Thursday, November 19, 2015

ضر طالقانی

سوار تاکسی شدم برم صندوق حمایت از "یه مشت بدبخت مفلوک قیرخورده"... ببخشید... هنرمندان. تا نشستم راننده گفت سلام دخترم سلام باباژان گفتم سلام. از اینا بود که دائم الخنده هستن و حین صحبت کردن انگار که نه، واقعاً دارن می‌خندن و دندوناشون رو به نمایش می‌ذارن. شبیه بابام و عموم و باقی مردهای طائفه‌مون بود. کله‌ی گرد و موهای جوگندمی علی‌مطهری‌طور و ته‌ریش زبر جوگندمی و عینک و دندونای بزرگ و تیپ نامناسب - راحت ام توش. یه چیزی شبیه پارچه ملافه‌ای چندلاشده (که احتمالاً اون بوی بخورمانند از اون ساطع می‌شد) دور گردنش پیچیده بود و پایین‌اش رو داده بود تو لباس دکمه‌دار کرم رنگ‌اش که این حرکت ناحیه‌ی قفسه‌ی سینه رو شبیه تیوپ شنا کرده بود. پایین لباس رو هم به نوبه‌ی خودش داده بود تو شلوار خاکستری‌ش که کمر گشاد و چین‌چین‌اش با یه کمربند مشکی ساده روی شکم سفت شده بود. کفش‌اش هم ندید حدس زدم از همون کله‌پهن بی‌ریختا ست که بابام و تو چند تا عکس دیده‌م که میرحسین موسوی وَ همین طور باقی مردان میانسال و سالمند ایرانی می‌پوشن. این کفشا معرف ورود به دوره‌ی گذار وَ انتخاب و خریدشون از طرف مردان ایرانی به معنی تسلیم شدن اه... به طور کلی. طبق شرع و عرف در بدو ورود سن و وضعیت تأهل و درآمدم رو پرسید که با روی گشاده جواب دادم و کپی شناسنامه و کارت ملی‌م رو که برای این جور مواقع تهیه کرده و همراه دارم خدمت ایشون عرضه کردم.
مقصدم رو گفتم و گفتم آقا توروخدا خنده و شوخی و رفسنجانی و سیاست منطقه و حسین کرد شبستری تعطیل، عجله دارم، نیم ساعت دیگه می‌بندن می‌رن. مثل باقی مدتی که تو ماشین‌اش بودم خندید و گفت پس دربظت می‌رم باباژان. به شوخی (نه بابا شوخی ندارم من با کسی) گفتم نه مسافر بزنید، اون عقب سه تا جا هست. خنده‌ی شدیدی کرد، گفت خب مصافر هم می‌سنم ولی می‌خوام تو رو ضود برصونم. می‌خوام بگم یعنی مثل خسرو شکیبایی حرف می‌زد. مسیر بعد از هفت تیرم رو پرسید. گفت خب اون جا م می‌رضونمت... هفت تومن. گفتم نه مسافر بزنید. با ناز و عشوه گفت پنش تومن. خیلی جدی گفتم چار تومن. با خنده‌ی بلندی شیهه‌کشان گفت خب قبول، خیلی کم گفتی باباژان، (انگشتای دست چپ‌اش رو غنچه کرد) ولی چه جوری بگم این چار تومنی که گفتی به دل‌ام نشست. گفتم خب مسافر هم دیدید بزنید. گفت روزی رو خدا می‌رصونه. من به زن‌ام گفته‌م شما مطمئن باش من روزی چل پنچا تومن به‌ت می‌رضونم. هر جور شده ژور می‌کنم برات می‌آرم. تو تهران مضافر نباشه تو مزیر فرودگاه می‌زنم. خدا می‌رزونه، خب باباژان؟ گفتم تهران که مسافر ریخته. گفت نه همیشه. همه ژا خطیای خودش رو داره. اگر بخوای تو مسیرشون سوار کنی دعوا می‌شه. مصافرو از تو ماشین همدیگه می‌کشن بیرون سرش دعوا می‌کنن. چه وضعی شده. من خودم یه بار تو مصیری وایساده بودم سوار کنم یکی اومد گفت این‌جا وا نستا. گفتم خب می‌رم پلیس می‌آرم باباژان. صدا کردم گفتم جناب سروان گفت بفرمایید گفتم تشریف بیارید، این آقایون می‌گن من این‌جا وا نستم. حالا وقتی اومد طرف ترزید، گفت ایشون از دوستان ما ست. ما به‌شون ارادت داریم. دیگه من رو از دور می‌بینن تعظیم می‌کنن (شیهه‌ای کشید). کجا می‌خوای بری؟ گفتم صندوق اعتباری، برا بیمه. بیمه‌ی چی می‌خوای بشی؟ گفتم (لال شی پری) بیمه هنرمندان. گفت خدا رو سکر... همه‌ش کار این خانُم مهری ودادیان بود. خدا خیرش بده بیمه هنرمندان رو پیگیری کرد.
