Tuesday, June 10, 2014

هدر

هر وقت یه سفر می‌رم شمال و بر می‌گردم فکر نوشتن کتاب معروف و جهانی‌م یعنی "هدر" باز می‌افته تو سرم. از الآن مثل ابراهیم گلستان خودم بگم اینگیلیسی‌ش چی می‌شه که باز تشکیک پیش نیاد؛ The Waste. می‌دونید که من و ابراهیم گلستان از اوناش ایم که طاقت نداریم ببینیم برگردان حرفامون به زبان‌های بیگانه ذره‌ای با فضیلت ذهنی‌مون فاصله داشته باشه واسه همین اه ایشون در این سن و سال می‌شینه خودش نطق‌های فصیحانه‌ش رو به اینگیلیسی و دیگر زبان‌های زنده‌ی دنیا ترجمه می‌کنه و من هم که معرف حضور هستم.
آره هر بار می‌شینم سرفصل‌هاش رو مشخص می‌کنم و موضوعات رو در ذهن‌ام به ربط قابل توجهی می‌رسونم ولی باز کارای دیگه و حرفای دیگه اونا رو از مغزم پر می‌دن. اگر دستگاهی اختراع شده بود که اون چه به زبون می‌آری یا کلمات و جمله‌هایی که به‌ش فکر می‌کنی اتوماتیک نوشته بشن تا حالا صدباره این کتاب معروف و جهانی رو منتشر کرده بودم. دروغ چرا؟ حال نوشتن ندارم. این چندین سال فعالیت مجازی دست‌ام رو تو تایپ کردن روون / Ravoon کرده ولی حس و حال هم لازم اه خب. دیگه حالی به آدم می‌مونه با این اوضاع؟ این آلودگی و پارازیتا و احمد خاتمی باعث شده‌ن همین نیم‌فاصله گذاشتن عرق آدم‌و در بیاره.
شمال ایران برای من جای دلپذیری اه که در عین حال خیلی دل من رو می‌شکونه. اول از همه جاده‌هاش من رو می‌ترسونه و عدم رسیدگی به‌شون اشک به چشمان قشنگ‌ام می‌آره. یه هفته پیش خبر رسید ساخت آزادراه تهران شمال بعد از این همه سال حرف و حدیث و ادعا و خرج پول منتفی شد. کی تصمیم می‌گیره یه پروژه‌ی ملی رو یهو منتفی کنه؟ وقتی قانون نیست یا هست ولی برای همه نیست همین می‌شه. غیر از جاده‌چالوس که نگین کهنسال آفرینش اه زده‌ن ریده‌ن به جاده‌ی هراز. هر گوشه یه بیل مکانیکی می‌بینی که داره از راست خاک و سنگریزه بر می‌داره می‌ریزه چپ. نمایش عبثی از ندانم‌کاری و مهندسی غلط. یهو از جاده‌ی عریض چاهار لاینه می‌رسی به گلوگاه تنگی که فقط یه ماشین می‌تونه ازش رد بشه. معلوم اه وقتی مهندسا می‌شینن وقت‌شون رو به توصیف کون و ممه‌ی مونیکا بلوچی و ریحانا اختصاص می‌دن وضع جاده‌های مملکت هم همین اه.
ساعت‌ها باید توی ترافیک بمونی تا به گلوگاه برسی، رد شی، عریض شه تا دوباره نزدیک گلوگاه بعدی سه ساعت ترافیک رو تحمل کنی. این جمعیت انبوهی که سر تعطیلات راه می‌افتن به سمت شمال امنیت و فضا می‌خوان. این چه وضعی اه جاده‌ها دارن؟ البته مردم خودشون هم یول اند. یه جا داشتیم ذره ذره تو ترافیک مسیر مستقیم‌و می‌رفتیم جلو که ناگهان یه دونه از این ماشین گنده‌های خرپولی پیچید جلومون. فکر می‌کنن چون پولدار اند می‌تونن از این و اون راه بگیرن؟ برادرم هول شد اومد زود بگیره این ور، یه اتوبوس هم که داشت از این چس مثقال انحراف محور ماشین استفاده می‌کرد تا یه سانت بیاد جلوتر نزدیک بود بماله به تیبای ما. داداش‌ام سرش رو برد بیرون و یکی دو تا از اون فحشای زشتی که پارسا نباید می‌شنید به راننده خرپوله داد. من هم از این ور دست‌ام رو بردم بیرون به راننده‌ی اتوبوس اشاره کردم خیلی گاو ای، بچه تو این ماشین هست. دیدم دهنش اندازه‌ی غار باز شد و یه چیزی گفت تو مایه‌های فحش. چند تا مسافر مرد کنارش بودن و از اون ارتفاع میخ شده بودن به نمایش. من هم اشاره وَ ساختن کله‌ی گاو با انگشتان دست رو بی‌خیال شدم و جوری که بتونه لب‌خونی کنه به‌ش گفتم خیلی مریض ای الاغ و بعد که سرم رو آوردم تو به پارسا گفتم این یکی فحش نبود حقش بود ولی بابات نباید فحش می‌داد. دیدم پارسا اصلاً