Monday, March 23, 2015

ویترین‌های آبی

هر زمان اون ترس میخکوب‌کننده‌ی "ندو به‌ش نمی‌رسی" می‌آد سراغ‌ام می‌گم خوب می‌شد این مغز و قلب رو در می‌آوردم جاشون رو عوض می کردم که قلب بشه فرمانروا و هر جا دوست داره من رو بکشونه و منطقی هم بکشونه. از نظر من رگ و پی و استقرار در مقر فرماندهی و دارای بافت پنبه‌ای بودن، منطق می‌آره، ولی قلب چی؟ در حال پمپاژ خون بیش‌تر شبیه همکلاسی‌مون تو دانشگا ست (سوده جون) که شتری راه می‌رفت. شتری یعنی که موقع راه رفتن قیافه‌ی مظلوم به خودت بگیری و گردنت رو پایین بالا کنی تا استاد دلش بسوزه نمره بده.
من نمی‌خوام این طور باشه. می‌خوام عنان رو به قلب بدم ولی یه دقه وای نمی‌سته که. می‌دونم که ادای قدرت رو در می‌آرم اون هم از سر اجبار وگرنه قدرت جز تباهی نیست. این توقع "دیگران" در مفهوم گسترده‌ی کلی‌ش اه که ما رو مجبور می‌کنه قدرت خرج کنیم. یه زمانی کسی به متلک به من گفت بزرگوار. اول خنده‌م گرفت که مگه می‌شه یکی ازت تعریف کنه ولی متلک هم بندازه؟ بعد که غور کردم به سختی گریستم. از نظر اون بزرگواری به خرج داده بودم در حالی که در اون موقعیت نمی‌بایست بزرگوار باشم، باید درنده می‌بودم. از اون طرف به نظر خودم بزرگواری در کار نبود، صرفاً خودم بودم؛ بی‌اعتنا به اون وَ ترسیم اون. دور ریختن این تلقی‌ها برام سخت نبوده. چه اهمیت داره کسی تو رو بزرگوار بدونه یا مجرم؟ چه اهمیت داره کسی تو رو دروغگو بدونه یا راستگو؟ کاری که انجام می‌دی و انجام شده متعلق به تو هست و می‌مونه پس تلقی دیگران رو خیال تو بی‌اثر اه. اصل موضوع اون جا ست، جدا از ما و بزرگواری ما. درستی جدا از ما ست هر چند که کار درست رو انجام بدیم. مفاهیم تو دست نمی‌آن و با ما جابه‌جا نمی‌شن، من این طور فکر می‌کنم. اگر ما گاهی لمس‌شون می‌کنیم ولی صاحب‌شون نمی‌شیم بنابراین لقب‌اش هم برای ما نباید باشه، بلکه برای موضوع.
می‌خواستم در پی دعوت مکابیز درباره‌ی نوشتن (وبلاگ به طور خاص) بنویسم و تاریخچه‌ی بی‌هوده و مبسوطی به دست بدم، ولی به این‌جا رسیدم. نوشتن و وبلاگ داشتن تفریح بوده، گاهی تمرین، جایی که به نظر می‌آد توش می‌تونی و باید بتونی به خودت و هر کس دیگری گیر بدی. باید بشه با مدل دلخواه مکالمه کرد و چه خوب می‌شه اگر جوابی هم بشنوی. برای من علاوه بر این‌ها؛ احساس در اجتماع بودن کردن در حالی که می‌خوای اجتماع بترکه بپاشه هوا انگار که از اول نبوده.
هر ارضی جتسمنی و هر شامی شام آخر است. شبا که همه می‌خوابیدن بساطم رو تو هال پهن می‌کردم و به شعاع یه کیلومتر دورم پر از خرده کاغذ می‌شد. کاش از بساط همیشگی‌م جلوی کتابخونه یه عکس داشتم. همین چیزا آدم رو دیوونه می‌کنه. بابا مگر قرار نیست از تو کتابخونه کتاب بر داری؟ پس این کوه چی اه جلوش ساختی؟ جا کم است. زد و این داداش ما زن گرفت و اون یکی هم رفت سربازی و ناگهان من موندم و کامپیوتر به‌جامونده و اتاق‌وسط خالی. پایان‌نامه‌هه رو هم داده بودم و اعصاب داشتم برا تعریف کردن. وبلاگ قبلی‌م روز اعدام دو زندانی در نظرم تموم شد. احساس کردم چه بی‌معنی و بی‌فایده، چه مسخره. باز طراحی و نقاشی رو در اوج بیهودگی قشنگ و قشنگ‌تر می‌بینم ولی وراجی، وقتی کاری نمی‌کنی یا نمی‌تونی بکنی پذیرفتنی نیست. حالا هم به همین دلیل کسی رو این‌جا لینک نکرده‌م. نمی‌خوام کسی از روی رودرواسی تبادل لینک کنه یا فکر کنه ناچار به وقت تلف کردن شده. حالا بی‌فایدگی‌ش آزاردهنده نیست.

