کار از کار گذشته، جایی را نمیتوان دید
ما راه را گم کردهایم
اجانین باید ما را راهبر گردند
تا همیشه سرگردانمان کنند
. . .
. . .
آنان بسیار اند؛ پس ما را به کجا میکشانند؟
از سرود ماتمزایشان چه میتوان فهمید؟
آیا جنی از خودشان را به خاک میسپارند؟
یا عفریتهای ست که ازدواج میکند؟
"تسخیرشدگان" (جنزدگان) کتاب محبوب من از نویسندهی محبوبام است.
بار اول سال هفتاد و نه که خیلی جوان بودم کتاب را خواندم. تا مدتها از کتاب فقط
یک اسم (واروارا پتروونا)، پیچیدگی خوشایندش و یک حال هوای درست و دقیق که در تمام
کتاب موج میزد، به یادم مانده بود. امسال تصمیم گرفتم دوباره کتاب را بخوانم چون
همیشه مطمئن بودم بر من تأثیر گذاشته است ولی فراموش کرده بودم چطور. آن
قدر جذاب است که تازه انگار بار اول است کتاب را میخوانم و آن قدر نافذ بوده است
که حتی میتوانم رویکرد شخصی خودم را در نوشتن یا فکر کردن، در متن نگاه و برداشتهای
نویسنده از اشخاص و اطراف تشخیص بدهم. طنز و مطایبات داستایوسکی در نظرم بینظیر است و توی خال میزند. کتاب با شرح حال و توصیف وجنات یک شخص آغاز میشود. شخصی که از قضا انگار در
طول زمان میلیونها بار تکثیر شده و بدون این که حتی مجبور باشیم دقت کنیم بسیاری
نمونه از او امروز دور و بر خودمان میبینیم؛ خواهید دید که چقدر آشنا ست (و کرور کرور مصادیق عینی).
این طنز ظریف، مستقیم و شیرین را با هم بخوانیم:
(متن را از کتاب تسخیرشدگان، ترجمهی علیاصغر خبرهزاده، مؤسسهی انتشارات
آسیا، چاپ اول، شهریورماه۱۳۴۳ برداشتهام.)
قسمت اول
فصل اول
۱
مختصری در شرح احوال و زندگانی استپان تروفیموویچ ورخووِنسکی بزرگوار
پیش از این
که شرح و توصیف حوادث تازه و عجیبی که در شهر ما اتفاق افتاده و تا امروز کسی به
کم و کیف آن پی نبرده است، آغاز نمایم، چون از هنر داستانسرایی بهرهای ندارم
ناگزیر ام شمئهای از حالات و زندگانی «استپان تروفیموویچ ورخوونسکی» بزرگوار و
هنرمند شهر خودمان را بیان نمایم. این جزئیات به جای مقدمهی این داستان به شمار
میرود و حکایتی را که قصد دارم نقل کنم از آن بسیار فاصله دارد. باید تذکر داد که
«استپان تروفیموویچ» در شهر ما همیشه یک نقش خاص را بازی کرده بود؛ بدین معنی که
او خود را چون یک قهرمان ملی میدانست و با عشق و علاقهی مفرط این نقش خود را
دوست میداشت، به حدی که به نظر میرسید بیوجود آن نمیتواند زندگی کند. از این
مطلب نباید چنین نتیجه گرفت که من میخواهم او را با یک هنرپیشهی تئاتر مقایسه
کنم. خداوند مرا از این لغزش مصون دارد، زیرا بیش از حد تصور به او احترام میگذارم.
شاید خوی نقش بازی کردن برایش عادت شده بود، یا روشنتر بگوییم، تمایلی بود که از
اوان کودکی در او راه یافته بود و در نتیجه میخواست همیشه نقشی را به عهده گیرد و
بازی کند، البته نقشی پسندیده و شرافتمند. مثلاً او بسیار دوست میداشت که خود را
همچون «یک مرد خطرناک سیاسی» و «تبعیدی» تصور و قلمداد کند؛ این دو صفت برایش چنان
درخشندگی مقدسی داشتند که یکباره او را مجذوب خویش کردند و اندک اندک مرتبهی
اعزاز و اکراماش را بالا بردند و پس از گذشتن سالیان دراز چنین نتیجه شد که او
گمان برد که شخصیتاش به مقامی بس رفیع و جاذبهانگیز ارتقاء یافته است. در یک
داستان انتقادی انگلیسی که یک قرن پیش منتشر شده، «گولیور» نامی، پس از بازگشت از
کشور «لیلیپوتها» که بلندی اندام آنها از [ده سانتیمتر] تجاوز نمیکرده است،
به این عادت دچار میشود که خود را چون غولی بپندارد و هنگامی که در خیابانهای
لندن گردش میکرده، علیرغم میل باطنی خویش به عابران و درشکهچیها پرخاش مینموده
که از سر راه او دور شوند تا در زیر دست و پایش نابود نشوند: او همیشه تصور میکرده
است که میان کوتاه قدان به سر میبرد و همچون غولی به شمار میرود. مردم ریشخندش
میکردند و ناسزایش میگفتند و حتی درشکهچیهای قویهیکل، غول را با شلاق میزدند؛
آیا چنین رفتاری شایسته بود؟ تنها نیروی عادت موجب شده بود که این توهم ایجاد گردد.