حواسش نیست، داره به رقص کون پیکان قراضه‌ای که انداخته تو کناره‌ی سنگلاخ جاده تا یه متر زودتر به مقصد برسه می‌خنده. جلومون بر ستیغ یک کوه بلند دو تا از زنجیراندازان و یقه‌بازان که حال نشستن تو ماشین رو نداشتن نشسته بودن تخمه می‌شکوندن و آشغالاش رو پرت می‌کردن پایین. خلاصه‌ش این که وضع جاده‌ها و رانندگیا فاجعه ست. بعد از اون معضل بزرگ دیگه زباله ست. شمال واقعاً دلتای زباله ست. انگار آشغالای مملکت سر خورده باشن به سمت اون جا. یه کف دست جای تمیز نمی‌بینی. هر جا شده آشغال انداخته‌ن. بعضیا م مثل مامان من فکر می‌کنن آشغالای کوچیک عیبی نداره چون باد می‌بره! به‌ش می‌گم یعنی باد می‌بره می‌ندازه تو سطل آشغال یا باد می‌پیچه توشون بازیافت‌شون می‌کنه؟ به پارسا گفتم تو که کارت همیار پلیس داری بیا این رو جریمه کن.
حتی تو ساحل اگر مواظب نباشی تکه‌های خشک پلاستیک بطریا و لیوانای یه بار مصرف ممکن اه پات رو ببره، یا باد بزنه خاکستر آتیشی رو که بعد از کباب کردن و استفاده کردن ازش برش نداشته‌ن، بریزه تو چشمات. چرا چیزای به این سادگی رو نمی‌شه فهمید که آشغالی که تو سطل زباله نمی‌ندازی خودش پا در نمی‌آره بره تو سطل و کسی هم موظف نیست پشت سرت راه بیاد آشغالات و خاکسترات رو جمع کنه؟ آیا توانایی فهمیدن این چیزا برای بعضیا این قدر دور از دسترس اه؟ همه بهونه می‌گیرن سطل زباله کم اه ولی کیسه‌های آشغال رو خالی می‌کنن کنارشون، بعد تا می‌کنن می‌ذارن تو کیف!
خیلی چیزای دیگه م هست که به دلیل خسته شدن دست و شکستن النگو ناچار از ذکرشون می‌گذرم فعلاً، ولی سومین معضل بزرگ شمال هم بگم و برم؛ کلوچه‌کارخونه‌ای.
لعنت خدا بر کارخانه‌جات نوشین، نادری، نادی و باقی کثافتا. اولاً که چقدر مواد اصلی برای درست کردن این آشغالای بدمزه و بی‌کیفیت و زشت و تقلبی هدر می‌ره. مضاف بر اون چقدر کاغذ "اضافی" صرف بسته‌بندی اینا می‌شه. کارتون کلوچه رو می‌خری بعد بازش می‌کنی می‌بینی کلوچه‌ها رو توی دو تا کارتون دیگه گذاشته‌ن! اونا رو باز می‌کنی می‌بینی کلوچه‌ها توی بسته‌بندی پلاستیکی اند. خب طراح گوزوی این پکیج‌ها غیر از اضافه کردن وزن به پکیج وَ مخفی کردن یه چس کلوچه‌ی ناقابل زشت و بدمزه در این بسته‌های بی‌خودی گنده و سنگین، چه غلط دیگری می‌خواسته بکنه؟
ارائه‌ی همین چار تا کلوچه در یک پاکت نازک و ساده یا یک ظرف فلزی نازک و قابل بازیافت چه عیبی داشت؟
جدا از اون واقعاً طعم کلوچه‌ی سنتی ایران باید این باشه؟ یه خمیر چرب و سنگین و بی‌طعم که فقط بوی شکر و تخم‌مرغ می‌ده و پودر نارگیل و گردو لاشون چسیده؟ سلیقه کجا ست پس؟
من فقط یه بار تو عمرم بیسکوییت سوئدی خورده‌م هنوز بسته‌بندی ساده و طعم خوب زنجبیلی‌ش رو به خاطر می‌آرم و برای کیفیتش اشک می‌ریزم. به هوای اون چند بار به تناوب شیرینی سنتی زنجبیلی از غرفه‌های استان‌های مختلف خریده‌م بررسی کرده‌م و بعد از یه گاز تف کرده‌م بیرون. واقعاً هم تف به گورتون که کلهم اجمعین استاد هدر اید. یه بچه یا اصلاً یه آدم چند تا کلوچه‌ی خشک بدمزه باید بتپونه تو دهنش و به زور با بزاق دهان آغشته کنه تا مزه‌ی نارگیل و زنجبیل رو احساس کنه؟ یعنی واقعاً تو مغز قیری کسی که فرمول کلوچه رو برای کارخونه ثبت کرده چی می‌گذشته؟ نه، جدی می‌خوام بدونم چی. این همه نونی که هر روزه دور ریخته می‌شه واسه چی اه؟ این ساختمون‌سازیای قیری چی می‌گن؟ این جاده‌ها چی می‌گن؟ همه چی‌تون مثل آزادی دادن‌تون قطره‌ای اه؟ بزنم تو سرت صدا سگ بدی؟

دیگه اعصاب‌ام خرد شد. بگذریم... خودتون چطور اید؟

No comments:

Post a Comment