Thursday, December 14, 2023

سلام کودکان زیبا

فیلم‌های امیدوارانه‌ی غزه را؛ آنهایی را که دلخراش هستند و هم آنهایی که نشاط‌آور و پر از لبخند، لایک می‌زنم برای این که بهشان دسترسی داشته باشم و نگه‌شان دارم تا وقتی یادشان افتادم ببینم. من تماشاچی دست‌بسته، اینجا اینها را می‌بینم و زیبایی صحنه‌های دردناک و تیزی که آدم‌های مثال‌زدنی و رویایی فلسطین می‌سازند مثل سیلی چپ و راست توی صورتم می‌خورد و اشکم را در می‌آورد. اشک ریختن برایم کافی است و همه چیز است. مثل گریه بر حسین است که حرف و حدیث ندارد. گریه چکیده‌ی گفتار و رفتار عاشورا و تراز آدم‌های حسینی و عاشورایی است، چون بر سر مظلومیت و اخلاص و مرتبه‌ی حسین بحث و درنگی نیست و فهم او یعنی گریستن بر او، که با این جایگاه لقبش کشته‌ی گریه‌هاست. آنها که بحث دارند و مشتاق جدل درباره‌ی عشق و اشک هستند و دوستی و دشمنی را مفاهیمی لرزان با مرزهای مخدوش می‌بینند که بگیر-نگیر دارد، بیرون جهان حسین هستند و راهی به درون ندارند و اشتیاقی هم نداریم در جهان خودی‌ها ببینیم‌شان. دریایی میان ماست پر از آب چشم. گریه همه چیز است و سخن نمی‌طلبد برای همین هر وقت می‌خواهند دلی را نرم کنند و لرزشی ایجاد شود تا فرکانس‌هایشان را آن وسط‌ها قالب کنند گریه‌سازی می‌کنند و ادای عزادارها را درمی‌آورند. دیدن جاری شدن آب از چشم قرار است کار صد کلمه را بکند و دقیقاً برای همین است که اشک تمساح زود شناسایی می‌شود چون به آنجایی که باید اصابت نمی‌کند و هر چه مفصل‌تر باشد موقعیت مسخره‌تری می‌سازد، با این حال اربابان نمایش هرچند مضحک و تمسخرآمیز، سعی می‌کنند دست‌کم یک گریه را در رزومه بچپانند چون دنیا چیزی که زیاد دارد ابله نافرجام کاسه‌لیس است که آماده و دست‌به‌سینه نشسته‌اند لغویات را باور کنند و اشک دروغین پای درخت میان‌تهی ابتذالات بریزند... خورندگان و زبان‌داران موهن و احشام تفکرنشناس با روکش انسانی.

حرفی باقی نمانده. دوست ندارم حرف بزنم. اصولاً دوست ندارم چیزی را با کسی شریک شوم چه رسد به این که بخواهم سر عقل و احساسم با جانوران اینستاگرام‌زده و احمق‌های شیشه‌یه‌تیکه بحث کنم و به لجن‌پراکنی خوک‌هایی که در گه می‌لولند آلوده شوم. حالم از حرف زدن به هم می‌خورد. هیچوقت تلاش نکردم برای فهماندن چیزی به کسی، حرف بزنم. برای تسکین و تمکین خودم گاهی چیزی نوشته‌ام تا در شکلی از ادبیات فکرم را برای خودم مشروح کنم، ولی حرف زدن رو در رو با جماعت، هرگز. در زمان‌های رویارویی، دائم نمی‌دانم و عجب و آره حق با شماست می‌گویم تا خفه شوند .نه این که از سر تنفر بگویم خفه شوند، منظورم این است که فقط مکالمه تمام شود و دیگر صدای سخن لغو نشنوم. یک چیزی یا هست یا نیست. ظاهر و باطن را یا با سر و دل می‌بینی، یا نمی‌بینی و بر تو پوشیده است. چیزی در این دنیا نیست که قرار باشد با حرف شکل بگیرد یا تغییر کند، و اگر مجبور شوی حرف بزنی دیگر فهم میسر نیست.

 

________

وای از زیبایی سرسام‌آورشان در حال خندیدن در خون و جان دادن. آن مقاومت تزلزل‌ناپذیر در برابر شیاطین و آدمخواران و این تسلیم شدن لطیف‌شان به تقدیر و شهادت. ترسیدم که نکند مجنون شوم. می‌خواهم سراغ این کودکان زیبا با آن چشم‌های درشت و طوفانی و راضی و سزاوار نروم ولی باز می‌روم. پسر ده ساله‌ای روی زمین دراز شده و لب و دهانش پر از خون است ولی نه خون معمولی، یک چیز دیگر است. خون غلیظی ست با بافت مخملی. انگار یک لاله‌ی ارغوانی را کوبیده‌اند و عصاره‌اش را در دهان پسربچه ریخته‌اند و استخوان بینی‌اش که از ضربه کبود شده می‌گوید آسان نیست، درد دارد. می‌پرسد من زنده ام؟ صورتش را تمیز می‌کنند و بعد صدای گام‌های خارج شدن روح از دهانش بیرون می‌آید و بعد دیگر بدنش در کار نیست، روحش برخاسته و در ما وارد شده. زن و مردی برای جسدش دست تکان می‌دهند و زن کِل می‌کشد و هلهله می‌کند. در جایی از دنیا بالای سر مرگ صدای جشن می‌آید. مثل وعده‌ی بهشت است که دلپذیرترین بخشش این است؛ اثری از غر و نق و رطب و یابس نیست. هیچ چیز نارضایتی ایجاد نمی‌کند. مصیبت‌ها هم مثل راحتی‌ها مورد شکرگزاری قرار می‌گیرند. یک جشن دائمی برقرار است چون مردمش این طور می‌خواهند و می‌گویند؛ ما مشغول جشن ایم. نکته‌دانی‌شان در عشق چقدر ماندگار است. من اینها را می‌دانستم، حتی شاید می‌فهمیدم ولی ندیده بودم. ما رایت الا جمیلا را می‌فهمیدم ولی تصویرش حاضرآماده پیش چشمم نبود، چیزی فراتر از محضر امروز، چیزی از دست‌رفته و گریخته بود و باید با تلاش تصویری از سایه‌اش می‌ساختم...

