Wednesday, December 24, 2014

از آبی تا سیاه

دیشب تولد فاطمه بود. سی هزار تومن فقط پول کیک دادیم. کی باور می‌کرد؟ یه زمانی به کیک پنج تومنی بی‌محلی می‌کردیم ولی حالا. از شیرینی‌فروشی‌هایی هم که اسم در کرده‌ن دیگه باید قسطی کیک خرید. جمعه‌ی قبل از تولدم که یک یک‌شنبه‌ای بود، متعلقات جمع شدن و برام کیک آوردن. ما واسه تولد اونا کیک می‌خریم، اونا واسه تولدای ما. فاطمه دو دیقه یه بار سن‌ام رو به رخ‌ام می‌کشید و می‌گفت دیگه سنی ازت گذشته و با ابروهاش شکلکای واقعاً بامزه‌ای در می‌آورد. بابا عروس‌مون واقعاً بامزه ست، من حتی گاهی از دست‌اش می‌خندم. دو سال از من کوچیک‌تر اه و بچه‌ی هفت‌ساله داره ولی من هنوز تو خیالات‌ام سیر می‌کنم و نسبت به سروتونین موجود در آرد گندم واکنش مثبت نشون می‌دم تا "دنیا بدونه". نسرین هم حالا دیگه دو تا بچه داره و چار سال از من کوچیک‌تر اه. حالا این چیزا که برا من مهم نیست؛ من از اونا نیستم که چهره‌م با سن تغییر کنه (الکی می‌گم. در آخرین عکسی که برای پاسپورت انداختم وقتی خودم رو دیدم جا خوردم و پنیک زدم)، مشکلی هم ندارم همیشه عمه‌ی این سه تا بچه‌ی خوشگل و بانمک باقی بمونم و همسر یه آدم فرهیخته و یک هنرمند جهانی پولدار نباشم... البته چرا راست‌اش یک کم مشکل دارم. به هر حال از لحاظ علمی بیست پنج درصد من تو هر کدوم از این بچه‌ها هست که می‌کنه به عبارتی هفتاد و پنج درصد و اگر واسه انتقال بیست پنج درصد باقیمونده هم راهی پیدا کنم دیگه هم خودم هم خدا هم طبیعت ازم راضی می‌شن چون وظیفه‌م رو در قبال "بقا" و "انتقال ژن" انجام داده‌م. با این حال به شکل نمایشی (یعنی مثلاً)، از یادآوری‌های فاطمه ناراحت می‌شدم و اون هم با لهجه‌ی خاصی دیالوگاش رو می‌گفت تا دور هم بخندیم.
متأسفانه مرور زمان باعث شده که هدیه‌ی تولد خریدن به دست فراموشی سپرده بشه (یعنی واسه من که دیگه نمی‌خرن انگار دیگه تو این سن قلب ندارم پس نمی‌شکنه)، حیف اگر دیگه کسی در این زمینه احساس اجبار نکنه و پا شه دست خالی بیاد. قاطعانه امیدوار ام این بدعت نامیمون تبدیل به "روند" نشه و سال دیگه شاهد افزایش دریافتی‌ها باشیم. بابا تو خارج مردم دیت هم که می‌رن هدیه می‌برن. ارزش پولی‌ش مهم نیست. بابا لامصب یه چیزی بیار بده بگو این رو واسه تو خریدم اصن دیویست تومن. تنها هدیه رو پارسا به‌م داد که یه نقاشی ِ به قول خودش "با جزئیات" بود از من. برای بار چندم گفت این دیگه آخرین نقاشی اه که برات می‌کشم، می‌دونی که فوتبال وقتی برای نقاشی نمی‌ذاره. می‌گم آره می‌دونم. تو مدرسه‌شون تو تیم فوتبال بازی می‌کنه و بازی‌های لیگ عنی ایران رو هم تا جایی که بتونه دنبال می‌کنه... این جوری که می‌شینه رو مبل پای فوق‌العاده‌ش رو می‌ندازه رو پای فوق‌العاده‌ش و وقتی داره تو تبلت‌اش فوتبال بازی می‌کنه گاهی یه نگاهی هم به تلویزیون می‌ندازه می‌گه ای بابا گل بزنین.

