گربهها همیشه خیلی هواخواهانه به سمتام میآن
و گرایش زیادی بهم دارن. انگار مسیر منو بو میکشن. من مثل سگ ازشون میترسم و بعد از
روبرو شدن باهاشون خودم رو از استیصال میزنم که برن کنار ولی اونا با اون اطوار
و کرشمهی ویرانکنندهشون نزدیکتر میشن و تو چشام خیره نگاه میکنن، درست مثل
شبح مرگ. احساسی که بهم میدن شباهت زیادی داره به احساس رقتبار و اندُهگنانهای
که در مواجهه با عشاق دلخسته یا متلکاندازای خیابونی به آدم دست میده؛ اون بدبختای
موسیخسیخی که هی پیس پیس میکنن تا نگاشون کنی تا بتونن اشارهای کنن و بوس
بفرستن یا اون دستهای که اون قدر عرقریزانه و غیورمردانه تلاش میکنن موقع
راه رفتن تو پیادهروهای شلوغ یا بالا رفتن از پلهبرقی مترو حتی شده سر آستین
مانتوی آدم رو با نوک انگشت لمس کنن... که نمیدونی عصبانی بشی یا به تلاششون بخندی
ولی قطعاً دل آدم میسوزه. آخه از آستین یا دکمه چی منتقل میشه؟ اگر جای شکوندن
النگوت و سِر کردن انگشتات به زبون بیای و التماس کنی تا یه سیلی بخوری کِیفش بیشتر
نیست؟ گربهها م اگر زبون داشتن حتماً بعد از این که با بلند خندیدن و فحش رکیک دادن
تو جمع دوستاشون تو پیادهرو، توجه جلب کردند از کشش شدیدشون میگفتن و تقاضا میکردن
بپرم ترک موتور هونداشون حال آن که من فقط به گربههایی که وسپا سوار میشن نظر میکنم. خیلی پیش اومده حواسام نباشه و یکیشون آروم
چسبیده باشه بهم و دم نرماش رو زده باشه به من که جیغ بزنم یه متر بپرم هوا و بعد
بتونه با تعجب و حالت حق به جانب نگام کنه... یا مماس با دستام راه رفته باشه و خودش
رو مالیده باشه به دستام و نرمی پوستش ناخنام رو خنک کرده باشه تا تازه بفهمم
شبحی از میان من گذشت. از نرمی زیاد
(حتی نرمی متون ادبی) چندشام میشه و احتمالاً واسه همین نمیتونم گربهها و جوجهها رو
ناز کنم. اون همه کرک و پر لطیف و اون همه نرمی اذیتام میکنه و منو میترسونه
جوری که انگار بخواد من رو ببلعه، یا اون همه پَر دستام رو فرو بدن و دست بیچارهم از یه دنیای
غریبه سر در بیاره و همون جا گیر کنه، برای همیشه بمونه لای موی گربه. برای سرانگشتام زیادی لطیف و شکننده ند و نمیتونم تشخیص بدم
چقدر فشار برای ناز کردن لازمه. بالش ِ بیجان که نیست. نرمی فقط مال بالشه و بس.
یه بار تا دیروقت شب مونده بودم دفتر تا
فایلا رو مرتب کنم. میخواستم کارا زودتر تموم بشه و دیگه برای همیشه نرَم اون جا. استعفا که دادم روزی ده بار زنگ میزد پایین تا بگه فلان فایل رو رایت کن، مستقیم
بیا تحویل بده. آخه چقدر اسراف در کاغذ و سیدی و دیویدی؟ این کوفت و مرگا تو کامپیوترتون هست دیگه. زهر چشم میگرفت که نطُق نکشم. یه بار رو مرز گریه وایساده بودم و داشتم پلکهای
اولیه رو میزدم تا گریستن بیاغازم که زنگ زد. خدابیامرز (الکی... به ما چه؟ خدا
خودش باید تصمیم بگیره)، یه چیزایی حالیش میشد واسه همین قبل از حمله گفت حالت
خوبه؟ گفتم خیر، خوب رو مگه به خواب ببینم. دخترخالهم غرق شده و جسدش هم پیدا نشده. گفت چطور؟ گفتم با کارفرما
و همکاراش رفته بود شمال. میگن افتاده تو آب ولی ما باور نمیکنیم. ما کلاً هیچ چی رو باور نمیکنیم. باورکنمون خاموش شده. کی میدونه
چی شده؟ به رییس و همکاراش اعتمادی نیست شاید اصلاً کار خودشون باشه... و اون چی گفته
باشه خوبه؟ بیا... کارفرمای به این خوبی دارین قدرش رو نمیدونین....
