Monday, January 23, 2023

بهمن جاویدان

 
موضوع صحبت‌مان برف بود
 
توی آشپزخانه رو به پنجره ایستاده بودم و به بازیگوشی گربه‌ها زیر برف نگاه می‌کردم. برف تند و ریز و آبکی بود. به این برف می‌گوییم برفی که قرار نیست بنشیند و به محض نشستن روی شاخه‌ها و زمین ذوب می‌شود. گربه‌ها در بالکن همسایه روبرویی‌ها غذا می‌خورند می‌خوابند بازی می‌کنند فیلم می‌بینند، و روز به روز گنده‌تر می‌شوند؛ به‌حدی گنده که همیشه با قدم‌های سنگین و صدادار توی راه‌پله راه می‌روم تا بترسند و نزدیک نشوند چون اگر بخواهند با آن هیبت و پررویی خاص طرف من بیایند سکته می‌کنم. گربه‌ها از سمت آن خانه‌های جنوبی که ساکنان‌شان اسباب پذیرایی برایشان چیده‌اند راهی به خیابان و کوچه ندارند. بیشترِ خانه‌های سمت ما هم که در مقابل حیاط‌های جنوبی آنهاست یک سری دیوارهای بلند اند. می‌ماند حیاط خلوت و راه‌پله‌ی ما که مخصوص این عزیزان طراحی شده تا از تختِ‌سلیمان باشکوه خود بتوانند گاهی هم به حیطه‌ی عوام قدم بگذارند و از حیاط مِلک ما به کوچه برسند، جایی که گربه‌های رعیت در آن پخش و پلا هستند. معلوم است گربه‌های غریبه هم جرأت ندارند وارد قلمروی اینها بشوند و فقط پای درخت‌ها و زیر چرخ ماشین‌ها غمگنانه میومیو می‌کنند و منتظر یکی از زنان کوچه اند که برایشان از بالکن طبقه‌ی دوم که سال‌هاست برادر بیمارش را در آن می‌نشاند تا با دیدن گذر مردم آرام شود و کمتر سرش را تکان بدهد، برایشان غذا بیندازد. شازده‌های جنوبی‌نشین برای رفتن به داخل کوچه باید از راه‌پله‌ی خانه‌ی ما بگذرند برای همین گاهی خرابکاری‌هایشان را درست در پاگرد طبقه‌ی ما صورت می‌دهند و دیوار و زمین را کثیف می‌کنند. مرد جوانی که گاهی برای تمیزکاری می‌آید می‌گوید دیوار کار من نیست اگر خواستید جدا پول بدهید. یک بار جدا پول دادیم و او با تِی خیس دیوارها را کثافتمالی کرد و گه‌ها را همراه گولّه‌های گرد و غبار، قشنگ برد چسباند به قرنیزها. حتی زحمت نکشید ابتدا قلنبه‌ها را جمع کند سپس تِی بکشد، طوری‌که مجبور شدم بعداً با کاردک آن فضولات سیاه بتن‌شده را از پای دیوار بتراشم و آن‌چنان موفق هم نبودم و به روان مرد نظافتچی درود فرستادم. ساکنان جدید طبقات دوم آن دو خانه‌ی کنار هم علاقه‌ی زیادی به تغذیه کردن گربه‌ها دارند و حتی برای تردد راحت‌تر گربه‌ها از این ور به آن ور، یک تخته چوب را از کنار بالکن، افقی به نرده‌ها تکیه داده‌اند. گربه‌ها خیلی تغییر کرده‌اند مثل آدم‌ها. یادم است قدیم‌ها گربه‌ها می‌پریدند روی نرده و از روی میله‌ی باریک کت‌واک باشکوهی می‌کردند تا به سر دیوار ما برسند ولی حالا هیچکدام‌شان از روی نرده‌ی باریک راه نمی‌رود. خودشان را پرت می‌کنند روی دیواره‌ی پایین نرده‌ها و از آنجا راه می‌روند.

