Monday, September 18, 2017

در بندرگاه

دلی‌ملی، سینمایی

مدت‌ها ست فیلم ندیده‌م و کم‌کم موسیقی پلی کردن هم داره از لیست می‌ره بیرون. سؤال درخشانِ برای چی؟ رو می‌پرسم که صورت تغییریافته‌ی "که چی؟" ست. که چی متفرعنانه به نظر می‌رسه و اگر بگی، انگار به حریم قصر مرمرین امید و تکاپو تعرض کردی و سربازان ملکه دنبالت می‌ذارن ولی برای چی به کسی بر نمی‌خوره. برای چی گوش بدم؟ برای چی ببینم؟ و جواب مشخص است.
سال هشتاد و شش با یک عالمه دی‌وی‌دی که از سیستم همکارام گرفته بودم فارغ‌التحصیل شدم و از اون تاریخ دارن گوشه‌ی گنجه خاک می‌خورن، و کتاب‌هایی که فکر کردم اگر بخرم می‌خونم و مجموعه‌های مستندی که هی خریدم و کنار هم ردیف کردم... چقدر بابت خریدن‌شون رفتم و اومدم و سفارش دادم، ولی به ناگاه در مملکت انقلاب شد و من هم عطش کاذب‌ام فروکش کرد و مشغول تماشای بیرون شدم، اونا هم شدن بخشی از دکور منزل. نمی‌تونم محض خاطر چیز مجهول‌الهویه‌ای به نام سرگرمی فیلم و سریال ببینم. اگر سرگرمی و شادی اتیکت خورده باشه، اصلاً دشمن سرگرمی و شادی هم هستم... والله. از هر چیزی که جمعیت به سمت‌اش بره بیزار می‌شم و با سرعت ازش فاصله می‌گیرم. خیلی وقتا م به دلایلی فاصله نمی‌گیرم ولی همیشه می‌ترسم سیل من رو هم ببره و آسودگی ارزشمندم رو در هم بریزه. شبکه‌های نان استاپ مووی و نان استاپ سریال و نان استاپ کارتون رو سر نمی‌زنم. همه‌شون اونجا ن، روی ماهواره، همه چیز در دسترس و قابل دانلود. سریال که برای خودش کسی بود و یه عمر عادت کرده بودیم هفته‌ای یک بار برنامه‌ریزی کنیم بشینیم پاش ناگهان سرریز کرد و همه‌ی زندگی مردم شد. اوایلِ اپیدمی شدنش با خودم فکر می‌کردم یعنی این سریال‌ببینا به تمام شبکه‌های تلویزیونی آمریکا و باقی کشورها متصل اند و انقد زبان‌شون فول شده؟ بعد سرم سوت می‌کشید و می‌گفتم من چقدر عقب ام، هیچ وقت نمی‌رسم. طول کشید تا بفهمم اوضاع چطور پیش می‌ره و یک نسلِ جهانشمولِ تشنه‌ی سریال به وجود اومده که دیگه به جای دانلود آلبوم موسیقی، سریال و زیرنویس دانلود می‌کنه تا پز بده وگرنه آخه این همه سریال و استندآپ به چه درد یالغوزت می‌خوره؟ پژوهشگری چیزی هستی؟ فقط می‌ترسه که نکنه یه وقت یه چیزی ساخته بشه و این نبینه یا عقب بمونه و جلوی همقطاران سرافکنده بشه. این هیاهوی همه‌گیر من رو رادیکال کرده و این حجم شدید و زیاد زیرنویس (و زیرنویسی شدن) خیلی حقارت‌آمیز به نظرم می‌رسه و حاضر نیستم خودم رو در معرض‌اش قرار بدم. بشینیم آشغال‌های کسانی رو زیرنویس بذاریم و ببینیم که اغلب‌شون مملکت ما رو به رسمیت نمی‌شناسن. خب چرا؟ همه‌ی داستان‌های جهان تکراری ست و هیچ چیز جدیدی وجود نداره. چی مثلاً تو فیلم و سریالاشون هست که آدم رو شگفت‌زده کنه؟ خودشون هم به تکرار و کلیشه گرفتار اند و همون همیشگیا رو هی رنگ و لعاب می‌زنن و می‌فروشند.