با نقل یک خاطره‌مانند علمی پژوهشی فرهنگی به این نوشته پایان می‌دم. یه سری ویترینا هستن که پسندیده ست اسم‌شون رو بذاریم ویترین آبی. حتماً زیاد دیدین. تو خیابون فلسطین، فردوسی، قرنی... یکی بود نزدیک در دانشگاه امیرکبیر... مورد داشتیم تو کیوسک روزنامه‌فروشی... خلاصه تو این ویترین‌ها کتاب چیده شده، عمدتاً درسی مهندسی. به مرور زمان رنگ روجلد کتاب‌ها پریده و رنگ غالبی که رو این کتاب‌ها باقی مونده آبی اه، نوعی آبی مات و آب‌دهنی. سه تا رنگ اصلی داریم؛ زرد و آبی و قرمز (با ذره‌بین به یک تصویر پرینت‌شده نگاه کنید)، سه تا نور اصلی داریم؛ آبی و قرمز و سبز (با ذره‌بین به مونیتور کامپیوترتون نگاه کنین). توی چاپ هم کلاً با چهار رنگ طرف ایم؛ سایان (آبی)، مژنتا (سرخ‌آبی)، یلو (زرد) و بلک (سیاه) که درواقع همون ترکیب صد در صدی سه تا رنگ دیگه ست. هر تصویری که چاپ می‌شه از ترکیب پیکسل‌هایی که به رنگ یکی از این سه/چار تا هستن درست شده. ترکیب، تجمع و پراکندگی پیکسل‌ها هستن که رنگ‌های مختلف رو به شکل صوری می‌سازن وگرنه اگر با ذره‌بین نگاه کنی می‌بینی فقط این چار تا رنگ پیدا ن. نور خورشید ترکیباتی مثل نور خودش رو از بین رنگ‌ها جذب می‌کنه یعنی به زبان ساده رنگ زرد رو. اون وقت چی می‌مونه؟ آفرین، سایان که همون جوهره‌ی اصلی رنگ آبی باشه. برای همین رنگ غالب عکس‌های این ویترین‌ها آبی کمرنگ و مشکی بور هستن. هر زمان همچین ویترینی می‌بینید دارید به قدمت نگاه می‌کنید... همون طور که فکل شهرام شب‌پره در طی سالیان به قوت خودش باقی ست و هنوز اگر اراده کنه ببین چه تکونی می‌ده ولی ما که می‌دونیم این فکل دیگه اون فکل نیست. اسم فکل اومد یادم افتاد که یه زمانی هم هر زنی رو می‌دیدی به مدد اپل سرشونه قصد داشت جای پت و پهن‌تری تو جامعه برای خودش دست و پا کنه. حالا ولی از عینیت دور شدیم و وبلاگ و مَجاز مهم شده. کسی دیگه باهات رو در رو نمی‌شه، به جاش می‌ره تو وبلاگ یه چیز پرتی می‌نویسه و اگر بری بگی بیا دوئل کنیم می‌گه با همه دوست ام. تو وایبر همه قلمرو درست کرده‌ن و هی دارن پوش می‌دن.
خلاصه داشتم می‌گفتم؛ هر کسی هر چی مثل مال خودش توی چیزی بوده کنده برده و حالا همین مونده. تو وبلاگ‌نویسی (به کسی بر نخوره، مدل خودم رو می‌گم، مدل برون‌گرا و تعریف خاطره و ننه‌م این جور بابام اون جور) هم انگار بعد از یه مدتی برای فالوئرای سفت و سختت لخت و عور می‌شی. جلای رنگ زرد ازت می‌پره. یارو یه ف می‌خونه و تا فرحزاد می‌ره. قرار نیست مسئله‌ای باز بشه یا نتیجه‌ای گرفته بشه. در این شرایط نمی‌دونم جز وقت‌کشی (که خود عمده‌ترین و برترین دلیل است) و امید برای یافتن موارد ناشناخته‌ی اندک چه میلی باقی می‌مونه. هر کس چیزی رو که می‌فهمه و تو خودش هم داره ازت جذب می‌کنه و برای خودش بر می‌داره. دیگه می‌شی همین که می‌بینی... کمرنگ و مات.

No comments:

Post a Comment