Friday, May 31, 2013

فاطمه ملقب به قمر

جای مادربزرگ‌ام خالی که بگه تو خو از دست‌اُم رفتی ننه‌یُو!
به بچه‌ها و نوه‌هاش می‌گفت ننه‌یُو که احتمالاً یعنی ننه‌جون، مال ننه یا همچین چیزی... خدا بیامرزه. چند باری که رفتیم پیش‌شون خیلی ازش خوش‌ام اومده بود. بنا بر اسمی که توی خونه روم گذاشته بودن (شیرین) واسه‌م شعر می‌خوند. بعداً شنیدم که شعره رو هایده هم خونده. من شکل پسرا بودم، با موهای کوتاه فرفری و لباس پشمی قرمز.
دایی‌م رفته بوده جبهه، بعد ننه‌قمر تو تلویزیون دیده بود که روی تصاویری از قایق و کشتی سرنگون‌شده رو آب و این چیزا دارن می‌گن تعدادی از سربازان به شهادت رسیدند. دایی‌م تو نیروی دریایی بوده، ننه هم هول می‌کنه از حال می‌ره، چند روز بعد هم از سکته‌ی قلبی فوت می‌کنه.
یادم اه هوا ابری و بارونی، خاک خیس بود و درختا شکوفه‌های سفید زده بودن که ما رفتیم برای تشییع جنازه. روی مزارش پارچه‌ی کرباس انداخته بودن.
ما از چشمه رد شده بودیم و رسیده بودیم پایین سربالایی. بابابزرگ‌ام داشت نون مخصوص می‌پخت و بوی خوب‌اِش می‌اومد. خونه‌شون تو دل کوه بود... هنوز هم همون جا ست. باید از تخته‌سنگ‌های بلند و پشته‌های چمن‌دار که شکل پله چیده شده بودن بالا می‌رفتیم. وقتی رسیدم بالا یه نگاه انداختم پایین دیدم خاله‌ها و دخترخاله‌ها و خواهرام، سیاه‌پوش... دارن از اون راه باریک و مارپیچ ِ بین دیوار سنگ‌چین و درختای هلو می‌آن بالا. بالش و پتو و رادیو و سبد و دسته‌های سبزی و بادنجون زده بودن زیر بغلاشون که کنار سیاهی چادر و مقنعه‌های مشکی خیلی به چشم می‌اومدن.
صدای ننه رو قبلنا توی یه کاست ضبط کرده بودن و گاهی گوش می‌دادیم. آیه قرآن می‌خوند، آواز می‌خوند، از درد پا و کمر می‌نالید. کاسته این‌قدر تو فامیل دست به دست شد که چند سال اه مفقود شده و هیچ‌کس هم جوابگو نیست.
چشمه اون سال خیلی آب داشت. حالا سال‌ها ست که می‌گن چشمه‌ای که حتی گاهی سیلان می‌کرده دیگه یا کم‌آب اه یا خشک.
دم برگشتن خواهرم ما رو تو ماشین کاشته بود، رفته بود گل‌محمدی بچینه که برگشتنی پاش رو سنگا لیز خورده بود افتاده بود تو آب. آب داشته می‌بردت‌اِش که چند نفر سر می‌رسن نجات‌اِش می‌دن. تعجب‌ام از این بود که حتی سبد گلا رو هم از آب گرفته بودن و توش هنوز گل پیدا می‌شد. قبل‌تر چند تا از بادنجون پوست‌کنده‌ها رو هم آب برد. من جورابام‌و برده بودم مثلاً تو چشمه بشورم و کیف کنم که اونا رو هم آب برد.

Friday, May 24, 2013

مخ مخ مخدر

مذهب و قانون و قدرت و اعتماد به نفس و تصمیم قطعی هم واسه خودشون مخدر اند. چه وقتی طرف تیز می‌شه که هر جور شده بدوئه به فلان موفقیت برسه، چه وقتی مُصر می‌شه یه ضربه‌ی هولناکی بزنه.
اگر نشئه نباشی چطور می‌تونی سر یکی رو وسط خیابون ببری یا صندلی یه اعدامی رو از زیر پاش بکشی یا حکم بدی به مرگ فلانی؟ حتماً تو حال انسانی خودت نیستی.
آدم می‌کشی و محدوده تعیین می‌کنی که با نظرات و ایده‌ها و قوانین‌اِت به موفقیت برسی دیگه... به جایی که به عنوان هدف تعیین کردی.
همیشه از کتاب‌های قورباغه قورت بده و "یعنی تو می‌گی موفقیت کجا ست مجتبی؟" و اسکاول‌شین و اینا حذر داشتم در حالی که حتی یه برگ ازشون نخونده بودم تا نفرت و مخالفت‌ام سند و مدرکی داشته باشه.
فقط به دریافت‌ام استناد می‌کردم. اینایی که می‌دیدم این چیزا رو می‌خوندن و قبول هم می‌کردن یا با قرآن خوندن و کلمات مسیح احساس آرامش می‌کردن حتی گاهی من‌و می‌ترسوندن. از دم‌پرشون کنار می‌رفتم. من با قرآن خوندن یا هر کتابی خوندن کاری و مشکلی ندارم. با اون آرامش یا اعتمادبه‌نفس کذایی بعدش اه که مشکل دارم. با این "همیشه در پی آرامش خود بودن" و "کسب آرامش با چیزهایی غیر از پیژامه پوشیدن و بستنی خوردن" مشکل ماهیتی دارم.
نقص و تزلزل و غصه برام جذاب‌تر اه. آرامش و "حرف، حرف من باشه" رو همه دوست دارن ولی در چه سطحی و به چه قیمتی؟
دختری بود که به طور عادی چشمای درشتی داشت که واسه‌م تحمل درشتی‌شون سخت بود. بعد از خوندن مجله‌ی "موفقیت" رژیم گرفته بود تا لاغرتر بشه و هی چشماش رو گشاد می‌کرد می‌گفت دارم رو اعتمادبه‌نفس‌ام کار می‌کنم تا بالاتر بره. سوپ هورت می‌کشید و می‌گفت هر روز دارم لاغرتر و زیباتر می‌شم. تا روز آخری که من می‌دیدم‌اِش حتی یه گرم هم لاغرتر نشده بود. یه بار محض امر به معروف بهِ‌ش گفتم تو اعتمادبه‌نفس‌اِت زیادی هم هست. برو یه کلاسی چیزی تا کم‌اِش کنی.
تو دوست‌هام هم زیاد از اینا داشته‌م و دیده‌م.
یارو رو می‌دیدی که هار رسیدن به موفقیت و فلان دانشگاه و پول اه. حتی به فلان کلاس رفتن هم افتخار می‌کنه و پز می‌ده و امیدوار تغییر درونی شگرفی تو زندگی‌ش اه. اینا هیچ کدوم تو حال طبیعی یه انسان نبودن و نیستن.
این کسی هم که با ساطور خونی وسط خیابونی تو لندن وایساده می‌گه "معذرت می‌خوام ولی دولت‌تون مقصر اه" هم تو حالت عادی نیست. اینا همه یه جور نشئه شده‌ن ولی با مواد مختلف.
الآن همین مقام... اون مخالف سوری که قلب مرده رو بیرون می‌کشه و گاز می‌زنه، اونایی که اون طور ریختن سر قذافی... اینا همه محصول خماری اه.
غیر از کوکائین فرد اعلاء (اگه دست آدم برسه)، دوست ندارم حتی هنر و موسیقی موردعلاقه‌م خمارم کنه. دل‌ام می‌خواد همیشه نقیضی بر فهم یا لذتی که می‌برم پیدا بشه. دوست ندارم مغزم از کار بیفته یا توقع‌ام از کسی یا چیزی خیلی بره بالا. تو تخیل هر جا می‌خوام می‌رم ولی زندگی رو شلاق نمی‌زنم که فقط اون راهی که دوست دارم رو بره چون این کار برام بی‌معنی اه.
از همه لحاظ قابل مقایسه با شخصیتی هستم که کرستن دانست تو ملانکولیا بازی کرده. اصلاً همون ام... غیر از بعضی چیزا و البته اون نوع معتدل زیبایی‌ش. می‌دیدم و آه می‌کشیدم... می‌گفتم همین اه، همین اه. می‌رفت پیش اسب‌اِش می‌گفت ابراهیم دارم ازدواج می‌کنم می‌گفتم همین اه. وسط هیری ویری نگاه می‌کرد آسمون می‌گفت ستاره‌ی صورت فلکی فلان کجا رفته؟ می‌گفتم همین اه... وسط عروسی‌ش می‌رفت بچه بخوابونه، می‌رفت تو وان حموم، می‌گفت پاهام به زمین وصل شده راه نمی‌تونم برم، آره من دیگه خوشحال ام ول‌ام کنین، به‌خدا من یه چیزایی حالی‌م اه...
اول تا آخر خودم‌و می‌دیدم در تقابل با دنیای هدف‌مند.