چطوری تمام محصولات صنعت بازی و سرگرمی و تمام سریال‌ها را می‌بلعند و مریض نمی‌شن؟ اتفاقاً می‌شن. کی وقت می‌کنند؟ زامبی‌های معتادِ (اکثراً کارمند)، با توهم همیشگیِ "وقت که نمی‌کنم زندگی کنم، پس از همین جا سر کار همزمان در چند شبکه‌ی اجتماعی پست می‌ذارم و روزی دو سه قسمت سریال می‌بینم و هفته‌ای ده تا فیلم آمریکایی"... یا از وقتی می‌رسی خونه می‌شینی پای شبکه‌ی اونیکس تا کله‌ی صبح (در حالی که بچه‌ت در حسرت حرف زدن باهات به سر می‌بره)، دلخوش به این که هنوز اون ور دنیا ادیت سریال تموم نشده اینجا می‌تونی پلی‌اش کنی.

البت من هم به عنوان ورزش روزانه جلوی تلویزیون می‌شینم و شبکه‌ها رو تورق می‌کنم. سر یه ساعت معین یکی دو تا سریال دوبله‌شده و بومی رو دنبال می‌کنم و اگر چیزی رو دنبال کنم از اول تیتراژ تا ثانیه‌ی آخر می‌بینم (نام این مرض وسواس تیتراژی ست و تا حالا از نزدیک کسی رو ندیده‌م که دچارش باشه. مبتلایان اگر به تیتراژ اول نرسند فکر می‌کنند نصف‌اش رفته). حتی چند ماهی ست که خندوانه می‌بینم و به دو کشف بزرگ بایرام کوککی تبسم و استاد کهنمویی رسیده‌م که خیلی خوب اند و اسکارهای اصغر رو باید بگیرن بدن به اینا... ولی اون چه آزاردهنده و منزجرکننده ست و با فیلم و سریال دیدن تفاوت داره مصرف‌گرایی ست، مفت‌بَری، مصرف تا خرخره، خفه کردن خود با هر چی که شد.
همه در پی استفاده استفاده و باز هم استفاده، مصرف بی‌وقفه و تولید بی‌دلیل. یارو فکر می‌کنه اگر تولید نکنه جهان در حسرت دیدن و شنیدن محصولاتش پرپر می‌زنه یا همگان شاهکاری رو از دست می‌دن، برای همین اگر توی ایران کنسرتش لغو بشه فکر می‌کنه دارن جلوی تولید دُرّ و گوهرش رو می‌گیرن داره حیف می‌شه داره از دست می‌ره داره فشارش می‌افته می‌ره زیر سِرُم پس می‌گه بچه‌ها بریم خارج کنسرت بذاریم. خوب شد این خارج هست که زخم پول‌دوستان و عقده‌ای‌ها رو مرهم بذاره. برو آقا برو، زودتر برو، جان من برو. اون ور هم مصرف‌کنندگانی هستند با ایمان راسخ به جسارت آبدوخیاری شوالیه‌های هنر، تا هر کی به خودش درکونی زد و خودش رو پرت کرد اون ور بذارن روی سرشون و جایزه‌چپون‌اش کنن.
این حال و روزِ مثلاً "ما به محصولات فرهنگی هنری اهمیت می‌دیم" درست به اندازه‌ی ولع بیمارگون و بیهوده‌ی پرستندگان بِرَند و خریدکنندگان حرفه‌ای بازار و فروشگاه وَ پاساژگردهای علاف مسخره ست و مبتذل، و هیچ فرق ماهوی با خرید بستنی و سیب‌زمینی سرخ‌شده نداره. هر جا ببینم دارن می‌گن واخ واخ مردم فلان قدر پول پیتزا و ساندویچ می‌دن ولی پول کتاب نمی‌دن مطمئن می‌شم که در حال تبلیغ مطالعه نیستند بلکه مبلغ مصرف اند. صرفاً فروشنده اند اون هم مدل قبیح و پرروی فروشنده. حالا همه هم با خوردن لج شده‌ن و هر جا می‌خوان پول از آدم بگیرن می‌گن این پول یه ساندویچ هم نیست. اگر من باشم جلوی چشم طرف همه‌ی پول‌ام رو ساندویچ می‌خرم تا حالش جا بیاد. کسی که سنجه رو هزینه‌ی خورد و خوراک قرار می‌ده فقط می‌خواد محصول خودش رو که کتاب باشه بفروشه و پولی توی جیبش بذاره و گرنه "خواندن" و سرانه‌ی مطالعه که در یک دهه‌ی اخیر شاخ شده کمترین ربط رو به "خرید کتاب" دارن.