حسودی نمی‌کنم، مرگ‌خواه هم نیستم. آسایش و آرامش را می‌پسندم. دوست دارم تمام کارهایی را که دلم می‌خواهد انجام بدهم و آن‌قدر زندگی کنم که چروک بخورم و مچاله شوم و بقیه بگویند فلانی با این سن و سال چرا نمی‌میرد... ولی چهره‌ی خودم را وقتی دلخواه می‌بینم که به‌خاطر عشق به بلندمرتبه‌گان؛ به مادر و خاک سخاوتمند زادگاه و حسین، شکسته و کبود و خون‌آلود باشد، جایی که دردِ ضربه‌ها دیگر روی درد قبلی اثر نمی‌کند، و شهادت اتفاق می‌افتد تا مرگ را شکست بدهد. شهید و شهادت، همان کلمات مقدسی که تبهکاران بی‌اصل و بی‌ریشه خیلی تلاش کردند بدزدند ولی آرمان و روح‌الله و مانند آنها نگذاشتند و نخواهند گذاشت چون نمی‌شود چاکر حسین نباشی و به مردن مرده‌ی موردعلاقه‌ات بگویی شهادت. شهادت یعنی شهادت می‌دهم که آن‌قدر در برابر وحوش بر سر عشق‌ها و ارزشمندی‌ها ایستادگی کردم که مرا این‌چنین زیبا کشتند و زیبایی مرگم لایق جوشیدن اشک‌های مخلصانه است.


Monday, January 23, 2023

بهمن جاویدان

 
موضوع صحبت‌مان برف بود
 
توی آشپزخانه رو به پنجره ایستاده بودم و به بازیگوشی گربه‌ها زیر برف نگاه می‌کردم. برف تند و ریز و آبکی بود. به این برف می‌گوییم برفی که قرار نیست بنشیند و به محض نشستن روی شاخه‌ها و زمین ذوب می‌شود. گربه‌ها در بالکن همسایه روبرویی‌ها غذا می‌خورند می‌خوابند بازی می‌کنند فیلم می‌بینند، و روز به روز گنده‌تر می‌شوند؛ به‌حدی گنده که همیشه با قدم‌های سنگین و صدادار توی راه‌پله راه می‌روم تا بترسند و نزدیک نشوند چون اگر بخواهند با آن هیبت و پررویی خاص طرف من بیایند سکته می‌کنم. گربه‌ها از سمت آن خانه‌های جنوبی که ساکنان‌شان اسباب پذیرایی برایشان چیده‌اند راهی به خیابان و کوچه ندارند. بیشترِ خانه‌های سمت ما هم که در مقابل حیاط‌های جنوبی آنهاست یک سری دیوارهای بلند اند. می‌ماند حیاط خلوت و راه‌پله‌ی ما که مخصوص این عزیزان طراحی شده تا از تختِ‌سلیمان باشکوه خود بتوانند گاهی هم به حیطه‌ی عوام قدم بگذارند و از حیاط مِلک ما به کوچه برسند، جایی که گربه‌های رعیت در آن پخش و پلا هستند. معلوم است گربه‌های غریبه هم جرأت ندارند وارد قلمروی اینها بشوند و فقط پای درخت‌ها و زیر چرخ ماشین‌ها غمگنانه میومیو می‌کنند و منتظر یکی از زنان کوچه اند که برایشان از بالکن طبقه‌ی دوم که سال‌هاست برادر بیمارش را در آن می‌نشاند تا با دیدن گذر مردم آرام شود و کمتر سرش را تکان بدهد، برایشان غذا بیندازد. شازده‌های جنوبی‌نشین برای رفتن به داخل کوچه باید از راه‌پله‌ی خانه‌ی ما بگذرند برای همین گاهی خرابکاری‌هایشان را درست در پاگرد طبقه‌ی ما صورت می‌دهند و دیوار و زمین را کثیف می‌کنند. مرد جوانی که گاهی برای تمیزکاری می‌آید می‌گوید دیوار کار من نیست اگر خواستید جدا پول بدهید. یک بار جدا پول دادیم و او با تِی خیس دیوارها را کثافتمالی کرد و گه‌ها را همراه گولّه‌های گرد و غبار، قشنگ برد چسباند به قرنیزها. حتی زحمت نکشید ابتدا قلنبه‌ها را جمع کند سپس تِی بکشد، طوری‌که مجبور شدم بعداً با کاردک آن فضولات سیاه بتن‌شده را از پای دیوار بتراشم و آن‌چنان موفق هم نبودم و به روان مرد نظافتچی درود فرستادم. ساکنان جدید طبقات دوم آن دو خانه‌ی کنار هم علاقه‌ی زیادی به تغذیه کردن گربه‌ها دارند و حتی برای تردد راحت‌تر گربه‌ها از این ور به آن ور، یک تخته چوب را از کنار بالکن، افقی به نرده‌ها تکیه داده‌اند. گربه‌ها خیلی تغییر کرده‌اند مثل آدم‌ها. یادم است قدیم‌ها گربه‌ها می‌پریدند روی نرده و از روی میله‌ی باریک کت‌واک باشکوهی می‌کردند تا به سر دیوار ما برسند ولی حالا هیچکدام‌شان از روی نرده‌ی باریک راه نمی‌رود. خودشان را پرت می‌کنند روی دیواره‌ی پایین نرده‌ها و از آنجا راه می‌روند.

