شخصی، بینالمللی، اعلام موضع
احساس میکنم کارم با دنیا تمام شده از این جهت که دیگر چیز پنهانی باقی نمانده و همه چیز را در کسری از ثانیه فهم میکنم و بعد از آن دیگر تا سالیان سال فقط بیحوصلهگی باقی میماند (شاید هم این خاصیت چهل سال زندگی کردن در این جهان است، ولی اگر این طور است چرا این همه چهل ساله و پنجاه ساله و بالاتر داریم که نهتنها زود نمیفهمند بلکه هرگز هم نخواهند فهمید؟) هیچ حرفی خبری جنجالی اعتراضی جَنگی مرگی درخواستی فحشی فوت و فنی هنری نیست که سریع نفهمم از کجا آب خورده و چطور پیش میرود. خستهکننده است. دیگر دری نیست که بازش کنم و ندانم پشت در چیست. وقایع پر شور و مباحث پر بازدید مثل دستمال کهنهای شدهاند که حتی دلم نمیخواهد دماغم را با آن بگیرم. همه چیز روشن است و چون این جوری شدهام دارم از کسانی که اینطور به نظرم میرسد که هنوز خودشان را به آن راه میزنند تعجب میکنم. صبح تا شب دهانم از تعجب باز است. نمیفهمم مثلاً چطور ممکن است یکی که ساکن بیرجند یا بجنورد یا اصفهان یا املش گیلان است در این زمانهی همهچیز-شدیداً-گلدرشت، در وبلاگش مابین رومزهنویسیها برای این که نشان بدهد بیخبر یا شاید سنگدل نیست اسمی از اوکراین بیاورد و دلسوزی بیمایهای نثار چیز موهومی به نام «مردم اوکراین» کند تا یک چیزی گفته باشد. یعنی مردم مردم کردن برای مردم ایران کم بود، حالا ما مردم دیگر نقاط را هم کار داریم و با مردم مردم گفتن نمکگیرشان میکنیم.
یعنی اوضاع اوکراین نباید برای ما تماشایی و خندهدار باشد؟ نباید به خبرنگاران اعزامی به اوکراین و آنانی که خودخواسته میروند تا ببینند چه خبر است، بخندیم؟ آخر این چه کاری ست؟ چرا باید جنگ نیمبندی که ماحصل حماقت یک دلقک اروپایی صهیونیست است که تازه صد و چند روز از آغازش گذشته و این قدر الکی بزرگش کردهاند، برای ما ایرانیان محل حرف و بحث و خبر باشد؟ از خودم میپرسم یعنی خجالت نمیکشند؟ مگر اظهر من الشمس نیست که چه خبر است؟ مگر معلوم نیست سگ زرد برادر شغال است؟ مگر آغازکننده، ادامهدهنده و آتشبیار معرکه مشخص نیست؟ مگر این ازگلیسم و اسکلیسم شدید اروپا و آمریکا و متحدانشان را آدمها نمیبینند؟ مگر از همین دو سال پیش آمریکا شروع به حذف پیشدرآمدانهی روسها از همه جا نکرده؟ از ورزش، از اَمریکازگاتتلنت، از مذاکرات؟ همین چند فقره حذف جدید چی؟؛ تشکیل نشدن کلاس درس آثار داستایفسکی در ایتالیا و اخراج رهبر ارکستر روسی از فیلارمونیک مونیخ و پس خواستن کمربند مشکی جودوی ولادیمیر پوتین. انگار دعوای پسران نابالغ عقدهای و بچههای کوچهی این وری با آن وری است. از بس مضحک است باورکردنی نیست. یعنی برای درک مسخرگی و ابتذال، این بساط کافی نیست؟ عوام چرا این قدر عامی هستند؟ دیگر چه میخواهند تا بفهمند با بربریت بزککرده و سیاستهای نژادی و آپارتایدی در شدیدترین شکل خودش مواجه اند؟ بله، رسانههای پولمحور و قدرتمدار و آمریکا-اسرائیلپسند خیلی قدر اند و بر همه کس و همه چیز سیطره دارند، ولی آخه چطور کسی خودخواسته و بیاجبار و آزاد میتواند "باور" خود را در اختیار اینها بگذارد؟ من که قطعاً دانای کل نیستم و فقط مشاهده میکنم فهمیدهام چه خبر است... پس نتیجه میگیرم عوام و خواصِ عامی همه از دم خنگ و گاگول اند (یا جوری از جایی منتفع میشوند) وگرنه چطور ممکن است در این جهان کاریکاتوری که برایمان ساختهاند، که ابرقدرتها و رسانهدارها و پولدارها فقط فکر جابهجایی ثروتهایشان هستند، در این مضحکه، در این وضعیت تابلو، هنوز کسانی باشند که فکر کنند موضع اخلاقی و انسانی یعنی تریبون دادن به دلقک اوکراینی و دل سوزاندن برای اوکراین و منزجر بودن از روسیه و روسها؟
