Wednesday, August 2, 2017

شش ماه پیش، سه ماه پیش، دو هفته پیش

فتوحات
طبیعت همه رو گیج کرده؛ روشن، زنده و بی‌بدیل. اوایلِ عصر توی مرتع ایستاده بودم و داشتم عکس و فیلم می‌گرفتم. یه گاو باردار در آستانه‌ی وضع حمل توی طویله بود و با صدای خیلی بلندی ماغ می‌کشید. بقیه از طویله بیرون شده بودند. زیر بارون تند و ریز گاوها منظم به صف وایساده بودن و این پا اون پا می‌کردن و از دور گاو مادر رو دلداری می‌دادن تا گوساله به دنیا بیاد. یه سگ بزرگ نگهبانی‌شون رو می‌داد و یک کم که نزدیک شدم اومد طرف‌ام پارس کرد. در رفتم. اون طرف از زیر سطح مرداب صدای قورقور هزاران قورباغه می‌اومد و پشت پرچین در مرتع مسطح و وسیع کناری تعداد زیادی گوسفند و بزغاله علف می‌خوردن و گاهی صدای تکون خوردن زنگوله‌ی سرسلسله‌شون می‌اومد. دورتر چند مرغ با خروس‌شون همراه چند اردک و یه دونه غازشون بازیگوشانه از زیر سیم خاردار می‌رفتن تو و دو قدم اون طرف‌تر می‌اومدن بیرون و توی خاکسترهای به جا مونده از آتش می‌پلکیدن و صدا می‌کردن. خیلی قشنگ و هوس‌انگیز بود. حتی بودن در اون فضا هوس‌اش رو نمی‌خوابوند و هنوز تموم نشده دل آدم براش تنگ بود. این سَبُکی باز هم جا داشت که با طراوت‌تر بشه. ناگهان صداها زیاد شد. انگار گروه موسیقی یهو بپیچن توی کوچه. صدای زنگوله‌ها و بع‌بع گله‌ی خوشحال‌ترین موجودات تاریخ با هوهوی چوپان آمیخته شد و مثل ابر پف‌آلودی فرو ریخت.
رد صدا رو دنبال کردم. دیدم از میان انبوه درختان که از کوهپایه تا دامنه و از دامنه تا قله رو پوشونده‌ن یک عالمه گوسفند و بزغاله روی خط اریبی می‌دویدند، افتاده بودن توی سراشیبی و سرعت‌شون هر لحظه بیشتر می‌شد و قشنگ این طور بود که رفقا سر شوق اومده‌ن و جست و خیزکنان در باب کیفیت بازگشت به خونه با هم حرف می‌زنن و می‌خندن. زنگ زنگوله‌ها از گوش می‌رفت تو و مغز رو در آغوش شاد و لطیف و مخملین‌اش می‌فشرد... هدیه‌ی بشر عصر نوسنگی به رواق اکنون. چوپان‌شون هم شنگول شده بود و انگار روی هوا می‌پرید. با سرعت پایین می‌اومد و تشویق‌شون می‌کرد که بدوند... اون قدر رفاقتی و سرخوشانه که اگر به یک مریخی تازه‌وارد می‌گفتی یک طرف این ماجرا غذای طرف مقابل است قطعاً باور نمی‌کرد و سیم‌هاش اتصالی می‌کرد می‌سوخت.

