Monday, October 6, 2014

حیوانات کوچک زنده

رفته بودم شیلات محل یه ماهی بزرگ درسته خریده بودم. دم و باله‌ها رو چک کردم سر جاشون باشن. گفتم آقا چند؟ ماهی رو کشید گفت فلان قدر. وقتی دید از تعجب خشک‌ام زده و باقی مشتریا م منتظر اند گفت خانوم قیمت‌اش همین اه. مجبور شدم چند تا کشوی پایینی فریزر رو در بیارم و ماهی رو با چسب آگراندیسور بچسبونم به دیواره‌ش. کیسه‌های سبزی و گوشت و انار دون‌شده رو جلوش به حالت هرم چیندم اومد بالا. از قبل با یه مرکز رادیولوژی هماهنگ کرده بودم. انگار بخوان به یه دزدی طرح‌ریزی‌شده کمک کنن، می‌گفتن کله‌ی صبح زنگ بزن ببینیم چی می‌خوای وَ خودشون هم با صدای یواش صحبت می‌کردن. گفتم بابا این چریک انقلابی که نیست فردا خِرتون رو بگیرن، ماهی مرده‌ی یخ‌زده ست. یه دقه شما می‌ذاری رو تخت ازش رادیولوژی می‌گیری و تموم می‌شه. روز موعود تلفن رو جواب ندادن و پس از اون تلاش بی‌نتیجه‌م رو برای یافتن مرکزی که انسانیت در اون نمرده باشه آغاز کردم. اون بیچاره هر روز لایه‌ی یخ دورش ضخیم‌تر می‌شد ولی من همچنان دنبال یه مرکز رادیولوژی می‌گشتم که به جسد ماهی تحقیرآمیز نگاه نکنن و موقع نه گفتن لااقل آدامس نجوئن و استخون فک‌شون نخوره به دماغ آدم.
بعضی پروژه‌ها از اول معلوم اند که به نتیجه نمی‌رسند چون امکان وقوع‌اش فقط به خود آدم وابسته نیست. آدم خودش با همین دو تا دستاش، نهایتاً با سی و دو تا دندون‌اش به هر جون کندنی هست کارش رو به سرانجام می‌رسونه ولی امان از اون روز که نیاز به جوشکار و نجار و متخصص رادیولوژی داشته باشی. هی آدامس می‌جوئن، مخفی‌کاری می‌کنن، آدم رو می‌ترسونن، یواش حرف می‌زنن، از غیر ممکن‌ها می‌گن و هر کاری می‌کنن تا از کانسپت "مردم" متنفرت کنن.
یکی از آدامس‌جُوها به‌م گفت برو بیمارستان حیوانات کوچک تو خیابون دکتر قریب. اون جا گفتن غیر معمول است، ولی برو نامه‌ش رو بنویس امضا بگیر. تو دفتر دکتر نشسته بودم و واقعاً سراپا آتیش بودم. نمی‌دونم حرارت از کجا اومده بود ولی داشتم می‌سوختم. می‌ترسیدم صندلی رو ذوب کنم و ازم خسارت بگیرن. از گل و گردن‌ام همین جوری آتیش می‌زد بیرون و دست و پام و باقی اندام از انقباض درد گرفته بود. چون تجربه داشتم فکر کردم تب عشق باشه ولی آخه اون جا تو اون دفتر بزرگ موجود زنده‌ای نبود. فقط یه خانوم منشی نشسته بود پشت میز و یه سر گوزن هم به دیوار بود. یهو بابام زنگ زد گفت کجا ای؟ چه خبر؟ گفتم در دفتر دکتر علاءالدینی معاون مدیرگروه دامپزشکی دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه تهران نشسته‌م منتظر ام ناهارش رو بخوره برم تو. گفت خودت چیزی خوردی؟ که عرض کردم کوفت‌و بخورم. بالاخره دکتر رو دیدم. گفت برای درمان تشریف آوردین؟ بدجوری سوختین. گفتم خیر این نامه رو امضا بفرمایید می‌رم و هرم نفس‌هام رو با خودم می‌برم. دکتر یه مقداری نامه رو که همون بیرون در محضر خانوم منشی نوشته بودم برانداز کرد و بعدش تصمیم گرفت من رو برانداز کنه. گفت این که نمی‌شه. ما از زنده‌ها رادیولوژی می‌گیریم. گفتم ولی به هر حال ماهی هم آدم اه، دوست داره رادیولوژی بشه. نمی‌شه هم که از ماهی زیر آب رادیولوژی گرفت، از آب در بیاد می‌میره. گفت درست می‌فرمایید، ولی تو بیمارستان ما و رو تخت ما م نمی‌شه، مسئولیت داره. همون جا اجازه خواستم فرصت بده با خودم دو دو تا چار تا کنم. گفتم حالا که این جور اه پس دست‌کم می‌گیرم‌تون. امضا بدید که از رادیولوژی حیوانات زنده، هر کدوم که خواستم به‌م بدن. سپس وی متفکرانه به ظرف خالی غذاش خیره شد.