همین عادت گریبانگیر «استپان تروفیموویچ» ما شد و تقریباً او را به همین مرحله
رسانیده بود. و شاید بتوان ادعا کرد که آثار و بروزات عادت او بیضرر و بیآزارتر
بود، زیرا او مردی بود شریف و نجیب.
در عین حال
باید بگوییم که بالاخره مردم، اندکی در همه جا، او را فراموش کرده بودند اما
حقیقتاً نمیتوان ادعا کرد که هرگز سرشناس نبوده است. بی هیچ شک و تردید، او
سابقاً از زمرهی مردان مشهور و فعال بوده، مردانی که نماینده و معرف پر افتخار
نسل پیش بودهاند؛ زمانی، هر چند که مدتاش بسیار کوتاه بود و فقط یک لحظه به طول
انجامید، برخی از مردمان عجول ناماش را در ردیف کسانی چون «چادایف»، «بیلنسکی»،
«گرانوفسکی» و «هرزن» ذکر نمودند و این شهرت از کشور بیگانه شروع گردید.
اما فعالیت «استپان
تروفیموویچ» پس از «بروز حوادث ناگوار» در همان لحظهای که آغاز شده بود پایان
یافت؛ بعداً دانسته شد که نه تنها «حوادث ناگوار» بلکه حتی «حوادثی» هرگز وجود
نداشته است. با کمال تعجب از یک منبع کاملاً موثق فهمیدم که برعکس عقیدهی عموم
مردم، نه تنها «استپان تروفیموویچ» به ایالت ما تبعید نشده بود، بلکه هرگز پلیس
هم در تعقیب او نبوده است. نیروی تخیل تا به این حد میتواند پیش برود.
«استپان تروفیموویچ»
در سراسر زندگانیاش، با سادگی یقین داشت که در بعضی محافل او را چون موجودی
خطرناک میدانند و ناچیزترین رفتارش را کمین کرده، آن را دنبال میکنند و مراقب
هستند و هر یک از سه فرمانداری که در بیست سال اخیر یکی پس از دیگری در رأس ایالت
ما قرار گرفته بودند، به هنگام ورود در مورد او عقاید قبلی داشتند و از او ناراحت
بودند؛ این عقاید از مقامات بالا به آنها تلقین شده بود و این امر به هنگام دست
به دست شدن قدرت محسوستر بود. هرگاه شخصی به وسیلهی مدارک غیر قابل انکار برای «استپان
تروفیموویچ» بزرگوار ثابت مینمود که ترس و هراساش بیمورد است، او این تذکر را
توهین تلقی میکرد. با این وجود، او مردی با ذکاوت و صاحب قریحه و حتی بهتر بگوییم
اهل بحث و مطالعه و تحقیق بود... هر چند که در زمینهی تحقیق کار مهمی انجام نداده
بود حتی به نظر میآمد که در این راه هیچ گام بر نداشته است. اما در کشور ما روسیه
اغلب برای محققان چنین مسئلهای اتفاق میافتد.
«استپان تروفیموویچ»
پس از بازگشت از کشورهای بیگانه، با جلال و جبروت کرسیئی را در دانشگاه اشغال کرد:
گمان میکنم، فرصت نیافت که به جز چند سخنرانی در مورد اعراب، سخنرانیهای دیگر
ایراد کند؛ و همچنین فراغتی یافت و از عقیدهی موفقیتآمیز اتحاد دِهها و قصباتِ
آلمانیشهر «هانو» در سالهای ۱۴۱۳
تا ۱۴۲۸ با
صراحت دفاع نمود و همچنین در این مورد اوضاع و حوادث بسیار ناچیز و نادر و
ناشناختهای را که اتفاق افتاده بود و هرگز چیزی از آن عاید نمیشد، بیان داشت.