توی درخت‌ها گم بودن و فقط چند ثانیه پیدا می‌شدن. از کوه درخت‌پوش پایین می‌اومدن و می‌رسیدن به مرتع کناری و در نقطه‌ای که از دیدرس من دور بود به گله‌ی قبلی که مشغول چریدن بود اضافه می‌شدن... اونا هم اصلاً سرشون رو از روی علف‌ها بلند نمی‌کردن. بی‌تفاوتی‌شون آدمیزادی و خنده‌دار بود. تا یکی از تازه از راه رسیده‌ها نمی‌اومد بزنه رو شونه‌شون بگه بعععع اینا سرشون رو بالا نمی‌کردن بگن ئه اومدین؟ تصاویر و صداها قشنگ بود و اشک آدم رو در می‌آورد. محو تماشا بودم و وقتی یادم افتاد فیلم بگیرم که دیگه به آخراش رسیده بود و غلغله‌ی اصلی تموم شده بود. با دمپایی بودم و به سختی راهم رو از بین تاپاله‌ها و سرگین‌های خیس و علف‌های بلند و شبدرهای پر آب به سمت پرچین پیدا کردم. پرچین که با شاخه‌های نازک و تیره و آبدیده‌ی درخت ساخته شده بود محکم و عظیم و چندلایه و خیلی بلندتر از اونی بود که از دور به نظر می‌اومد و بدون ابزار و پاپوش مناسب حتی نمی‌شد به‌ش نزدیک شد چون کنارش جوی باریک و عمیقی از گِل درست شده بود. متوجه شدم پرچین واقعاً مرز بارز و مشخص و نفوذناپذیری می‌سازه و این که امیلی برونته و جین آستین و اینا هی می‌گن پرچین دامن‌اش را پاره کرد و پای اسب‌اش را سوراخ کرد و پاشنه‌ی کفش‌اش را فلان کرد الکی نیست. از همون جا محض تسکین خودم قدری از چراگاه فیلم گرفتم. عشق زیادم به این گوسفندهای کپل و مرفه شمال که با عموزاده‌های نسبتاً تندخو و عصبی‌شون (ساکن کویر و کوهستان) توفیر داشتند، برام تازگی داشت. یک پیرمرد هفتاد هشتاد ساله دستاش رو پشت کمرش قفل کرده بود و برای بار میلیاردُم (تخمین زدم) با سر پایین و طمأنینه‌ی بالا و حالت متفکرانه‌ی اقلیدسی وسط این بهشت راه می‌رفت و گوسفندهای خوشگل‌اش رو نظاره می‌کرد. هیجان مخرب ما شهرنشین‌ها رو نداشت و آرامش و تسلط مخصوص "صاحب بودن" در حرکات و وجنات‌اش دیده می‌شد. پیدا بود که از تماشا خسته نیست. افسوس‌خوران به خودم یادآوری کردم که فردا این ساعت اینجا نیستم تا ورود شاد گله رو دوباره ببینم. چیزی تا این حد تکراری باز دور از دسترس ایستاد. چون در فیلم گرفتن تعلل کرده بودم همون جا جمله‌ی "زیبایی اسیر قاب نمی‌شه" رو ساختم.
دم رفتن که تخم مرغ و تخم اردک و پنیر گرم محلی زده بودیم زیر بغل‌مون خانوم میزبان طی یک فروپاشی لحظه‌ای گفت بچههای خودمون گوشت و تخم اردک و اینا که اصلاً، شیر و پنیر هم فقط شیر و پنیر پگاه و کاله می‌خورن، اینا رو نمی‌خورن.
بله، همه قدردان تکنولوژی و هموژنیزه و چربی یک و نیم درصد و کشتارگاه مخفی هستیم، کی نیست؟


گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
می‌خواستیم از ده بریم شهر و اون جا هم از خاله‌ها خداحافظی کنیم و برگردیم. باباحسین رفته بود توالت و منتظر بودیم بیاد. مامانم تا دم در توالت برده بودش و حالا همون نزدیک‌ها وایساده بود. نمی‌دونم چطور با اون کمر خمیده و پاهای بی‌جون هنوز می‌تونست از توالت ایرانی استفاده کنه ولی به هر حال تنهایی و با تکیه به عصای چوبی‌ش رفته بود توالت که کنار در ورودی بود. قبلاًها توالت‌شون بالای آغل گوسفندها بود. موقع توالت رفتن خیلی می‌ترسیدم چون باید آفتابه به دست از وسط گوسفندهای بی‌اعصاب و بزغاله‌ها رد می‌شدم و یک سربالایی خاکی رو بالا می‌رفتم، یه در آهنی سنگین زنگ‌زده و پاره و بدون چفت و بست رو که لولاش قیژ هشت‌ریشتری تولید می‌کرد با مشقت هل می‌دادم و کنار می‌زدم تا روی مقطع مستطیل یک هرم توخالی موزاییکی جای پا پیدا کنم. دیواره‌های ذوزنقه‌شکل این هرم درون‌ریز با شیب تندی به یک سوراخ کوچک در سطح زیرین می‌رسید. بوی تند و تیز فضولاتِ مانده که بنا بر مهندسی خاص این گونه مکان‌ها بعد از طی مسافتی یک متری روی کپه‌های خاک و کاه خشک می‌ریخت (به‌علاوه‌ی درِ پاره و ویوی منحصربه‌فرد اون سوراخ)، مانع از تمرکزی می‌شد که انجام عمل ادرار و دفع به‌ش نیاز داره ولی چاره‌ای نبود و تازه استفاده از آفتابه خود چالش دیگری بود. به این فکر می‌کردم که تحمل یکی دو روزه‌ی این وضع چیزی نیست وَ به هر حال که ما فردا پس‌فردا می‌ریم ولی یک عمر زندگی کردن با این شرایط هم احتمالاً نمی‌تونه عادی‌ش کنه. حالا بعد از گذشت سی سال دیگه گوسفند و بزی در کار نبود (حتی خرِ پیرشون که طویله‌ش دم در بود، مدت‌ها بود مرده بود) و توالت هم به دم در منتقل شده بود، با شلنگ و در قفل‌شونده ولی همچنان دور از استانداردهای من.
بابا که با عصاش از توالت اومد بیرون مامانم دستش رو گرفت. بابا از خمیدگی کاملاً نود درجه شده بود و حتی به سختی می‌تونست بایسته. غصه‌ی تموم شدن مهلت زندگی، و دیدن شبح مرگ از صورت غمگینش پیدا بود. یه ذره دو تایی راه اومدن و نزدیک اتاق که رسیدن از صدای نفس‌های بابا و سرفه‌های کوتاهش فهمیدیم داره گریه می‌کنه. بعد مادرم گریه‌ش گرفت. پدر و دختر دست در دست هم گریه می‌کردن. بعد زنِ بابا شروع کرد گریه کردن و چشم‌هاش رو با روسری‌ش خشک می‌کرد. چند دقیقه در سکوت همه بی‌صدا گریه می‌کردیم. می‌دونستیم این آخرین باری ست که می‌بینیمش. وداع آخر.

