Sunday, November 8, 2015

وَالله اکبر


و خدا بزرگ‌تر است
(از سلسله پست‌های سینمایی - قرآنی هارمونی ارگانیزیشن / 18+)

آدما چنان ساده حرف دل‌شون رو پنهان می‌کنن که روت نمی‌شه به روشون بیاری. این جور مواقع مثل قراردادهای صلح می‌مونن که در مقابل خشونت و انفجار و جنگ و کشتارِ پیش از خودشون (یعنی همون چیزایی که وجود خودشون رو ممکن کرده)، به قدری یواش اند که مضحک اند. هر صلحی یعنی یک پوزخند وسیع به وسعت کهکشان‌ها... جوری که دهان تبدیل به کهکشان می‌شه و اون قدر گوشه‌هاش کشیده می‌شه که از هم می‌دره و سپس چون غبار می‌پراکنه. علت مرگ؛ پوزخند به صلح. حتی بقال سر کوچه‌ی ما هم می‌دونه که صلحی در جهان نیست و هیچ صلحی جز دروغ نیست. دست دادنی در کار نیست مگر برای کش دادن دروغ. از پنهان کردن شروع کردم و دارم به کجا میرم. فرقی هم نکرد.

پنج سال از شروع جنگ داخلی در سوریه می‌گذره. حدوداً پنج سال. چه فرقی می‌کنه که دقیق‌اش رو بدونی؟ آهان می‌خوای حساب کنی پنج تا فصل بهار پنج تا تابستون پنج تا پاییز و پنج تا زمستون؟ نه اون قدرا آمار دقیق نیست.
فکر میکنی تو دل و مغز اون مردم چی می‌گذره؟ چی از سرشون گذشته؟ چی از روشون رد شده؟ تو دل بشار اسد چی؟ که همیشه و تا قبل از این که بفهمیم چه جلبی اه واس خودش، مثل این پسرخاله‌های کم‌رو و محجوب فامیل بود که تازه مدرک و کار و زن رو با هم یه‌جا گرفته‌ن و با وجود دراز بودن از فرط ادب و حیا تو چشم بزرگترای فامیل خیره نمی‌شن. تو دل اونایی که در می‌رن و وقتی زنده از تو قایق بادی بیرون می‌کشونندشون از خوشحالی این که بدبختیاشون هنوز ادامه داره و جسدشون به ساحل نرسیده زار می‌زنن. آدما مگه چی می‌خوان؟ یه چیزی باشه بخورن و یه جایی باشه بخوابن و یکی رو به عنوان جفت داشته باشن و پول و اگه شد پول‌اندوزی و آرامش نسبی و تفریح ارزون و گاهی آدرنالین. داره با ما چی کار می‌کنه؟ به جان خودش ما فرقی با حیوونا نداریم جز این که نطق می‌کنیم و گاهی فکر می‌کنیم، که اون هم زود خسته می‌شیم و سریع می‌زنیم رو کانال فکرهای اون مدلی (سکسی) و از این رهگذر تازه فلسفه هم می‌بافیم (می‌گی نه؟ واستا خودم یکی‌ش رو در ادامه رو می‌کنم). مرضی که خدا به‌ش گرفتار شده به نظرم صعب العلاج می‌آد؛ تماشای تقلا کردن جمعیتی که در نهایت پسندشون رکود و رخوت و حل شدن است و بس. صدایی می‌گه چرت نگو... که برو بابا.