صدای قطرات نرم برف از پشت پنجره‌های بسته هم شنیده می‌شد. صدای چکه کردن آنهایی که دارند آب می‌شوند و از جایی روی چیزی به پایین می‌افتند روی چیز دیگری. صدای خیس خوردن و قرچ قرچ شاخه‌ها می‌آید که شبیه صدای سوختن چوب است و صدای قدم زدن جانوری روی یک سرپوش ایرانیتی که دری یا روزنی را پوشانده، و صدای خفیف هبوط دانه‌های برف. صدای نوتیفیکیشن هم از گوشی آمد. مادرم در ایمو پیغام داده بود که؛ برو پشت پنجره ببین داره برف میاد. مثل آن وقت‌ها که بیدار نمی‌شدم و برای این که از رختخواب جدایم کند می‌گفت پاشو ببین داره برف میاد. من هم زرنگ بودم، توی رختخواب می‌نشستم بعد نیم‌خیز می‌شدم پرده را می‌زدم کنار می‌گفتم؛ آره دیدم شاید امروز رو تعطیل کنن، و دوباره می‌چپیدم زیر پتو هرچند می‌دانستم قرار نیست رهایم کند و سیصد بار پشت‌سرهم اسمم را صدا می‌زند تا تقریباً به جنون برسم و حاضر باشم برای خلاصی از آن شکنجه رختخواب گرم و عزیزم را ترک کنم. برف چیزی ست که هر بار می‌آید به همدیگر خبرش را می‌دهیم چون کمیاب است، شاید بیاید و ما حواس‌مان نباشد و نبینیم وَ دوباره یک سال باید بگذرد تا احتمال دیدن برف پیش بیاید. در پیغام دوم گفت: برف داره میاد، دیدی؟ یا هنوز خوابی؟

زمانی یک آدم گرمایی بودم که برای خواباندن حرارتم صورتم را توی برف فرو می‌کردم و سینوزیتم عود می‌کرد و عین خیالم هم نبود، و بنده‌ی آب یخ و بالش خنک بودم حتی در زمستان ولی از یک زمانی به بعد کم‌فشار و سرمایی شدم. با این وجود هنوز گاهی سرما را عمداً می‌پذیرم فقط برای گرم شدنِ بعدش که موج گرما مثل شربت شیرینی بدن آدم را پر می‌کند... و برای به یاد آوردن احساسات وابسته به برودت، برای دوباره تجربه کردن آن اندوهان قدیمی که به برف و سرما وصل است. برای یادآوردن اولبن باری که وقتی داشتم می‌خوابیدم تا صبح برای مدرسه بیدار شوم، فکر نمی‌کردم برف آن‌همه بنشیند ولی نشست. از والدینم و تمام خواهربرادرهای بزرگتر پرسیده بودم و آنها گفته بودند بعید است بنشیند. دریغ از ارزنی امیدواری. در طبقه‌ای که ما ساکن بودیم حتی نباید به بچه قول برف می‌دادی چون ممکن بود شرمنده شوی و ترومای شرمندگی جلوی بچه هرگز دامنت را ول نکند و تو را تا خواست براندازی یک ملت با اقوام و سرزمین‌هایش پیش ببرد. جامعه‌ای بزرگ‌مان کرده‌است که همیشه باید پیروز شود حتی بر تصادفات طبیعت، حتی به غلط، باید پیشبینی‌هایش درست در بیاید حتی شده بعد از هزار سال، باید حرفش به کرسی بنشیند حتی وقتی چرت می‌گوید، و در آن شک و حدس راهی ندارد، همه جا صاحبان علم‌الیقین کف خیابان ریخته‌اند لذا گفتنِ نمی‌دانم و اطلاعی ندارم چیزی ست نایاب که می‌تواند برای یک ایرانی جُک قرن باشد و او را تا حد مرگ بخنداند (قدری مطایبه‌ی جدی کردم).

نیمه‌شب برای دقایقی بیدار شدم و سرخی آسمان از پشت پرده شعله می‌کشید. یکی می‌گفت بلند شو نگاه کن، صحنه را از دست نده. پرده‌مان جنس خاصی داشت. کلفت و لیز ولی سبک بود و رویش ساقه‌های گندم‌مانند با نخ سفید گلدوزی شده بود ولی زمینه‌اش راه‌راه‌های پهنِ قرمز و سفید و آبی و سبز داشت درست همرنگ پیچ‌های تنظیم رنگ تلویزیون‌رنگی جدیدمان. زدمش کنار و جلوی چشمم کوچه مثل زمستان کارتون اسکروچ، اساسی و یکدست سفید شده بود؛ در بالاترین حد خودش بود، مثل والاترین خیالات کودکانه. سرتاپای کوچه‌ی معمولی‌مان با لایه‌ای ضخیم از برف پوشیده شده بود و هنوز هم داشت تند و متصل می‌بارید و آن‌قدر پف‌آلود و مخملی بود که لبه‌های دیوارها پُر و دالبری شده بودند و سایه‌ی کمرنگی به لایه‌ی زیرین انداخته بودند تا بفهمی زیر این حجم عجیب کجاها نرده است، کجاها زمین، کجاها درخت، کجاها هره‌ی دیوار. وسط این خاموشی صدادار و سکون معجزه‌وار و رنگ سفیدی که در جوار زردی تبدار و یواش چراغ‌های کوچه وَ شعاع نارنجی آسمان مثل دیوارهای قهوه‌ای و خاک‌گرفته‌ی اتاق شرلوک هولمز زنگ مخصوص عتیقه‌جات را به خود گرفته بود، تنها یک گربه‌ی سیاه کوچک از آن گربه‌های محجوب و لاغر قدیمی، سر دیوار با طمأنینه روی برف راه می‌رفت و با هر گام دقیق‌اش یک استوانه‌ی توخالی روی آن برف قطور می‌ساخت. تنها چیزهای تیره‌ای که در منظره دیده می‌شد نوک آویخته‌ی شاخه‌های باردار درختان و ستون‌های غایب در ردپای زیبای گربه بود. صحنه‌ای بود که آرزو دارم روزی در سینما آن را بسازم و هنوز از دیدنش مشعوف ام و به خودم آفرین می‌گویم که وقتی همه خواب بودند از پشت پنجره آن را دیدم و در نبود دوربین‌ها در ذهنم ثبت‌اش کردم و مال من تنهاست. صبح زیر نور خورشید و گام‌های نامنظم کسانی که کله‌ی سحر سر کار رفته بودند و ردّ چرخ ماشین‌ها، اعجازش را از دست داده بود و به‌هم‌ریخته و خراب به نظر می‌رسید و آن دالبری‌های ایستا مثل کره در تابه، شل و سوراخ سوراخ شده بودند و گرچه باز قشنگ بود، به پای اصل دست‌نخورده‌اش نمی‌رسید.

