داداشام یه رفیقی داشت که از خودش بزرگتر وَ مهندس بود. فامیلیش
جدی بود. قیافه و لباس پوشیدن و حرف زدن و همه ایناش هم جدی بود. با هم سر خدمت تو
ایلام دوست شده بودن. برادر من جنگ رفته بود ولی با این حال کارت پایان خدمت نداشت که ظاهراً
مشکل کسانی بود که زیر سن قانونی جنگ رفته بودن، برای همین مجبور شد دوباره بره سربازی
و اون قدر سختی کشید که در بازگشت از جامعه متنفر شده بود و به دام جنگی دائمی با
همه افتاده بود. خاطرات جنگ و خدمت رو قاطی هم میکرد و هر شب برامون بخشیش رو
تعریف میکرد. در نبود تفریحات سالم، این داستانها (و شعرهای متعددی که از قول همقطاراش میخوند و به مناسبتهایی مانند صبحانه ناهار شام و استفاده از توالت صحرایی اشاره داشتند) بخشی از تفریح قبل از خوابمون شده بود فلذا خوشبختانه
خاطره اغلب به کمدی ختم میشد چون تراژدی و کمدی داداش اند.
آقای جدی چندین ماه آزگار چسبیده بود به زنگ آیفون ما که جدی هستم جدی
هستم. از اون مدل جدی که مشتمل بود بر موی خرمایی فر، صورت رنگپریده، عینک
فریمنقرهای فلزی، چانهی بلند و کشیده، عدم ریش و سبیل وَ یک عدد پای
جورابدار قابل تعویض. این ترکیبی که عرض کردم آدمی خاموش و معمولی بود که ظاهراً جایی در تهران نداشت و آمده بود کار و
خانه پیدا کند تا بماند برای همین به تنها دوستی که در تهران داشت سر میزد، آقا چه سری.
ما هی گوشی آیفون رو بر میداشتیم میگفتیم کی اه؟ میگفت جدی هستم. عجیب بود که برامون عادی نمیشد. هر بار میخندیدیم و میگفتیم خب حالا چی کار کنیم که جدی هستی؟ ان شاء الله در زندگیت موفق باشی. هر بار از اون پایین به من و مامان میگفت خیر، مهندس جدی هستم.
یه بار که با کیف سامسونت و کت و شلوار طوسی رنگِش اومده بود خونهمون و یکراست رفته بود اتاق برادرم، سینی چایی رو دادن من بردم. روی پتو نشسته بود و تکیه رو داده بود به پشتی. تو اتاقها پتو ببری و پشتی جای مبلراحتی گذاشته بودیم که چقدر هم طرفدار داشت. تلویزیون روشن بود و ایشون داشت با جدیت نگاه میکرد. اون زمان فقط اخبار کوفت و زهرمار پخش میشد و ویدئو... حتی شبکهی سهی سیما هنوز اختراع نشده بود و همه محکوم به دیدن اخبارِ موسوم به انجز وعده و البته مجید قناد و علیرضا خمسهی شبکههای به ترتیب یک وَ دو بودن و تمام. جدی نگاه میکرد و همزمان سیگار و آه میکشید و با اومدن من چایی نعلبکی هم اضافه شد.
ما هی گوشی آیفون رو بر میداشتیم میگفتیم کی اه؟ میگفت جدی هستم. عجیب بود که برامون عادی نمیشد. هر بار میخندیدیم و میگفتیم خب حالا چی کار کنیم که جدی هستی؟ ان شاء الله در زندگیت موفق باشی. هر بار از اون پایین به من و مامان میگفت خیر، مهندس جدی هستم.
یه بار که با کیف سامسونت و کت و شلوار طوسی رنگِش اومده بود خونهمون و یکراست رفته بود اتاق برادرم، سینی چایی رو دادن من بردم. روی پتو نشسته بود و تکیه رو داده بود به پشتی. تو اتاقها پتو ببری و پشتی جای مبلراحتی گذاشته بودیم که چقدر هم طرفدار داشت. تلویزیون روشن بود و ایشون داشت با جدیت نگاه میکرد. اون زمان فقط اخبار کوفت و زهرمار پخش میشد و ویدئو... حتی شبکهی سهی سیما هنوز اختراع نشده بود و همه محکوم به دیدن اخبارِ موسوم به انجز وعده و البته مجید قناد و علیرضا خمسهی شبکههای به ترتیب یک وَ دو بودن و تمام. جدی نگاه میکرد و همزمان سیگار و آه میکشید و با اومدن من چایی نعلبکی هم اضافه شد.
من تقریباً روبروش نشسته بودم. دیدم داره با زانوی اون پایی که دراز
کرده بود ور میره. فکر کردم شاید پاش میخاره ولی یهو از زانو گرفت کشید
بیرون. سپس اون شیئ مستقل رو که جوراب مشکی هم به تن داشت تکیه داد به پشتی و پاچهی خالی رو مرتب
کرد. باورم نمیشد که پای مصنوعی تا این حد شبیه پای واقعی باشه و حتی بتونه جوراب
داشته باشه ولی چطور چیزی که میبینی رو باور نکنی؟ دیدن روزنهای برای فرار باقی
نمیذاره. خودش بود... پای مصنوعی با جوراب.
مدتی به این نحو با آقای جدی گذشت تا این که آیفونمون سوخت. آن زمانها
آیفونها زود زود میسوختند، همچنین تلفنها. لولهها سالی یک بار میترکیدند،
شوفاژخانه هر روز خراب میشد و برق هم دو روز یک بار میرفت. هنوز هم البته چیزی
فرق نکرده.
وی بسیار جدی بود و احتمالاً بعد از جنگ و حادثه جدیتر هم شده بود ولی میدونیم که سوختن آیفون میتونه هر آدم جدیای رو تا اون حد مورد نظر بنده داغون کنه.
وی بسیار جدی بود و احتمالاً بعد از جنگ و حادثه جدیتر هم شده بود ولی میدونیم که سوختن آیفون میتونه هر آدم جدیای رو تا اون حد مورد نظر بنده داغون کنه.
ورژن 2015
هارمونی اورگانیزیشن
No comments:
Post a Comment