Thursday, December 14, 2017

کوهستان مه‌آلود از بالا

طویل، شخصی، شوخ، تلخ، تضمینی

یک الگوی تکرارشونده وجود دارد؛ بالاخره تصمیم به سفر می‌گیرم و مشغول چیدن مقدمات‌اش می‌شوم. پول‌ام طبق معمول کم است (گفتم، این یک الگو ست و عبارت "طبق معمول" اغراق نیست). طبق معمول نمی‌دانم چه کار کنم و آیا این اصلاً لازم است؟ بهتر نیست به خور و خواب همیشگی و پاسداری از منزل مشغول باشم؟ برم سفر که چی؟ آیا جز این است که آن‌جا هم تمایل به خوابیدن و بیرون نرفتن دارم وَ چشم‌اندازها اندوهگین‌ام می‌کنند وَ زیبایی عظیم و افسرده‌کننده‌ی زمین وَ بی‌رمقی از پی جوریدن تشابهات در چهره‌های یک نژاد غریب وَ فکر کردن به اتصال همه‌ی این‌ها در یک نقطه وَ فرو ریختن و از هم پاشیدن ذهن در پی تفکر در این احوال و اسباب بی‌ربط... و آنجا هم مردم هست و شلوغی، چمدان سنگین و سردرگمی در مترو و دنبال یک چکه زبان انگلیسی گشتن. ولی صدایی در گوش‌ام می‌خوانَد که تو می‌روی چون از مدتی قبل نشانه‌ها و فال‌ها این طور گفته‌اند وَ همه چیز جور می‌شود و به‌ت ویزا می‌دهند و پول هم جور می‌شود و خلاصه این بایدِ سرنوشت است. در همین اثناء یک کفش چرمی جدید می‌خرم؛ نود هزار تومان. فرقی نمی‌کند چه سالی باشد یا از کجا بخرم، این فقره (کفش) می‌شود نود هزار تومان. بعد یک زلزله یا سونامی اتفاق می‌افتد، بی برو برگرد. به‌ش فکر نمی‌کنم و منتظرش نیستم ولی وقتی دم سفر یک بلای طبیعی نازل می‌شود می‌دانم که پروسه در حال کامل شدن است. سفرهای داخلی‌ام مرگ یک بازیگر معروف را در پی دارد و سفرهای خارجی یک زلزله یا سونامی، رانش زمین یا فوران آتشفشان. بعد یاد دندان‌ها می‌افتم. آیا طبق معمول (آخرین طبق معمول این پست) باید آخرین چهره‌ای که پیش از عزیمت به فرودگاه می‌بینم دندانپزشک‌ام باشد؟ بله، پس چی؟ این کهن‌الگو مو لای درزش نمی‌رود. اگر سر باز بزنم و مثل بچه‌ی آدم نروم دندانپزشکی، مثل این دفعه یک بلای غیرمنتظره و عجیب سر دندان‌ام می‌آید و با گریه رهسپار سیدخندان می‌شوم. حالا چرا این قدر دور؟ جواب یک کلمه بیشتر نیست؛ سرنوشت.
 
گشت زدن (در معنای سفر) هر چند که خاطره‌ساز و شورآفرین است و مثل وارد شدن به عکس‌ها رویایی ست، ولی به نحو سماجت‌باری کسل‌کننده است از آن جهت که انگار می‌خواهی فراموش کنی همه چیز تکراری و همیشگی ست. این میل به فراموشی و امتحان مجدد، کسل‌کننده است و مغز هم از کسالت‌باریِ یادآوری این کسالت‌باری خسته نمی‌شود و رها نمی‌کند و تردیدهای همیشگی را در هر لذتی که سر راهش باشد وارد می‌کند. در پایان، آن چه توان دارد و فراخوان را ثبت می‌کند هوس طعم و مزه‌های جدید است. از طعم غذا و آب و خاک تا آدم‌ها. بیخود نیست بعضی از عزیزان هوسباز هر شهری می‌رسند یک زن می‌گیرند چون گویاتر از هوس چیزی نیست و زن‌ها همیشه عصاره‌ی تمام هواها و فصل‌ها و ادویه‌ها را در اختیار دارند. حالا به ما که متأسفانه زن نمی‌دهند ولی اگر به یک طریقی زن بگیری انگار تمام شهر را گشته‌ای چون همان زمان که داری محیط را بو می‌کشی و جلو می‌روی در عرض نیم ساعت همه چیز را تعریف می‌کنند و لباس پوشیدن و مدل مو و نگاه نافذ و زیورآلات و آرایش‌شان بیانگر مد و دیگر چیزهای بااهمیت شهر است و از خلال سادگی و بی‌حوصلگی یا تکلف و تمرکزشان یا مارک کیف و عطرشان و داستان‌هایی که از بازارها و ارزان خریدن‌ها دارند کلیت اقتصاد مملکت دستت می‌آید. هوس فهمیدن همیشه من را به طرف زن‌ها می‌کشاند. از مردها چیزی عایدت نمی‌شود، همیشه از همه چیز بی‌خبر اند و منتظر رسیدگی مامان یا یک زن دیگر، و عجیب این است که "اهل هر کجا که باشن" کار خاصی ازشان بر نمی‌آید.

