه هی یه چیزی بنویسم در حالی که کاغذ و قلم فقط به خط خطی کردن دعوت‌ام می‌کنه. شاید واسه همین باشه که کلاً نقاشان در نبود ورد اهل نوشتن نیستن چون کارای دیگه دارن... شاید هم اهل نوشتن باشن! به من چه اصن. غیر از اون، صدای دکمه‌های کیبرد مغزم رو می‌گشایه... گفتم حالا م اگر بشینم پاش شاید یادم اومد که اون شبح چطور نزدیک می‌شد و چی می‌خواست بگه.
فکر می‌کنم حافظه چیزی جدا از حس باشه و این دو به هم مربوط نباشن. مثلاً من حافظه‌ی تصویری و در کل حافظه‌ی خوبی دارم و هیچ وقت دو نفر رو با هم اشتباه نمی‌گیرم یا بخشی از دانش فراگرفته‌شده یادم نمی‌ره (الکی)، اگر بگم فلانی فلانی ست صد در صد معلوم می‌شه فلانی فلانی ست، ولی مثلاً اگر بالاخره عکس کسی رو ببینم گویا مغزم درگیر احساس می‌شه و جزئیات یادم نمی‌مونه یعنی هی هر بار باید عکس رو نگاه کنم تا یادم بیاد چشم چه شکلی بود و لب چه حالتی داشت. درسی رو که حفظ‌کردنی بود با تمرین حفظ می‌شدم ولی سر درسای فهمیدنی یا حس‌کردنی پدر برگه‌ی امتحانی رو در می‌آوردم و همیشه انگشت‌ام بالا بود برای گرفتن برگه‌ی دوم. اشتباه‌ام این بود (و هست) که بدون تخمین زدن، همیشه واضح و درشت شروع به نوشتن می‌کردم و کم کم که می‌دیدم برای افاضات‌ام جا کم مونده اندازه‌ی کلمات معتدل وَ در پایان خیلی ریز و مغشوش می‌شد. نتیجه‌ی تفت دادن‌هام هم یا جفنگ می‌شد یا شاهکار. جالب است بدونید (بیچاره اید ها. اگر بخواین بگین نه‌خیر جالب نیست دست‌تون به کجا بند اه؟ کی رو باید ببینین؟ دردسری اه واقعاً...) که با واحد هندسه م همین طور تا کردم. معلمه یه اشتباهی کرد اول ترم گفت هندسه مثل ریاضی نیست. از هر روشی بخواین می‌تونین برای اثبات استفاده کنین. همین شد که دیگه سر کلاس هندسه هی می‌گفتم این حرفا بس اه وَ اگر روم رو زیاد می‌کردم پرتقال هم وسطا پوست می‌کندم، تخمه می‌شکوندم، واسه فریبا خاطره‌ی الکی تعریف می‌کردم... خلاصه آخر ترم که برگه رو گذاشت جلوم در دم زدم توی سرم. دیدم ای بابا باز هم که مثلث کشیده و عدد نوشته و حل معادله می‌خواد که. مگه نگفت هر روشی؟ یعنی نمی‌شه با رسم شکل اثبات کنیم و توضیح بدیم فقط؟ با پررویی ازش پرسیدم و مقراضی گفت خیر، با یکی از روش‌هایی که سر کلاس گفته‌م. اکه هی... یادم نیست چقدر عرق ریختم و مو از سرم کندم و مژه بر نیمکت فشاندم ولی هر جور بود امتحانه رو دادم. غرق در بی‌روشی (مرض مزمنی که تا کنون با خود حمل کرده‌ام) هی پشت سر هم اثبات کردم و اثبات کردم. بعدش از پیش چشم مقراضی قایم می‌شدم و مطمئن بودم با فضاحت هندسه رو می‌افتم و به‌عنوان اولین شاگرد دوم تاریخ که ترم دوم دچار افت تحصیلی شدید شد و سپس اخراج گردید معروف می‌شم.
شده بودم 18. اصلاً باور نکردم و رفتم برگه‌م رو ببینم. از برگه هم چیزی دستگیرم نشد چون خب فرقی نکرده بود فقط کنارش به‌م نمره داده بود. حالا شاید به اشتباه تصور کنید مقراضی عاشق چشم و ابروم بوده و نمره داده ولی خیر این طور نیست. همون ترم با فاصله‌ی کوتاهی از 18، ایشون تنها 10 عمرم رو سر ریاضی دو به‌م داد. رفتم گفتم برگه رو نشون‌ام بده بینم که همون جا مقراض خود را بیرون کشید و دم مرا برید. ان شاء الله هر جا که هست باشه.