Wednesday, May 22, 2013

رد صلاحیت

از صدای لانا دل ری غرق اشک شده‌ام. هم‌زمان ایده‌ی دنیای بی‌مرز و خوشحال یاد اون شهری انداخت‌ام که پینوکیو و دوست‌اِش توش تبدیل به گوش‌دراز شدن. خودم واسه خودم نوحه می‌گم سبک شم.
بدتر از همه این اه که با همه‌ی این تصاویر: دختره با کاپشن‌چرم ترک موتور ِ سیاه‌رنگ دوست‌پسرش که گویا تصویر یه مار رو روی بازوش خالکوبی کرده،
پینوکیو در اولین شب ِ خوش ِ چراغانی‌شده تو اون شهره،
و دو خر که مبهوت به آینه خیره شده‌اند...
گوشه‌ی سمت راست بالا یه عکس پرسنلی از رفسنجانی بهرمانی هم هست.
خدایا می‌خوای این شب‌و سحر نکن.

Tuesday, May 21, 2013

پیش‌بینی

بالاخره بشر اون قدر به یک "دنیای موازی و بی‌مرز و بی‌قانون" احساس احتیاج خواهد کرد که به ساخت و تکمیل‌اش اقدام می‌کند. متأسفانه به عمر ماها قد نمی‌ده. اون دنیا فقط به محبت و موسیقی و نقاشی (نه حتی گرافیک و این مسخره‌بازیا) راه خواهد داد. آدما به قانون و سیاست احتیاج نخواهند داشت چون همه به‌شون به یه اندازه خوش می‌گذره. این خیلی مهم اه. همه هم‌اندازه‌ی دیگری خوشحال و راضی خواهند بود.

Friday, May 17, 2013

حلق / تحلیلی

اولین چیزی که به ذهن‌ام خطور می‌کنه (بعد از شنیدن این جمله که؛ فلانی یا فلان چیز تو حلق‌ام، یا "بخورم" گفتن‌های مردم) این اه که طرف از گرسنگی شدید رنج می‌بره (بیماری گرسنگی). یا جسم‌اِش گرسنه ست یا روان‌اِش یا چشم‌هاش یا زبان هرزه‌ش.
دومین فکری که می‌کنم این اه که چنین کسی در دوران کودکی و ابتدای رشد باقی مونده. بچه‌ها هر چیز جذاب یا ناشناسی رو به دهان می‌برند یا تمایل دارند اون رو بخورند. این نوعی شناخت اه برای کودکان، و لمس کردن با لب و دهان و خوردن یا بلعیدن، براشون پروسه‌ی شناخت اه. برای همین کاری به این ندارند که چیزی که تصمیم دارند بخورند "خوردنی" اه یا نه.
فکر سومی که می‌کنم این اه که این آدم‌ها خوب بودن و خوشایند بودن کسی یا چیزی رو... یا لذت بردن از کسی یا چیزی رو معطوف به "خوردن" می‌کنند ازیرا که خوردن بزرگ‌ترین "لذت مستقیم"ی اه که می‌شناسند. خوردن در عین حال که برای انسان و آدمیان امر اجتناب‌ناپذیر و پذیرفته‌شده‌ای اه و همه جا و در همه حال می‌شه انجام‌اِش داد (بدون این که مؤاخذه‌ای صورت بگیره)، رابطه‌ی مستقیم یک چیز خارجی با خود و درون آدم‌ها ست. چیزی که با بزاق دهان‌شون ترکیب می‌شه و در امعاء و احشاءشون فرو می‌ره. اون‌ها لذت‌اِش رو می‌برند و کسی منع یا محکوم‌شون نمی‌کنه، مثل گناه لذت‌بخشی که همه جا می‌تونی انجام بدی.

