Sunday, June 28, 2015

حالا می‌بینی بد به کی می‌گن

این وقت سال که رسانه‌ها یادمون می‌ندازن شعبده‌باز صحنه‌ها مایکل جکسون دیگه زنده نیست، دوست دارم ازش حرف بزنم و دریغ و دو صد دریغ خودم رو ابراز کنم. البته نه برای مرگش چون از اون ناراحت نیستم. هنرمند هم مثل آدمای دیگه، به یه جایی که می‌رسه پی شفا ست و اصلاً نیازمند شفا. برای بعضی مرگ‌شون همون شفاشون می‌شه، برای بعضیا تغییر یا یه چرخش بزرگ وَ بعضیا م شفا رو نمی‌خوان و پس می‌زنن، زندگی شِبه‌نباتی رو انتخاب می‌کنن و کم کم جزغاله می‌شن و آبرو حیثیت هنرشون به فنا می‌ره، حالا اسم نمی‌برم... پیری ذهن و روح غیر از سرتاسر دنیا، در این‌جا هم آتش عظیمی ست که به جون هنرمند می‌افته.
چیزی که ناراحت‌ام می‌کنه نه مرگش که زندگی‌ش اه. زندگی سخت و دردناکش... همونی که خودش رو عذاب می‌داد ولی جلوی چشم دیگران می‌شد رقص و موسیقی و جادو.
ظاهراً اولین بار در دهه‌ی هشتاد فاش می‌کنه که پدرش چه بلاهایی سرش می‌آورد. دهه‌ی هشتاد می‌شه آغاز دهه‌ی سوم زندگی‌ش. حتماً باید سخت باشه تو بیست و چند سالگی به دنیا اعلام کنی تا حد مرگ کتک می‌خوردی و یه ظالم زورگو هر وقت هوس می‌کرده طرفت تف می‌نداخته و می‌زده تو سرت و قیافه و بینی پهنت رو مسخره می‌کرده. اون روز دوباره فیلمی که توش اینا رو می‌گفت می‌دیدم و اشکام بند نمی‌اومد. رفتم سرچ کردم عکسای باباهه رو دیدم و دیدم ای وای چه غول تشن بی‌ریخت و بی‌اعصابی هم هست. چطور یک آفریقایی‌تبار می‌تونه دماغ پهن رو مسخره کنه؟ این تبار خاص به بزرگی بینی شناخته می‌شن ولی به مایکل که بچه بوده می‌گفته دماغ تو به من نرفته. این دماغ رو از من نداری، به طرف مادری‌ت رفتی. آخه بی همه چیز این چه حرفی بوده به بچه می‌زدی؟ خود مایکل تو فیلم می‌گفت وقتی به یه بچه همچین چیزی می‌گی انگار دیگه کشته باشی‌ش. وقتی بچه بودم و این حرفا رو می‌شنیدم می‌خواستم بمیرم. واسه همین من از گل نازک‌تر به بچه‌هام نگفته‌م چون نمی‌خواستم احساسی که من به پدرم داشتم به من داشته باشن. این یه جورایی یعنی این که من در کودکی مرده‌ام و تو طول زندگی‌م فقط سعی کرده‌م از گزند بیشتر در امان بمونم و این تن رو با هر بدبختی شده بکشونم دنبال خودم. می‌گفت هنوز هم پدرم رو ببینم از ترس سکته می‌کنم. هیچ وقت نفهمید من چقدر ازش می‌ترسم. هنوز با هم که روبرو می‌شیم برادرام زیر بغل‌ام رو می‌گیرن نیفتم و گاهی از ترس بالا می‌آرم. می‌گفت اگر یه روز بگن دیگه بچه‌ای روی کره‌ی زمین نیست خودم رو از طبقه‌ی چارم می‌ندازم پایین می‌کشم.