 

بهمن جاویدان

برای یادآوری، تیزی سرما یک تلنگر است؛ جان‌بخشی به تکه‌های مرده و دورشده، یا ورود به قسمت‌های تاریک با کلید حافظه، از طریق رخنه‌ای در جان، با گزگز آن سوزن. بعد، این خاطرات گزینه‌ی هویت را روشن می‌کند. دوباره اطلاعات و مختصات خودم را مرور می‌کنم؛ اسم و شناسنامه‌ام، زندگی‌ئی که گذرانده‌ام، عکس‌های سه در چهاری که در عکاسی محله انداخته‌ام، سرودهایی که در مدرسه تمرین کرده‌ام و سر صف خوانده‌ام، نمره‌هایی که گرفته‌ام و این فصل‌ها که جلوی چشمانم اتفاق می‌افتند و جایی دم‌دست‌تر از حافظه ثبت نمی‌شوند، چون عکس‌هایشان برای همیشه در مکانی بی‌رجوع و با اعدادی که یادم نخواهند ماند ذخیره می‌شوند.

برف شبیه گروه سرود مدرسه است. وقفه‌ای نامنتظر در حال جاری. چیزی که می‌تواند تو را به شکلی ناگهانی از کلاس و وظیفه بکند و عذری موجه باشد برای خروج از ظرفی که تویش گیر کرده‌ای. کلاس را ول می‌کنی می‌روی تمرین سرود و کسی هم نمی‌گوید: کجا؟ خود ناظم و مدیر می‌آیند صدایت می‌زنند برای خروج از کلاس درس و حضور در تمرین. مثل یک جایزه است از طرف خداهای آن بالا. بعد یک ساعت در دفتر معلمان که در حالت عادی اجازه نداری در آن باشی بدون خجالت و نگرانی روی ملودی‌های بی‌تکرار دهه‌پنجاهی سرود انقلابی می‌خوانی؛ بی‌قیدی محض در میان چاردیواری‌ها و لغزها. وسط عادت، این یک حالت خجسته‌ی غیرعادی است. فرصت حاضرآماده و تمیزی که همیشه در تعجب بودم چرا تمام کلاس در آن شرکت نمی‌کنند، و چطور در قبضه‌ی تهِ‌کلاسی‌های فراری از درس درنیامده، چی شده که برایش سر و دست نمی‌شکانند، سرش شلوغ‌بازی در نمی‌آید، به گند کشیده نشده، و هنوز این‌طور ساده به چنگِ منِ درسخوانِ خیلی معمولی می‌افتد که جز شرکت در گروه سرود دهه‌ی فجر خروج و خلاف دیگری ازم سر نمی‌زد. حالا که با مختصات جامعه آشناتر شده‌ام تازه در چهل سالگی برایش حدسی دارم؛ این که خانواده‌هایشان آنها را از شعرهای بیست و دوی بهمنی بیزار یا منع کرده بودند، با انقلاب پنجاه و هفت مشکل داشتند، یا با بعد از انقلاب مشکل داشتند، یا با چند سال بعد از انقلاب، با امام خمینی، با وضع موجود یا با مضمون خود سرودها. لابد همان‌هایی بودند که قرار بود در آینده اصلاحطلب بخوربخوری شوند، یا همین‌هایی بودند که حالا می‌خواهند استفراغ ملت ایران را دوباره فرو بدهند و با گوشی‌های دوربین‌دار مبتذل‌شان توی خانه‌های طلایی پلاستیکی‌شان زیر نور لامپ سفید کم‌مصرف با فرش زشت ماشینی در پس‌زمینه‌شان، به توله‌ی بانمکِ کسی که از ایران بیرون انداخته شد خانوادگی وکالت می‌دهند و بابت انقلاب بزرگی که در وقوع‌اش مطلقاً هیچکاره بودند از آن ببوگلابی عذرخواهی می‌کنند. همین‌ها بوده‌اند، وگرنه بی‌اعتنایی به آن موقعیت جور دیگری توجیه نمی‌شود، چون چه‌جور موجوداتی می‌توانند از خواندن آن سرودهای خونین و آتشین بدشان بیاید یا ازشان اجتناب کنند؟