صدای قطرات نرم برف از پشت پنجره‌های بسته هم شنیده می‌شد. صدای چکه کردن آنهایی که دارند آب می‌شوند و از جایی روی چیزی به پایین می‌افتند روی چیز دیگری. صدای خیس خوردن و قرچ قرچ شاخه‌ها می‌آید که شبیه صدای سوختن چوب است و صدای قدم زدن جانوری روی یک سرپوش ایرانیتی که دری یا روزنی را پوشانده، و صدای خفیف هبوط دانه‌های برف. صدای نوتیفیکیشن هم از گوشی آمد. مادرم در ایمو پیغام داده بود که؛ برو پشت پنجره ببین داره برف میاد. مثل آن وقت‌ها که بیدار نمی‌شدم و برای این که از رختخواب جدایم کند می‌گفت پاشو ببین داره برف میاد. من هم زرنگ بودم، توی رختخواب می‌نشستم بعد نیم‌خیز می‌شدم پرده را می‌زدم کنار می‌گفتم؛ آره دیدم شاید امروز رو تعطیل کنن، و دوباره می‌چپیدم زیر پتو هرچند می‌دانستم قرار نیست رهایم کند و سیصد بار پشت‌سرهم اسمم را صدا می‌زند تا تقریباً به جنون برسم و حاضر باشم برای خلاصی از آن شکنجه رختخواب گرم و عزیزم را ترک کنم. برف چیزی ست که هر بار می‌آید به همدیگر خبرش را می‌دهیم چون کمیاب است، شاید بیاید و ما حواس‌مان نباشد و نبینیم وَ دوباره یک سال باید بگذرد تا احتمال دیدن برف پیش بیاید. در پیغام دوم گفت: برف داره میاد، دیدی؟ یا هنوز خوابی؟

زمانی یک آدم گرمایی بودم که برای خواباندن حرارتم صورتم را توی برف فرو می‌کردم و سینوزیتم عود می‌کرد و عین خیالم هم نبود، و بنده‌ی آب یخ و بالش خنک بودم حتی در زمستان ولی از یک زمانی به بعد کم‌فشار و سرمایی شدم. با این وجود هنوز گاهی سرما را عمداً می‌پذیرم فقط برای گرم شدنِ بعدش که موج گرما مثل شربت شیرینی بدن آدم را پر می‌کند... و برای به یاد آوردن احساسات وابسته به برودت، برای دوباره تجربه کردن آن اندوهان قدیمی که به برف و سرما وصل است. برای یادآوردن اولبن باری که وقتی داشتم می‌خوابیدم تا صبح برای مدرسه بیدار شوم، فکر نمی‌کردم برف آن‌همه بنشیند ولی نشست. از والدینم و تمام خواهربرادرهای بزرگتر پرسیده بودم و آنها گفته بودند بعید است بنشیند. دریغ از ارزنی امیدواری. در طبقه‌ای که ما ساکن بودیم حتی نباید به بچه قول برف می‌دادی چون ممکن بود شرمنده شوی و ترومای شرمندگی جلوی بچه هرگز دامنت را ول نکند و تو را تا خواست براندازی یک ملت با اقوام و سرزمین‌هایش پیش ببرد. جامعه‌ای بزرگ‌مان کرده‌است که همیشه باید پیروز شود حتی بر تصادفات طبیعت، حتی به غلط، باید پیشبینی‌هایش درست در بیاید حتی شده بعد از هزار سال، باید حرفش به کرسی بنشیند حتی وقتی چرت می‌گوید، و در آن شک و حدس راهی ندارد، همه جا صاحبان علم‌الیقین کف خیابان ریخته‌اند لذا گفتنِ نمی‌دانم و اطلاعی ندارم چیزی ست نایاب که می‌تواند برای یک ایرانی جُک قرن باشد و او را تا حد مرگ بخنداند (قدری مطایبه‌ی جدی کردم).

نیمه‌شب برای دقایقی بیدار شدم و سرخی آسمان از پشت پرده شعله می‌کشید. یکی می‌گفت بلند شو نگاه کن، صحنه را از دست نده. پرده‌مان جنس خاصی داشت. کلفت و لیز ولی سبک بود و رویش ساقه‌های گندم‌مانند با نخ سفید گلدوزی شده بود ولی زمینه‌اش راه‌راه‌های پهنِ قرمز و سفید و آبی و سبز داشت درست همرنگ پیچ‌های تنظیم رنگ تلویزیون‌رنگی جدیدمان. زدمش کنار و جلوی چشمم کوچه مثل زمستان کارتون اسکروچ، اساسی و یکدست سفید شده بود؛ در بالاترین حد خودش بود، مثل والاترین خیالات کودکانه. سرتاپای کوچه‌ی معمولی‌مان با لایه‌ای ضخیم از برف پوشیده شده بود و هنوز هم داشت تند و متصل می‌بارید و آن‌قدر پف‌آلود و مخملی بود که لبه‌های دیوارها پُر و دالبری شده بودند و سایه‌ی کمرنگی به لایه‌ی زیرین انداخته بودند تا بفهمی زیر این حجم عجیب کجاها نرده است، کجاها زمین، کجاها درخت، کجاها هره‌ی دیوار. وسط این خاموشی صدادار و سکون معجزه‌وار و رنگ سفیدی که در جوار زردی تبدار و یواش چراغ‌های کوچه وَ شعاع نارنجی آسمان مثل دیوارهای قهوه‌ای و خاک‌گرفته‌ی اتاق شرلوک هولمز زنگ مخصوص عتیقه‌جات را به خود گرفته بود، تنها یک گربه‌ی سیاه کوچک از آن گربه‌های محجوب و لاغر قدیمی، سر دیوار با طمأنینه روی برف راه می‌رفت و با هر گام دقیق‌اش یک استوانه‌ی توخالی روی آن برف قطور می‌ساخت. تنها چیزهای تیره‌ای که در منظره دیده می‌شد نوک آویخته‌ی شاخه‌های باردار درختان و ستون‌های غایب در ردپای زیبای گربه بود. صحنه‌ای بود که آرزو دارم روزی در سینما آن را بسازم و هنوز از دیدنش مشعوف ام و به خودم آفرین می‌گویم که وقتی همه خواب بودند از پشت پنجره آن را دیدم و در نبود دوربین‌ها در ذهنم ثبت‌اش کردم و مال من تنهاست. صبح زیر نور خورشید و گام‌های نامنظم کسانی که کله‌ی سحر سر کار رفته بودند و ردّ چرخ ماشین‌ها، اعجازش را از دست داده بود و به‌هم‌ریخته و خراب به نظر می‌رسید و آن دالبری‌های ایستا مثل کره در تابه، شل و سوراخ سوراخ شده بودند و گرچه باز قشنگ بود، به پای اصل دست‌نخورده‌اش نمی‌رسید.