اون روز دوباره تو اخبار نشون داد جایی در سوریه ویران شده. یه انفجاری رخ داده بود. دوربین داشت توی دود و خاکستر جلو می‌رفت که از کنار یه بقالی گذشت. چیپسا و پفکا بیرون مغازه داشتن زیر غبار و خاکستر دفن می‌شدن. شبیه صحنه‌های فیلم پیانیست شده بود. آدرین برادی که از اواسط فیلم به‌درستی و حقیقتاً و طبیعتاً فکر و ذکرش فقط پنهان شدن و پیدا کردن غذا ست هی به دنبال اغذیه مکان‌های خاکستری رو می‌جوره و پیش می‌ره. فیلم صحنه‌های گریه‌دار و سیاه و وحشتناک زیاد داره ولی به‌درستی (دومین و آخرین به‌درستی این پست) از فاز نظاره بیرون نمی‌آد و رویکردش به شکم و خوراکی چنان صادقانه و صمیمانه ست که نه تنها از پشت پنجره‌ش، غرایز و نیاز بشری رقت‌بار به نظر نمی‌رسن بلکه رویکردش به بشر بودن بیشتر از نگاهش به باقی مسائل (عشق از دست رفته و از دست دادن خانواده) بار دراماتیک داره. امیدوارانه‌ترین و قشنگ‌ترین صحنه‌ی فیلم اون جا ست که افسر آلمانی برای ابی دربازکن (برا باز کردن اون قوطی خیارشور غول‌پیکر) و نون می‌آره. ابی فوری از زور گرسنگی کاغذ دور نون رو جر می‌ده و می‌بینه یه چیز کاغذپیچ‌شده‌ی دیگه م هست. با دستایی که از دوری و کهنگی، کثیف و زمخت شدهن پاکت کوچیک رو می‌شکافه و ناگهان یه کپه مربای قرمز رنگ که بر خلاف فاز سخت زمان و مکان وَ همه‌ی چیزهای جامد موجود در صحنه مایع اه، مثل یه چیز لوکس و تزیینی و نالازم و ناگهانی و شادی‌بخش و شُل، با تلألویی مثل خورشید طلوع می‌کنه وسط فیلم و می‌ریزه بیرون. حالا اگر ایران بود و کارگردان ایرانی (هر کدوم‌شون، جز داریوش مهرجویی که جوهر سینما و روایت رو شناخته و الهی مستدام باشه)، می‌گفت چرا جنگ و کشتار و سیه‌روزی رو به شیرینی و مربا تقلیل بدیم؟ بابا مسئله جدی اَست... و بدین ترتیب اصلاً چنین صحنه‌ای ساخته نمی‌شد.
ابی (که می‌گن برای گرفتن حس بازی تو پیانیست دوست‌دخترش رو ول کرد و خونه و ماشین‌اش رو فروخت و حساب بانکی‌ش رو بست تا عملاً پاکباخته باشه و هیچ‌چیِ هیچ‌چی نداشته باشه و صاحب و مالک کسی یا چیزی نباشه و لم یلد وَ لم یولد) چقدر دیدنی این صحنه رو بازی کرده. در حالی که جا خورده، از خوشحالی چشماش رو می‌بنده و یه صدای خفیفی در می‌آره و بعد با عشق و لذت انگشتش رو فرو می‌کنه توی مربا. بیننده هم رفتار ابی رو تقلید می‌کنه؛ ناخودآگاه لبخنده رو می‌زنه و از هضم شعف وارده وا می‌مونه سپس می‌گریه و لنگی رو که از قبل تدارک دیده جلوی فیلم و ابی و رومن پولانسکی (که خودش اون روزای سیاه سیطرهی نازیسم و داداشاش فاشیسم و ریسیسم رو به چشم دیده) پهن می‌کنه. نون که خب نون هستش و جاش رو چشم ما ست ولی معادل عشق اه و قرار هست بساطی فراهم کنه تا گرسنگی رو برطرف کنه، لکن مربا این‌جا حکم ارگاسم رو داره که قبل‌اش اصلاً نمی‌دونی وجود داره و اگر وجود داره کجا ست و چی هست. یهو پرزنان از بالا روت فرود می‌آد و نقطه‌ی پایانی می‌ذاره بر خستگی‌های تن تکیده‌ی عشق (مثلاً).