القصه برای این که مردم نگن این چرا فیلم جدید نمی‌بینه پس از رخوتی هفت ساله یک بار به دی‌وی‌دیام مراجعه کردم و "جوانی بدون جوانی" رو بیرون کشیدم. چند سالی از ساختش می‌گذشت ولی برای من جدید محسوب می‌شد. گذاشتم توی دستگاه و سه روز طول کشید تا ببینم‌اش. کاپولا به شکنجه‌ی مؤثرِ "فیلم ببین تا جونت در بیاد" دست یازیده بود. خیلی خسته و دلزده شدم و فاتحه‌ای براش خوندم. در عجب ام که چرا هنرمند بعد از ساخت شاهکارش (که خب تاریخ نشون داده به غیر از استثنائات، از هر نفر یه دونه بیشتر شاهکار در نیمی‌آد) تا می‌تونه از شاهکار فاصله می‌گیره و دنبال تجربیاتِ مطلقاً جدید می‌ره، دنبال چیزهایی که به‌شون وقوف نداره یا وقوف داره ولی ایده‌هاش اون قدر مسخره و لوس اند که چی بگم. تجربیات مطلقاً جدید تا حالا چه گلی به سر کسی زده؟ همین تجربه کردن خودش کلیشه ست. بار دیگر به "جدید" بنگریم. جدید پشیزی نمی‌ارزه. "تازگی" اهمیت داره و برای تازه بودن اگر صرفه‌جویی کنی و از همون قبلی‌ها یه لایه برداری و به عمق نزدیک‌تر بشی ایول داری. اغلب هنرمند اسیر نفس می‌شه و به جای این که برگرده و همون موسیقی و فیلم و طرحی رو که ساخته صیقل بده و خودش رو در سابیدن محض و صافکاری آینه‌اش غرق کنه از چاله‌ی امن‌اش در می‌آد و بیشتر از قبل مواد و متریال هدر می‌ده تا چیز متفاوتی تولید کنه و بگه من باز هم می‌تونم. توقعات زیاد انسان از خود همیشه دردسرساز بوده. بابا نمی‌تونی چرا نمی‌خوای بفهمی؟ یه جا گفته بود وقتی تو استانبول بوده با صدای اذان صبح از خواب پریده و تصمیم به ساخت این فیلم گرفته. یعنی یک عمر شنیدن صدای ناقوس کلیسا عیب نداشته ولی حالا که صدای اذان بیدارت کرده باید این طوری انتقام بگیری؟ حالا بعد از جوانی بدون جوانی آبرویی برات باقی مونده فرانسیس؟ برو بشین با خودت فکر کن که آیا فیلم ساختن بابت بدخواب شدن به این وضع می‌ارزید؟