 

بهمن جاویدان

برای یادآوری، تیزی سرما یک تلنگر است؛ جان‌بخشی به تکه‌های مرده و دورشده، یا ورود به قسمت‌های تاریک با کلید حافظه، از طریق رخنه‌ای در جان، با گزگز آن سوزن. بعد، این خاطرات گزینه‌ی هویت را روشن می‌کند. دوباره اطلاعات و مختصات خودم را مرور می‌کنم؛ اسم و شناسنامه‌ام، زندگی‌ئی که گذرانده‌ام، عکس‌های سه در چهاری که در عکاسی محله انداخته‌ام، سرودهایی که در مدرسه تمرین کرده‌ام و سر صف خوانده‌ام، نمره‌هایی که گرفته‌ام و این فصل‌ها که جلوی چشمانم اتفاق می‌افتند و جایی دم‌دست‌تر از حافظه ثبت نمی‌شوند، چون عکس‌هایشان برای همیشه در مکانی بی‌رجوع و با اعدادی که یادم نخواهند ماند ذخیره می‌شوند.

برف شبیه گروه سرود مدرسه است. وقفه‌ای نامنتظر در حال جاری. چیزی که می‌تواند تو را به شکلی ناگهانی از کلاس و وظیفه بکند و عذری موجه باشد برای خروج از ظرفی که تویش گیر کرده‌ای. کلاس را ول می‌کنی می‌روی تمرین سرود و کسی هم نمی‌گوید: کجا؟ خود ناظم و مدیر می‌آیند صدایت می‌زنند برای خروج از کلاس درس و حضور در تمرین. مثل یک جایزه است از طرف خداهای آن بالا. بعد یک ساعت در دفتر معلمان که در حالت عادی اجازه نداری در آن باشی بدون خجالت و نگرانی روی ملودی‌های بی‌تکرار دهه‌پنجاهی سرود انقلابی می‌خوانی؛ بی‌قیدی محض در میان چاردیواری‌ها و لغزها. وسط عادت، این یک حالت خجسته‌ی غیرعادی است. فرصت حاضرآماده و تمیزی که همیشه در تعجب بودم چرا تمام کلاس در آن شرکت نمی‌کنند، و چطور در قبضه‌ی تهِ‌کلاسی‌های فراری از درس درنیامده، چی شده که برایش سر و دست نمی‌شکانند، سرش شلوغ‌بازی در نمی‌آید، به گند کشیده نشده، و هنوز این‌طور ساده به چنگِ منِ درسخوانِ خیلی معمولی می‌افتد که جز شرکت در گروه سرود دهه‌ی فجر خروج و خلاف دیگری ازم سر نمی‌زد. حالا که با مختصات جامعه آشناتر شده‌ام تازه در چهل سالگی برایش حدسی دارم؛ این که خانواده‌هایشان آنها را از شعرهای بیست و دوی بهمنی بیزار یا منع کرده بودند، با انقلاب پنجاه و هفت مشکل داشتند، یا با بعد از انقلاب مشکل داشتند، یا با چند سال بعد از انقلاب، با امام خمینی، با وضع موجود یا با مضمون خود سرودها. لابد همان‌هایی بودند که قرار بود در آینده اصلاحطلب بخوربخوری شوند، یا همین‌هایی بودند که حالا می‌خواهند استفراغ ملت ایران را دوباره فرو بدهند و با گوشی‌های دوربین‌دار مبتذل‌شان توی خانه‌های طلایی پلاستیکی‌شان زیر نور لامپ سفید کم‌مصرف با فرش زشت ماشینی در پس‌زمینه‌شان، به توله‌ی بانمکِ کسی که از ایران بیرون انداخته شد خانوادگی وکالت می‌دهند و بابت انقلاب بزرگی که در وقوع‌اش مطلقاً هیچکاره بودند از آن ببوگلابی عذرخواهی می‌کنند. همین‌ها بوده‌اند، وگرنه بی‌اعتنایی به آن موقعیت جور دیگری توجیه نمی‌شود، چون چه‌جور موجوداتی می‌توانند از خواندن آن سرودهای خونین و آتشین بدشان بیاید یا ازشان اجتناب کنند؟

عطش همه‌گیر برف و اعتیادم به بازسازی، گره خورده‌است به صفحات چاپی پلاستیک‌کشیده‌شده از روزنامه‌های قدیمی و عکس‌های معروف آن روزهای نامدار؛ تجمعات، دویدن جوانان کاپشن‌پوش با شلوارهای دم‌پاگشاد، پسری با دستان خون‌آلود، رد خون و شعار روی دیوار، کسانی که دست و پای رفیق تیرخورده‌شان را گرفته‌اند و می‌برند، گل چیدن روی آسفالت خیابان، مردی با کلاه کاغذی «شاه رفت»، پائین کشیدن مجسمه‌های سنگین و بزرگ، قاب عکس شاه در حال سوختن میان آتش، جمعیت بی‌شماری که در آن برف و سرما خیابان و ساختمان‌های نیمه‌کاره را لب به لب پر کرده‌اند، درختان برهنه و خالیْ بالاسر جمعیتی که همه به یک نقطه خیره شده‌اند، و مرد عباپوشی که سنگین و آرام و بی‌تنش از پله‌های هواپیما پائین می‌آید، بدون هیچ حس اضافه‌ای که بخواهد بر رخداد سوار کند. همه می‌ایستند تا او در قاب تنها باشد، نمی‌گذارد یک خودی دستش را بگیرد، اول دست روی شانه‌ی آن مهماندار خوشتیپ خوش‌قیافه می‌گذارد و بعد دستش را می‌آورد روی دست مهماندار با آن حالت آمرانه ولی لطیف. همه‌شان تصاویری خارق‌العاده اند که اراده و شور و آشنایی ازشان می‌بارید حتی اگر نمی‌فهمیدی‌شان، آدم را مبهوت و شوکه می‌کرد و می‌لرزاند وَ چشم و بینی را از هجوم اشک می‌سوزاند حتی اگر دلیلش را نمی‌دانستی. پیدا بود آن شکوه حیرت‌انگیز محصولی نمایشی نیست چون برخلاف نمایش، هیچ درامایی به آن لحظات وارد نشده بود. دنبالش هم می‌گشتی دراما پیدا نمی‌کردی. تحریک و بازی با احساسات در کار نبود. خودش با خودش سرپا بود و جایی تکیه نداده بود. همه‌اش اقتدار و حمایتی دوستانه و همدلانه بود، و زیبایی صحنه‌ها واقعی بود نه مصنوع.