این بار حرف دل‌ام را به دکترم زدم گفتم شما سحر و جادو کرده‌اید و هر بار بخواهم جایی بروم باید آخرین کسی باشید که می‌بینم. به‌م مشت زد. مشت محکمی به بازو. واقعاً من را زد و در حالی که داشت بیرون‌ام می‌کرد برایم آرزوی سفری خوب کرد و تصور الکن و شرم‌آور جمعی درباره‌ی خاور دور؛ "برو اون ‌جا جک و جونور بخور" را هم از قلم نینداخت که فکر نکنم لال است. با هم شوخی داریم.

داستان پرواز، از رویای داوینچی تا نکبت کنونی
در صف خروج از کشور مثل چند بار قبل دچار غم غربت شدم. می‌دانم آن صف وقتی هنوز دور و بری‌ها به زبان شیرین‌تر از عسل خودمان حرف می‌زنند برای غم دوری از وطن خوردن خیلی زود است ولی دست خودم نیست. هر بار به گریه می‌افتم و آهنگ از کرخه تا راین در مغزم می‌پیچد و تمایل به ماندن مثل ریشه از کف پای‌ام خارج شده و در زمین فرو می‌رود. نمی‌دانم مردم چطور "میهن" و زبان‌شان را ول می‌کنند و می‌روند. حتی فکرش هم برای من زشت و کشنده است. کسانی که این کار را می‌کنند قلب ندارند و حتم دارم اگر سینه‌شان را بشکافی یک قلوه سنگ آن‌جا ست. می‌شود آدم مادرش را ول کند برود؟ وقتی توی صف خروج هستم دچار حس ول‌شدگی نوزادی می‌شوم که از شیر گرفته باشندش. حتی اگر مادرت دیگر شیر ندارد یا نوک پستان‌های‌اش را تلخ کرده که تو را از شیر بگیرد از هنوز تا همیشه مادرت است و تو دوست داری تا ابد در بغل‌اش بمانی.

پاراگراف مناسبتی: داشتم به حرف‌های کارگردان سینمایی که پشت سرم ایستاده بود گوش می‌دادم و در دل می‌گفتم حرف زدن‌ات این است پس تعجبی نیست از آشغال‌هایی که می‌سازی. خودش ولی از استقبال مردم راضی بود. خیلی تصادفی نگاهم افتاد به نوشته‌های روی تخته‌ی دیجیتال که مدارک لازم به‌ردیف از روش رد می‌شدند. برگ عوارض خروج. اول متوجه نشدم عوارض خروج یعنی چه. با خودم تکرار کردم و ناگهان صیحه کشیدم. کارگردان خفه شد ببیند چه شده. یادم به عوارض خروج نبود و حتی همان لحظه‌ی انتظار در صف هم دیرم شده بود چون یک بار هم برای بسته‌بندی کاغذها از صف خارج شده بودم و تا برگردم صف جدیدی درست شده بود. به ناچار دویدم و خودپرداز را پیدا کردم. مادرم اصرار کرده بود پول پرینت‌های من را حساب کند تا ته کارت‌ام صد تومان بماند و طبق عادت کف حساب‌ام را جارو نکشم. هی گفته بودم نه خودم حساب می‌کنم ولی او باز اصرار کرده بود و حالا به مدد لطف او ته کارت صد هزار تومان داشتم و به پرداخت عوارض خروج می‌رسید وگرنه راهی جز برگشت به منزل و دیدن دود شدن "بلیط گرانقیمتِ خارج از چارتِ غیر قابل کنسل" نداشتم (نمی‌دانید این آژانس‌های هواپیمایی چه بر سر انسانیت آورده‌اند). علیرغم شوخی‌های مبتذل دو جوان اصفهانی که با خودپرداز بغلی مشغول بودند و سعی داشتند با گفتن آهاااا حالا کاردو بکن توش آهاااا حالا رمزو وارد کن، اعصاب‌ام را متزلزل‌تر کنند موفق به کظم غیظ و کون‌محلی کردن به آنان و دریافت برگ عوارض خروج شدم و برگشتم به صف. بعد از چند دقیقه نعره‌ای از گلوی‌ام خارج شد و کارگردان این بار به زمین افتاد. پرینت‌ها را کنار خودپرداز جا گذاشته بودم.

