Wednesday, March 11, 2015

بسیار ملال‌آور

پریشب نه پس‌پریشب توی صحرا بودم و یه سرآشپز داشت برامون غذا آماده می‌کرد. چند شب بود نمی‌تونستم از گرما بخوابم. برای تسریع ِ به خواب در غلتیدن یه بالش بغل می‌کردم ولی بعد از نیم ساعت می‌زدم تو مغزش پرتش می‌کردم اون ور. هوا ناگهانی در اطراف منزل ما گرم شده بود ولی چون اگر شوفاژامون رو تا ته ببندیم از بعضیاش آب می‌آد ناچار بودیم چند تا شوفاژ رو یه دور باز بذاریم. خلاصه مشغول آشپزی بود ولی چی داشت می‌پخت؟ مار. پخته بود و داشت برامون برش می‌زد. تو دیس‌های شیک نقره چند تا مار گنده بودن که سر و دم‌شون رو نزده بودن، اصلاً سر مارها جزو تزیین‌شون بود چون نیش‌شون رو به حالت خاصی یک‌بری گذاشته بودن بیرون و بدن‌شون هم یه جور قشنگی تو ظرف حلقه کرده بودن... بعد شروع کرد برش دادن. گوشت سفید و منسجم رو که داشت بخار ازش بلند می‌شد می‌دیدم. یه قاشق بزرگ نقره رو می‌برد زیر پوست و با یه حرکت گوشت رو از پوست جدا می‌کرد و تاب می‌داد و می‌رفت سراغ تیکه‌ی بعدی، ولی گوشتا رو در نمی‌آورد. تو این کار خیلی تمیز و فرز بود و کارش قشنگ بود. این کارو می‌کرد تا گوشت با سس کف ظرف مخلوط بشه مزه بگیره و ما م بتونیم راحت گوشت رو بر داریم بذاریم تو ظرف‌مون. حالا هی می‌گم ما ولی تو اون ضیافت فقط من بودم. خیلی دل‌ام می‌خواست از گوشته بخورم. من اصولاً اون ساعت از خواب نمی‌پرم، اصولاً اون ساعت خواب نمی‌بینم مگر این که... ولی پریدم و دردَم حس کردم یه چیزی تو آستین‌ام اه. چراغ بالای تخت رو روشن کردم و مثل هزارها بار پیش از اون و بعد از اون چک کردم سوسک نباشه. حتی اگر نسل سوسکا از رو زمین ور بیفته ترس ازشون ور نمی‌افته. همیشه صداشون می‌آد و همیشه هر نخی از لباس به پوست‌مون بگیره یا بند سوتین بلغزه ور می‌جّه‌یم. پتو رو تکوندم، بالشا رو. دیدم سرم سنگین شده و هر احساسی که دارم بی‌موقع ست. بالش اضافی رو بر داشتم پرت کردم آن سو و دوباره خوابیدم.
ماها شرطی شدیم، شرطی شدن بد دردی اه. از وقتی داعش قلنبه شد و در اومد و ترکید و ترشحات‌اش این ور اون ور پاشید من هی یاد فیلما و بازی کامپیوتریا می‌افتم، شدیداً یاد ایندیانا جونز می‌افتم (که فیلم‌اش رو با چه زجری دیدم و وسطاش نیم الی یک ساعت تو سالن می‌خوابیدم (با خر و پف و مخلفات). می‌خواستم فردا هر کی پرسید نگم ندیده‌م ولی دیگه استار وارز رو طاقت نداشتم. گفتم بذار ننگ استار وارز ندیدن تا ابد باهام بمونه بابا، کی حوصله این جفنگیات رو داره؟) این مصاحبه رو که خوندم دیدم یادم افتادن‌ام بی‌خود هم نبوده. رسانه‌ها تو این دنیای بی‌محبتِ بی‌عشق پادشاهی می‌کنن: "مهدی نموش، معتاد به تلویزیون بود. هنگام حرف زدن با او فهمیدم که تمام ذهنیت او را برنامه‌های تلویزیونی که عصرها می‌دید پر می‌کرد. او به سوریه رفت تا مشهور شود، تا در تلویزیون دیده شود. تمام ذهنش از برنامه‌های تفریحی تلویزیون یا فیلم‌های محاکمات جنایی انباشته بود. دنیای فکری او بیشتر متأثر از شبکه‌های تلویزیون فرانسه بود تا قرآن"