یه هفته می‌رفتم و می‌اومدم تا اینا رو بگیرم. یه روز مسئول‌اش نبود، یه روز کلید در اتاق نبود، یه روز کلید تو در شکسته بود. ولی خوش گذشت. مقصد داشتن یه جور تفریح اه. هدفون رو می‌ذاشتم تو گوش‌ام و پیاده راه می‌افتادم. همه تو کار ساخت کشتی و قایق اند. بعضیا اثر تاریخی می‌سازن. بقیه دارن تند تند یادداشت بر می‌دارن. همه ناامید اند، هر دختر و پسری. همه زیر درختا ن. دارن به کبوترایی که رو بره‌ها نشسته‌ن غذا می‌دن. اما وقتی کویین ِ اسکیمو می‌آد این جا، همه از خوشحالی می‌پرن هوا، همه‌ی کبوترا دوست دارن برن طرف‌اش. همه‌تون از بیرون بیاین تو، هیچ وقت هیچ چی مثل کویین اسکیمو پیدا نمی‌کنین. یه گربه میو می‌کنه و یه گاو می‌گه ماع، همه‌ی اینا رو از بر ام. فقط بگو کجات درد می‌کنه عزیزم، تا به‌ت بگم کی رو صدا کنی. هیچ کدوم نمی‌تونن بخوابن. تو پنجه‌های هر کدوم‌شون یه نفر گیر کرده... ولی وقتی کویین می‌آد این جا همه دوست دارن چرت بزنن.
به دیوارها فراخوان کنفرانس‌هایی با موضوعات جالب و مهم چسبونده بودن؛ بررسی اختلال نزدیک‌بینی در گوسفند، بررسی چرایی گره خودن امعا و احشای زرافه به دلیل ارتفاع، بررسی علل عدم عشقبازی خروس‌های عصر جدید با مرغ‌ها وَ وحشی‌بازی در آوردن آن‌ها در مزرعه، چگونه با موش‌ها در صلح و دوستی زندگی کنیم؟
ساختمون کوچیک و بی‌ادعایی بود. تو سقف‌اش یه حفره‌ی مربع‌شکل بود و آدمای بی‌طبقه‌ای رو می‌شد اون جا دید که حول موضوع حیوانات کوچک، یک جا جمع شده بودن. اعتقاد دارم این جور موضوعات چون از یک سری خواست‌ها و خواسته‌های معمول زندگی کنده و جداشده ند آدما رو بی‌طبقه می‌کنن و این خوب اه. یه خانومی رو دیدم که لاک‌پشت‌اش رو مثل خودش آرایش کرده بود. گفت این لاک‌پشت همه چیز من اه، از لبنان خریده‌م‌اش. روی لاک‌اش با لاک نقره‌ای (همون لاکی که به لبای خودش هم مالیده بود) یه پاپیون بزرگ کشیده بود و به ناخن‌های لاک‌پشته هم لاک قرمز زده بود. گذاشت‌اش زمین گفت یک کم راه برو جیگیل. هم‌صدا با حضار گفتم بیچاره جیگیل، بدبخت جیگیل. این باعث تهییج لاک‌پشت شد و سر و دست و پاش رو کشید تو و ناپدید شد.