ناشناسی باذوق در کادر مدیریت مدرسه کاغذها را با مشمع جلد کرده بود تا خیس نشوند و در آن ده روز مشخص بهمن‌ماه با گیره‌های رخت، از طناب‌های تور والیبال حیاط آویزان می‌کرد. مسیری دیدنی می‌ساخت از صفحات روزنامه‌هایی که پیش از به دنیا آمدن ما چاپ شده بودند. مستنداتِ اتفاقاتی که هنوز ده سال هم از وقوع‌شان نمی‌گذشت؛ درباره‌ی کسانی که خیلی‌هایشان پیش از آمدن ما به این دنیا زندگی کرده و کشته شده بودند، مرده بودند یا رفته بودند. نیمه‌ی زمستان موعد یادآوری و معلق شدن در این فضای دکوپاژشده و آهنگین و عجیب با سرودهای بی‌مثالش بود. سرودهایی که در مقایسه با پاپ کِرموی طنین و ترانه وَ آشغال‌های قردار اندی و شب‌پره و ناله‌های مضحک و مسخره‌ی معین و بقیه‌شان، و موسیقی‌های نچسب تلویزیونی و مختابادی و بهادری و صفدری، مثل فستیوالی از غوغاهایی افسانه‌ای بودند، مثل مارش ورود یک سپاه جاودانی که فقط در آن ده روز زمستان نواخته می‌شد؛ از دل بهمن سرد تاریخ بیرون می‌آمدند، در دسترس قرار می‌گرفتند، سالی یک بار از کنار گوش ما رد می‌شدند و با هیجان و ریتم روح‌نوازشان جان آدم را صفا می‌دادند. دستی بر آن اشیاء قیمتی می‌کشیدیم و بعد انگار بیشتر از لیاقت‌مان باشند، پس گرفته شده و به گنجه باز می‌گشتند.

 

Monday, July 25, 2022

امان از جای صد دشنه میان چین پیراهن

برادرم عاشق داریوش بود، به همین خاطر وقتی تبلیغ کنسرت‌های داریوش برای عید امسال پخش می‌شد من ناراحت می‌شدم و بهم بر می‌خورد که چرا داریوش هنوز زنده است و پیش برادرم نیست. حرصم در می‌آمد وقتی ریخت و قیافه‌اش را با مو و ریش و دندان سفید و لباس شلوار سفید مسخره‌اش می‌دیدم؛ که چرا از پس این همه سال مواد کشیدن و نشئگی در ملأ عام و خماری پشت میکروفون، حالا این قدر سرحال است. از چنگال اعتیاد رها شده، ترک کرده، دندان‌هایش را لمینیت کرده، افتادگی صورتش را معلوم نیست چه جوری از بین برده و دارد کنار خانواده خوب و خوش زندگی می‌کند انگار نه انگار که کلی پسر جوان به عشق او و صدای گرفته و سیس خسته‌اش سیگاری و تریاکی و الکلی شدند و از دست رفتند. همیشه دو تا پوستر بزرگ داریوش به دیوار اتاق بود. یک پرتره، در لباس جین با چشم‌های آبی و یکی در اورکت کنار ساحل. کنار عکس مالدینی و بکهام و مارادونا. من هم دو تا گل و بوته چسبانده بودم که نشان بدهم از این اتاق سهم دارم. تا وقتی که علی ازدواج کرد و از خانه رفت و من بالاخره صاحب یک اتاق شخصی شدم. پوسترهای قدیمی را از دیوار برداشتم و جایشان چیزی نگذاشتم. آهنگ‌های داریوش را ولی نتوانستم از خاطر پاک کنم. چه بخواهم چه نخواهم تمام آهنگ‌هایش را تقریباً از بر هستم. از وقتی یادم است همیشه صدای این آدم توی گوشم بوده، از زمان دستگاه ویدئو و ضبط دو بانده‌ی آیوا تا زمان واکمن سونی، و بعدتر ضبط سی‌دی‌خور توشیبا تا دی‌وی‌دی‌پلیر سامسونگ تا دوران فول آلبوم روی کامپیوتر و بعدتر توی گوشی. دفترمشق‌های دبیرستانش پر بود از طرح‌های گرافیکی که با کلیدواژه‌های آهنگ‌های داریوش ساخته بود. کلمه‌ها را با شکل‌های هندسی می‌نوشت بعد با خطوط مورب به عمق تصویر می‌برد و با خودکار رنگ می‌کرد؛ یاور همیشه مؤمن، بوی گندم، تکیه بر باد و خود کلمه‌ی داریوش. گاهی طرح‌هایش را با حوصله روی جلد نوارها هم اجرا می‌کرد. به خاطر علاقه‌ی او ما هم ناخودآگاه به داریوش علاقمند شده بودیم. چاره‌ای نداشتیم. خواهر بزرگم فک‌اش را جراحی سنگینی کرده بود و دو ماه توی خانه بستری بود. کار من این شده بود که وقتی از مدرسه برمی‌گردم برایش سیب رنده کنم و شکر بپاشم تا بخورد و هر وقت یک طرف نوار شمالی داریوش تمام شد نوار را برگردانم. دو ماه هر روز همان نوار را گوش داد و با فک باندپیچی شده متأثر شد و اشک ریخت جوری که نمی‌شد بهش نخندید. انگار نمی‌توانست با نوار دیگری فاز افسردگی بگیرد. از نظر من این نوار که ترکیبی از آهنگ‌های خیلی جدی چند آلبوم آخری داریوش بود واقعاً مزخرف بود، آهنگ‌ها یکی از یکی بدتر و دورتر از نمایه‌ی داریوش. داریوش که تا قبل از آن در ذهنم تصویر یک پسر جوان خسته‌ی خوشتیپ عاشق را داشت از این نوار به بعد شبیه شوهرخاله‌ی معتاد سیبیلوی‌مان ممد آقا شده بود که در این نوار حرف‌های گنده گنده می‌زد. یکی دو بار اعتراض مبهمی کردم که اجازه بدهد یکی از نوارهای قدیمی‌اش را بگذارم ولی با فک بسته و حالت عزادار سرش را می‌برد عقب که یعنی نه همین رو بذار. به همین خاطر من متن ترانه‌های این آهنگ‌های مهجور و مزخرف داریوش را هم حفظ ام. ظاهراً اینها را در کنسرت‌ها هم نمی‌خواند. جزو آثار ادبی فراموش‌شده‌ی پاپ فارسی اند. کی بود کی بود من نبودم من که دروغزن نبودم. زیادی فاخر بود. با این که کتابخوان بودم در آن سن نمی‌فهمیدم دروغزن یعنی دروغگو و فکر می‌کردم پای یک زن دروغین وسط است. عادت به پرسیدن هم نداشتم و داریوش را مرد بیچاره‌ای می‌دیدم که زن دروغینی ترکش کرده و فکر می‌کردم لابد خواهرم را هم کسی به خاطر فک‌اش ترک کرده که این جور به این نوار چسبیده. بعد می‌گفت شاید باید می‌پرسیدم، بیشتر از این می‌فهمیدم، شاید باید می‌فهمیدم اسیر ناباوری ام، آفتابی شو آفتابی شو این روزها خاکستری ام. آفتابی شو آفتابی شو که سرد سرد سردمه، باید به جنگ من برم این آخرین نبردمه.