اون روز که تولدم بود دیدم فاطمه داره هی اشاره می‌کنه و می‌خواد یواشکی یه چیزی بگه. گفت نمی‌خوام پارسا بشنوه یادش بیاد. رفتم جلوش وایسادم گفتم چی؟ گفت یه روز از سر کار اومدم خونه دیدم پارسا خیلی ساکت شده، نه بازی می‌کرد نه ناهارش رو خورد نه باهام حرف می‌زد. نشسته بود جلوی تلویزیون ولی اصلاً به تلویزیون نگاه نمی‌کرد و خیره شد بود به پایین و گاهی به کوسن‌ها دست می‌کشید. ازش هم هر چی می‌پرسیدم چی شده جواب نمی‌داد. دیگه دیدم بعد یکی دو ساعت یه گوشه داره آروم واسه خودش گریه می‌کنه. هی ازش پرسیدم و دیگه طاقت نیاورد. به‌م گفت امروز معلم گوش‌ام رو کشیده چون سرخطی که داده بود رو کج نوشته بودم و سین‌هام گرد نبودن. نگاه کردم دیدم هنوز گوش‌اش قرمز مونده.
قایمکی دور از چشم پارسا رفته بود مدرسه با معلم صحبت کرده بود. گفته بود بچه‌ی من با تشویق بهتر یاد می‌گیره. مسلط برخورد کرده بود و فحش نداده بود و سر و صدا هم راه ننداخته بود. از این ور هم اصلاً از رفتار معلم جلوی پارسا انتقاد نکرده بود، گفته بود باید حرفاش رو گوش کنی و مشقات رو مرتب و درست تو دفترت بنویسی. آخرش هم یه جعبه شکلات خریده بود داده بود پارسا ببره سر کلاس به حالت آشتی‌کنون، تا دیگه جلوی معلم‌اش معذب نباشه. من نمی‌دونم این مدل برخورد برخورد درستی هست یا نه، فقط می‌دونم از من بر نمی‌آد وَ بعد از اعتراض شدید ممکن هست خوار مادر معلمه رو بیارم جلو چشماش و بعد بندازم‌اش تو کوره و خاکستر شدن‌اش رو به تماشا بنشینم وَ در این بین هی بگم خوب شد؟ حالا کی اشکات رو پاک می‌کنه؟
از وقتی شنیده‌م فقط به گوش پارسا فکر می‌کنم. گوشی که من بعد از این هفت سال هنوز با احتیاط لمس می‌کنم. همیشه ازش اجازه می‌گیرم بغل‌اش کنم یا ببوسم‌اش، می‌ترسم وقتی دست‌ام به‌ش می‌خوره آماده نباشه. حتی دل‌ام نمی‌آد لپ‌اش رو بگیرم. پوست‌اش اون قدر لطیف اه که می‌ترسم جاش بمونه. به گوش قشنگ همه‌ی بچه‌ها فکر می‌کنم و نمی‌فهمم چطور می‌شه گوش یه بچه رو محکم بگیری بکشی طوری که بعد از چند ساعت هنوز قرمز مونده باشه. چطور تونسته گوش پارسا رو بکشه؟ هر وقت حال بدی دارم به صورت پارسا فکر می‌کنم، به چشماش وَ واقعاً آروم می‌شم. حتی یک ذره شیطنت نامقبول تو چشماش نیست، فقط عمق می‌بینی. حالا شیطون هم که باشه... اصلاً به چه دلیل گوش بچه رو می‌کشید آشغالا؟ یعنی این طوری به حرف‌تون گوش می‌دن و راضی می‌شید؟ شاید هم راضی نه و ارضا. هر وقت کلمه‌ی معلم رو می‌شنوم یه سری کفتار جلوی چشمام ظاهر می‌شن که دارن با تصویر بچه‌های سربه‌زیر و بله‌قربان‌گو خودارضایی می‌کنن و تو گه غلت می‌زنن. اگر معلم ای بخون و رد شو برو و سر به سرم نذار چون یه چیز بدتر می‌گما.
به نظرم منظره‌ی چندش‌آور و کار تحقیرآمیزی اه. این که وایسی بالا سر یه بچه و یهو دست بندازی یه بخش از بدن‌اش رو بگیری، چه دلیلی جز تحقیر و آزار صرف داره؟ چه فرقی با کتک زدن و تعرض و شکنجه داره؟ چقدر باید فجیع باشه تا به عاملان‌اش بگیم وای خاک بر سرشون؟ اگر می‌خوای بچه کاری رو درست انجام بده چرا فقط آروم به بچه نمی‌گی بیش‌تر دقت کنه؟ معلم‌های وحشی رو درک نمی‌کنم. این همه عقده، این همه شکایت از حقوق پایین که هر وقت به رفتارشون اعتراض می‌کنی به رخ می‌کشن و در عوض ِ همون پایین بودن حقوق فکر می‌کنن می‌شه رفتار عوضی‌وارانه و نکبت‌شون رو تحمل کرد، این همه زار زدن، این معلم‌های توسری‌خور که برای تلافی عقده‌شون رو روی بچه‌ها خالی می‌کنن، این نفرتی که زیر پوست "آموزش و پرورش" می‌لوله و انگار عمیقاً از هر بچه‌ای متنفر اه، این مسخره‌بازیا که هر روز از یه گوشه شنیده می‌شه، این همه دست‌اندازی به بدن‌های بچه‌ها.
تا والدین نخوان تموم نمی‌شه. مردم نمی‌خوان، مردم راضی اند، مردم جلوی بچه بد معلم رو نمی‌گن. می‌بینید که، هنوز یک ولی پیدا نشده تا به "ساعت شش صبح بچه رو به زور سقلمه بیدار کردن و به زور کشوندن به مدرسه" اعتراض کنه. هر چی جا بیفته یا عادت بشه باید بپذیریم؟ تعرض فیزیکی فقط به قصد تحقیر انجام می‌شه و چیز دیگه‌ای توش نیست، همون طور که دیدن صورت خواب‌آلود و عدم آمادگی بچه‌ها یه جور تفریح برای روان‌های مریض اولیای مدرسه ست وگرنه توی روز بیست و چار ساعته، گل ساعت‌ها همیشه هدر می‌ره در حالی که همه انگار واسه بیدار کردن دانش‌آموزان بدبخت شاش دارن. بدو بدو، پا شو، صبح شد دیر شد ظهر شد. خب بشه. ای درد و مرض و مرگ... ای لعنت خدا و هفت آسمان بر واضع ساعت‌های تحصیلی و کاری. ای ادرار بر این دنیا، بر این مغزهای تعطیل و عفونت‌زده‌ی عادتی.