طبق الگو همیشه در هواپیما بی‌توجه به شماره-صندلی و هر کوفت بی‌ربطی که روی بلیط نوشته کنار پنجره می‌نشینم، سمت چپ یا راست، ردیف اول پریمیوم یا اکونومی چون پنجره دوست دارم و پنجره حتی اگر در چین باشد حق من است و به آن دست می‌یازم. اکونومی تنگ است و تا مجبور نباشم اکونومی نمی‌گیرم. در همان فضای پاره‌خطیِ یک و نیم متری که در پریمیوم سه تا صندلی توش جا داده‌اند، در اکونومی چهار تا صندلی گذاشته‌اند. شب که همه خواب بودند بلند شدم یک چرخی زدم و دیدم در اکونومی به سبب فشار دسته‌های صندلی همه سیخ نشسته‌اند، بدن‌هاشان تحت فشاری یکپارچه قرار گرفته و دست‌هاشان را به سمت داخل تا کرده‌اند )( تا در صندلی جا بشوند و در همان حال با دهان‌های باز خواب‌شان برده و در اثر فشار آب دهان‌شان راه افتاده بود.

بشر هیچ گاه آزاد نخواهد شد چون هرگز سالارمندیِ پول و قدرت از میان نمی‌رود و اراده‌ای هم برای به زیر کشیدن امپراطوری پول و قدرت وجود ندارد. در نهایت همه ترجیح می‌دهند با پول ارزیابی شوند و بی‌پول‌ها صرفاً خودشان را بدشانس می‌دانند نه محق، و در طلب و حسرت پول بیشتر اند تا یک طبقه بالاتر بیایند.
در حالی که عده‌ای پولدارِ یک درصدی در بیزنس‌کلس به سبب پول بیشتری که پرداخته‌اند خودشان را ولو کرده‌اند و حتی در صورت خاریدن می‌توانند بخارانند، و مهمانداران هم‌قد و هم‌اندازه (که بر اساس سایز و تانژانت کتانژانت منحنی‌های بدن به دقت انتخاب شده‌اند) در تکاپو هستند تا زودتر از دیگری بستنی زعفرانی و آبمیوه و حوله‌ی گرم برای‌شان ببرند، دو قدم آن طرف‌تر در پریمیوم عده‌ای در حسرت خدمات زعفرانی می‌سوزند و دو قدم آن طرف‌تر در اکونومی مردم وقت حسرت خوردن هم ندارند چون به زور باسن‌شان را در صندلی تنگ جا می‌دهند و این کار مشغولیتی چندساعته برای‌شان فراهم می‌کند در حالی که آن‌ها اصلاً هم کم پول نپرداخته‌اند. در این مورد خاص این را می‌دانیم که هر کدام کم کم هفتصد هزار تومان پول ویزا داده‌اند. حتی زمانی که ویزا کمتر از دویست هزار تومان بود با گریه این پول را می‌دادم و سینه‌زنان می‌گفتم حروم‌تون باشه... همان سال‌هایی که کفش چرم نود هزار تومان بود و هنوز هم با آن قیمت گیر می‌آید. ما با خرج چه پول‌هایی باید از کشور خارج شویم و سک‌سک کنیم و دست خالی برگردیم آن وقت این خارجی‌ها با چس یورو می‌آیند ایران و ناگهان پول‌شان چهار پنج هزار برابر می‌شود (شرم بر مایان و شمایان) و دو سه ماه می‌مانند و همه‌ی ایران را که ما هنوز زورمان نرسیده بگردیم می‌گردند و انواع و اقسام صنایع دستی بار می‌زنند با خودشان می‌برند و متأسفانه مهمان‌نواز شاسکول هم در میان هموطنان زیاد داریم.
