Tuesday, December 16, 2014

امشب... که باران غم‌ات از دیده می‌بارد

یه جمعیت زیادی جمع شده بود جلوی ورودی بنای کاهگلی‌رنگ که البته از خشت ساخته شده بود. جمعیت به شکل یک هرم انسانی در اومده بود چون همه کیپ هم روی پله‌ها وایساده بودن و تقریباً به هم فشار می‌آوردن تا بتونن برن تو ولی از طرفی جوری ایستاده بودن که یعنی مشکلی هم نداریم تا ابد این‌جا وایسیم. خوشحال بودم که مجبور نیستم قاطی اونا بشم و تا ابد وایسم تا بتونم ببینم‌اش. یه راه مخفی بلد بودم. اون وسطا یه شکاف باریک بود، یه مسیر پلکانی که ختم می‌شد به پنجره‌ی چوبی منبت‌کاری‌شده که از پشت‌اش می‌شد کف پشت بوم رو ببینی. نیم‌دایره‌های نخودی‌رنگ، مثل این که ماه رو حامله باشه ازش بیرون زده بودن. پنجره گاهی شش‌ضلعی گاهی یک هشت‌ضلعی بی‌نظیر بود. به هر حال ته پلکان قدیمی همین بود و راهی به پشت بوم نداشت. پشت بوم زیر آفتاب تفتیده شده بود ولی تنها بود، کسی به‌ش نرسیده بود. رو پله‌ای... چند تا مونده به آخر وایسادم نگاش کردم، آسمون پشت‌اش رو. رفتم پایین و جمعیت رو دور زدم تا برسم به اون طرف بنا. دوباره از یه پلکان دیگه که قرینه‌ی اون یکی ساخته شده بود رفتم بالا و کمی هم اون یکی پنجره رو نگاه کردم.
گنبد و بادگیرهاش پیدا بودن. داشتم فکر می‌کردم هیچ چی بهتر از این نیست که خیال آدم راحت بشه.

No comments:

Post a Comment