هر وقت هم سوار ماشین علی بودیم داریوش حضور داشت، قبل از این که زن بگیرد و بالاجبار به سمت چیزهای پرتی مثل جمشید از کردستان و چی‌چی از لرستان و ساسی مانکن و موشولینا برود. زنش کار را به جایی رسانده بود که فقط در مسیرهای برگشت از شمال داریوشی گوگوشی فرامرز اصلانی‌ای چیزی پخش می‌شد و تمام مدت رفت باید کوفت و زهرمار شاد و شنگول و جیگرت رو خام خام بخورم گوش می‌دادیم. ماه‌های آخر زندگی علی که البته هیچکدام‌مان نمی‌دانستیم ماه‌های آخر است، توی ماشین سخنرانی‌های الهی قمشه‌ای گوش می‌داد. بار اول و حتی بارهای بعدی خیلی جا خوردم. هر بار قایمکی بهش خیره شدم ولی اصلاً به روی خودش نمی‌آورد که وقتی ماشین را پارک کرده که مامان پیاده شود برای ناهار جمعه جوجه بخرد، داریم الهی قمشه‌ای گوش می‌دهیم. به من ربطی نداشت که ازش سؤال کنم. حالا که یادش می‌افتم می‌خواهم تا حد خفگی گریه کنم که چرا چیزی نپرسیدم. شاید اگر فضول بودم و می‌پرسیدم سر نخ را پیدا می‌کردم و حرف‌های بیشتری ازش می‌کشیدم، از او که هیچوقت حرفی جز حرف‌های همیشگی نمی‌زد. الهی قمشه‌ای آن وسط چی بود، آن هم برای علی. قمشه‌ای چیزی وارفته و بی‌فروغ بود از سال‌های خیلی دور. مدت کوتاهی صدرنشینی و شلوغ‌بازی داشت و یادم است آخر هفته‌ها خانوادگی می‌نشستیم پای حرف‌هایش که از شبکه‌ی چهار پخش می‌شد، با روی گشاده و لبخند، حرف‌های دلنشین و تأثیرگذار می‌زد. ولی خیلی سریع هم تکراری و خز شد و دیگر جز آدم‌های ندیدبدید و عرفان‌زده‌های تازه‌وارد کسی سراغش نمی‌رفت. دیگر فراموش‌مان شده بود همچین کسی هم وجود داشته، و در چنین زمانی یکهو می‌بینی صدایش از ضبط ماشین پخش می‌شود که دارد درس‌هایی از عرفان و خدا و عالم وجود را با زبانی ساده بازگو می‌کند. به نظرم بد نیامد، ولی چطور ممکن بود علی برود دنبال دانلود کردن سخنرانی‌های الهی قمشه‌ای و وقتش را به جای داریوش و ستار و هایده اختصاص بدهد به این حرف‌ها. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم انگار مدت‌ها متوجه هیچ چیز نبودم. می‌دیدم و می‌شنیدم ولی نه می‌دیدم نه می‌شنیدم. برادرم داشت بندهایی را می‌گسست داشت راه‌هایی را به قول امروزی‌ها آنلاک می‌کرد و من نمی‌فهمیدم چه خبر است. انگار داشت از آن دنیا و صاحبش که برایش ناشناس بود اطلاعات ساده در حد فهمش جمع می‌کرد و از جاهای دیگری مثل خواب، مثل اتاق‌کار تاریک و دودگرفته‌اش. بی‌وقفه پای لپ‌تاپش کار می‌کرد و حتی وقتی شمال می‌رفتیم و شب می‌گفتیم برویم ساحل می‌گفت باید کارم رو تموم کنم بفرستم. اینها هم کافی نبود، دنبال راه‌های دیگری می‌گشت برای پول درآوردن و در حساب مشترک گذاشتن. بعد از مرگش بود که فهمیدیم دکتر بهش گفته بود ریه‌هایت فقط دو سال دیگر می‌کشد. همان دو سال پایانی که حالا نقاط تاریکش برایم روشن شده. همان دو سالی که آخرین ملاقات‌هایم با برادرم بود و من بی‌خبر بودم.