باز گردیم به صندلی. اگر خوب بررسی کنیم می‌بینیم که کارگذاری صندلیِ هم‌اندازه و مناسب در هواپیما که بشر لااقل کمی روی آن احساس راحتی کند کار سخت و هزینه‌بری نیست. شرکتی که صندلی می‌سازد خب همه را یک‌اندازه می‌تواند بسازد و اجرت اضافه نگیرد (تولید فله‌ای) ولی نکته این‌جا ست که اگر همه‌ی صندلی‌ها هم‌اندازه بود پولدارها چه فرقی با بقیه داشتند؟ حالا بستنی و مالش و نوازش به کنار، چرا سایز صندلی‌ها فرق دارد؟ ما کمتر آدم ایم؟ به خدا ما هم کون داریم و در بیست سانت جا نمی‌شویم. اینجا هم عدالتِ مبتنی بر "هر چی پول بدی آش می‌خوری" چهره‌ی کریه خود را باز می‌نماید. پولدار باید به اندازه‌ی پول‌اش برخوردار باشد و غیر پولدار باید به اندازه‌ی پولی که پولدار خرج می‌کند "از دست بدهد". مساوات نوین یعنی این وگرنه عرضه‌ی برابر محصولات و خدمات به لحاظ فنی و علمی، سطوح متفاوتی از هزینه و خرج تولید نمی‌کند و به وضوح می‌بینیم که با توجه به کلیت هزینه‌ها بعضی از خدمات پایه می‌تواند در یک سطح بماند. ایجاد سطوح یک مورد مصنوعی ست و برای باد کردن روحیه‌ی پولداران انجام می‌گیرد؛ اطمینان دادن به آنان که اگر باز هم پول بیشتری خرج کنی تفاوت بیشتری برای‌ات ایجاد می‌کنیم و توی پولدار هی ویژه و ویژه‌تر می‌شوی. ویژه شدن از چه طریق؟ خاک‌توسرتر شدن بقیه. آیا چیزی لذت‌بخش‌تر از تماشای رنج و زحمت و فشار دیگران در زمانی که ما برخوردار و شاد و گشاد و مطمئن ایم هست؟ نه والله.
بر خلاف تصور، پولدارها را رذل نمی‌دانم. آن‌ها هم جور دیگری بدبخت اند، حرص و طمع و ترس از دست دادن، قدرت چشیدن لذت واقعی و تمام را ازشان سلب کرده (یعنی ان‌شاءالله که همین طور است)، خانواده‌های‌شان منتظر مرگ‌شان هستند یا لااقل خودشان این طور فکر می‌کنند و مثل تمام مردم دیگر سرنوشت محتوم‌شان مرگ است و از این یکی راه گریزی ندارند و اغلب در حالی که تصویر ماشین گران‌قیمت‌شان در کنار زهرخند پسران ناخلف‌شان پیش چشم‌شان است نفس آخر را می‌کشند و راهی قبر می‌شوند. همیشه ردیف دوم است که مستحق تمجید یا شماتت است. آدم خوب و کار خوب نیازمند تأیید و همراهی آدم‌های ردیف دوم است تا دیده بشود و به ثمر برسد و آدم نادان و دهن‌بین و تازه به دوران رسیده هم منتظر تأیید رذل‌ها و برده‌های خودخوانده است. رذل آن‌ها هستند که در سایه قرار گرفته‌اند و حماقت را تشویق می‌کنند، آن‌هایی هستند که خدمات بردگی ارائه می‌دهند. دیکتاتورها و نژادپرست‌ها و پولدارها بدون آدم‌های ردیف دوم فقط جاهلان بیچاره اند که کم‌عقلی‌شان در نهایت زمین‌شان می‌زند ولی با کف و هورا و بفرمایید قدرتمند می‌شوند.