اون قدر قدیمی بود که هنرمند رو معادل آرتیست و آرتیست رو مساوی با بازیگر می‌دونست چون از همون لحظه فکر کرد بازیگر سینما م و من هم البته وا ندادم. چی کم دارم؟ ولی اون قدر سیر وقایع تند بود که اگر هم می‌خواستم براش توضیح بدم هنرمند هستم ولی شکر خدا و المنةُ ربی، ربطی به بازیگرا ندارم فرصتی نبود. ادامه داد؛ من خودم یه بار ساختمون بیمه بودم بالا سر میزم یهو دیدم یه صدای کلفت مردونه‌ای پشت سرم می‌گه ما اومدیم. بر گشتم هی سرم رو راست و چپ چرخوندم و دنبال یه مرد گشتم (بیچاره مهری ودادیان ناظر چه نمایش مسخره‌ای بوده). خانُم ودادیان گفت هی، دنبالش نگرد من بودم. می‌گم یعنی این جور پیگیر بود. همون جا باش ضوبط کردیم گفت آره، این بیمه هنرمندان رو داریم تأسیس می‌کنیم ان شالّا برا هنرمندان.
من با حالت یاللعجب یاللعجب ای جان جانان‌ام عجب ای جان جانان‌ام عجب داشتم خیره نگاه می‌کردم به همفری بوگارت-بیلی کریستال ملافه‌پوش و در دل می‌گفتم باز تاکسی‌ت رو درست انتخاب نکردی. حالا بکش، بکش... د بکش دیگه.
سر بلوار دو تا دختر عقب سوار شدن و بوی بدترین ادکلن تاریخ (ژیوانشی، ملهم از بوی آبگوشت خاطره‌انگیز ننه‌ی صاحب‌برند) به مشام رسید و از اون جا که مشغول صحبت با هم بودن ناچار باز من موندم و راننده.
سرش رو عین طوطی آورد پایین سمت راست (بابا جلوت رو نگا کن)، به دستام نگاه کرد گفت دستات رو این جوری نکن باباژان. به دستام نگاه کردم و گفتم یا خدا این به لاک لنگه به لنگه‌ی ما م کار داره. قبل از این که بخوام بگم این یکی دیگه به شما مربوط نیست گفت دستات رو این طوری تو هم قفل نکن، غم و ناراحطی می‌آره. دستام رو از هم باز کردم و خیره موندم به کف دستام. گفتم جدی؟ گفت آره باباژان. این چیزا تأثیر داره. همین قاضی‌هایی که سالای سال می‌شینن احکام ضد انسانی اعدام صادر می‌کنن، حکم به شکنجه و اعدام جوونا می‌دن برای این که بتونن از پس‌اش بر بیان مدت‌ها باید انگشتر با سنگ سیاه بندازن تو دست‌شون تا قسی‌القلب بشن. من قیافه‌م شبیه نه بابا شد برا همین گفت آره دخترم. ادامه داد اتفاقاً همین جا این ساختمونی که رد کردیم (به ناچار سرم رو چرخوندم عقب تا ساختمون رو یه نظر ببینم) یه وکیلی هست من چند بار رسونده‌م‌اش، فلانی، خیلی معروف اه. گفتم نمی‌شناسم. گفت جنایی‌ترین پروندهها رو می‌آرن پیش این... خیلی کار سختی داره... همه‌ش با این انگشترسیاها درگیر اه.
