Tuesday, August 12, 2014

خرابکار چو پیش‌ام نشست دانستم، که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

گاهی مثل پرنده‌ای می‌شم که داره در اوج پرواز می‌کنه ولی ناگهان مسیرو عوض می‌کنه و خودش رو می‌کوبونه به پنجره (واقعاً هم از کجا معلوم این کار پرنده‌ها عمدی نیست و تقصیر شفاف بودن و بسته بودن پنجره‌ها ست؟). وقتی در حال انجام کاری هستم به خرابکاری فکر می‌کنم. وقتی دارم سینی چایی رو می‌برم میل شدیدی دارم که بندازم‌اش و ببینم چی می‌شه، چند تا لیوان می‌شکنه، قندا کجا پخش می‌شن و تمیزکاری بعدش چه قدر حال‌مون رو می‌گیره. وقتی لیوان یا قوری دست‌ام می‌گیرم صحنه‌ی افتادن و شکستن‌شون رو تصور می‌کنم. شاید دنبال پایان‌بندی پر سر و صدا می‌گردم ولی فکر نکنم. هر چی هست خیلی زحمت می‌کشم و عرق می‌ریزم تا مغزم بی‌خیال بشه و وسایل رو نندازم. شاید ژنی یا ارثی باشه چون دست‌کم دو تا از بشقاب خوشگلای قدیمی‌مون رو مامان‌ام همین طوری شکست. شاید می‌ترسید اون سرویسای شیش‌تایی ِ سرجهازی‌ش برعکس آدمیزاد ابدی باشن. با این که معلوم بود بشقابا کوچیک اند و از اون ردیفِ پهن آب‌چکون می‌افتن وَ ما هم در پس‌زمینه داشتیم هم‌زمان بال بال و فریاد می‌زدیم که "نذار نذار الآن می‌افتن"، مامان‌ام رهاشون کرد در آب‌چکون، افتادن تو سینک شکستن. تازه اون موقع بود که به ما نگاه کردن و فرمودن "ئه".
تو کتابی از کریستین بوبن همچین چیزی در مورد مادرا خونده بودم. ایده‌ش تلویحاً این بود که گفته بود مادرا کلی زحمت می‌کشن غذا درست می‌کنن و اغلب‌شون خوب هم این کارو می‌کنن ولی در آخرین مرحله یه چیزی رو خراب می‌کنن.
آری، تقریباً محال است که خراب نکنن. آخرین پله رو هیچ‌وقت رد نمی‌کنن و قبل از رسیدن به مرز وَ مماس شدن با خط نهایی وای می‌ستن. شاید مثلاً خط نهایی در هنگام ناهار و شام خوردنِ دورهمی "شیک بودنِ مدل رستورانی" باشه. موقع سرو، غذا از ریخت می‌افته. می‌ریزه رو میز و حیف می‌شه. قشنگ تو بشقابا جا نمی‌گیره. رومیزی همون اول کار چرب و کثیف می‌شه و اون لکه تا انتها چشم رو آزار می‌ده. دیس درستی انتخاب نمی‌کنن. خورش رو بر می‌گردونن و شلپی می‌ریزه تو ظرف می‌پاشه این ور اون ور. ظرف غذا چپه می‌شه یا از دست‌شون می‌افته. گاهی هنگام شلپ شلپ کردن، غذا از ظرف می‌ریزه بیرون و مادر در همون لحظه با عصبانیت قابلمه رو می‌کوبه رو میز می‌گه اه خسته شدم دیگه، ولش کن. هر چی می‌خواد بشه. همین طوری هر جور هست بخورین.
البته این ایده درواقع تجربه‌ی شخصی اون آدم در مواجهه با مادرش بوده ولی حقیقتی درش هست. همه‌مون می‌دونیم. همیشه سر غذا با مامانامون بحث کردیم. آب خورش به نظرمون کم بوده یا زیاد. نمک‌اش به اندازه نبوده. ته‌دیگ که حدود هشتاد میلیون نفر فدایی داره گاهی می‌سوزه گاهی بی‌رنگ می‌شه. غذا ادویه یا چاشنی نداره و بی‌مزه ست. گاهی خیلی چرب اه و وقتی بویی رو نده که ما می‌خوایم یا می‌پسندیم القاب زشت به بوی غذا می‌دیم. من خودم استاد این کارا م واسه همین مامان‌ام طلاق‌ام داده و چند سال می‌شه هر چی التماس می‌کنیم که آش سیرابی عدس درست کن می‌گه چی شد؟ اون که بو می‌داد. من اون همه به سختی سیرابی بشورم تمیز کنم بپزم غرغرای شما رو هم بشنوم.
همیشه سرش غر می‌زدیم چرا قاشق چنگال یادت می‌ره؟ چرا برا آوردن قابلمه‌ی آبگوشت انقد لفت می‌دی؟ انقد سالاد و ماست و نون خالی خوردیم سیر شدیم. چرا نمک فلفل یادت می‌ره؟ چرا برنج رو جوری بر نمی‌گردونی که از دیس نریزه؟ ولی در اشتباه محض بودیم چون این وظیفه‌ی اون نیست. از نظر خودش این مرحمت اون اه و دوست نداره طبق میل ما مرحمت کنه.
یه بار یه قابلمه اسپاگتی درست کرده بودم به چه قشنگی، با چه مخلفات پشم‌ریزونی... مامان‌ام گفت نمی‌خواد بکشی یه ساعت معطل می‌شی، بذار من بر گردونم تو سینی. با این که تو چشما و پیشونی‌ش حادثه رو می‌دیدم گفتم باشه. چی فکر می‌کنید؟ چه توقعی می‌ره از زنی که فکر می‌کنه هنوز مث جوونیاش می‌تونه فرش بشوره و بعدش هم خیسکی و سنگین بذاره رو کولش ببره رو پشت بوم؟ دستاش رو تو هوا پیچ داد قابلمه رو رقصوند در نتیجه ماحصل چند ساعت کار و نتیجه‌ی زحمات‌ام ریخت رو صندلی کنار گاز و روی زمین و قالیچه. یه چکه رب گوجه هم پرید تو چشم‌ام و با اشک سردم مخلوط شد. داداش‌ام که پیشبند زد قشنگ وایساد بالاسر صندلی با چنگال اسپاگتی‌ش رو خورد ولی من گریستم، قهر کردم و بعدش تا یه هفته غصه می‌خوردم تا این که برادرم تراپی‌م کرد و گفت زیاد جدی نگیر.
حالا که گیر ایرادای پارسا می‌افتم می‌بینم حتی اگر بخوام همون جور باشم که اون می‌خواد، تغییر روشای شخصی‌م ناممکن اه. وقتی گریه می‌کنه که چرا دو تا تخم‌مرغای نیمروشده تو تابه به هم چسبیده و دو تا دایره‌ی جدا نیست تعجب می‌کنم. به من می‌گه بلد نیستی، خرابش کردی... بعد می‌زنه زیر گریه. جزغله به من می‌گه شیرقهوه بلد نیستی درست کنی ولی وقتایی که از غذا راضی باشه و دماغش رو نگیره بگه پیف پیف، غذا رو دوست داشته باشه با لذت بخوره و خوش‌اش بیاد ازم تعریف می‌کنه و می‌آد بغل‌ام می‌کنه ولی سریع اضافه می‌کنه غذای مامان‌ام خوشمزه‌تر می‌شه... حال آن که من دستپخت مامانش رو اصلاً قبول ندارم. ملتمسانه ازش می‌خوام همیشه همین جور باشه، سرکوفت نزنه. ایرادی که بچه‌ها از آدم می‌گیرن خیلی دردناک‌تر از ایرادای آدم‌بزرگا ست.