وقتی یک غیورمرد پشت باجه‌ی بانک می‌شینه یا کنار خیابان می‌ایسته و به دختران و زنان مراجعه‌کننده و رهگذر می‌گه "اون رو بخورم" یا "این تو حلق‌ام" (و در بدترین حالت "این تو حلقت")، درواقع داره این پالس رو به دیگران می‌رسونه که اولاً گرسنه ست و باید هر چه زودتر سیر بشه، ثانیاً "حق" داره چیزی بخوره تا سیر بشه (چون ناخودآگاه‌اِش می‌گه خوردن که عیب نیست، حق تو اه)، ثالثاً هر چیزی که به نظرش خوب باشه پس مناسب خوردن اه. داره می‌گه می‌خوام اون چیز رو داشته باشم، به فلانی دست‌درازی کنم... بنابراین به خوردن‌اِش فکر می‌کنم.
در تحلیل این معضل، بزرگ‌ترین دریغ این اه که طبق قانون نانوشته‌ی "کلیشه و ابتذال"، به هر حس‌ای اگر توجه بیش از حد بشه و بهای بیش از حدِ معمول‌اِش داده بشه اون حس یا درک به شکل افسارگسیخته‌ای مبتذل یا منحرف می‌شه و دیگه توی هیچ ظرفی نمی‌گنجه.
مثال: علاقه‌ی ایرانی‌ها به دست زدن و بشکن زدن، جوری که با هر ریتم یا نوایی شروع به دست زدن می‌کنند. چه شنونده و بیننده‌ی مضمون غم‌انگیزی باشند چه از سطحی‌ترین مفاهیم؛ مشغول بیرون کشیدن "شادی" باشند.
این می‌شه که بلندگوهای درون فرد اعلام می‌کنه که می‌خواد از عکس پروفایل فیس‌بوک تا دوچرخه تا شال‌گردن تا بینی ِ عمل‌کرده تا موی زیبا تا چشم شهلا و چی و چی رو در حلق خودش جا داده سپس فرو بده.
طرف می‌خواد موافقت یا نظر مثبت خودش رو اعلام کنه ولی درواقع داره در مسیر زیبایی‌خواهی و لذت‌خواهی به هر انحراف معنایی، هر ذلت و سخافتی بها می‌ده.
در مسیر لذت بردن از "خوردن"، خودش و گنجایش خودش رو در نظر نمی‌گیره بنابراین می‌تونه جوراب دوست‌اِش، ساعت همکارش و حتی یک دوچرخه رو در حلق خودش تصور کنه یا حتی به در اختیار گرفتن و بلعیدن چیزی که مال خودش نیست و "حق"ای در موردش نداره نظر داشته باشه... مثل اندام یک خانوم کارمند که داره با عجله می‌دوئه تا به اتوبوس بی‌آرتی برسه.

کیفیت

یک جمله بود که در برهه‌ای چندساله هزاران بار شنیده می‌شد:
مرا کیفیت چشم تو کافی ست.
تو مایه‌های همون "نمی‌دونم چی‌چی و چی‌چی... این طوری شد و اون طوری شد تا این که بالاخره... آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد".
خواهرم ده تا کارت‌پستال داشت که هم‌کلاسیای دانشگاه بهِ‌ش داده بودن و یکی در میون این جمله کیفیته رو نوشته بودن. یکی‌شون هم دختر بود.
کلیشه‌هه شامل این می‌شد که (نقل به مضمون):
رفته بودم تو پارک قدم بزنم سیگار بکشم که یهو تو رو دیدم و در یک لحظه عاشق‌اِت شدم. اون یک لحظه ضرب در هزار با قابلیت گسترش سینوسی ِ ده درصد مال تو.

خیر سرتون... این هم شد جمله‌ی عاشقانه؟

دیروز تو بحث‌ام با اون یارو همین‌و داشتم می‌گفتم؛ که ذات کلیشه خالی از احساس و تأثیر اه. اون مدل شادی کردن و لذت بردن و خوش گذروندن و حتی عشق و حال کردن که مثل آمپول به‌تون ترزیق شده یا جمله‌هایی که مثلاً شاملا به آیدو گفته و میلیون‌ها نفر در میلیون‌ها موقعیت به طرف مقابل‌شون گفته‌ن چه طور می‌تونه احساس شخصی تو رو نسبت به یکی نشون بده؟ دِ خب عقل‌و خدا داده کار بندازی و موتور احساس‌اِت‌و با اون روشن کنی نه این که هر کی هر چی گفت و تو هم شنیدی و خوش‌اِت اومد گولّه کنی پرت کنی طرف یکی دیگه.
تو همه چیز همین اه. غرغرای مردم و ایرادات والدین و فحشای مردم به آخوندا و گلایه‌هاشون از زندگی و روزگار همه عین هم اه. شرح بدبختی‌شون هم از رو دست هم کپی می‌کنن. یه بچه‌ی نوجوان زنگ زده بود شبکه‌ی من و تو داشت با حرارت حرف می‌زد. صدای بچه‌گونه‌ش رو پخش کردن. نفس نفس می‌زد و با ناراحتی می‌گفت این برنامه‌ی عربا رو پخش نکنین. برا خودشون خوب اه، ما نمی‌خوایم ببینیم. ناراحت بودم که ببین مردم چه فشاری روی ذهن و روان بچه‌هاشون می‌ذارن. چیا یادشون می‌دن و چه کارایی ازشون می‌خوان.
ملت مریض، امراض و کج‌فهمی‌هاش و حال کردناش و بُت‌هاش و علایق انحصاری‌ش رو مثل ویروس به نسل بعدی انتقال می‌ده و خوشحال اه که ادراک کج و کوله‌ش ادامه پیدا می‌کنه و از بین نمی‌ره!
کم‌ترین ضررش این اه که آدم از خودشناسی وا می‌مونه و بعد از یه مدتی دیگه چیزی از هویت و شخصیت‌اِش باقی نمونده که بتونه با اون به خودش استناد کنه. درصد بالایی اصلاً گذر از مرز پوسیدگی و وارد حیطه‌ی بی‌مغزها شدن رو احساس نمی‌کنن، فقط به راه نیاکان می‌رن.

نسخه‌ی سحرآمیز

امروز رفتم تو حموم گیسا رو ناشیانه ولی با دقت چیندم. دیگه پشت گوشام بند نمی‌شه، بسته هم نمی‌شه هی می‌آد تو چشم‌ام. می‌ری آرایشگاه باید امضا بدی، رضایتِ ولی ببری که کوتاه کنن. هزار دفعه می‌پرسن... مطمئن ای؟ پشیمون نمی‌شی؟ اگه کسی هست و طرف موی بلند دوس داره فقط دو سه سانت‌اِش‌و بزنم. دیگه آخرش می‌گم شما بدون عذاب وجدان بچین... قلم‌مو گرون شده می‌خوام باهاشون قلم‌مو درست کنم.
مردم هر چی بلند می‌شه و رشد می‌کنه می‌گن قدرتی خدا ست نگه می‌دارن... مثل زبون، مو، ریش، نخوت، حماقت.
واسه همین من همیشه قبل‌اِش با قیچی حسابی کوتاه می‌کنم می‌رم می‌گم حالا همین‌و درست کن.