الناز شاکردوست رو شما باهاشون کار می‌کنین؟! در حالی که شبیهِ یا ابَالفضل العباس شده بودم خودم رو زدم به نشنیدن. خوبی‌ش این بود که اون قدر سرعت ارسال داده‌ها زیاد بود که محال بود بیش از دو ثانیه رو یه اسم یا موضوع بمونه. گفتم پروردگارا این پیر خرابات کیست که الناز شاکردوست هم می‌شناسه؟ بعد یادم اومد "کجای کار" ام و اتفاقاً همین ایشون باید الناز شاکردوست رو بشناسه. همین ابوالفضل پورعرب... یه بار تو گردنه‌ای تو مسیر، ماشینا رو وایسونده بودن واسه فیلمبرداری. باباژان دست‌ام رو گذاشته بودم رو بوق چون کار داشتیم باید می‌رضیدیم... دیگه خودژ شخضاً اومد ضراغ من، وسط ماشینا واستاد گفت مرام بذارین ما فیلمبرداری رو تموم کنیم (شیهه‌ای کشید و آب از دهان رفته رو به جوی باز گردوند) دیگه گفتیم خب. کمک کردیم فیلمبرداری‌ژون رو تموم کنیم ولی... می‌بینی دیگه مواد نابودژ کرد. شما کدوماشون رو دیدی کار کردی؟ به خدا پناه بردم و افزودم نه من با معروفا کار نکرده‌م. یه شوق و حسرت نهادینه‌شده‌ای از بی‌واسطه دیدن و اسم بردن و اظهار نظر و اظهار آشنایی با برادران و خواهران آرتیست داشت وَ یه دانش آماری تصنعی ولی عظیم و به درد بخور درباره‌ی تهرون و تهرون‌نشینا. یه جوری داشت به اسم و رسم همه نوک می‌زد که با ترس و لرز منتظر بودم اسم از مارتین اسکورسیزی یا به قول علیرضا جی‌جی سکورسسه هم بیاره.
به ساعت ماشین نگاه کردم و فهمیدم خیلی دیر شده و دیگه نمی‌رسم. این موضوع رو با راننده در میون گذاشتم. همون طور که حدس می‌زدم گفت باباژان دستات رو قفل کردی تو هم هی غضه می‌خوری. من به موقع می‌رضونمت. از رو ساعت نگاه کن. قول بت می‌دم چار دیقه دیگه اون جا ایم. گیر داده بود به دستام. من هم نمی‌دونستم با دستام چی کار کنم. راهی جز قفل کردن‌شون نبود مگر این که یه دست‌ام رو می‌گرفتم به دستگیره‌ی در با اون یکی هم می‌زدم پشت داآش‌مون.
تو ترافیک هفت تیر وایساد و دخترا در حالی که با خداحافظی گرم ایشون بدرقه می‌شدن پیاده شدن. زده بود رو پاز، دوباره پلی کرد؛ من وقتی می‌خواستم برم جزو وزارتخونه بشم گفتن وزیرو باید سر فلان ساعت برسونی سر جلسه‌ی مهمی که داره. وقتی نشست تو ماشین به‌ش گفتم خودتون رو محکم بگیرین. گازش رو گرفتم دست‌ام رو گذاشتم رو بوق و ور نداشتم (باجگیری افتخارآمیز دیگری از مردم و عابرین، مثل مورد ابوالفضل پورعرب). از همین محله‌ی بغلی که بابام خدابیامرز توش مغازه داشت راه افتادم. همین طور چپ و راست ماشینا رو رد کردم. سر ساعتی که می‌خواست رسوندم‌اش ولی اون جا به‌م گفتن جلسه یه ساعت دیگه شروع می‌شه. فهمیدم می‌خواضته‌ن من رو امتحان کنن باباژان (شیهه کشید و حرفی از کیفیت حال وزیر آش و لاش‌شده نگفت).