سر همین چیزا، از نگاهای مردم، خجالتی بودن، جوشای صورتش و توجه رسانه‌ها رنج می‌کشیده و از یه زمانی به بعد که می‌شده اول جوانی‌ش خودش رو با دارو تسکین می‌داده و می‌خوابونده. این جور مصائب رو خوب می‌فهمم و درک می‌کنم برای همین عزادار هر آدمی می‌شم که کودکی‌ش سوخته یا به قول گفتنی ربوده شده. می‌گن تو هر سنی از کودکی که باشی و فشار زیادی به‌ت وارد بشه، تحقیر بشی یا به هر دلیل اعتماد به نفست رو از دست بدی، دیگه تو همون سن می‌مونی. بزرگ نمی‌شی. رشد می‌کنی ولی همون بچه‌ی پنج شیش ساله باقی می‌مونی. این وسط به خاطر معروف بودن از بچگی، مردم هم همه جا می‌شناختنش و جلو می‌اومدن و راجع به ریخت و قیافه‌ش نظر میداده‌ن و اوضاع رو هی بدتر می‌کرده‌ن. این شد که کودک باقی موند. حتی تو بازسازی صحنه‌ی اتاقی که توش مرد یه عروسک هم رو بالش بود.
هنوز هم از این هیولاها زیاد ان. با بچه‌های کلاس پارسا اینا که رفتم پارک دیدم دو سه تا پسر تپل تو کلاس‌شون دارن. اولاً که مقصر/هیولای اصلی پدر و مادر بی‌اعتنای این بچه‌ها هستن ولی از اون ور هم بچه‌های دیگه اینا رو خیکی صدا می‌زدن. مادر یکی‌شون که رو چمن کنار من نشسته بود وقتی پسرش از اون دور می‌گفت مامان به من می‌گن خیکی با خنده می‌گفت اون قدر هم این علیرضا به این که به‌ش بگن خیکی حساس اه، هی هر شب سر میز می‌گه مامان من دیگه رژیم می‌گیرم. یک‌بند می‌خندید و از حساسیت بچه‌ش به این کلمه می‌گفت ولی نمی‌رفت بچه‌ی بیچاره رو دلداری بده. خب نامسلمون تو اگر آدم ای، اگر شعور داری و مسئولیت سرت می‌شه دو ماه به غذای بچه نظارت کن درست بشه. اگر نه دیگه چرا می‌خندی آشغال؟

بر گردیم به مایکل. به مناسبت روز سالمرگش رفتم سراغ ویدئوهاش و اول اونی رو دیدم که شادترین و خوشگل‌ترین مایکل دنیا توش با ذوق و خنده آهنگ می‌خونه. آدم ذوق‌مرگ می‌شه یه همچین نشاطی می‌بینه. +
انگار از بزرگ شدن خودش خوشحال و راضی اه و قبل از اجرا هم یکی دو تا دختر پیدا شده‌ن به‌ش گفته‌ن وای چه خوش‌قیافه ای، قربون اون دندونای ردیفت.
بعد می‌رم سراغ اجرای تاریخ‌سازش. +
اجرایی که می‌گن وقتی زنده از تلویزیون پخش شد آمریکا رو لرزوند و همه چی رو به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد و بیننده‌هاش هرگز بعد از دیدن اجرا اونی نموندن که بودن.
بعد می‌رم سراغ سکسی‌ترین ویدئوکلیپ مایکل که اتفاقاً مارتین اسکورسیزی خودمون ساخته: بد