من رو بردن تو اتاق رادیولوژی که واقعاً ترسناک بود. لباسی که کادر فنی تن‌شون می‌کردن خیلی بلند و کلفت بود، از جلو پوشیده می‌شد و پشت‌اش بند داشت. اگر یه ماسک دماغ‌دراز هم رو صورت‌شون می‌ذاشتن می‌شدن او کپتن مای کپتن. دستگاش مثل دستگاه اسکن بود چون باید از زیر به بدن حیوانات نور می‌دادن. برای تکمیل اکسسوار صحنه، لباسا رو نه به جالباسی بلکه به میخ آویزون کرده بودن و رنگ دیوارا چرک شده بود. اتاق اصلی خیلی تاریک بود و پنجره‌هاش با روزنامه پوشونده شده بود تا نور نیاد تو برای همین از پشت روزنامه‌های کهنه‌شده یه نور نارنجی‌رنگ تیره افتاده بود تو اتاق. بار اول که دیدم، اتاقا خالی بود و پنیک زدم. گفتم من رو بر گردونین به سلول‌ام تا اعتراف کنم. بار دوم بیرون در وایساده بودم که دیدم صدای بلند جیغ‌مانندی هی می‌گه نمی‌خوام نمی‌خوام. رفتم تو دیدم می‌خوان از یه طوطی رادیولوژی بگیرن. داشت بال بال می‌زد و خیلی ترسیده بود. سه چار نفری بالا سرش جمع شده بودن تا بگیرن‌اش و نذارن تکون بخوره. می‌گفت نمی‌خوام نمی‌خوام، این کی اه؟ این کی اه؟، پدرسگا پدرسگا. رو کردم به دکتر صداقت کودفروشان گفتم بررسیاتون تموم شد، رادیولوژی این هم بدین ببرم. گفت اولاً این تصمیم با دکتر آریا بولهروززادگان اه، بعدش هم نه نمی‌دیم. رادیولوژی طوطی خیلی نایاب اه، ما باید نگه داریم برای دانشجوها. شما همون سگ و گربه‌ها رو ببر. تو دل‌ام گفتم رادیولوژی ماهی که نایاب‌تر اه خره.
روز آخر نشسته بودیم تو یه کلاس بزرگ خالی. بولهروززادگان داشت دونه دونه این رادیولوژیا رو می‌زد به جعبه‌ی نور و روش مشکلات حیوان رو برام توضیح می‌داد. یه خودکار بیک داده بود دست‌ام مجبورم کرده بود موارد رو روی پاکت رادیولوژی یادداشت کنم. خنده‌م هم گرفته بود و نزدیک بود منفجر بشم. گفتم دکتر من که مأمور مخفی نیستم. اصلاً این‌کاره نیستم. نمی‌فهمم اینایی که می‌گید چی هست و چه ارتباطی به من داره. لطفاً نمی‌خواد برام توضیح بدین چون اینا رو برای طراحی نقاشی می‌خوام. گویا باور نکرد. بسیار مصمم و یبس بود. من رو یه دانشجوی خبرچین یا مأمور ام آی سیکس می‌دید که بعداً می‌خواد این اسناد رو منتشر کنه با زیرنویس ِ "بولهروززادگان نمی‌دونست این حیوانات چه‌شون بوده :)))" و بدین ترتیب اعتبارش رو خدشه‌دار کنه. گفت به هر حال ما باید کارمون رو انجام بدیم، یادداشت بفرمایید. روی هر پنجاه تاشون نوشتم. این گربه سیروز کبدی داشته، این حیوون از بلندی افتاده دست و پاش شکسته، در این جا شاهد جنین ناقص‌الخلقه‌ی گرگ هستیم، مشکل ایشون اختلال فلان بوده که بسیار نادر اه...
یه پرنده بود که تصویرش جوری بود انگار به صلیب کشیده بودن‌اش. بال‌هاش رو صاف به دو طرف گشوده بود، دو تا پاش روی هم بود و سرش رو به سمت چپ‌اش خم کرده بود. گفتم دکتر این چه‌ش بوده؟ گفت به این بر خورده بوده، و لبخند زد.

No comments:

Post a Comment