ابراز این عقیده، برخی از طرفداران نژاد اسلاو آن زمان را ناراحت کرد و چنین نتیجه
شد که از میان آنان مخالفین بیشمار سرسختی برای او به وجود آید. پس از این که کرسی
خود را از دست داد، (بهعنوان انتقام، و برای این که خود را بهتر بشناساند) در یک
مجلهی ماهانه و بسیار مترقی ترجمههایی را از «دیکنس» منتشر کرد و عقاید «ژرژ
ساند» را ترویج نمود، و یک بررسی و تحقیق بسیار عمیق در علل نجابت ذاتی شوالیههای
گمنام اعصار نامعلوم و مطالبی نظیر آن را آغاز کرد. اما در عین حال از یک فکر و
عقیدهی بسیار وسیع و عالی و مترقی گفتگو میکرد. بعداً چنین میگفتند که انتشار
دنبالهی این بررسی و بحث سریعاً قدغن گردید و حتی مجلهی مذکور به خاطر انتشار
قسمت اول این بحث به اشکالاتی دچار شد. از اینها گذشته، چنین اتفاقی کاملاً امکان
داشت. در آن ایام، چیزهای عجیب و غریبی دیده میشد. اما دربارهی این مسئلهی مورد
بحث ما بسیار محتمل است که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد و نویسنده شخصاً فراموش کرده
که بحث خود را ادامه دهد و تمام کند. از طرف دیگر، گفتارهای مربوط به اعراباش را
میبایست قطع میکرد، زیرا شخصی (محتملاً یکی از دشمنان مرتجعاش) نامهای را که
او به کسی نوشته بود و معلوم نبود که در آن از چه «حوادثی» بحث شده، غفلتاً به دست
آورده بود. نتیجتاً از او توضیح خواستند. من از این موضوع چیزی نمیدانم اما چنین
شایع بود که در همین ایام در «سنپترزبورگ» یک جمعیت سری «علیه طبیعت و دولت» را
کشف کرده بودهاند؛ این جمعیت سی
عضو داشت و قصد داشتند که نظم موجود را بر هم زنند. حتی این اشخاص خود را آماده میکردند
تا اثر «فوریه»
Fourrier را
ترجمه کنند.
بر حسب اتفاق
در این هنگام در «مسکو» منظومهای از «استپان تروفیموویچ» و به خط او به چنگ آمد
که شش سال قبل، هنگام جوانی در برلین آن را سروده و در گروهی که از دو طرفدار هنر
و یک دانشجو تشکیل یافته بود، دست به دست میگشت. این منظومه امروز روی میز تحریر
من است؛ آن را از «استپان تروفیموویچ» در سال گذشته، نه در سالهای قبل دریافت
کردم؛ او با خط خویش آن را مزین و به من اهداء نموده و در یک تیماج قرمز لفاف کرده
است. از اینها گذشته، این منظومه از فخامت و حتی از هنر خالی نیست. موضوع آن تازه
و عجیب است، اما در آن زمان (یعنی در سالهای ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۰) بسیاری در این زمینه شعر
سروده بودند. برایم دشوار است که موضوع آن را نقل کنم و حقیقت را بگویم، از آن
چیزی درک نمیکنم. موضوع آن کنایهای ست شاعرانه و دراماتیک که قسمت دوم «فاوست»
را به خاطر میآورد. قهرمانان این منظومه عبارت اند از یک دسته زن خواننده که به
دنبال آنان یک دسته مرد خواننده روان است، و به دنبال آنها یک دسته خوانندگان که
نمیدانم از چه جنس و «جوهری» اند و بالاخره یک دسته ارواح آوازهخوان که هنوز حیات
به آنان ارزانی نشدهاست، اما بسیار خواهان زیستن میباشند. تمام خوانندگان چیز
مبهمی را زمزمه میکنند. زمزمهی آنان اغلب لعن و نفرین است اما آمیخته با نیش و هزل.
منظره ناگهان عوض میشود و ما در یک «جشن و سرور زندگانی» شرکت میکنیم، که حتی
حشرات به آوازهخوانی در آمده اند: یک سنگپشت پدیدار میگردد و چند جملهی قصار و
قاطع به [زبان] لاتین بیان میکند و بالاخره یک سنگ هم (یعنی یک شییء کاملاً بیجان)
آوازی میخواند. به طور کلی، همه بدون درنگ و پی در پی میخوانند و اگر احیاناً
صحبتی به میان آید تنها برای ناسزا گفتن و دشنام دادن است، اما همیشه با اختلاف
قابل توجهی این امر واقع میگردد.