دیگه کسی دبه دبه آب از چشمه نمی‌آره، همه‌ی خونه‌های ده صاحب چاه آب شده‌ن، در دوردست هم سدّی زده شده و چشمه بیشتر از ده سال می‌شه که کاملاً خشک افتاده و گویا همین هم کافی نبوده، چاه‌ها هی عمیق‌تر شده‌ن و سفره‌های آب زیرزمینی رو تا آخرین قطره هورت کشیده‌ن، درختان اگر که ریشه‌های بلند و جوان نداشته‌ن هر چی پایین رفته‌ن به آب نرسیده‌ن و خشکیده‌ن، زمستون‌ها دیگه سخاوتمندانه قله‌ها رو از برف سفیدپوش نکرده و بهارها سیلاب راه نمی‌افته و زمین هم به گفته‌ی لئوناردو دی‌کاپریو گرم‌تر شده. دیدن مسیل خشکی که روزگار رونق و زندگی‌ش در یادها مونده هر بیننده‌ای رو متزلزل می‌کنه (ولی تاریخ نشون داده که چنین فاجعه‌ای لزوماً بیننده رو به فکر وا نمی‌داره)... خصوصاً دیدن درخت کهنسال شاتوت که وقف رهگذران بود و ریشه‌هاش از چشمه آب می‌خورد و اولین کسی بود که وقتی از زیر طاقی رد می‌شدیم و به لب چشمه می‌رسیدیم به‌مون سلام می‌کرد، و سبز و پهناور و کوتاه و خوشمزه و بخشنده بود و همه می‌تونستن ازش بخورن و باز هم شاتوت‌های شاخه‌های پایینی‌ش تموم نشه، و حالا به خاطر این برداشت بی‌رویه و اجتناب‌ناپذیر از آب، خشک شده بود. حالا محل چشمه شبیه یک گودال عمیق عریض و طویل با کف سنگچین‌شده ست و چون کلاً چه در شهر و چه روستا مردم چیزی به اسم سطل آشغال ندارن و نمی‌شناسن، این بستر سنگی عزیز و پیر که روزی ماهیان بر شیب‌اش می‌لغزیدند و قورباغه‌ها از لبه‌هاش لیز می‌خوردند، موج‌های فصلی پرشتاب ازش می‌گذشت و از درخت‌های سبز حاشیه سان می‌دید امروز پسماندهای بشری و لباس‌های پاره و تپه‌های آجر و سیمان که پیشگوی ساخت و سازهای جدید و ترسناک اند و در صدر اون‌ها بیشمار بطری‌های خالی پلاستیکی به خودش می‌بینه. این که درختان این طور خشک بشن درد داره درست مثل این که یک آشنای عزیز جلوی چشم‌هات از دست بره. اونی که درختی رو خشک می‌کنه (دو روز یه بار یه سطل آب پاش می‌ریختی نمی‌مردی) یا می‌زنه می‌ندازه مرتکب گناه بزرگی می‌شه و وجدان جمعی هیچ وقت نمی‌بخشدش چون سال‌ها زمان برده که یک درخت بالنده بشه و در این گذار بر معاشران و مشاهدان عمری سپری شده، هر کسی از کنارش رد شده و اون رو دیده حقی از اون برای خودش قائل شده و هر کس سبزی و سایه‌ش رو درک کرده انتظار داره باز هم برگرده و اون تصویر رو ببینه و میوه‌ای اگر بود بخوره. توی کتابی که اخیراً خوندم (تنها کتابی که در چند سال گذشته دست گرفتم و به پایان رسوندم) زن کشیش روستا بعد از مرگ کشیش درخت قدیمی حیاط رو قطع و تمام ساکنان روستا رو عزادار می‌کنه. جنبنده‌ای نیست که از دستش ناراحت نباشه و لعنتش نکنه و اون رو یک مجرم بی‌ارزش و کم‌عقل ندونه.
عجیب این که بابا هم خشک شده بود. از لاغری و کم‌آبی مفرط پوستش به استخوان چسبیده بود و فرم اسکلتش بدون هیچ اضافاتی به وضوح دیده می‌شد. می‌گفتن اصلاً آب نمی‌خوره. غذاش در کل مقدار مختصری نون و ماست بود که با آرواره‌هاش خمیر می‌کرد و می‌بلعید. با وجود عمری زیستن در اون آب و هوای بهشتی، به خاطر آسیب شدید ریه به علت سرطان (سلام به سیگاری‌ها... جاتون خالی) سخت نفس می‌کشید و تمام مدتِ خواب، دهانش به قطر یک پیاله باز بود. این خودش باعث شده بود جریان مداوم هوا مجرای حلق و گلو و نای رو زخمی و نازک و شکننده کنه. موقع خواب که نگاهش می‌کردم قرمزیِ تیره‌ی زخم‌های توی دهانش رو می‌دیدم. در آخرین دیدار من سعی کردم نوه‌بازی در بیارم و به‌ش آب بدم ولی دو قلپ که خورد به سرفه افتاد و با چشم‌های تار و ضعیف و آبی‌کمرنگش نگاه تشرباری به من انداخت. سر راه آب زرشک خریده بودم. پرسیدم آب زرشک می‌خورین؟ با صدای گرفته داد زد نههههههه، که معنی‌ش این بود که پا شو برو پی کارت تا با ترکه نزدمت. نقل معروفی بود که خواهرهام رو وقتی نوجوان بودن و اون‌جا لوس‌بازی در آورده بودن و جیغ زده بودن و گفته بودن وای چقدر پشه اینجا ست، با ترکه‌ی آلبالو یکی دو تا درکونی زده بود. زنِ بابا با خنده گفت داری باهاش مصاحبه می‌کنی؟ خبرنگار شدی؟ مامانم از تو اتاق گفت بابا که ترشی نمی‌خوره. یهو یادم اومد. اسم دشمن رو آورده بودم. خانوادگی ترش‌گریز اند. هیچ کدوم آبلیمو آبغوره و سرکه و زرشک و این طور چیزا نمی‌خورن. جلوی هر گونه ترشی زره و سپر می‌پوشن و اگر فی‌المثل یک قطره سرکه به سمت غذاهاشون پرتاب بشه باهاش مثل اسید برخورد می‌کنن.