Wednesday, May 15, 2013

هیجان

هنگام آپدیت کردن فیلترشکن‌ام متوجه شدم که سرعت دانلودم منفی ِ شش هزار و چارصد و هفتاد و هشت بایت بر ثانیه ست. (6478bites/sec-)
چقدر مهیج... تو خواب هم نمی‌دیدم همچین چیزی رو.
لطفاً هر کی می‌تونه "روند تابع هذلولی"ش رو برام در آره... می‌خوام یادگاری نگه دارم. نگید همچین چیزی نداریم که ناراحت می‌شما. من خودم فنی ام.
اصلاً نمی‌فهمم چرا اندازه‌گیری‌ش کرده. بابا بگو نمی‌شه ما بی‌خیال می‌شیم... قبول‌اِت داریم.

خروش راکدِ حجم

خروش راکدِ حجم

نام اولین مجموعه‌ی شعر داکتر هارمونی که به لطف ایزد "دانا" و توانا در وزارت ارشاد سوزانده شد و هرگز به چاپ نرسید. هنوز که هنوز است نوادگان ایشان از ماحصل این حادثه سربلند اند.

Tuesday, May 14, 2013

تکامل

اگر تکامل نوع بشر فقط و فقط به اون نقطه می‌رسید که دندون‌ای که کشیدی یا افتاد جاش دوباره یه دندون رشد کنه چقدر خوب می‌بود... دیگه دندون‌پزشکا می‌شدن آدمای مهربونی که می‌شد نشست باهاشون قهوه خورد و حرف زد نه این که زیر دست‌شون با دهن باز دراز کشید و چند کلمه خوش و بش کرد.
تقصیر با اجدادمون اه. اگر همه چیز رو با دندون می‌شکستن، با فک و دهن حمله می‌کردن به نارگیلا، و حسابی از دندونا کار می‌کشیدن در مسیر تکامل خودبه‌خود راهی برای حل مشکل شکستگی‌ها و پوسیدگی‌ها و افتادن‌های متعدد ایجاد می‌شد. لوس و وابسته به ابزار و آشفته بار اومدیم... مثل اجدادمون.

Monday, May 13, 2013

واسه ما خاطره ست

روزی که من نظریات و ایده‌های خرد و کلان‌ام رو همون جور که می‌خوام و همون قدری که لازم می‌دونم ارائه بدم، همه پودر می‌شن... جوری که انگار برهنه در معرض توفان خورشیدی قرار گرفته باشن.
از کتاب خاطرات مرحومه داکتر هارمونی

Sunday, May 12, 2013

اولویت

اولویت‌های من‌و "ژوپیتر" تعیین می‌کنه نه رهبر، نه سی‌اِن‌اِن و بی‌بی‌سی.

شتر

داداش‌ام (اونی که قند داره نه) همه رو به صف کرد و با دستگاه قندمون‌و اندازه گرفت. همچین سوزن فرو کرد سر انگشتامون انگار منتظر بهونه بوده به ما سوزن فرو کنه. خواهرم گفت چه بی‌رحم هم هست، من هم از درد می‌نالیدم. قند من پایین‌تر از همه بود. قند مامان‌ام از قندعلی هم سی تا بالاتر بود که ازش خواستیم سرسری نگیره... مرگ ما این یه چیز رو دیگه سرسری نگیره... زندگی ما که سر خونسردی و سخت‌نگیری این تلف شد که هیچ چی، خودش‌و مواظب باشه.
قند من شصت و هشت بود که همه‌ی متخصصا گفتن اوف و اوه و خطرناک اه و یهو قند پایین آدم‌و می‌بره تو کما و اینا. کاشف به عمل‌ام اومد که چند ماه پیش که به خواب مرگ فرو رفته بودم ولی مثل عیسی‌مسیح مرستخیز شدم از همین بوده. غیر از اون من گاهی شده که از حال می‌رم. دو بار وارد اون تونل معروفه شده‌م که تازه ته‌اِش هم نوری نبود... یه‌راست به سمت دوزخ می‌رفتم که اقوام کشیدن‌ام بیرون. مثل بیش‌تر زنان ایرانی کم‌خونی دارم و سال‌ها ست که دائم دچار سردرد می‌شم. اعصاب که از زمان نوزادی نداشتم. غیر از پنج تا عصب‌کشی (مایه‌ی مباهات‌ام اه. آره پول دارم، تونسته‌م، عصب‌کشی کرده‌م)، دو تا جراحی داشته‌م که بعد از هر کدوم یه بخشی از لایه‌ی کورتکس مغزم از بین رفته. من نمی‌دونم کورتکس چی هست اصلاً. فقط شنیده‌م، ولی ایمان راسخ دارم که مال من از بین رفته. سردردام عادی نیستن. مثلاً یهو انگار سطح جمجمه‌م تیر می‌کشه و سرم به یه طرفی کشیده می‌شه، گاهی یهو احساس می‌کنم پَس ِ کله‌م، طرف راست یا چپ، یه تیکه از جمجمه‌م (اندازه‌ی کف دست) نزدیک اه کنده شه بیفته. گاهی پیشونی‌م موج بر می‌داره و شقیقه‌هام می‌زنن... که در تمام موارد راهکارم این اه که با دست می‌گیرم نیفته یا فشار می‌دم رو بالش که به خورد مغز بره. دائم هم در حال خوردن قرص مسکن ام که دست سازنده‌هاش رو به گرمی می‌فشارم.
خلاصه دیروز نزدیک بود بهِ‌م آب‌قند بدن بخورم که امتناع کردم. من همین جوری‌ش موندم این چربی‌های اضافه رو چه جوری بسوزونم... مواد شیرین و قندی هم که می‌گن در بدن سریع تبدیل به چربی می‌شه. کاش یه راهی باشه اطراف باسن (حالا هر چی) مثل کوهان شتر عمل کنه... یعنی تبدیل بشه به قند و سوخت یا کلاً خود بدن از اون چه که داره قند مورد نیاز رو تأمین کنه. یکی هم نیست بگه این تکامل نوع بشر چه گلی به سر ما زده پس تا الآن؟ در همه‌ی زمینه‌ها (عشق و محبت، چربی‌سوزی، دومیدانی) از شتر کم‌تر ایم، باقی حیوانات رو نمی‌دونم.

Saturday, May 11, 2013

گرومب

عاشق زار و سینه‌چاکِ آسمون‌قرومبه ام... احساس می‌کنم از طرف ما ست که تا می‌تونه بلند فریاد می‌کشه. هر چی صدا و شدت‌اِش بیش‌تر باشه من بیش‌تر لذت می‌برم. دوست دارم در طول زندگی‌م لااقل یه بار شاهد باشم که یه آسمون‌قرومبه‌ی شدید و طولانی و پُرصدا بیاد که در ادامه‌ش یه چیز گنده‌ای رو از جا بکنه ولی خسارت مالی و جانی به جا نذاره. مثلاً بیاد و اون قدر شدید بیاد که یه تیکه زمین رو برای کشاورزا شخم بزنه. فک کن صدای زیر و رو شدن خاک هم به قرومبه اضافه بشه... چی بشه. به امید آن روز.