من اولین بار مایکل جکسون رو تو برنامه‌ی شبیخون دیدم. عاشق اون برنامه بودم چون برای مایی که دسترسی به خیلی چیزا نداشتیم شبیخون‌های فرهنگی غرب رو از تلویزیون خودمون نمایش می‌داد یعنی همون چیزایی که تشنه‌ی دیدنش بودیم. همون چند دقیقه رو می‌بلعیدیم و توش آدما رو شناسایی می‌کردیم. برادرم هر سری می‌گفت وایسین الان مایکل جکسون رو نشون می‌ده که برک می‌زنه. از سر آشنایی ناقص با همین شبیخون‌ها کم کم باب شد که تو تمام عروسیا یهو می‌گفتن راه باز کنین فلانی می‌خواد برک بزنه. یهو یه پسر لاغر با زیرپوش گشاد یا آستین رکابی می‌اومد و همراه با دوبس دوبس ارگ، اداهای مکانیکی در می‌آورد. تا چند سال بعد هم هر وقت خونه‌ی عروس دوماده می‌رفتی مهمونی، محکوم بودی فیلم عروسی و برک زدن مجتبی و داوود و کامبیز رو نگاه کنی که دارن وسط حیاط و زیر ریسه‌ی چراغا یا تو قسمت مردونه‌ی سالن با دست‌شون موج مکزیکی رو بازسازی می‌کنن یا مثل زامبیا خودشون رو کج و کوله می‌کنن و به‌ش می‌گن برک زدن.
بعد فیلمای اصلی می‌رسید و چشم‌مون به جمال خودش، سلطان رقص برک روشن می‌شد. جل‌الخالق... ظاهراً می‌رفت جلو ولی در واقع داشت می‌اومد عقب. هر کی می‌دید تشنج می‌کرد و صدایی حاکی از تعجب شدید در می‌آورد. راستش مایکل جکسون یکی از اونا بود که من خیلی ازش می‌ترسیدم و حاضر نبودم چارچشمی اجراش رو ببینم. به خاطر شایعات به نظرم می‌رسید بدن و چهره‌ی طبیعی نداره و انگار چند تا اوستاکار با همکاری هم ساخته‌نش. عکسی هم از قدیماش ندیده بودیم. برادرم فقط می‌گفت این یه مرد سیاه بوده و حالا به مرور خودش رو یه زن سفید کرده. می‌پرسیدیم چه جوری؟ می‌گفت با عمل جراحی. پشت صحنه‌ی کنسرتش، بخشی از ویدئوی بیلی جین پخش می‌شد، این از فرصت استفاده می‌کرد می‌گفت عکس این دو تا زنه رو می‌بینین؟ اینا رو دیده خوشش اومده، بعد تصمیم گرفته خودش رو یه زن این شکلی کنه. یادم هست هی خیره می‌شدم ببینم پستون داره یا نه. می‌دیدم چیزی معلوم نیست، می‌گفتم این زن نیست برادرم اصرار می‌کرد چرا خره زن شده... و من هی نگران می‌شدم که علاوه بر لباس رویی که باد داشت می‌بردش زیرپوشش هم در آره و ما مجبور شیم بزنیم جلو. آخرش یه بار این اتفاق افتاد، یقه‌ی زیرپوش گشادش رو گرفت با دست کشید و من خیال‌ام راحت شد که نه، هیچ چی نیست.
سال‌ها بعد از اون تشنج اولیه با الهام همکلاس شدم که از مشهد اومده بودن تهران. پدرش تاجر بود و سفرای زیادی رفته بود. تو یکی از سفراش به مسکو، رفته بود کنسرت مایکل و عکس‌هایی تهیه کرده بود. همین باعث شده بود الهام فک کنه صاحاب شاخه‌ی خاورمیانه‌ی مایکل جکسون اه. می‌گفت من خیلی دوسش دارم و همه‌ی کلیپاش رو حفظ ام و این مال من اه. من فکر می‌کردم چون از تهران دور بوده هنوز عاشق مایکل جکسون مونده چون دیگه عشق به مایکل در تهران که منسوخ شده بود، گفتیم باشه مال تو. می‌گفتم آخه چطور این رو دوست داری؟ یه جوری اه. می‌گفت نه پس، بیام این پسره‌ی زاغول بی‌نمک دی‌کاپریو رو دوست داشته باشم؟ مایکل عشق من اه و خوشگل خوشگلا ست.
من چون اون زمان آشنایی و تخصص نداشتم زیاد بحث نمی‌کردم. حتی ستایشگر هنرش هم نبودم. ولی همیشه شگفت‌زده بودم. از اون صدای زیباش و زوزه‌های گاه و بیگاهی که می‌کشید خوش‌ام می‌اومد. با خودم می‌گفتم ولی چطور این طور شده؟ بعدها ماهواره اختراع شد و من هم کم کم با جهانیان آشنا شدم. دیدم بابا خیلی بیشتر از اون چه فکر می‌کردم زحمت کشیده و هنرآفرینی کرده. غیر از این، می‌دیدم که اون همه زرق و برق و اضافات و شلوغ‌بازیا وقتی به چشماش نگاه می‌کنی کمرنگ می‌شن و هیاهو و خودکشی مردم در برابرش شبیه دست و پا زدنای موجوداتی به نظر می‌آد که یه آدم فرازمینی به صلابه‌شون کشیده. پول‌شون رو می‌گیره و نمایش خوب و باکیفیتی تحویل می‌ده، همون چیز نامأنوس و غریبی که خودش سرهم کرده و ساخته... و حالا به واسطه‌ی دونستن رگ خواب تماشاچیا اون معجون سخت بدون این که درست بفهمنش واردشون می‌شه و تازه غوغا راه می‌ندازن و بیشتر می‌خوان. ولی اون باز هم خودش رو پشت این هیاهو قایم می‌کنه چون جای بروزی برای خودش نیست. کماکان فقط چشم‌ها دروازه‌ای به عمق و درون اند.
نریشن فیلم می‌گفت جکسون تاجر موفقی بوده و امتیاز پخش همیشگی معروف‌ترین آلبومای معروف‌ترین موزیسینای دنیا رو خریده. داستان‌هایی هم هست از درگیر بودن اون با اسکلت ناقص‌الخلقه‌ترین انسان روی زمین جوزف مریک (مرد فیل‌نما)... شایعاتی که می‌گفت اون صاحب اسکلت شده. عجیب این‌جا ست که مرد فیل‌نما تصمیم گرفت یه شب هم که شده مثل آدم معمولیا روی تخت دراز بکشه و بخوابه و این شد آخرین شب‌اش. مایکل هم آخرین شب عمرش هی به دکترش می‌گفته یه دارویی تزریق کن بخوابم و بیهوش بشم... و در نهایت شد آن چه شد.