حال‌ام هیچ خوب نیست. مثل همیشه قلم در دست می‌گیرم تا خالی بشم. ما شرطی صحرا ایم حتی حالا که قرن‌ها ست صحراها از روتین زندگیامون برچیده شده‌ن. همیشه وقتی می‌شنوم می‌گن "وای چه بد که خارجیا اشتباهی فکر می‌کنن ما هنوز سوار شتر ایم" تعجب می‌کنم. مگه نیستیم؟ ما هنوز شترسوار ایم. نه که شترسواری عیبی داشته باشه یا نمادی از عقب‌ماندگی باشه ولی ما به هر حال شترسوار ایم، صحرایی هستیم.
چهره‌ی منزجر جیمز فولی در آخرین لحظات زندگی‌ش اون جا که دیگه حرفای جلاد رو گفته و دهن‌اش رو سفت بسته و اخم کرده تا گریه نکنه و داد نکشه از جلو چشمام نمی‌ره و نمی‌ره. می‌شد فرو ریختن بنای رویاها رو تو چشماش دید، ترس و غم و شجاعت خداحافظی رو. مثل وقتی داری با دوست‌پسرت به هم می‌زنی و فکر می‌کنی قوی هستی ولی یک لحظه‌ی پایانی هست که (اگر ردش کنی و صامت بمونی اون وقت درست اه چون حتی بعدش هر چی بشه دیگه شده) چونه‌هات شروع می‌کنن لرزیدن و صورتت منجمد می‌شه. با خودت می‌گی یعنی این که همدیگه رو دوست داشتیم پس چی بود؟ نکنه الکی می‌گفتیم هم رو می‌خوایم چون از اول انگار داشتیم یه کاری می‌کردیم خراب شه. پس دیگه نمی‌شه ادامه داد، و خداحافظ. قیافه‌ی جیمز فولی لحظه‌ی شکست در برابر خواسته بود. مثل وقتی لارنس عربستان بعد از تجاوز سردار ترک بالاخره شکست رو می‌پذیره و گوشت سفید سینه‌ش رو می‌گیره تو مشت به عمر چی چی می‌گه من این ام، یه اروپایی سفید. یه ابژه. کاری که دنیا با مای بشر می‌کنه ابژه کردن اه. همون کارو خاورمیانه با اروپاییا می‌کنه، سفید با سیاه، سیاه با سفید می‌کنه؛ تقابل و ضربه زدن... از شدت تعجب و نشناختن. همون میمون بزرگ معروف اودیسه‌ی فضایی هستیم که عربده‌زنان با استخون می‌کوبه این ور اون ور تا شاید بتونه بشناسه و بفهمه یا از فریادش یه انعکاس روشنگر به‌ش برسه. ما به ناشناس ضربه می‌زنیم و چی عایدمون می‌شه؟ عواقب تلاش، هر چی که هست.
جیمز با اون شونه‌های پهن‌اش و اون کیسه‌ی نارنجی که باد می‌خوره به‌ش و رو تن‌اش حرکت می‌کنه برام شده شهید صحرا. بریده‌سران کسانی هستند که اون ور اشتیاق و تقلا برای جذب شدن رو دیدن و بر نگشتن تعریف کنن. کسانی که ما صحراییا کشتیم‌شون. به عنوان یه خاورمیانه‌ای (خودم خودم رو خاورمیانه‌ای می‌دونم، به‌ت بر نخوره) احساس می‌کنم تو قتل‌شون دست داشته‌م چون از اون تصویر سهمی برده‌م. هر طره‌ی پیچ‌خورده‌ی مشکی تو قتل جیمز کاری کرده و هر برقع دخیل اه. ما اونا رو با خال و خط صحرایی شیفته می‌کنیم و می‌کشونیم‌شون تو حوزه‌مون. بعد که خوب به‌مون عادت کردن و یاد گرفتن بگن شکراً اون روی صحرا خودش رو نشون می‌ده؛ بی‌نهایت پهناور، خشک وَ ناشناس. آب نداره ولی می‌تونه تو مرداب شن غرق‌ات کنه. هر کی هم از خودمون می‌میره می‌شه گفت تو نزاع قبیله‌ای می‌میره ولی آخ از این بیگانه‌ها... اینا نه تنها باید بمیرن بلکه باید قربانی بشن.

No comments:

Post a Comment