جایی که بقالی باشه یعنی زندگی هم هست و دیدن از بین رفتن زردا و نارنجیا و پاکتای براق خوراکی‌های یه بقالی زیر توده‌ای از رنگ خاکستری به اندازه‌ی در هم شکستن یه محله دردآور اه. دوربین رسید به محل تجمع مردم. یکی از قشنگیای دنیا اون جا ست (دومین اون جا ست این پست رو شاهد هستیم) که حادثه‌ای پیش اومده و یه عده دارن سراسیمه می‌دوئن تا زنده‌ها رو نجات بدن. نهیلیسم نهادینه‌شده در درون‌ام فریاد می‌زنه که این نیز دروغی دیگر است، در نهایت پشیمانی ست، ولی علی‌رغم همه چیز حتی پوچی... قشنگ‌ترین است وَ مربوط‌ترین چیز به خدا، طوری که دوست دارم همیشه آدما رو تو این وضعیت ببینم؛ در حال دویدن برای نجات جان دیگری.
چند نفر اون جلوتر مشغول بودن و چند نفر عقب‌تر ایستاده بودن ببینن کسی زنده بیرون کشیده می‌شه؟ همه الله اکبر می‌گفتن. اول و آخر همه چیز می‌گیم الله اکبر. یعنی اگر رزمندگان اسلام خوشحال بشن که کاتیوشا خوب شلیک شده می‌گن الله اکبر و ترجمه‌ش می‌شه: توجه کن خدا بزرگ‌تر از این کاتیوشا ست. اگر همون کاتیوشا جایی که باید، فرود بیاد و همه چیز رو در هم بپاشه عزیزانی که از برخورد کشته نشده‌ن می‌گن الله اکبر که یعنی خدا از مرگ در اثر برخورد کاتیوشا بزرگ‌تر است، اگر حادثه‌ی بدی اتفاق بیفته و بمب بیفته وسط محله می‌گن خدا بزرگ‌تر از رنج و خون و ویرانی ست. اگر قذافی رو گرفته باشن می‌گن خدا بزرگ‌تر از سلطان است، بزرگ‌تر از انسان، بزرگ‌تر از انسانیت وَ بعد به شکل فجیعی اسیرشون رو لت و پار می‌کنن. خلاصه الله اکبر خیلی کاربرد داره. ما که از فشار خوشی یا بدبختی زیادی سنگین شدیم خودمون رو با الله اکبر سبک می‌کنیم و توپ رو می‌ندازیم تو زمین اون. می‌گیم یعنی ای بزرگ‌ترین، نشستیم ببینیم #چی‌کا می‌کنی.

خداوند سراسر قرآن اما اگرهای پشم‌ریزونی آورده ولی به چشم من سوزناک‌ترین‌شون جایی ست که می‌گه فرعون داشت غرق می‌شد و در آخرین لحظه (انگار فیلم اسپیلبرگ بوده) گفت موسی یاری‌ام کن ولی اگر می‌گفت خدایا یاری‌ام کن و ایمان می‌آورد نجات‌اش می‌دادیم. عجب... عزیز من، مسلم اه که تو به هر حال فرعون رو نجات نمی‌دادی و اینا همه‌ش بهانه ست. اون بیچاره عمرش به دنیا نبوده. حالا باهاش لج داری درست ولی این کون‌سوزیا برا چی اند آخه؟ شما (سعی دارم مؤدب باشم) صدها کودک مهاجرو طی این سال‌ها از آب سنگین دریا نجات ندادی. چرا؟ چون از اقیانوس بزرگ‌تر ای، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر، خیلی بزرگ‌تر. بابت این همه بزرگی دستت هم درد نکنه ولی حالا اومدی چی می‌گی؟

یهو یه پسری از بیرون تصویر دویید اومد بین تماشاگران وایساد. موهاش و پشت‌موهاش رو که دو چیز مستقل بودن خیلی دقیق و تمیز سشوار کشیده بود و لَخت کرده بود و بعد با ژل و تافت شق و رق وایسونده بودشون. لباسش از اینا بود که اپل‌دار به نظر می‌آد و بدن بادی بیلدینگی‌ش رو به خوبی نمایش می‌داد، با این حال شدت انفجار باعث شده بود با پیژامه خمره‌ای راه راهش بدوئه بیاد. کمی مونده به فاجعه دست به کمر وایساد. محله‌شون بود و ممکن بود خونه‌ی اونا باشه که با انفجار نابود شده ولی الله اکبر... خدا از محله، خانه، سرپناه، زیبایی و زندگی بزرگ‌تر است و اگر بخواد اون موها رو براش نگه می‌داره ایشالله.
چقدر ساده و عجیب. رنج و بدبختی هر بخشی از آدمیان؛ مهاجرین، بی‌پول‌ها، زیادی پولدارای بدبخت، یتیم‌ها، فقرا، گداها (جفت‌اش دو تا ست)، معتادها، زندانی‌ها، بیمارها، جنگ‌زده‌ها... بعد از وقوع چنان به خودشون منحصر می‌شه که هر چقدر رحم و عاطفه و مروت هم خرج کنی و بخوای و بتونی کمک کنی باز اون رنج از بیرون جز نمایش به نظر نمی‌آد. به هر حال تو جدا ای و "داخل" نیستی و تماشاگر ای. اگر اون نمایش زیاد ناراحتت کنه می‌خوای زودتر صداش رو خفه کنی و مشغول نمایش خودت بشی. انگار هر کس برای بدبختی خاص خودش انتخاب می‌شه و فقط همین طوری اه که از بقیه جدا می‌شه.