از مشکلات قلب و ریه‌اش خبر داشتم ولی حس نکرده بودم وضعیت در حد مرگ و زندگی حاد است حتی شبی که رفت توی حیاط سیگار بکشد و چند دقیقه بعد زنگ آیفون را زد و گفت بگید آمبولانس بیاد. برادر بزرگم گفت تو بیمارستان گریه کردم بهش التماس کردم که سیگارو ترک کن. چند ماه بخواب بیمارستان، قلبت رو عمل کن... من احمق با خودم می‌گفتم چرا گریه؟ وقتی گفتند در کمای مصنوعی ست در برگشت از بیمارستان مادرم که بیست سال یک بار ممکن است گریه کند زد زیر گریه و گفت پسر جوونم از دست رفت. من باز از خودم پرسیدم چرا گریه می‌کنه. گفتم مامان ناراحت نباش خوب می‌شه. اینها هیچکدام برایم جدی نبود. نمی‌دانم چرا. شاید چون توی خیال خودم برادرم مردنی نبود، امکان نداشت در جوانی بمیرد. تمام این مسائل حل‌شدنی بود، چون خودش این طور رفتار کرده بود. چیزی به ما نگفته بود و ما پراکنده چیزهایی شنیده بودیم. هیچوقت ناله نمی‌کرد یا مشکلاتش را جدی نمی‌دانست وقتی هم حرف به این چیزها می‌کشید جوری با خنده و شوخی رد می‌کرد که انگار سر تمام رشته‌ها توی دست خودش است و ما نباید دخالت کنیم. دنبال آخرین مدل گوشی‌ها و دوربین‌های دیجیتال بود. نگران جمع کردن کیس کامپیوتر برای من بود و چند وقت یک بار ازم می‌پرسید چقدر پول داری؟ چار تومن بدی یه کیس مشتی برات جمع می‌کنم. گاهی زنگ می‌زد فقط برای گفتن این که آخرین ورژن ویندوز رو گرفته‌م، اگر خواستی بیام برات بریزم. لینک می‌فرستاد که فلان تکنولوژی خفن رو دیدی؟ ببین چی ساخته‌ن بدبخت. بی‌محلی به تکنولوژی از نظرش بدبختی بود. برایش مهم نبود که من به تکنولوژی علاقه ندارم و هر بار با ذوق و شوق به من بدبخت می‌گفت جدیدترین مدل چی‌چی اومده تو بازار، اگه خواستی پول بده از جای مطمئن با گارانتی بخرم برات، هدفون کاردرست خواستی بگو. همیشه در هر مراسمی دور هم جمع بودیم سه‌پایه‌اش آماده بود تا از بچه‌ها و میزی که چیده بودیم «عکس حرفه‌ای» بگیرد. من می‌دانستم خوشبخت نیست. چند بار وسط عصبانیت این را ازش شنیده بودم که؛ می‌خوام برم خودم رو از یه بلندی پرت کنم تموم شه بره. من هاج و واج نگاهش می‌کردم و می‌گفتم آخه چرا، ولی جواب‌هایش در این مایه‌ها بود که این بچه خوب درس نمی‌خونه، تو این سن قدش باید بلندتر باشه و از این چیزهای عجیب. می‌گفتم یعنی به این خاطر می‌خوای خودت رو از بلندی پرت کنی؟ بعضی وقت‌ها جرأت می‌کردیم و می‌گفتیم اگر مشکل زنته بگو، می‌گفت نه ما با هم رفیق ایم. اگر من همه چیز رو به نام اون زده‌م چون می‌خوام خیالم راحت باشه، من که واسه خودم چیزی نمی‌خوام. دوزاری کج من باز هم نیفتاد. برای همین باز هم جا خوردم وقتی هنوز کفن‌اش خشک نشده زنش همه چیز برادرم را از پارکینگ ما و خانه‌مان جارو کرد و برد. موتور و ماشین و گوشی و دوچرخه و لپ‌تاپش که تمام عکس‌ها و فیلم‌های ده پانزده سال اخیر همه‌مان رویش بود و حتی سیم کارت. و تمام چیزهای قشنگی که خریده بود. ابزار تمیز و مرتب و درل و پیچ‌گوشتی برقی‌اش. همه چیز را چیده‌شده و تمیز در بهترین شکل و حالت نگه می‌داشت. ابزارش برق می‌زد. با آن سلیقه‌ی خوبش در خرید و حساسیت بالا به درست بودن همه چیز و دقت زیادش در رانندگی و چک کردن ماشین. هیچ چیز از برادرم پیش ما نماند. فقط یک شلوار جین ماند و یک کفش سرمه‌ای پارچه‌ای که از بیمارستان گرفتیم، چیزهای معمولی‌ئی که برای بیمارستان پوشیده بود، نه از آن لباس‌های حسابی و کفش خوب‌هاش که با دقت انتخاب می‌کرد و پول زیادی بابت‌شان می‌داد. وقتی از بیمارستان به ما خبر فوت را دادند، مامانم اومد پیش ما، ولی گریه نمی‌کرد. گفت می‌دونستم بر نمی‌گرده، خواب دیدم بچه‌م از بلندی پرید.

 