تو بداَس‌ترین ویدئوکلیپ دنیا به انتخاب هارمونی اورگانیزیشن مایکل یه پسر جوان محجوب و آروم اه که تو مدرسه‌ی خوب و بزرگی تو یه جای درست حسابی و پولداری درس می‌خونه و برا همین سر تعطیلات کلی راه باید بیاد تا برسه خونه. هم‌محله‌ایاش تو محله‌ی فقیرشون ول و بیکار می‌گردن و دنبال دردسر. می‌بینن این نرم و نازک شده، مسخره‌ش می‌کنن که از ما نیستی چون "بد" نیستی. این هم قاطی می‌کنه یه کم داد و هوار می‌کنه که چرا بد ام. می‌گن پس نشون بده. می‌آد تو مترو جلو یکی رو بگیره با دوستاش بریزن سرش ولی آخرین لحظه نمی‌تونه و به یارو می‌گه در رو...
و تازه ویدئو شروع می‌شه؛ پسر محجوب داستان یهو می‌شه یه سروقامت چرم‌پوش و جسور که با نوچه‌های خیالی‌ش که جادوگرانه احضارشون کرده جلوی دوستاش وای می‌سته تا نمایشی اجرا کنه و نشون بده مثل اونا نیست ولی بد رو هست. می‌گه مواظب حرف دهنت باش و خوب گوش کن. من بد ام بدجوری هم بد ام، باور نداری بیا جلو نشونت بدم و خودت هم می‌دونی چه بد ام و حالا می‌خوای یه بار دیگه بگو... بد کی اه؟
اون حرکت دستا، شاخ شونه کشیدنا، اداها، زوزه‌ها، داد و بیدادا، رقصا... آقا با هم به نظاره بنشینیم. + و +

No comments:

Post a Comment