Friday, May 10, 2013

پنج‌شنبه‌ها با مری

امروز که از خواب بیدار شدم حس کردم یکی از پنج‌شنبه‌های قدیما ست چون از بیرون بوی همون پنج‌شنبه‌ها می‌اومد. من عاشق پنج‌شنبه‌ها بودم. خیلی زود ساعت 11 از مدرسه می‌اومدیم و سر ظهر خونه بودیم. مامان‌ام یه مدتی پنج‌شنبه‌ها قرمه‌سبزی درست می‌کرد و بعد طبق معمول می‌رفت بیرون. من فکر می‌کردم قرمه‌سبزی بدون ماست مثل کفر می‌مونه و اصرار داشتم همیشه ماست کنار قرمه‌سبزی باشه و ماست و خیار کنار مرغ و پلو. از اول هم زورگو بودم. اون زمان فقط ته نشیمن مبل چیده بودیم و این طرفِ هال صاف و خالی بود. می‌شِستیم رو فرش دور یه سفره‌ی بزرگ. اون‌ورتر تلویزیون بود و دیوارهای سفید خالی. بعدش می‌رفتم می‌خوابیدم. درخت عرعر بزرگ حیاط‌مون سر جاش بود و تو باد تکون می‌خورد. تفریح‌ام این بود که دراز شم تو اتاق و ببینم باد کی بوی بارون یا خاک رو می‌آره. یه سری اتفاقات طبیعی هم بود که انگار فقط پنج‌شنبه‌ها می‌افتاد.

Wednesday, May 8, 2013

رز سفید تهران

امروز آخرین مرحله رو انجام دادم و دیگه می‌خوام فردا که رفتم مدرک‌ام بیاد بدوئه بغل مامانی.
باید چارصد تومن به حساب صندوق رفاه دانشجویان می‌ریختم و تسویه حساب می‌کردم... آقا کدوم رفاه؟
وقتی من دانشگا قبول شدم چند نفر تو نونوایی بعد از تبریک گفتن به مامانم گفته بودن دانشگاه دولتی قبول شده به‌ِش حقوق هم می‌دن! امان از این "حرفای مردم"ها.
صندوق رفاه (آقا کدوم رفاه؟ نه، جدی...) تو خیابون شهید بهشتی‌ه و اون جا هم الآن به خاطر نمایشگاه بین‌المللی شلوغ‌تر از قبل‌ه. این خیابون پر رفت و آمد کلاً یک‌طرفه ست و غیر قابل درک.
پول‌ام نقد بود، توی حساب نبود و نمی‌تونستم کارت بکشم. آقای مسئول با اشاره‌ی انگشت گفت برو، پشت اون پارتیشن بانک‌ه، بگو پول نقدو ازت بگیره به جاش کارت خودش رو بکشه. رفتم پشت پارتیشن. سلام کردم و منتظر شدم مرد جوانی که روی حساب و کتاب متمرکز شده و زبونش اومده بیرون جوابم رو بده. ماهان برادرزاده‌م هم همین عادت رو داره. وقتی داره دل و روده‌ی چیزی رو می‌ریزه بیرون یا داره با دقت "مدل آفریقایی" می‌رقصه زبونش می‌آد بیرون.
مرد جوان یه دقیقه بعد پا شد اومد نزدیک پیشخون و من رو که دید زبونش همون بیرون قفل کرد. از جاش پرید گفت ترسیدم خانوم. گفتم: اِ صِدام رو نشنیدین؟ می‌خواستم اضافه کنم عب نداره خیلیا زبون‌شون می‌آد بیرون، راحت باش.
هفتاد تومن بیشتر نداشت لذا رهسپار یافتن بانک شدم. تقریباً خیلی زود رسیدم به بانک ملی که سر یه خیابون باصفا بود. یک ربع دیر رسیده بودم و بانک سر ساعت 14 بسته بود. یکی به‌م گفت برو پایین‌تر هست، پنج دقیقه راه داری. بیست دقیقه بعد من هنوز داشتم پیاده زیر آفتاب می‌رفتم. خیابون یک‌طرفه ست و غیر از مسیر ماشینا، اگر بخوای جایی بری باید اون قدر پیاده بری تا برسی. پیاده‌رو رو کنده بودن و انگار تو مسیر سنگلاخ راه می‌رفتم. از کنار یه باغچه‌ی بزرگ پر از گل رد شدم. یهو بوی اون همه رز سفید من رو گرفت. تعجب کردم که عطر دارن. این روزا گل‌ها بو ندارن. یه دونه کندم و حسابی بو کردم بعد هم گذاشتم پشت گوش‌ام.
توی بانک، تلویزیون روی یه کانال وطنی ناشناس بود. صدای تلویزیون رو بسته بودن، داشت بی‌صدا شرلوک هولمز قدیمیه رو پخش می‌کرد. شماره گرفتم و نشستم خیره شدم به صورت و موهای جرمی برت. یاد روزهایی افتادم که صبح تا شب منتظر می‌موندیم سریال مورد علاقه‌مون پخش بشه. الآن چقدر زندگی راحت شده، می‌بینین؟ عمه‌قزی صحبت می‌کنه...

دیدم این جرمی برت مرحوم چقدر خوب هوش و ذکاوت رو با بازی‌ش منتقل می‌کنه، بدون این که لازم باشه حرفاش رو بشنوی تا پی به هوش و تیزی‌ش ببری. نگاهاش، اداهاش... شخصیتی درست کرده فوق‌العاده جذاب و دوست‌داشتنی و ماندگار.
یکی دو نفر از رسته‌ی آقایان به گل پشت گوش‌ام خیره شده بودن. نوبت‌ام شد و رفتم پول رو پرداخت کنم. آقای پشت باجه طبق معمول جای پدر من بودن ولی تیک می‌زدن...
(تنها پشتِ باجه‌ای ِ خوب و خوشگل دنیا مال بانک محله‌مون بود که یه زمانی ما از خدامون بود هم سررسید قسط‌های ما رو تیک بزنه هم با خودمون تیک بزنه ولی منتقل شد بالا بخش اداری.)