عطش همه‌گیر برف و اعتیادم به بازسازی، گره خورده‌است به صفحات چاپی پلاستیک‌کشیده‌شده از روزنامه‌های قدیمی و عکس‌های معروف آن روزهای نامدار؛ تجمعات، دویدن جوانان کاپشن‌پوش با شلوارهای دم‌پاگشاد، پسری با دستان خون‌آلود، رد خون و شعار روی دیوار، کسانی که دست و پای رفیق تیرخورده‌شان را گرفته‌اند و می‌برند، گل چیدن روی آسفالت خیابان، مردی با کلاه کاغذی «شاه رفت»، پائین کشیدن مجسمه‌های سنگین و بزرگ، قاب عکس شاه در حال سوختن میان آتش، جمعیت بی‌شماری که در آن برف و سرما خیابان و ساختمان‌های نیمه‌کاره را لب به لب پر کرده‌اند، درختان برهنه و خالیْ بالاسر جمعیتی که همه به یک نقطه خیره شده‌اند، و مرد عباپوشی که سنگین و آرام و بی‌تنش از پله‌های هواپیما پائین می‌آید، بدون هیچ حس اضافه‌ای که بخواهد بر رخداد سوار کند. همه می‌ایستند تا او در قاب تنها باشد، نمی‌گذارد یک خودی دستش را بگیرد، اول دست روی شانه‌ی آن مهماندار خوشتیپ خوش‌قیافه می‌گذارد و بعد دستش را می‌آورد روی دست مهماندار با آن حالت آمرانه ولی لطیف. همه‌شان تصاویری خارق‌العاده اند که اراده و شور و آشنایی ازشان می‌بارید حتی اگر نمی‌فهمیدی‌شان، آدم را مبهوت و شوکه می‌کرد و می‌لرزاند وَ چشم و بینی را از هجوم اشک می‌سوزاند حتی اگر دلیلش را نمی‌دانستی. پیدا بود آن شکوه حیرت‌انگیز محصولی نمایشی نیست چون برخلاف نمایش، هیچ درامایی به آن لحظات وارد نشده بود. دنبالش هم می‌گشتی دراما پیدا نمی‌کردی. تحریک و بازی با احساسات در کار نبود. خودش با خودش سرپا بود و جایی تکیه نداده بود. همه‌اش اقتدار و حمایتی دوستانه و همدلانه بود، و زیبایی صحنه‌ها واقعی بود نه مصنوع.

ناشناسی باذوق در کادر مدیریت مدرسه کاغذها را با مشمع جلد کرده بود تا خیس نشوند و در آن ده روز مشخص بهمن‌ماه با گیره‌های رخت، از طناب‌های تور والیبال حیاط آویزان می‌کرد. مسیری دیدنی می‌ساخت از صفحات روزنامه‌هایی که پیش از به دنیا آمدن ما چاپ شده بودند. مستنداتِ اتفاقاتی که هنوز ده سال هم از وقوع‌شان نمی‌گذشت؛ درباره‌ی کسانی که خیلی‌هایشان پیش از آمدن ما به این دنیا زندگی کرده و کشته شده بودند، مرده بودند یا رفته بودند. نیمه‌ی زمستان موعد یادآوری و معلق شدن در این فضای دکوپاژشده و آهنگین و عجیب با سرودهای بی‌مثالش بود. سرودهایی که در مقایسه با پاپ کِرموی طنین و ترانه وَ آشغال‌های قردار اندی و شب‌پره و ناله‌های مضحک و مسخره‌ی معین و بقیه‌شان، و موسیقی‌های نچسب تلویزیونی و مختابادی و بهادری و صفدری، مثل فستیوالی از غوغاهایی افسانه‌ای بودند، مثل مارش ورود یک سپاه جاودانی که فقط در آن ده روز زمستان نواخته می‌شد؛ از دل بهمن سرد تاریخ بیرون می‌آمدند، در دسترس قرار می‌گرفتند، سالی یک بار از کنار گوش ما رد می‌شدند و با هیجان و ریتم روح‌نوازشان جان آدم را صفا می‌دادند. دستی بر آن اشیاء قیمتی می‌کشیدیم و بعد انگار بیشتر از لیاقت‌مان باشند، پس گرفته شده و به گنجه باز می‌گشتند.

 

No comments:

Post a Comment