روز چهارشنبه‌سوری رفتم سبزه و ماهی برای هفت‌سین بخرم و حال و هوای خانه را عوض کنم. تازه نزدیک دو ماه از مرگش گذشته بود. خانه‌شان یک کوچه با ما فاصله داشت. رفتم برادرزاده‌ام را ببینم. از پشت پنجره من را دیدند ولی در را باز نکردند. با یکی از همسایه‌ها رفتم توی ساختمان و در آپارتمان را زدم. ملکه‌ی وحشت، سیاهپوش با صورتی بی‌رنگ چون روح در را باز کرد. خواستم بروم تو ولی راهم ندادند. بچه را صدا کرد. قرار بود چیزی به من بگوید. بچه‌ای که من بزرگ کرده بودم انگار داشت نمایش اجرا می‌کرد. با نگاه خالی و با ادبیات آدم‌بزرگ‌ها به من گفت من دیگه کاری باهاتون ندارم، از شماها دل کنده‌م. خنده‌ام گرفت. از آن خنده‌ها که بهش زهرخند می‌گویند. به مادرش گفتم این حرفا چیه یادش دادی؟ یعنی تو همچین آدمی بودی؟ نباید تعجب می‌کردم، کار دنیا همین است. می‌گویند یک فرشته‌ای هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شود روی عرش می‌ایستد و فریاد می‌زند (یعنی حتی آرام هم نمی‌گوید، دعوا دارد) که بزایید برای مردن و جمع کنید برای از دست دادن و بنا کنید برای ویران شدن. ازش پرسیدم چرا چی شده، من که چند روز پیش اینجا بودم. مثل سنگ ایستاده بود و یک جای دیگر را نگاه می‌کرد. واحد روبرویی‌شان هم گویا برای همراهی در این موقعیت توجیه شده بود. یک زن میانسال دریده ناگهان از در بیرون آمد و گفت شماها با این بچه چی کار دارین؟ مثل تمام وقت‌هایی که مورد توهین و فحاشی قرار می‌گیرم قیافه‌ام شبیه علامت سؤال شده بود. یک جوری نگاهش کردم که یعنی شما با من اید؟ از پشت سرم با فحش‌های رکیک و بد و بیراه و آرزوی مرگ برای خودم و خانواده‌ام وسط حرف من ترقه می‌انداخت. یادم است فقط به زنه گفتم خانم شما اصلاً من رو می‌شناسی؟ ولی من زنه را یکی دو بار گذری دیده بودم. زن‌برادرم دماغ و هیکلش را مسخره می‌کرد و می‌خندید، می‌گفت هر وقت می‌خواهد در را ببندد دماغ و شکمش لای در می‌ماند. بعد از چند دقیقه دختر زنه هم از داخل خانه اضافه شد. با این یکی آشنا نشدم و فقط صدایش می‌آمد. هرزه‌زبان‌تر از مادرش بود و با لحن چاله‌میدونی می‌گفت برو وگرنه زنگ می‌زنم داداشام بیان چوب تو ... کنن. صحنه را طوری چیده بودند که من هم فحش بدهم یا دستم را بلند کنم. چیزی که بر علیه خودم استفاده شود. انگار روی پیشانی من نوشته: این خوشش میاد، فحش بده و برو، یا شاید مردم از فحاشی لذت می‌برند. دختره آن قدر نعره زد که مادرش بهش نهیب زد که؛ آروم باش انقد جیغ نکش شکمت رو عمل کردی. همین کافی بود. متوجه شدم که دختره در بیمارستانی که زن برادرم کار می‌کرد و خودش هم دماغ و سینه و جاهای دیگرش را عمل کرده بود، عمل زیبایی انجام داده. حتماً برایشان زودتر از موعد وقت گرفته. حالا هم که کرونا همه‌گیر شده و ماسک و دستکش و ضدعفونی‌کننده نایاب است... حتماً مثل دفعه‌های پیش که از بیمارستان از این جور چیزها می‌آورد، برای اینها یک سبد کالای نایاب آورده و در ازای آن بهشان سپرده؛ اگر خواهرشوهرم اومد پوستش رو بکنید. آدم خیلی زرنگی است. خودش فحش نمی‌داد و داد نمی‌زد ولی آن دو تا مثل نوچه‌هایی که کارهای کثیفِ اربابان‌شان را انجام می‌دهند داشتند رگباری فحش می‌دادند. وسط سر و صدای آن زنیکه به این آدم زرنگه گفتم عکس‌ها و فیلم‌های روی لپ‌تاپ رو می‌خوام، گفت لپ‌تاپ رو فرمت کردم. گفتم چرا؟ گفت پسورد نداشتم. گفتم حتی من هم پسوردش رو می‌دونستم. گفت نه عوض کرده بود. گفتم پس آلبوم عکس‌های علی رو بده برای خودم اسکن کنم، گفت خودم اسکن می‌کنم می‌ریزم رو فلش بهت می‌دم (کاری که نکرد) و در را محکم توی صورتم بست. چند روز قبلش آنجا بودم، آلبوم علی را می‌دیدم که عکس‌های دورهمی‌هایمان توش بود. بیرون رفتن‌های سیزده به در، سفرها، ماشین آریاشاهین بابام. دور میز رستوران در رودهن، کنار بابام، کنار بچگی‌های ما. هنوز به خودم لعنت می‌فرستم که چرا آلبوم را همان روز بر نداشتم. حتماً تا الآن همه را دور ریخته. کت چهارخانه‌ی پدرم، شال‌گردن قدیمی‌اش و آلبوم تمبرهایش که علی برده بود نگه دارد. کتاب‌هایی که در بچگی می‌خواندم و برده بود برای پارسا. همه از دست رفتند. خانه را یک روز خالی کردند و غیب شدند. خانه‌ای که پرده‌هایش را من دوختم و کابینت‌هایش را من چیدم. عمه‌ی مهربان و آماده به خدمت و پول‌خرج‌کن که یک روزی از خوشی بادش می‌کردند که این بچه درواقع پسر توئه، ولی از یک روزی دیدند به دردشان نمی‌خورد. آن روز گفت کلی چیز دور ریختم. گفتم چی؟ گفت علی یه عالمه جعبه کفش نگه داشته بود، جعبه‌های خالی، که چی آخه، همه رو ریختم دور. احساس کردم از فشار دارم له می‌شوم. من حتی توی غبارهای روی میز دنبال ردی ازش می‌گشتم و زنش جعبه کفش‌های عزیزش را دور ریخته بود. نتوانستم حرفی بزنم. اخلاق بدی دارم که تا قضیه به دسته نرسد نمی‌خواهم دخالت کنم. حاضر بودم هر چیزی را که به نظر زنش اضافه است بردارم ببرم کنار خودم نگه دارم. هر چیزی که او یک روزی خریده بود یا جمع کرده بود. بعد چند تا کاغذ گرفت سمت من گفت بیا اینا توی کیف پولش بود. باز کردم دیدم نامه‌هایی است که من و خواهربرادرهایم وقتی علی سرباز بود برایش نوشته بودیم. نامه‌هایی از بیست و چند سال پیش و او توی کیف پولش نگه داشته بود. با بی‌اعتنایی گفت ببر نگه‌شون دار. مثل یک تکه یخ سرد جلویم نشسته بود. از ناکجا آمده بود، زندگی را به برادرم تلخ کرده بود و حالا صاحب تمام چیزهایی شده بود که برادر من ذره ذره جمع کرده بود. بارها در خیالم آن مجسمه‌ی یخی و آن چشم‌های بی‌حالت را با یخ‌شکن شکستم و تکه‌هایش همه جا پخش شد ولی در واقعیت هیچ کاری نکردم.

توی آشپزخانه سر گاز بودم که صدای داریوش آمد. خواهرم داشت شبکه‌ها را بالا پائین می‌کرد. صدای جوانی‌های داریوش آمد که داشت می‌خواند؛ شب آغاز هجرت تو... سرم را چرخاندم سمت تلویزیون تا داریوش را ببینم در یک کت تنگ و لباس یقه‌انگلیسی که با حالت غمباری روی صندلی نشسته و ذکر مصیبت ما را می‌خواند ولی خواهرم مهلت نداد و سنگدلانه کانال را عوض کرد. اما توی سر من داشت پخش می‌شد و مثل الآن اشک از همه جای صورتم بیرون می‌زد. سهم من جز شکستن من، تو هجوم شب زمین نیست، با پر و بال خاکی من شوق پرواز آخری نیست، سنگر وحشت من از من مرهم زخم پیر من کو، واسه پیدا شدن تو آینه، جاده‌ی سبز گم شدن کو