جناب "بابو یادارشاهی" یا همچین چیزی فیش رو گذاشت روی پیشخون با نیش باز. شبیه کرکتر زشت در خوب، بد، زشت بود. گفتم ممنون خدافظ. گفت در خدمت باشیم قربونت برم. این جور مواقع، طی پروسه‌ی خمیرگیری (که هر روزی بری بیرون بارها برات پیش می‌آد)، من به صورت طرف مقابل اصلاً نگاه نمی‌کنم. این بزرگترین کون‌سوزی رو براشون به همراه داره چون چشمکا و خنده‌های زشت و تیکاشون دیده نمی‌شه و مثل تف سربالا بر می‌گرده رو خودشون.
نشستم توی تاکسی که بر گردم. یکی به دو نزدیک شد و پشت من پرید تو تاکسی؛ چنان با سرعت و عجله و سراسیمه که درواقع با آرنج دست چپ وارد تاکسی شد و چپید کنار من. توی مسیر سرش مثل جغد کامل بر می‌گشت طرف من و بی‌خجالت خیره می‌شد... امراض اپیدمیک... به روی خودم نیاوردم تا به امید خدا کون‌سوزی ایجاد بشه. می‌خواستم گل رو بر دارم فرو کنم تو چشمش ولی از عطرش حیف‌ام اومد.

کاملاً بی‌دلیل! یادم افتاد به تظاهرات شنبه‌ی 29 خرداد 88 به سمت آزادی. تو یه مسیری از همراه‌ام جدا افتاده بودم. اون‌قدر جمعیت زیاد بود که همه عملاً به‌هم‌چسبیده راه می‌رفتن. یهو به خودم اومدم دیدم انگار یکی از دو طرف پهلوهام رو گرفته داره هوهوچی‌چی‌کنان می‌آد. برگشتم دیدم با اعتماد به نفس داره من رو نگاه می‌کنه. گفتم دستت رو بر دار آشغال. کمی فکر کرد و بعد با بی‌میلی دستش رو برداشت.
گفت اِ انقد شلوغ بود فک کردم مال خودم‌ه.
کاش لااقل این رو می‌گفت. خیلی عادی برخورد کرد و به تظاهرات ادامه داد! قابلیت‌های کشف‌ناشده‌ی مردان... خدا کنه قبل از نابودی مملکت قابلیت‌های این عزیزان کشف بشه... حیف اند.

تا فیش خلاصی از بدهی رو بگیرم و بر گردم برسم خونه چند مورد دیگه کون‌سوزی ایجاد کردم که در نتیجه‌ی گرمای حاصله گل‌ام هم سریع پلاسید... تو مترو گل‌ام رو دادم به یه دختره بو کنه و سریع جمله‌ی کوبنده‌م رو انداختم: این روزا گلا بو ندارن. این استثنایی بود. اون هم سریع تأیید کرد و افزود همه چی مصنوعی شده.

Tuesday, May 7, 2013

بی‌تعارف

هفته‌ای دو یا سه روز داداش‌ام پارسا رو می‌آره تا من نگه‌ش دارم. همین که پاش‌و می‌ذاره تو، می‌دوئه می‌آد تو اتاق‌ام. اول اگه عروسکی، ماشینی چیزی خریده باشه نشون‌ام می‌ده یا اگه جایی‌ش زخم یا قرمز شده باشه. هر جریان مهمی رو همون اول تعریف می‌کنه، یا اگه خواب دیده باشه.
اگه تو تخت‌ام باشم می‌پره رو تخت چراغ بالاسرم‌و روشن می‌کنه، با تشر می‌گه مهمون دعوت کردی اون وقت گرفتی خوابیدی؟ به‌ش می‌گم من که تو رو دعوت نکرده‌م که، تو هر وقت خواستی می‌تونی بیای. داد می‌زنه: ولی من مهمون تو ام. می‌گم نه عزیزم، تو خودت صاب‌خونه ای... صدای هوار زدن در می‌آره.
هر چی بیش‌تر تعارف الکی می‌کنم بیش‌تر عصبانی می‌شه آخرش هم می‌گه نخواب دیگه پاشو بیا پیش من. دست‌ام‌و می‌کشه می‌بره.

Sunday, May 5, 2013

سلمونی

بابا یه فکری به حال گربه‌ها باید بشه. حموم عمومی ندارن جایی؟ سلمونی چطور؟ از شمالی‌های عزیز بعید اه... چه طور تا حالا فکر زدن یه سلمونی واسه گربه‌ها نبودن؟
جوری کثیف و داغون اند که آدم می‌ترسه تو تهران طاعون اومده باشه.

Saturday, May 4, 2013

تسخیرناپذیران

کوچه‌مون پاتوق گربه‎ها ست و حالا پر شده از گربه‌های گنده و کرم‌رنگ و پشمالو و چرک. گنده که می‌گم یعنی واقعاً دو برابر یک گربه‌ی معمولی که می‌شه تصور کرد. چرک هم یعنی انگار تو گرد زغال غلتیده باشن. شبا تا صبح صدای جیغ و دعوا و ناله‌هاشون می‌آد. روزها می‌شه لکه‌های خون بعد دعوا رو تو حیاط یا روی آسفالت کوچه دید. موهاشون بلند شده و همه‌ش تو هوا ست، انگار برق گرفته باشدشون. گویا شدیداً عصبی و منگ و پرخاش‌گر شده‌ن تو این فصل.
امروز اومدم برم بیرون وقتی رسیدم پایین دیدم یکی‌شون رو پله‌های ورودی تو پارکینگ وایساده و با یه حالت عجیبی خیره شده به جایی روبه‌روش. نگا کردم دیدم سر دیوار کوتاه حیاط‌خلوت یه دونه از اون گنده‌هاش با موهای پریشون و سیخ‌شده و با غیظ و غضب داره این پایینی رو که معلوم بود کم‌زورتر و منگول‌تر اه می‌پاد. من معتقد ام گربه‌ها عموماً منگول و ترسناک و وحشی و غیر قابل پیش‌بینی اند. همیشه یا از کنارشون رد نمی‌شم یا فاصله رو حفظ می‌کنم.
اونی که رو پله و پایین بود یک کم ترسیده بود ولی مثل یکی که مواد زده و نگاش گنگ و خالی می‌شه هی به من نگاه می‌نداخت و باز دوباره چشماش بر می‌گشت طرف اون پلنگه. انگار منتظر یه غرش بود تا تصمیم بگیره چی کار کنه. ترسیدم موقع رد شدن، بالاییه از فرصت "خارج شدن از دید" استفاده کنه حمله کنه بپّره پایین و در نتیجه بیفته رو من. از ترس آب دهن‌ام خشک شده بود. یه سکانسی هست تو تسخیرناپذیران ِ دی‌پالما... تو مترو اتفاق می‌افته، صحنه آهسته پخش می‌شه و قبل‌اِش هی همه به هم و به ساعت مترو نگا می‌کنن... تعلیق این صحنه عین همون بود.
فاجعه رو می‌دیدم... یا از هول می‌افتادم از پله‌ها پایین و تو پاگرد سرم اصابت می‌کرد به دیوار می‌مردم یا پلنگه با چنگول می‌پرید روم و من قبل از این که صورت‌ام پک و پاره بشه از ترس سکته می‌کردم. بر گشتم بالا با آسانسور رفتم پایین. موقع در رفتن از شکاف بین دیوار و در آسانسور هم پایینیه یه جور خاصی! نگام می‌کرد. خیلی خنگ بود، معلوم بود، ولی من طول حیاط رو دوییدم.
می‌گن تو بهار که به باران‌های ناگهانی و هجوم پشه‌ها شهره ست، گربه‌ها حاضر اند بکشن واسه "به هم رسیدن". کی گفته آدم نمی‌کشن؟