آدم از خنده تب میکند. جشنوارههای سینمایی و موسیقیایی با پیام! زلنسکی آغاز میشوند، انگار روسیه دجال است و زلنسکی مسیح موعود و واجب است از تمام جهانیان حتی آنانی که برای مسخرهبازی یا قر و بشکن دور هم جمع شدهاند، برای این دلقک بیعت بگیرند. اینها که میگفتند ورزش و هنر سیاسی نیست و حق ندارید با صهیونیستها روی تشک کشتی نروید، حالا خیلی صریح در را روی ورزش و ورزشکار و ادبیات و هنر و باله و رقص روسیه بستهاند و این ور هم مربیشان ایستاده؛ آمریکای جهانخوار که هر چه میخورد سیرمانی ندارد و الکیالکی جنگی راه انداخته تا اسلحه بفروشد و سگهای دستآموز جدیدی پیدا کند. یک مشت سلبریتی آمریکایی هم که قبلاً برای خودزنیهای ایران و کرهی جنوبی و سینماگران شرقی گداصفت اسکار و فلان خرج کردهاند حالا چند دقیقه از وقت عزیز و تریبون گرانشان را دادهاند دست یک بیمغز تا ثابت کنند حقوق بشر برایشان اهمیت دارد. آخه آمریکا؟ حقوق؟ بشر؟ اصلاً چی دارم میگویم؟
هشتاد و هشت
با خودم فکر میکردم اگر ما هشتاد و هشت را نمیدیدیم
و جلوی چشمانمان فخر و شرفهای جنبش و حبسکشیدههایی که نامههای دغدغهمندشان از زندان بیرون میآمد، تبدیل به سطل زبالههای دست و
پادار، کاسبان رنج و مدافعان تحریم وطن نشده بودند، باز هم ممکن بود گول این بازی
را بخوریم؟ جوابم به خودم این بود که؛ نود و هفت درصد نه، اگر هشتاد و هشت را نمیدیدیم هم باز عقل سلیمی بود که باور نکردن این بازی را ممکن کند، چون این سیرکِ «اخ و پیف
روسیه» مثل همان «اخ و پیف چین و ترکمانچین» خیلی گلدرشت است. از شدت گلدرشتیاش
همه باد کردهاند. یک جوری شده که از پوست موز گذشته و عوام و خواص عامی انگار دارند
خودشان را با طناب رسانه دار میزنند و خوشحال هم هستند که در راه رسانه جان میدهند، و شدت خاکبرسریشان خیلی آزاردهندهتر از
قبل است. حالا من کار ندارم، آبروی خودشان میرود (اگر اصلاً آبرویی در کار باشد).
یک چیزی گفتن
این یک چیزی گفتن هم تضحکهای ست علیحده. مرد گنده اصغر فرهادی شده ملیجک غربیها، کاملاً امل و بدبخت. پشت سرش هم قطاری از بدبختهای تهیدست، چون وقتی عِرق وطن نداری تهیدست ای. این طور به نظر میآید که بهشان (به اصغر و پیمان و ترانه و بچهها) گفتهاند برقصید تا نکشیمتان ولی اینها دیگر دارند خیلی مایه میگذارند و ولکن رقصیدن نیستند. اگر اصغر در وصیتنامهاش ننوشته باشد که؛ بعد از مرگ، اول ورودی فرش قرمز کن دفنم کنید تا هنرمندان بینالمللی از روی من عبور کنند و به سوی آزادی بروند، اسمم را عوض میکنم.
تکلیف
اخیراً زیاد دیدهام مینویسند که فلان ماجرا تکلیف ما را با جمهوری اسلامی روشن کرد. خندهام میگیرد. خیلی خندهدار است که کسی بگوید تکلیفش با حکومتی که در مملکتش بر سر کار است، مشخص شده مگر این که در کمین نشسته باشد تا اتفاقی بیفتد و تکلیف او را با وطنش مشخص کند و بعد از آن بتواند یک بیجاومکان بیمسئولیت باشد. همچین تکلیفشان روشن میشود انگار حادثههای طبیعی و خطاها و اتفاقات بد و شوم و دردناک فقط در این نقطه و در این جغرافیا روی میدهند که این قدر زود میتوانند باعث روشن شدن تکلیف شهروندان در برابر وطنشان شوند. ما وقتی تکلیفمان با چیزی روشن میشود که تصمیم گرفته باشیم تکلیفمان روشن شود و مترصد فرصت باشیم. ما اول تصمیم به جدایی و دوری و تسویهحساب میگیریم بعد تکلیفمان روشن میشود، برعکسِ این که نیست. اول این را بگویم که ایران و جمهوری اسلامی همپوشانی دارند و دو تا چیز نیستند، یک چیز اند. ایران هم برای من یعنی وطن، پس کسی که میگوید تکلیفش با جمهوری اسلامی روشن شده من این طور میفهمم که تکلیفش با وطن روشن شده و وقتی کسی میگوید تکلیفم با فلان چیز روشن شده به این معنی است که دیگر کاری با فلان چیز ندارم و کنارش گذاشتهام پس این حرف یعنی من وطنم را به خاطر فلان ماجرا کنار گذاشتهام و وقتی چیزی را کنار میگذاری پس هر کاری در ضدیت با آن ممکن است بکنی؛ موافقت قلبی و عینی با تحریم وطن، خوشحالی از کشته شدن سربازان وطن، سر حال آمدن از کوبیده شدن دولت و جامعه... و در عین حال با پررویی حرف زدن از «مردم»... انگار مردم (توده)، بدون وطن، بدون سقفِ بالای سر و زمینِ زیر پا، بدون امنیت و بدون اقتدار و بدون پشتوانه، میتوانند هویتی داشته باشند. وقتی هیچ عامل بازدارندهای در برابر دشمن نداری چطور میخواهی از حق مردم حرف بزنی؟
خلاصه این طوری