تو پیانیست، خونواده‌های گتونشین هر چی دارن می‌آرن بیرون می‌فروشن تا نون و سیب‌زمینی بخرن. بی‌خانمان‌ها م سر یه قابلمه جوی پخته با هم می‌جنگن و به ذلت می‌افتن. ابی می‌رسه به برادرش و کمک می‌کنه بساط بی‌رونق‌اش رو جمع کنه. می‌پرسه چی فروختی امروز؟ برادره می‌گه فقط ابله داستایوفسکی (ساده نگذری. همین خودش یک دنیا حرف توش داره). زمانی هم از کنار دو نفر رد می‌شن که یکی‌شون همزمان با مشاهده‌ی در رفتن جون یکی زیر بار بدبختی، داره به اون یکی می‌گه من که دیگه به خدا باور ندارم... چون ما بشر ایم و طاقت حمل بار مسئولیت رو بر شانه‌های نحیف و شکننده‌ی انسانی‌مون نداریم. مدتی بعد، که ابی و خانواده‌ش منتظر نشسته‌ن که ببینن کجا می‌برن‌شون پدره می‌گه هر چی پول دارین در آرین. یه پسرک فروشنده رو که داره لای جمعیت قدم می‌زنه صدا می‌کنه و پولای جمع‌شده رو به‌ش می‌ده که فقط به یه شکلات مستطیل‌شکل کوچیک می‌رسه. یه نصفه تیغ از کیف پول‌اش در می‌آره و شکلاته رو شش قسمت می‌کنه و هر کدوم یه تیکه می‌خورن. دقایقی بعد موقع سرازیر شدن به سمت قطار و بعد به سمت اردوگاه، وسط صف ابی به خواهرش می‌گه مسخره ست که حالا دارم این رو می‌گم ولی کاش بیشتر می‌شناختم‌ات. خواهره می‌گه ممنون ام که گفتی (گریه). یه کم جلوتر یه افسر آشنا ابی رو از صف فشرده‌ی آدما می‌کشه بیرون و مثل گونی می‌ندازت‌اش یه گوشه و می‌گه فرار کن. ابی می‌خواد بر گرده که یارو به‌ش می‌گه دیوونه من جون‌ات رو نجات دادم، در رو ولی ندو. اون که داره هاج و واج به پدر و مادر و دو خواهر و برادرش نگاه می‌کنه که دارن به زور چپونده می‌شن تو قطار، تلوتلوخوران و مردد بر می‌گرده و از ایستگاه می‌ره بیرون و تو تنهایی و خلوتی خیابون می‌زنه زیر گریه. هی زار می‌زنه و راه می‌ره و نمی‌دونه به کجا می‌ره. ما هم این ور جلوی تلویزیون هر چقدر خودمون رو بزنیم کم زدیم. خوشبینانه فرض می‌کنیم و قطع به یقین ایم که حتماً همه اون آخرین لحظه به یاد هم بوده‌ن و انگار کنار هم بوده‌ن، چون خدای هر کس اون قدر راسخ و بزرگ و گسترده ست که همه جا رو افق تا افق پوشونده.

تو ویکی‌پدیای اشپیلمان خوندم که دیگه هرگز افراد خونواده‌ش رو نمی‌بینه و هیچ یک از اون‌ها جون سالم به در نمی‌برن...
که خب معلوم بود. نکنه از خلال ویکی‌پدیا منتظر معجزه بودی؟

No comments:

Post a Comment