Friday, May 3, 2013

نوازنده‌ی دوره‌گرد

هر کی رو می‌شناخته‌م به نوعی نواخته‌م، فقط کم مونده نارضایتی‌م از کیفیت کار جناب بهمن سلیمی رو اعلام کنم؛ مأموری که می‌تونست دقت و ظرافت بیش‌تری در نوشتن اسم و مشخصات‌ام در شناسنامه مبذول بفرماد. یه عمر اه کج و کوله‌گی و پُررنگی ِ عدد جلوی کلمه‌ی "بخش"، که برای پوشوندن عدد اشتباه زیرین ایجاد شده تو چشم‌ام اه.

در سال‌های بی‌اغراق "سخت" چه می‌گذرد؟

چند کارگر تو ساختمون بغلی از ساعت هشت صبح مشغول اند. از همون وقت صبح دارن از پنجره‌ی آپارتمان فلز و کیسه‌های آجرپاره و شیشه می‌ریزن تو کامیون. حتماً می‌تونید سر و صدای تولیدشده رو تصور کنید. با صدای یکی از خواب پریدم که با تمام قوا فریاد می‌زد در واحدو باز کن، در واحدو باز کن!
با خودم گفتم خدایا واحد دیگه چه کوفتی اه؟ بعدش خواب رفتم و یه‌سره کابوس‌های صدادار دیدم. بین خواب و بیداری گیج و آویزون شده بودم. داشتم تو خواب واسه دوست‌ام تعریف می‌کردم که چی شد که از خواب پریدم و بعدش هم کابوس دیدم! اون هم در جواب داشت با بدجنسی همیشگی‌ش می‌گفت ولی من صدایی نشنیدم و راحت خوابیدم. تو خواب تو دل‌ام می‌گفتم به درک سیاه که راحت خوابیدی. شعور هم‌دردی کردن هم نداری؟ اون‌قدر هوشیار نبودم که لااقل پا شم پنجره رو ببندم. بیدار که شدم دیدم گردن و عضلات پشت‌ام مثل سنگ سفت شده و درد می‌کنه و ملافه جوری زیرم چروک خورده انگار بز جوییدت‌اِش. وقتی خواب ام یا می‌خوام بخوابم بیش از اندازه به صدا و نور حساس ام. برای همین از پروسه‌ی نکبتِ تاریک‌روشن و صبح شدن، صدای کلیه‌ی بلبل‌ها، یاکریم‌ها، گنجشک‌ها و کفترا متنفر ام. همیشه صدای مزخرف‌شون خواب من‌و به هم می‌زنه و باعث می‌شه با تفنگ ساچمه‌ای به‌شون شلیک کنم. هم‌چنین اگر شب نشه و خورشید همیشه وسط آسمون باشه راحت ام ولی تاریک شدن و باز روشن شدن ِ آسمون اعصاب من‌و به هم می‌ریزه. تیره‌ترین و کلفت‌ترین پرده‌ی بازار رو خریده‌م ولی باز هم از نور کمی که سر صبح ازش رد می‌شه شاکی ام. خدا شفا بده.

کارگرها و کارفرماها متأسفانه برای اعصاب و روان مردمی که دور و اطراف "محل کارشون" هستند پشیزی ارزش قائل نیستند. از وقتی بچه بودم یادم اه تو این کوچه همین بساط بود.
یعنی این‌قدر تصورش سخت اه که مردم در شهر مثل خروس پنج صبح بیدار نمی‌شن و ممکن اه اول روز در خواب یا در حال استراحت باشن؟ از طبقه‌ی دوم کیسه‌های سنگین کلوخ و آهن‌های چارچوب‌ها رو پرت می‌کردن تو کامیون خالی. یه سری چیز شیشه‌ای هم پرت می‌کردن که به کامیون که می‌رسید خرد می‌شد.

چند ساعت پیش صدای یکی از کارگرا رو شنیدم که داشت می‌گفت "یه ناهار به ما نمی‌دی؟"
ساعت یک ربع به سه‌ی بعدازظهر بود و از ساعت ناهار کارگری که از هشت صبح مشغول اه، سه ساعت گذشته بود.
قاعده‌ای هست که می‌گه کارگر روزمزد ناهارش با خودش اه. ما برای تعمیر خونه‌مون از یک ماه، ده روزش رو ناهار برای کارگرها خریدیم و بعد سرکارگر گفت ما ناهارمون با خودمون اه.
بعد یه برق‌کار لوله‌کش ِ همه‌کاره برای یه هفته اومد یه سری کارا رو بکنه. روز اول مامان‌ام بهِ‌ش گفت این یه هفته براتون ناهار می‌گیرم. اون هم گفت اگر پول‌ش‌و باهام حساب می‌کنید بگیرید. مامان‌ام گفت نه قابل‌تون‌و نداره و واقعاً هم نداشت. دو بار مامان‌ام مرام گذاشت و قرمه‌سبزی و باقالی‌پلوی معروف‌اِش رو درست کرد. یه هفته‌ی باقی‌مونده رو براش ناهار سفارش دادیم و مثل مهمون ازش پذیرایی کردیم. می‌رفت وای می‌ساد دست‌اِش رو پای سینک آشپزخونه می‌شست (کاری که هیچ کس جرأت نداره جلوی من بکنه). اگر یه بار یادمون می‌رفت یخ بندازیم تو پارچ، شیر آب رو پنج دقیقه با آخرین فشار باز می‌ذاشت آب خنک شه بخوره و از این کارا. همه رو تحمل کردم که فردا نگه به کارگر بی‌احترامی کردین. متأسفانه ساده و تنها و بی‌یاور بودم و دست‌ام هم واسه امر به معروف باز نبود.