جلوی یه دختری وایساد و سوارش کرد. دختره گفت آقا جلو بانک ملت پیاده می‌شم. با خودش غرغر می‌کرد که لعنت خدا به‌شون، پدرم در اومد امروز. راننده هنوز دهن دختر بسته نشده بلند گفت هان؟ چی؟ چرا؟ کجا؟ در حالی که گاز می‌داد و ماشین رو از رو دست‌اندازا می‌پّروند تا من به موقع برسم با سؤالات کوتاه، دقیق وَ متعدد از کار گره‌خورده‌ی دختره می‌پرسید و جالب این که از جوابای نصفه‌ی اون سر در می‌آورد و هی از تو آینه باهاش صحبت می‌کرد و راهکار می‌داد؛ شکایت کن باباژان. فردا برو پیش رییس بانک شکایت کن... دختره برعکس من که تحمل کردم با آشکارسازی بی‌حوصلگی و خستگی سعی کرد جلوی نطق خسرو شکیبایی رو بگیره. با ناله گفت وای آقا توروخّدا پدرم در اومده امروز. فکر کردم با این سرعت ماشین و تعهد راننده نسبت به مشکلات سرنشینان و اعتقاد قلبی وی به برقرار کردن آی کانتکت در حین مکالمه، الان پروازکنان به گا می‌ریم. در حالی که ماشین نفیرکشان و بالاپایینپران تقدیرو می‌شکافت و جلو می‌رفت دختره گفت چند میلیون تا حالا خرج کردیما سر بیست تومن کارمزد که باید به حساب می‌ریختیم امروز کارو انجام ندادن و تا من برسم هم دیر شده بود و بعدش هم معطل‌ام کردن. لعنت به این مملکت آخوندی. راننده گفت لعنت به همه‌شون باباژان، همه‌شون غیر از طالقانی. بعد متوجه من شد که با دست قفل‌کرده نشسته بودم و قیافه‌ی دیگه نمی‌رسم و بیخود دارم می‌رم به خودم گرفته بودم. گفت دستات رو اون جور نکن دخترم. به موقع می‌رسی. گفتم خب برسم هم کارم امروز راه نمی‌افته دیر شد، اصلاً امروز نباید می‌اومدم. از اون جایی که برا هر مشکلی مرهمی می‌شناخت سریع گفت پنجاه تا بسم الله باباژان به نیت حضرت علی بگو و برو تو. مطمئن باش کارت راه می‌افته. نیت کن بگو، درست می‌شه، کارت هم انجام می‌دن. چقدر طول می‌کشه؟ می‌خوای وایسم برت گردونم؟ ریتم حرف زدن‌اش رو هم سرعت بخشیده بود چون حالا باید دو نفرو ساپورت می‌کرد. گفتم نه اگر بخوان کارم رو انجام بدن احتمالاً معطل می‌شم، شما بفرمایید. یهو پلاک یه خیابون رو کمی بالاتر نشون داد گفت ایناها رصیدیم. صاعت رو نگا کن. سر صاعتی که گفتم رزیدیم. دیدم ئه راست می‌گه. چار تا هزاری از کیف پول در آوردم و به‌ش دادم و تشکر کردم. گفت خدا بده برکت باباژان. نگه داشت و حین پیاده شدن باز هم به‌م قوت قلب داد که کارم انجام می‌شه. فقط دستام رو جلوم قفل نکنم و تو قلب‌ام بذر نشاط و امید بکارم همه چی حل می‌شه... آره شاید، ولی یهو دیدی خودم هم همراه همه چی حل شدم. تا بخوام درو ببندم و دور بشم شنیدم دختره دوباره به آخوندا و مملکت آخوندی فحش داد و خسرو (حتماً هم که سر رو داده بالا و داره از طریق آینه) پشت سر هم تکرار می‌کنه همه‌شون غیر از طالقانی، تک تک‌شون غیر از طالقانی.

2 comments:

  1. با این مدلی که نوشته بودین بیشتر شبیه اقای ملون اومد به نظرم :))

    ReplyDelete
    Replies
    1. خدا رحمت کنه منوچهر نوذری رو :))))
      باید موقع خوندن صدای خسرو شکیبایی رو تصور کنید. متأسفانه قلم قاصر است

      Delete