بیعرضهترین پدر و مادر رو دخترخالهی بیچارهی
من داشت. پدر ریق ماستیش که دائم الشیره بود و تازگیا پس از چل سال عرقخوری
و مف بالا کشیدن بالاخره از فاز انکار در اومده و علنیش کرده، چون دکتر بهش گفته
شما [دیگه] در وضعیتی هستی که اصلاً باید بکشی. با اون لحن داشمشدی میگه نکشم میمیرم جون شما. مسعله مرگ و ضندگیه. پای گاز تو خونه شیشه درست میکنه خیلی تیمیس، و میده بالا.
خبر که بهمون رسید شبونه رفتیم اون جا. وقتی رسیدیم
رفتم طرف سعیده و در کمال تعجب رو پنجهی پا بلند شدم روبوسی کردم گفتم تسلیت میگم. یا من از غصه کوتاه شده بودم یا اون در این آخرین دیدار خیلی بلند شده بود. اولین و آخرین بار بود که خونهی
جدیدشون رو میدیدم. سالها بود از اون خونه دوطبقههه که از تو حیاط، پلهی فلزی
میخورد به طبقهی بالا و توالت سرراهیش (تو پاگرد) پر از سوسک بود بلند شده بودن. با بیتفاوتی یا خستگی یا هر چیز دیگهای
که میشد باشه، لبخند یکوری زد و گفت نه... خواهرم که بر میگرده. ناراحت شدم که حالا م که به زور تسلیت از دهنمون در اومد اینا با راکت تنیس پسش میزنن. جا داشت بگم روتو زیاد نکنا من اهل تسلیت گفتن نیستم، اصلاً این کلیشهها در شأن من نیست، بهت لطف کردم که گفتم. به هر حال جا خوردم ولی
روانشناس ِ درون توی گوشام زمزمه کرد؛ تو فاز انکار رفته، هیچ چی نگو، انکار در
نتیجهی غم شدید و ناگهانی. با دخترعموش تو اتاق بود و دو تاشون لابد به مناسبت
"غیبت"، خط چشمای یک متری کشیده بودن. اون آرایش چه دلیل دیگری جز غیبت کبری میتونست داشته باشه؟ عموی شیرهایشون هم یه گوشه رو مبل وا رفته
بود و دست گذاشته بود رو شکماش داشت به موجود موهومی لبخند میزد. ایشون دو سه سال پیش عمرش رو داد به
برادرای تریاکیش و اونا رو تنها گذاشت. سفره پهن بود. پروانه تنها کسی بود که
گریه کرده بود و میکرد. با همون حال داغون به مامانام گفت خاله بشینین شام
بیاریم. بوش میاومد. نصف قابلمه قرمهسبزی قاشقمالشده رو گاز بود در انتظار گرم شدن. میخواستم شکمشون رو
پاره کنم که تو اون وضع و حالت شام خوردهن و میخوان به خورد بقیه م بدن. چه فازیه بو و برنگ راه انداختین؟ عدسپلو شایستهتر نبود؟ بابا چهتون شده، نکنه خودتون کشتیناش؟ چون دیگه رو مبلا جا نبود ناچار نشستیم کنار سفره که چند تا تیکه نون
و پیالههای نصفهی سالاد توش جا مونده بود ولی گوشههای سفره رو به نشونهی اعتراض و اعتصاب بر گردوندیم تو خود سفره و به خاله گفتیم بیا بشین. خالهم طبق عادت با روسری جلوی دهناش رو گرفته بود تا دو تا دونه دندون باقیمونده رو کسی نبینه. هنوز منتظر بود شوهرش از خرج نکردن واسه اون یکی زناش هم دست بر داره ببرتش یه دست دندون براش بخره. هیچ وقت ما غم و شادی این زن رو
ندیدیم. اغلب بچههاش بهش میگفتن چی کار کنه چی کار نکنه وَ "غمگین یا شاد باش" تو
دستور کار نبود واسه همین خالهای که زیبایی و وقار موجود در عکس جوونیاش هوش از سر میبرد و اگر عکس رو میدیدی میگفتی صاحبش حتماً الان تو ناسا داره اجرام سماوی رو رصد میکنه، حتی ابراز احساسات رو یادش رفت... کاری که زندگی با قربانیان بالفطره میکنه همینه که تهیشون میکنه تا دیگه تکون نخورن. انگار همیشه تکیه دادهن به سیبل و منتظر اند تیری که داره میآد این بار هم شانسی بهشون نخوره.
