Thursday, February 28, 2013

مسخ

خواب آخرم جوری اه که دیگه بعد از اون از خداوند متعال (اگر واقعاً کاره‌ای هست) می‌خوام غیر از سخن شیر و شکر خواب نبینم. یه مگس در اثر تصادفی چیزی کشته شده بود و پس‌وارو (روی پشت) افتاده بود. مشکل این بود که مگسه خیلی بزرگ و هم‌اندازه‌ی انسان بود. این دو تا چشم ورقلمبیده‌ی مختص مگس‌ها هست، خب؟... این مثل یه کلاه ایمنی از سرش افتاده بود. صورت‌اِش خاکستری ِ مات و تیره بود، رنگ نقره‌های زنگارگرفته. چشماش رو محکم فشار داده بود روی هم و چشماش شده بود مثل دو تا خطی که با مرکب سیاه بکشی روی کاغذ خیس.
در این حالت با یک فشار کوچک نوک قلم‌فلزی، مرکب می‌دوئه توی رطوبت کاغذ... و اون لحظه آدم احساس می‌کنه این یه شاهکار اه که باید بهِ‌ش شکل بدم. با نوک قلم سر خط رو می‌گیری و در رطوبت بهِ‌ش خط می‌دی. بقیه‌ش خودش به وجود می‌آد. این تصادف طبیعی این فکر راستین رو به وجود می‌آره که هر بچه‌هنرستانی هنر ایجاد شاهکار داره... یا شاید گرفتن شاهکار روی هوا.
خلاصه من به همراه مردم دیگه در فضایی قوطی‌کبریتی که شب و روزش معلوم نبود دور مگسه جمع شده بودیم و احتمالاً منتظر بودیم آمبولانس بیاد ببرت‌اِش.

No comments:

Post a Comment