مثل آدم‌های فیلم‌ها چند بار در لانگ شات به افق نگاه کردم و بعد در کلوزآپ یک کم دست‌های سفت و مفاصل متورم سنگی و استخونی‌ش رو فشار دادم، زدم پشتش و به خیره شدنش به روبرو، خیره شدم چون نیازی نداشت کسی باهاش حرف بزنه. فقط باید همراهش مداقه می‌کردی. یه روزی با همین دست‌ها و پاها تر و فرز از درخت‌های بلند می‌رفت بالا و برامون سه من چغاله و آلوچه و زردآلو می‌چید تا ببریم، آلبالو از درخت می‌کند و مشتش رو می‌گرفت توی چشمه که آب از سر آلبالوها بگذره و بعد تو کاسه‌ی دستاش تعارف‌مون می‌کرد، گردوی تر می‌شکوند، خاک رو شخم می‌زد و همه می‌گفتن مریض‌شدنی نیست و از اول زندگی‌ش تا حالا دکتر نرفته. حالا به خزان ناگزیری زل زده بود که بهار نمی‌شد.

کمتر از دو ماه بعد سر خاکش گریه کردیم و شربت گلاب و سوروک خوردیم. با این که از هم دور بودیم ولی باهاش پیوندی داشتم که فقط مربوط به نسب خانوادگی نبود. فرم و حال وزین و بی‌گفتگویی داشت، مثل همون صاحب بودن و سوار بودن. احساسش می‌کردم و حسرت درک کردنش رو می‌خوردم. همه‌ی واسطه‌های زود-مرده رو کنار زده بودم و عدل به این فکر می‌کردم که اگر اون نبود؛ که زندگی و یکجانشینی رو شوق‌انگیز یافته بود (سه ازدواج و یک طلاق و نُه فرزند و یک ایل نوه و نتیجه و نبیره) وَ علی‌رغم همه چیز تصمیم به پیروی از غریزه و نسل‌پروری نمی‌گرفت من هم نمی‌بودم و این قطعاً برای من حیف بود، در حالی که اگر جای ما عوض می‌شد و من اول بودم می‌گفتم با این وضع توالتا و گرمایش زمین تنها کاری که نباید بکنیم تولید مثل و زدنِ چاه است.

4 comments:

  1. قبلاً هم گفتم، خیلی خوب می‌نویسید
    کاش بیشتر بنویسید

    ReplyDelete
  2. این روح طبیعت رو چقدر خوب تصویر کردین، یه جایی میخوندم که همه‌ی بدیختی های محیط زیستی از اون جا شروع شد که انسان خودشو جدا دید از طبیعت و اونو صاحب خودش دید. نتیجشم شده که به وحشیانه ترین حالت باهاش رفتار میکنیم. طبیعت وطن واقعی ادم هاست هیچ جاییش نیست که روح ادمو ازرده کنه مگر دست انسانی توش رفته باشه.

    ReplyDelete
  3. مرسی. کاملاً موافق ام با شما

    ReplyDelete