بخش دوم، دق‌نوشته:
نهصد تومان اول کار به حساب‌اِش ریخته بودم. یه روز مونده به تموم شدن کارش چون در جریان بود ما چیا می‌خوایم گفت یه کولر تمیز دست دوم دارم، برای ساختن ِ در جدید حمام آشنا دارم، شوفاژها رو نصب می‌کنم (اصلاً کارم همین اه)، مامازن تو مسیرم اه، سنگ جلوی در رو از همون جا می‌خرم می‌آرم... سنگی که خودش سر لوله‌کشی زد داغون کرد.... حرف‌اِش این بود که حاج خانوم چرا می‌خوای این جا بخری زیادتر پول بدی؟ اون جا پونزده تومن بیش‌تر نیست بنده‌خدا.
نشون به اون نشون که دونه دونه‌ش رو آدم آوردیم و با خرج زیاد درست کردیم.
علاوه بر اونا قرار بود کلید پریزا رو هم بزنه. سه بار کمبودها رو شمردیم، رفتیم کلید و پریز خریدیم. هر بار گرون‌تر از بار پیش. هر سه بارش هم ول کردیم جلوی دست این، هر سه بار هم کم آوردیم. هنوز هم چند تا کلید رو دیوارا کم اه. یعنی دود شده رفته رو هوا؟
طبق غلوهاش در ذکر توانایی‌هاش می‌خواست چراغا رو نصب کنه، هود رو نصب کنه... گردن‌اِش رو کج کرد و با لحن التماسی گفت پس امروز برام پول بریزین چون باید لوازم بخرم و سفارش بدم. به غیر از اینا در و پنجره‌های قدیمی آلومینیومی رو روز آخر برد که کیلویی بفروشه و اجازه دادیم نزدیک به چارصد هزار تومن ِ حاصله رو برا خودش بر داره.
یادم اه روز آخری بارون می‌اومد، دیر بود، از سر تحویل کار می‌اومدم و خیلی خسته بودم. رفتم پونصد تومن دیگه ریختم و... بله، دیگه پیداش نشد که نشد. بعد از یه ماه که موبایلش‌و ور داشت در برابر اعتراض من گفت شما دیویست تومن هم به من بدهکار ای. گفتم حیف من که باید با توی قالتاق حرف بزنم. اگر حتی ده هزار تومن طلبکار بودی پاشنه‌ی خونه رو تا الآن در آورده بودی. اگر بدهکار ام فاکتور بیار بهِ‌م نشون بده تا باهات حساب کنم. رفتم از طریق شماره‌حساب پیگیری کنم که آقای بانکی (طبیعتاً هم‌سن پدر من) چشمک زد شماره موبایلش‌و نوشت گذاشت رو پیشخون گفت بانک کاری واسه‌ت نمی‌کنه، باهام تماس بگیر ببینم چی کار می‌تونیم بکنیم.
شکایت هم اگر می‌کردم ازم مدرک مستدل می‌خواستن و من حتی یه امضا هم از این مردک دغل که اتفاقاً از مضحکه‌ی روزگار فامیلی‌ش شرفی بود نداشتم. همه بهِ‌م سرکوفت زدن که اشتباه از تو بوده و همه رو، علی‌الخصوص کارگر رو باید بدهکار نگه داری. باید دنبال پول‌اِش بدوئه. داداش‌ام گفت یه بار قبل از غیب شدن بهِ‌ش گفته بوده مغازه خریده و باید ماهی یک میلیون قسط وام بده. بعد هم از 118 یه شماره‌ی ثابت ازش پیدا کردم که وقتی زنگ زدم فهمیدم خونه مال خودش اه و اجاره‌ش داده.
درآمدش در سال احتمالاً چندین برابر من بود و هست.
از کاری مثل کاری که من می‌کنم (طراحی و کتاب‌سازی) حتی به زور می‌شه به ریال پول در آورد ولی رو همه چیز بر حسب دلار قیمت گذاشته‌ند. کسی مثل این کارگر هم فکر می‌کنه چون شغل‌اِش اون اه ولی ما بدون خاک‌مالی شدن کار می‌کنیم می‌تونه و مباح اه که با دغل‌بازی دو برابر اضافه بگیره و فلنگ‌و ببنده.

تجربه‌ی این مدت طولانی و وحشتناک و غیر قابل تحمل تعمیر خونه باعث شده من رو خودم خط و نشون بذارم و دیگه سر سوزنی به کارگرجماعت اعتماد نداشته باشم. هر کدوم پاشون رو گذاشتن تو خونه بدترین کار رو ارائه دادن و بیش‌تر از مبلغ طی‌شده گرفتن. امروز که شنیدم کارگره داره با التماس به یارو می‌گه یه ناهار هم واسه ما می‌گرفتی پیش خودم گفتم چشم‌تون کور. باید هم چشم‌تون همیشه به دست دیگران باشه. به بعضیا گویا تحقیر بیش‌تر می‌سازه وگرنه با یک تصمیم (ذلیل و محتاج نبودن و در عوض انسان بودن) زندگی‌شون رو تغییر می‌دادن. از جیب خودشون یه لقمه نون و پنیر می‌خوردن و واسه کباب چرب گدایی نمی‌کردن.
طبقه‌ی کارگر تو ایران طبقه‌ی ولنگ و وازی اه. شخص من توشون آدم درست‌کار خیلی کم دیده‌م. خوش‌بینانه‌ش این اه که از بدشانسی با خوباشون روبه‌رو نشده‌م. هر کی دنبال پول سریع می‌گرده شروع می‌کنه به کارگری کردن. هیچ مرکز معتبر و هیچ صنفی جواب‌گوی نقص‌ها، دزدی‌هایی که می‌شه و مشکلات مشتری‌ها نیست.
کارگری کاری اه که قاعده‌ای نمی‌شناسه. کارگر مهارت‌اِش جایی بررسی نشده. اکثراً بدرفتار و گداپیشه ند با این که درآمدهای معقولی نسبت به خیلی‌ها دارن. به هیچ چی راضی نمی‌شن، ندانسته همه‌کاره ند، در نتیجه اصول کار رو بلد نیستند. با بیش‌ترین کثیف‌کاری و سر و صدا و آزار روحی روانی کار می‌کنند و حرف هم نمی‌شه بهِ‌شون زد. فکر می‌کنند به خاطر لباس خاکی و استفاده از ظاهر فرودست می‌تونن رو وجدان همه سوار بشن.

Wednesday, May 1, 2013

دی‌کاپریو

خدا نکنه یه پسری دماغ و دندوناش خوش‌ترکیب یا متناسب باشه یا فکر کنه که هست، دیگه وسواس دخترا به صورت و قیافه رو هم که ندارن، بای‌دیفالت هم که از خودشون بسیار متشکر و ممنون اند که "حضور" به "هم" رسوندن... می‌ری تو عکس پروفایل یارو می‌بینی پایین‌اِش زده عکس شماره‌ی یک از دیویست و پنجاه و هشت. تو نصف عکسا ته‌ریش و عینک‌آفتابی و دندونا پیدا... نصفِ دیگه سیگار به دست و غرق در دود و تفکر با صورت تیغ‌زده. از زمان عضویت در فیسبوک دو روز یه بار عکس جدید گذاشته...
طرف بازیگری چیزی اه نکنه؟
نه بابا سال دوم طراحی‌فرش تهران جنوب اه.