اون جور که ما دیدیم هر بار هم تیره به قربانی میخوره چون قربانی درواقع تیر رو جذب میکنه.
# علمی # مکانیک کوانتوم
شوهرخالهم سیگار به دست پا شد، رو به من و خواهرم گفت عموجون اگر
دخترم بر گرده از این جا تا میدون بیابانکی گوسفند ردیف میکنم سر میبرم. بعد آب دهنش رو قورت داد و یه پک
محکم زد. شقیقههاش کاملاً سفید شده بود و موهای پرپشتاش که به عقب شونه شده بود،
روی سرش مثل موی الویس پریسلی شکل بستنی به خودش گرفته بود و به رنگ نارنجی ِ آتیش
بود. ما هر چی معتاد ریقو دیدیم ماشالله هزار ماشالله خوب مو داشته و دور و اطرافش زن به مقدار معتنابهی یافت میشده. جوری که نشنوه گفتم توروخدا بشین ممد آقا گوسفندا چه گناهی کردهن؟ مَسَکِر
را بندازی واسه چی؟ "بعد فکری به ذهنشون رسید". کیف سیاه بزرگاش رو آوردن جلوی ما خالی کردن. تسبیح و قرآناش
رو نشونمون دادن انگار ما مفتش ایم یا از بسیج محل اومدیم. شاید مرحلهای از اثبات
پاکی و نجابت بود. هر چی بود مسخره بود و بهم حالت تهوع داد. دو تا موبایل توش
بود و سومی که سیم کارت مخابرات داشت گم شده بود، همون که میگفتن بوق اشغال میزنه
وَ این یعنی تو آب نیفتاده. بچه رو با موبایلش دزدیدهن.
اتاقی که از خودش نداشت. حتماً جورابا و لباساش بخشی از یک کشو رو اشغال کرده بودن. غیر از اونا فقط این یه کیف از دخترخالهی بیست
سالهم مونده بود و یه جفت کفشی که همراهاش گفته بودن در آورده تا بره پاش رو از
سر سنگ آویزون کنه بذاره تو آب خنک شه ولی لیز خورده حتماً، چون دیگه بر نگشت تو ماشین.
شنیدیم که شکایت و تقاضای دیه به جایی نرسید. کارفرما جانباز جنگ بود و مدیرعامل ِ یکی از
این تاکسی سرویسای پُر بازده وَ به عنوان مسئولی که مراقب نبوده و با اصرار عجیب، به زور دخترخاله رو صبح زود کشونده بیرون که برن سفر، مقصر شناخته نشد. دوماد بازاریشون
هم نذاشت عکسش رو تو روزنامه چاپ کنن چون دختر گمشده لابد مترادف دختر فراریه. آبروش میرفت... دوماده.
فالگیرهای ساکن حومه و "به سختی وقتبده" هم همه در عمق چشماشون انکار دیده بودن. چیزی رو گفته بودن که اینا میخواستن بشنون؛ زنده ست، میبینیمش که پشت یک دری گیر افتاده و گاهی چمباتمه میزنه (نه بابا... خب، دیگه؟ دست و پا چی، داره؟). سیر و سرکه رو گاز بجوشونین یه لنگه جورابش هم بندازین توش تا بیاد.
تا جمعه صبر کردن. دریا اجساد رو جمعه پس میده. همون
موقع با خرج خودشون غواص بردن در محل و یه روز یه لنگه پا پاش نشستن. اون دیده بود
اینا تو انکار اند گفته بود نود در صد مطمئن ام کسی در این نقطه غرق نشده. فشار آب لباسا رو
در میآره ولی تا شعاع فلان قدری حتی لباسی نیست، جسدی هم نیست. اگر باشه من
ندیدهم وَ چون حالا پیدا نکردیم دیگه اگر هم باشه نمیتونیم پیدا کنیم چون ماهیا
میخورنش.