دیشب هم باز پارسا و ماهان مشغول تبلتاشون بودن. از هر چیزی که باعث بشه بچه سرش رو بندازه پایین و گردن‌درد بگیره و قوز کنه متنفر ام. از تبلت و آیفون و گوشی‌های جدید و مظاهر فن‌آوری عق‌ام می‌گیره. واقعاً باید رید به سر وفور تکنولوژی و عکس و کوفت و زهر مار. مرگ بر تک تک‌تون، مرگ بر شمای نوعی و شمای همگانی که تکنولوژی دوس داری و هر دیقه وایبر چک می‌کنی و بس که با دوربین دیجیتال عکس کسشر گرفتی فولدرات داره می‌ترکه... یه مشت زباله. اینا م که می‌آن این‌جا تولد بگیرن هر سری عکس می‌گیرن. بکراند ذهنی لازم رو برای ثبت تصویر خودم ندارم. لزوم‌اش رو نمی‌فهمم به خصوص وقتی توی نوعی یا هر کوفتی خود من رو نمی‌بینی، حاضر نیستی من واقعی رو ببینی یا بشناسی یا بفهمی، عکس می‌خوای چی کار کون‌به‌سر؟
به بچه‌ها گفته‌م این‌جا که می‌آین باید با هم بازی کنین و برام اتفاقات هفته‌تون رو تعریف کنین، تبلت تعطیل. چرا بچه‌های شیش هفت ساله باید تبلت داشته باشن؟ اصلاً سی‌ساله‌هاش چرا تبلت دارن؟ چه مرگ‌شون اه؟ جدی چه مرگ‌تون اه؟ به خاله بگین تا ماشه رو با خیال راحت بچکونه.
دو تایی وای می‌سن کنار هم و با صدا و لحن بامزه و جملات مشابه به‌م اعتراض می‌کنن می‌گن ما عاشق تبلتامون ایم وَ البته همون موقع هم نمی‌تونم در خفا قربون صدقه‌شون نرم. چون این رو گفته بودم از دست من ناراحت شدن گفتن حالا که این طور شد نقاشیایی که از سونیک و ماشین آتیش‌نشانی برات کشیدیم با خودمون می‌بریم. مجبور شدم نقاشیاشون رو دونه‌ای صد تومن بخرم. اگر بفهمن صد تومن چقدر بی‌ارزش شده دفعه بعد گرون‌تر به‌م می‌فروشن.

No comments:

Post a Comment