بالاخره باز
صحنه عوض میشود، منظرهی عجیبی را میبینیم، مرد جوانی «متمدن» در میان تختهسنگها
پرسه میزند. مرد جوان شاخههای علف را میچیند و در برابر تعجب شدید یک پری، آن
را میمکد. پری علت و فلسفهی این کار را میپرسد. او جواب میدهد، به این علت که
در این شاخهها نیروی اضافی حیات را مییابد و فراموشی را در شیرهی نباتات میجوید؛
علاوه بر آن بزرگترین آرزویش این است که هرچه زودتر عقل و شعور را از دست بدهد (به
نظر میآید، کاملاً آرزویی زائد است). بعد تازهجوان بسیار زیبایی هویدا میگردد
که بر اسب سیاهی سوار است و گروه انبوهی در پی او روان اند. تازهجوان «مرگ» را مجسم
میکند و تمام جمعیت ملتزمان رکاب اوی اند، زیرا خواهان مرگ اند. و بالاخره صحنهی
آخر پدیدار میشود: برج «بابل» است که معلوم نیست کدام قهرمانانی ساختن آن را به انجام
میرسانند و سرود «امید تازه» را میخوانند؛ هنگامی که به منتهیالیه آن میرسند
این مکان مقدس را رها میکنند و با شتابی خندهآور آنجا را ترک میکنند و جای خود
را به بشریت پیروز واگذار مینمایند، و در همان لحظه بشریت زندگانی تازهای را که بر
اساس درک تازهی جهان بنیاد شده است، آغاز میکند.
این منظومه است
که آن را خطرناک تشخیص داده بودند. سال گذشته به «استپان تروفیموویچ» پیشنهاد
کردم تا آن را انتشار دهد، زیرا در زمان ما این منظومه کاملاً عادی و بیضرر به
نظر میرسد، اما او این پیشنهاد را با نارضائی و ناراحتی رد کرد. عقیدهی من در
مورد عادی و بیضرر بودن این منظومه برایش خوشآیند نبود و حتی حدس میزنم به همین
علت بود که تقریباً دو ماه به من روی خوش نشان نداد. و آنگاه، ناگهان تقریباً
مقارن همین زمان، منظومهی فوقالذکر را منتشر کردند؛ بدین ترتیب که در یک کشور
بیگانه در یک مجلهی انقلابی و کاملاً بدون اطلاع «استپان تروفیموویچ» چاپ شد. او
ابتدا وحشت کرد، با شتاب نزد فرماندار رفت و حتی برای تبرئهی خویش نامهای به «سنپترزبورگ»
نوشت که با عزت نفس توأم بود؛ دو بار این نامه را برایم خواند، اما آن را نفرستاد،
نمیدانست برای کی بفرستد. خلاصه، مدت یک ماه بیهوده ناراحت بود، اما مطمئن ام که
در نفس خویش از این موضوع بسیار بر خود میبالید. با این شمارهی قیمتی مجله که
همان روز برایش فرستاده بودند، تقریباً همیشه میخوابید، آن را در زیر تشکاش مخفی
کرده بود و به خدمتگار اجازه نمیداد رختخواباش را مرتب کند.
هر چند که هر
روز در انتظار رؤیت تلگراف مبهمی بود، همچنان حالت مناعت و سرفرازی خویش را حفظ میکرد.
در این هنگام بود که با من بر سر صلح و صفا آمد و این امر بر رأفت و عطوفت
زائدالوصف باطنیاش که از هر گونه حس بغض و کینه مبری بود، دلالت داشت.
۲
قصد ندارم ادعا
کنم که «استپان تروفیموویچ» هیچگاه ناراحتی و تشویش نداشته است، اما اکنون مطمئن
ام که او تا هنگامی که میخواست میتوانست مطالعاتاش را دربارهی اعراب ادامه دهد،
به شرط این که هیچکس حق نداشته باشد توضیحات بیشمار و مفصل از وی بخواهد. با این
وجود راه افتخارآمیز را برگزید و با عجله برای همیشه پذیرفت که نردبان ترقیاش به
واسطهی «بروز حوادث ناگوار» در هم شکسته است.