این تصویر قشنگ که خالقش یه غواص ناشناس با مدال نمیدونم چی چی از مسابقات چی چی بوده، از سرم بیرون نمیره. مگه ویلیام فاکنر آورده بودین دنبالش بگرده؟ زیبنده نیست؟ که بشی خوراک ماهیا ته دریا، که دارن آروم به استخون آرنجاِت نوک میزنن در حالی که
هنوز وسط رقصیدن وقتی میخوای با لیلا فروهر همراهی کنی سینهات میزنه.
برا همکارام تعریف کردم و اونا م سر خاطره تعریف
کردنشون باز شد. خاطرات عاریه، موهوماتی برگرفته از تاریخ. فلان تاجر، پیش از انقلاب قصد داشت برای همیشه با خانواده بره
سوئد ولی در آخرین سفر کنار یه دریاچه یه لحظه (همگی با هم) سر گردونده بودن یه
طرف دیگه و وقتی دوباره سر بر گردوندن اون یکی طرف، دختر جوانشون رو ندیدن. هر چی
صدا زدن، گشتن... پلیس آوردن، غواص آوردن هیچ چی پیدا نکردن و آخر هم بدون دخترشون
برای همیشه از ایران رفتن، انگار تقصیر ایران بوده. پس پولدارا هم غرق میشن. خب
چرا اصلاً سر بر گردوندن اون طرف؟ آدم میره کنار دریاچه که سر بر گردونه؟ بابا
خیلیا حتی تو استخرا غرق میشن کسی نجاتشون نمیده. دختر اخوان ثالث هم با نامزدش
غرق شد. ئه خب پس آدم معروف هم داشتیم. آره الیزابت تیلور هم غرق شده. ببخشید؟ آره تیلور نبود،
کی بود؟
تو تاریکی
و خلوتی عجیب خیابونای نزدیک دانشگاه تهران از توی فر دانش پیچیدم تو قدس.
داشتم تو قدس پیاده راه میاومدم و فکر کردم چه
غریب، زندگی انگار در لحظه شروع و تموم میشه. هر وقت یکی از نزدیکان یا عزیزان
(بله این دو با هم فرق دارن) میمیره من این طوری میشم. همه چیز یک لحظه عمر میکنه.
انگار هر قدمی که بر میداری شروع شدن و تموم شدناش رو حس میکنی. انگار روی برف
راه بری و ازت ردپایی نمونه. هر قدمی که بر میداری اول و آخر ِ خودشه. زمین زیر
پات یک ثانیه دووم میآره و در قدم بعدی رو زمین جدیدی پا میذاری که الآن به وجود
اومد و الآن هم از بین میره. وسط راه رفتن دیدم پاهام انگار به هم ساییده میشن. سخت
و سنگین راه میرفتم و نمیفهمیدم چرا. نکنه زمین سفت ِ زیر پام داره مرداب میشه
و من رو میکشه پایین؟ نه، آسفالتِ زیر پام محکمه ولی ازش رشتههایی در اومدهن
و دارن میپیچن به من. با این که چک کردن رو نالازم و بیتأثیر میدیدم ولی به
پاهام نگاه کردم. نگاه کردم چون فقط میخواستم کاری کرده باشم ولی تصورم این بود که منبع اون احساس قطعاً دیدنی
نیست. چند لحظهی اول باورم نشد و قبل از ور جهیدن به راه رفتن ادامه دادم. یه گربه بین پاهام بود
و داشت با من قدمزنان راه میاومد. به خاطر کوچیک بودن ِ قدمهاش ریتم راه رفتناش
رو تند کرده بود و یه جورایی نفس نفس میزد. بدنش رو اون قدر رو پنجه بالا
کشیده بود که عرضش اندازهی فضای بین دو تا پاهام شده بود، اندازهی نصف قطر
کتاب مصدق خواب آشفتهی نفت، ولی مثلاً با جلد گالینگور. سایش ایجاد میکرد جوری که انگار ساق پاها موقع راه رفتن به هم برخورد کنه ولی فشار خاصی وارد نمیکرد چون خودش رو اندازه کرده بود. از بالا، سر و گوشهاش رو میدیدم.