فقط یکی دو بار دیگه این حالت شکنجه به‌م دست داده. ذکرش خالی از تفنن نیست. یکی‌ش که ساخته‌ی سرور شکنجه‌گران دو عالم فیلیپ کافمن بود؛ سبکی تحمل‌ناپذیر بار هستی. چه عنوان برازنده‌ای. هر چی تا حالا ساخته چرک و چرت و تحمل‌ناپذیر از آب در اومده ولی این یکی دیگه به‌راستی تحمل‌ناپذیر بود. آقا مگه تموم می‌شد؟ حالت تهوع گرفته بودم و حالا قطعش هم نمی‌تونستم بکنم می‌گفتم بذار ببینم خبر مرگش آخرش چی می‌شه. خوشبختانه آخرش دو بازیگر اصلی زیر چرخ کامیون رفتند و خیلی خوشحال شدم که رنجی که بردم ثمر داد و زحمات‌ام بر باد نرفت. شاید اگر با مرگ اونا تموم نمی‌شد به اعصاب‌ام مسلط نمی‌شدم و دستگاه پخش رو خرد کرده بودم. از اون پس دیگه هر جا ژولیت بینوش و دانیل دی لوئیس رو می‌بینم عربده‌کشان فرار می‌کنم.
سومی هم که گفتن نداره، تردیدِ واروژ کریم مسیحی. این فیلم رو کریم مسیحی بعد از گذشت بیست سال از نمایش فیلم پرده‌ی آخر ساخت و اسم فیلم حاکی از این بود که دچار تردید بوده که اصلاً این مزخرف رو بسازه یا نسازه. قشنگ معلوم بود اطرافیان هی گفته بودن کریم تو نظیر نداری، حیف تو نیست فیلم نسازی؟ ولی نتیجه چی بود؟ "تو مسلمون نیستی کریم"
تازه به‌ش جایزه هم دادن ولی بالاخره اون قدر جوانمرد بود که موقع گرفتن جایزه گفت توروخدا ببخشید. خودش هم فهمیده بود و این عجیب نبود. این تردید هم همون جوری مثل تحمل‌ناپذیر بود، تموم نمی‌شد. طفلک نمی‌دونم چرا یادش رفته بود چی کار کنه، چند تا بازیگر جوان محبوب ریخته بود توی فیلم و هی هم زده بود هی هم زده بود. کبود شدیم. دیگه از مغز سر تماشاچیا داشت دود بلند می‌شد و بطری آب معدنی سمت پرده پرت می‌کردن. بعضیا تو سینما بچه‌هاشون رو ول کرده بودن تو سالن که بدوئن و بازی کنن تا سرگرم بشیم و وسط فیلم پا نشیم بریم بیرون. آخرش هم پرده‌ی سینما از خستگی شل شد افتاد و ما فرصت پیدا کردیم در بریم وگرنه پخش فیلم ادامه داشت.

سینما با فیلم ملانکولیا به پایان رسیده و دیگه حرفی برای گفتن نداره. نمی‌دونم چطور هنوز روشون می‌شه فیلم بسازن. اگر همچنان فیلم ساخته می‌شه و از راست و چپ کارگردان و بازیگر سر از تخم بیرون می‌آرن، بر سیاق همان "هشتاد نود درصد تولید مازاد دنیا" ست که فقط برای جنس فروختن و پول در آوردن و گردوندن چرخه‌ی اقتصاد تولید می‌شن. از لبنیات و گوشت و سبزی و میوه‌ی اضافی تا شوینده و کرم دست و لباس و فشن و کتاب و موسیقی و فیلم... بیشتر تولیدات، به دردنخور یا خارج از چرخه هستند که همه در نهایت می‌شن زباله‌های جاگیر. حالا این وسط یارو روزی سه تا کانال هنری جدید تو تلگرام می‌زنه تا اخبار تکراری و دانشِ سوخته رو از طریق کانال زباله‌ش به همه برسونه. این وضع ما ست. به خدا عین واقعیت.

1 comment:

  1. اره واقعا مصرف گرایی یکی از بزرگترین دردای این دنیاس که دلیل‌هایی ازش که به ذهن من میرسه یکیش احساس ضعف و خود ناباور بودن مردم و همچنین صنعت شدن هنر عزیز تر از جانه که به بدترین شکل فراگیر و مبتذلش کرده. اصلا هنر رو باید کشف کرد نباید که کالا بشه که!
    درستم نمیشه، باید توی این جریانی که راه انداختن قزل الا بود.
    واقعا کشف هایی که ادم میکنه و میدونه که کمتر خواهانی داره، بدجور تازه میکنه روح ادم رو. مثل پیدا کردن یه جای دست نخورده. توی همین اینترنت، یه وبلاگ خوب. توی عالم سینما یه کارگردانی که کشورشم ناشناختس چه برسه به خودش! بازم ولی میشه تازگی رو کشف کرد‌!
    و اینکه خیلی خوب مینویسین و ادم بدجور همراه متناتون میشه.

    ReplyDelete