میل به تخریب در این جا و احتمالاً هر جا برای باز پس گرفتن یا بر گردوندن چیزی ست که تصور می‌کنیم داریم از دستش می‌دیم. مادرها / خسته‌ها / اون‌ها / ما به خرابکاری وا می‌دیم و مغلوب‌اش می‌شیم تا با وجود سختیِ حرف شنیدن و غر شنیدن، از اون طرف بفهمونیم که غلبه‌ی فرزندان / خانواده / والدین / مواد / ابزار روی ما همیشگی نیست. وقتی می‌تونیم بنا بر عرف و عادت و یا توقع دیگران تمیز و کامل کاری رو به سرانجام برسونیم ناخودآگاه در برابر خواست دیگران مقاومت می‌کنیم تا چیزی از خودمون در اون "کار" باقی بمونه. برای همین غذای هر مادری خوب یا بد غذای اون مادر باقی می‌مونه و با مال بقیه فرق داره. مثل زندگی کردن می‌مونه که بعضیا روش اسم محکومیت گذاشته‌ن؛ "محکوم ایم به زندگی". مادر هم آشپزی می‌کنه ولی بابت‌اش پولی نمی‌گیره، شغل‌اش نیست، همیشه ازش لذت نمی‌بره، خیلی اوقات با بی‌حوصله‌گی انجام‌اش می‌ده پس حق خودش می‌دونه که نتیجه‌ای که به وجود می‌آره تمام و کامل نباشه، و همیشه جایی می‌ذاره تا غرور و خودخواهی خودش رو در نظر بگیره. نمی‌خواد خدمتکار باشه و فقط خدمت کنه. می‌خواد روش شخصی داشته باشه برای همین مادرا اهمیت زیادی نمی‌دن و یادشون نمی‌مونه دقیقاً چه چیزهایی رو باید رعایت کنن تا بچه‌ها غر نزنن. غر بچه‌ها اون قدر مهم نیست که قدرت اونا در سر باز زدن. از کسی دستور نمی‌گیرن. ممکن هست هزار بار لوبیاپلو درست کنن و هر بار به‌شون بگی فلان طور باشه بهتر اه ولی باز کار خودشون رو بکنن. یه عمر در جواب می‌شنوی "نمی‌خوای نخور" ولی باز هم می‌شینی می‌خوری. هزار بار بگی من فلان چیزو دوست ندارم باز درست می‌کنن و زورکی خوردن‌ات رو تماشا می‌کنن. در واقع کنار می‌کشن و در مقابل ما هم تسلیم می‌شیم. انگار بگن من خرابکاری می‌کنم ولی شما به من وصل اید. این حیطه‌ی من اه و تا وقتی توش هستید تحت سیطره‌ی من اید.
به نظر من هر خرابکاری، هر اتمام ناقص، هر پارازیت انداختنی، هر مرگ خودخواسته‌ای همین معنی رو می‌ده. ما خوب یاد گرفتیم و می‌گیریم که اول خودمون رو در نظر بگیریم. مهم ما ایم و دیگران حول ما می‌چرخن. هر آدمی همین تصور رو داره چون همیشه اولین کسی که به‌ش دسترسی داره خودش اه پس خودش و خواسته‌ی خودش محترم‌ترین اه.

No comments:

Post a Comment