جلوش رو نگاه میکرد و تو حال خودش بود. من فقط واسطه بودم براش و لابد اون عقب هم
داشت با کون و دماش قر میداد. نمیدونم به عقب یا جلو یا به بالا فرار کردم...
فقط فرار کردم. دوییدم وسط خیابون که خوشبختانه خالی و برهوت بود. وقتی رسیدم اون ور بر گشتم تا به چشمان دشمن بالقوه
بنگرم. دیدم با چشمای خمار و حالت مغرور و پرسشگر و فیگور آماده به حرکت داره
نگام میکنه. لب پیادهرو وایساده بود و معلوم بود داشته فرار منو تماشا میکرده.
لابد براش حسابی دیدنی بوده و اگر میتونست بهم پوزخند میزد. اومد پاش رو که با فاصله از زمین نگه داشته بود بذاره زمین و یه قدم جلو بیاد تو خیابون.
کاری که از دستام بر نمیاومد فقط سرش فریاد کشیدم. بلند داد زدم که نمیآی این ور،
طرف من نیا ها. عربده کشیدن اثر کرد و رفت تو پیادهرو. خیابون رو انگار با جاروبرقی از بشریت پاک کرده بودن. تا کیلومترها
هیچ جوانمرد یا شیرزنی دیده نمیشد تا در صورت لزوم بره گربه رو کیش کنه. شبا آدم چقدر تنها ست. کاش شب وجود نداشت و این چس مثقال آسمون همیشه روشن میموند. مردم
جوری شبا از محدودهی دانشگاه تهران حذر میکنن انگار مثلث برمودا ست. اگر از هر
سمتی مثل مور و ملخ برن و بیان، سمت دانشگاه همیشه خالی و سوت و کوره. من رو تا سرحد مرگ ترسوند ولی یه همچین گربهی بیخیال و ریلکسی رو
باید از پهلو نقاشی کرد با رنگ طلایی، که داره سوتزنان بین قدمهای یکی دیگه راه میره و به
تجربهی زندگی در لحظه فکر میکنه. به همراهی و همزیستی با موجودات متفاوت و بزرگتر از خودش اون هم بدون کلام و فقط مبتنی بر فهم حسی.
مراسم ختمی در کار نبود. تاریخی در اختیار ندارم که بفهمم کی
و کجا ولی ما طایفهگی تابستونا از دست میریم. گاهی یاد بر گشتنش میافتم، یاد خوابی که صبح همون روز که خبرش رسید دیده
بودم. شاید بر گشته و ما نمیدونیم. شاید مثل پسرعموم که میگفتن شب سومش در قالب
یه کبوتر اومده بود تو حیاط خونهشون، دخترخاله هم تو کالبد یه گربه خودش رو به
من نزدیک کرده بود تا بالاخره یه بار هم که شده یک کم با هم راه بریم. اگر اون شده چرا این نشه؟ شاید برگشتش
سالها بعد تو دوران پیری و کوریمون اتفاق بیفته و باعث بشه از خوشحالی یا تعجب
دندون مصنوعیامون بیفته بیرون... شاید قاچاقچیان دختر فروختهنش به اماراتیها و یه
پولی هم به کارفرما دادهن ولی دستکم جایی از دنیا زنده ست و نفس میکشه. شاید
خودش نقشه کشیده و اجرا کرده و از دست خونوادهی داغونش در رفته، ولی
بهش نمیاومد نخواد بسوزه و بسازه. اهل موندن و ساختن بود. کاش میشد بعد از مرگ نفس کشید. چی میشد حالا؟ شاید با
لطف و مهربونی، خیلی هم راضی بوده که ماهیا میخورنش.
شاعر ل. کوهن میگه: این نامه رو مینویسم چون میخواستم بدونم آیا حالت بهتر شده؟ میگن خونهی کوچیکت رو جایی در عمق آب ساختی، همون خونهای که برای خودت میخواستی. پس حالا چیزی نیست که به خاطرش زندگی کنی. امیدوار ام یه جایی یه ردّی از خودت گذاشته باشی.
ساعت چار صبحه و اوایل شهریور در تهران. تو میدون انقلاب ریزگردها و آزبست تو هوا بیداد میکنه. سر هر کوچه یه میلهی مخابراتی نصب کردهن پارازیت میندازن. پارازیتا سرطان میآرن. چقدر ور زدیم. بابا عجب وضعی داریم.
"با احترام"