خیلی حافظ میخونم و شعرهاش رو خیلی دوست دارم.
البته شاید شعر نباشن اونا، نمیدونم... [جملهی قشنگی نگفتم ولی منظور قشنگی
دارم... علاوه بر منظوررسانی درست، حرف قشنگ رو فرهاد مهراد میزده. خواهرش میگفت (نقل به مضمون): فرهاد حافظ رو دوست داشت و دیوان حافظ همیشه
همراش بود. هر کی هم با حافظ آشنا نبود (یا آدم جالبی نبود و فرهاد میخواست دکاش
کنه)، بهش میگفت برو "بیحافظ". خب چی بهتر از "بیحافظ" لبّ
مطلب رو میرسونه؟ پس نتیجه میگیریم! شعر اند، "شعر ناب".
خلوص همیشه نشانهی برتری نیست ولی در اینجا چرا هست. بگذریم. وارد شدن به بحث
نواله گرفتن خواجه از دربار و مدیحهسرایی هم برام جالب نیست، همچنین مقایسهی این
شاعر با آن شاعر. مفاهیم برام جالب اند، چیزی که از وسط تصویرها و نامها میفهمم...]
شاید طنابهایی هستن برای خود آویختن، حالات به کلمه درآمدهی موسیقی، مساعدتی برای یک
جور محل دادن به عشق و صفا. حال ببینیم صفا چی ست.
هشدار: تغییر لحن
به نظرم میرسه در شبی گرم و مهتابی حافظیات
سوار ارابهای از راه میرسند و من رو میندازن بالا. بعد میبرن بین راه بهم
جاهای مختلف رو نشون میدن؛ این که میبینی میکده ست، ایشون هم که کنار جوی آب افتادهن
امام شهر اند (سجادهش افتاده تو جوی، خودش هم پسکی افتاده، دهن کفکرده، خُرخُرش
به آسمون، اصن یه وعضی). این جا که الان از دور سوادش پیدا ست دیر مغان ملقب به
خرابات [میباشد]، همون جا که یکی یه بار یارامون اومدهن، هر کدوم قدحی در دست. اینجا تو دیر ما رو عزیز میدارند چون آتشی که نمیرد همیشه در دل ما ست.
یکی از ارابه میپره پایین یه آهو تو بغل میگیره میآره میگه: معرفی میکنم آهوی
ختن آهوی ختن که هی میگن ایناهاش، بیا این جاش رو بو کن خودت ببین، اصل اصل. میرسیم عراقِ
ایران. در مسیر خانهی خَمّار از کنار بادیهای میگذریم. زاهد مهرجویی محض حفظ اکسسوار صحنه هنوز چپهشده
تو چاه، داره قرآن میخونه و صداش میآد. فکر میکنی راه درازی ست تا صبح؟ حالا
وایسا ببین که هم دراز و هم کوتاه. بعد دیگه از طریق سخن از سلسلهی موی دوست خیلی
عینی میریم تا دل شب. خرقهپوشا همه خرقهها رو دادهن رهن و حالا بی سر و دستار نمیدونن
کجا خودشون رو بندازن. بعد (شرمنده) میشینیم پای بساط می و مطرب، دود هم دیگه هر
چی اون موقعا باب بوده... همه زنارها رو از رو بستهند و یه ساقی هم داریم که اون
وسطا میپلکه. مطرب میرسه به یکی از اون گوشهراههای باصفای بیکلام. از اون
مدلی که نوازنده از سر شعور و اختصار یکی دو سه نت رو میگیره و نیم ساعت چل دیقه هی رو هم میلغزونتشون.
مثل آرشه کشیدن رو اون چند تا پردهای که دوست داری و از خدا میخوای فاز موزیک
عوض نشه و رو همون بمونه. حافظ (م س ت) به زحمت سر بلند میکنه و جملهی معروفاش
رو میگه؛ داداش نگاه دار همین ره که میزنی. مطرب (دیگه نگم چه وضعی داره، داغون) بر میگرده با هشتگِ "نه بابا" میگه اگه شما اجازه بفرمایین دارم همین
کارو میکنم. حافظ یه انگور میندازه بالا "#خب" و چون مطرب بهش بر خورده و جو سنگین شده چند تا غزل فکاهی
برامون رو میکنه تا بخندونتمون. بر خلاف تصور عموم اهل مطایبه نیست ولی از من میشنوید یک کلام
از حرفاش هم جدی نیست. مدتی میگذره و طبق معمول وقتی مدتی از چیزی میگذره فضا
فلسفیطور میشه لذا من ازش میپرسم حالا چه گیری دادی شما به شاه شجاع؟ متأسفانه
میره منبر و وارد بحثهای سیاسی میشه. آخ دلام میخواد یه بار وسطای بحث سیاسی
بپرم لب یار[و] رو ببوسم و بعدش هم در کشم می. دنیا بیوفا ست و ما م که میدونی
وقت چندانی نداریم. عقاید سیاسیت خیلی هم کول و عالی... ولمون کن تو رو به علی.
ایشان میفرماید: عزیز خودت پرسیدی، و جواب میشنود: حالا من یه اشتباهی کردم. میخواستم
فقط حرف بزنی.
کم کم خورشید خاوری (از قهرمانان بلامنازعمون + لینک) از
مشرق پیاله طلوع میکنه. هر کی مست و خسته یه گوشه افتاده (البته به غیر از فرامرز
اصلانی که سفت نشسته سر جاش خط اتوش به هم نخوره). دیگه وقتی نمونده. نور اگر به
بزم بتابه ذوباش میکنه. میگم این دم رفتن غزل محبوبام رو برام بخون با صدای
خودت بشنوم. میگه ای بابا دکتر من غزلای بهتر از اون دارم که کلی کشته مرده داره.
تو هم گشتی گشتی به چی گیر دادی. میگم نه اِلله بالله اون بهترین غزل شما ست... و
چه خوب که اون آخرا ست و مهجور مونده... بخون زودتر...
و میخونه. آقا چه سوزی... مادر بگرید. وسط زار و نوا ذوب میشیم و مثل موم از تو سوراخ کلید بر میگردیم میریزیم به دنیای مردگان.
و میخونه. آقا چه سوزی... مادر بگرید. وسط زار و نوا ذوب میشیم و مثل موم از تو سوراخ کلید بر میگردیم میریزیم به دنیای مردگان.
(دیگه بیشتر از این از اسرار نپرس که دیگه خودم هم نمیدونم.)
No comments:
Post a Comment