Tuesday, May 29, 2018

داستان کوتاه الکتریکی، یک عاشقانه‌ی آرام

رفته‌ام سر خیابان لامپ بخرم، نزدیک عید، شبِ سرمه‌ای-خاکستری، گرد در هوا، دیروقت. تنها هستم و آنجا هستم چون اصرار دارم حتی یک لامپ سوخته در خانه نباشد و همه سالم باشند. از همان اصرارها که کسی وقعی نمی‌نهد. یک زن با دختر و پسر جوان و برومندش می‌آیند تا لامپ بخرند. به نوبت تأکید می‌کنند که لامپ حتماً سفید باشد.

یک بار دیگر مرور کنیم. سه نفر از اعضای یک خانواده، سه انسان عاقل و بالغ و ورزیده و قد بلند در یکی از آخرین شب‌های اسفند ماه برای خرید لامپ وارد مغازه‌ی کوچک الکتریکی محل می‌شوند. وارد که نمی‌شوند چون جا نمی‌شوند. هر سه دم در می‌ایستند و مسیر را مسدود می‌کنند... مانند کسانی که فوریتی جانکاه آنان را ناگاه به خروش در آورده و در آستانه‌ی نیمه شب وادارشان کرده تا منزل را ترک گویند، ولی چنان آرام و آراسته تو گویی به مراسم ختم خود آمده‌اند. کسی دیگر هم در مغازه هست. آن شخص دختری کوتاه‌قامت وَ تنها بازمانده‌ی دست‌به‌خرید و اهمیت‌بدهِ یک خانواده است، و از قضا دشمن شماره یک لامپ سفید و به اصطلاح مهتابی ست و در این زمینه دارای کمربند مشکی می‌باشد.
آن سه دوشادوش هم ایستاده‌اند و تا حدودی به هم فشار می‌آورند و به سختی سر وَ بدن‌های عریض و طویل‌شان را از مدخل مغازه‌ی کوچک داخل کرده‌اند و به نوبت به فروشنده تأکید می‌کنند لامپ سفید باشد. یعنی یک وقت آن یک دانه لامپ را نبرند خانه و ناگهان ببینند لامپ زرد و آفتابی ست. هر سه با این قضیه مشکل دارند و روی سفیدی حساس اند و پیدا ست با وسواس مراحل خرید را دنبال می‌کنند. شاید هر یک وظیفه‌ای دارند؛ یکی مسئولانه تاریخ ضمانت لامپ را چک خواهد کرد، یکی باید روی جعبه را با دقت بخواند؛ کلمه‌ی مهتابی را که یا به صورت مکانیکی درج شده است یا فروشنده با ماژیک روی جعبه نوشته است رؤیت کند، مادر نیز باید بعد از تقاضا کردن از فروشنده برای امتحان کردن لامپ روی تخته‌ی سرپیچ‌هایی که به برق متصل هستند، وَ مطمئن شدن از سفید بودن لامپ، هزینه‌ی آن را بپردازد. بهترین بهانه برای سه نفری از خانه بیرون آمدن در آشوب پنهان اسفند ماه.
طبق حدسیات، قیافه‌ام در آن لحظه دیدنی ست ولی خودم نمی‌توانم ببینم. یاد پیتر اوتول در لورنس عربستان می‌افتم که اولین بار عبا و دستار پوشیده و می‌خواهد خودش را نگاه کند و چیزی پیدا نمی‌کند مگر شمشیرش. شمشیر را بالا می‌آورد و خودش را مشعوف و مغرور توی شمشیر می‌بیند. به تأسی از او و این حیله‌ی کارآمدش، در نبود آینه، دنبال تکه‌ای فلز می‌گردم تا خودم را تماشا کنم. یک مستطیل فلزی زپرتی می‌یابم، که خوب چکش خورده ولی صیقلی نیست، ته‌مانده‌ی پایه‌ی نصب‌شونده‌ی یک چراغ دیواری پلاستیکیِ چرک و تکه پاره که در آن مغازه‌ی شلوغ و به هم‌ریخته و کوچک، اجزاءش پشت انبوه سیم‌های کلفت و خاک‌گرفته و ریسه‌های در هم پیچیده چپانده شده‌اند و حدفاصل دیوار و دم و دستگاه برقی را متورم کرده‌اند.

بالاخره چشمان خودم را در آن تکه فلز شناسایی می‌کنم و در ادامه باقی صورت‌ام را، تار و ناواضح و کج و معوج. جوری خیره ام که انگار بعد از سال‌ها جستجوی شواهد و کارآگاهی کردن و گشتن و نیافتن و مُردن، حالا روح اسیرم جذب ویترین نورانی و محقر یک الکتریکی قدیمی شده، آمده تو و تصادفاً سرسلسله‌ی انجمن خاطیان و مسببانِ به هم ریختن نظم جهانی و ترزیق جهل و جنون را کشف کرده باشد. از درون و بیرون شبیه یک وزغ پیر و دانا بودم و حال یک دیکتاتور خیرخواه را داشتم وقتی تصمیم می‌گیرد مردم را به زور آدم کند و درست همان لحظه که شمشیر از نیام بر می‌کشد تا مافیای تقویت‌کننده‌ی تولید لامپ سفیدِ مرگ را از دم تیغ بگذراند، نگاهی به خودش در شمشیر می‌افکند و زندگی و جهاد چونان در نظرش پوچ می‌آیند که پوزخند می‌زند و در ادامه این حال عبث را تا یک شبانه‌روز با خود حمل می‌کند.

آیا جز این است که خاطیان خود می‌میرند؟ و جنون‌زدگان خود تباه می‌گردند؟ آن لحظه‌ای که همه چیز در پیشگاه نورٌعلی‌نور محو و مذاب می‌شود همگان زردی‌اش را خواهند دید، پس دیگر چرا آشفته باشم، و چرا تلاش کنم؟

No comments:

Post a Comment