رفتنی ردیف اول پریمیوم نشسته بودم و دید خوبی به اتاق مهماندارها داشتم. پرده‌ی ضخیم بادنجانی‌رنگی بود که هر کدام از مهماندارها می‌رفت و می‌آمد یا متوجه نگاه خیره‌ی من می‌شد آن را به سمت دیواره می‌کشید ولی پرده فقط یک تکان جزئی می‌خورد و برمی‌گشت سر جای‌اش فلذا شکاف را مسدود نمی‌کرد. یک دکمه داشت که باید وصل‌اش می‌کردند ولی کسی حوصله‌اش را نداشت. فقط در طول شب که همه جا تاریک بود و نور آن بخش اذیت‌ام می‌کرد بلند شدم و دکمه را وصل کردم ولی تا قبل از آن از تماشای آن فیلم لذت می‌بردم. لذت‌بخش بود دیدن تکاپوی مهمانداران و هول شدن و به هم اصابت کردن‌شان در آن جای تنگ در راه خدمات‌رسانی بی‌وقفه به پولدارها و بلعیدن قایمکی تکه‌های بستنی و کیک‌های معمولی و به دردنخور که ما روی زمین نگاهشان هم نمی‌کنیم. پیش خودم قراری گذاشتم مبنی بر این که حقارت این گونه سرویس‌دهی را به عنوان عذرخواهی این بدبخت‌ها از "نود و نه درصد" بپذیرم. می‌دانم که آن‌ها کاره‌ای نیستند و خودشان هم موش‌های سیستم هستند و صندلی‌های گشاد و تنگ و تنگ‌تر هواپیما از خارجه وارد می‌شود ولی باز هم آن‌ها قابل بخشش نیستند چون نمایشگران زبون این چند دستگی اند. نگاه آن‌ها از بیزنس تا پریمیوم و از پریمیوم تا اکونومی تغییر می‌کند، راه رفتن‌شان تغییر می‌کند، لحن‌شان تغییر می‌کند و از یک موش مظلوم ناگهان تبدیل به یک گربه‌ی عصبی می‌شوند. اغراق‌طور است ولی در هواپیما بودن احساسی شبیه به گتو تولید می‌کند. وقتی برای نرمش صبحگاهی می‌خواهیم در هواپیما راه برویم اجازه داریم به آلونک به‌هم‌ریخته‌ی فقرا در اکونومی سر بزنیم و فشار احمقانه‌ای را که "میل به ایجاد دائمی جامعه‌ی طبقاتی" به بازوها و بدن‌ها وارد می‌کند ببینیم یا در بلوک میانمایگان پریمیوم بچرخیم ولی اجازه نداریم وارد بیزنس شویم که البته بهتر، همه‌شان زنجیرهای کلفت طلا روی پشم سینه انداخته‌اند و با شلوارک در حال تردد اند و دارند آزادانه خودشان را می‌خارانند. کجاش دیدن دارد؟ نه، آقا اجازه ما می‌خوایم بریم صندلیاش رو ببینیم.
در بدو ورود به پریمیوم حوله‌ی گرم تعارف می‌کنند و یک لیوان آبمیوه‌ی سن‌ایچ می‌دهند و یک بطری آب معدنی (خود سن‌ایچ نماد بیچارگی مصرف‌کننده است آن وقت این‌جا شده کالای لوکس)، به اکونومی همان آب معدنی هم نمی‌دهند و اگر کسی آب خواست باید به صورت منفرد درخواست بدهد. آخر کثافت، آب هم اسباب پُز است؟ بیا من یک‌لاقبا هزینه‌ی کل آب هواپیما را دستی باهات حساب کنم (مثلاً). یک چینی از اکونومی آمده بود دم پرده و درخواست آب می‌کرد. مهماندار که این نافرمانی را دیده بود عصبی شده بود و با صدای بلند دائم تکرار می‌کرد سیت‌داون سیت‌داون یعنی در همین حد انگلیسی بلد بود و پیلیز میلیز یادش نداده بودند. مرد مثل الیور توئیست مستأصل شده بود و می‌گفت من فقط یه کم آب می‌خوام، این خیلی ساده ست! و مهماندار فقط می‌گفت سیت‌داون. منظورش این بود که یعنی تو چرا اینجایی؟
این دیگر یک خوش‌رقصی آزاردهنده است. تو می‌توانی در سیستم طبقاتی باشی ولی با میخ زیر خودت را سوراخ کنی و اجازه بدهی آب نشت کند ولی این که اگر هم سوراخ ریزی باشد با کون محکم روش بنشینی پس یک فداکار هرزه ای، و البته یک قربانی. من واقعاً این قدرها هم از مهماندارها متنفر نیستم. اصلاً متنفر نیستم. برای من نماد جهالت و جنسیت‌گرایی و ابزارپنداری اند. انگار ربات‌هایی اند که از یک کارخانه در آمده‌اند و شعور ندارند یا مثل تمام کارمندان دنیا شعورشان را در کار دخالت نمی‌دهند. با آن ممه‌ها و کمرهای یک‌اندازه و باسن گرد. کمال تقلبی و سخیفی که حتی در حال پرواز وسط ابرها و آسمان، مزاحم آدم فرهیخته‌ای مثل من است. وقتی به قدرت ویرانگری که پشت این هم‌شکل کردنِ به ظاهر ساده هست فکر می‌کنم فرهیختگی و اشمئزازم چند برابر می‌شود.
من هم یک قربانی ام. یک تماشاچی مغرور که خودش را مبرا می‌داند. نقشی در تصمیم‌گیری در صنایع ندارم. تولیدکننده نیستم و آرزوهای ریز و درشت و طرح‌های‌ام برای ایجاد آسایش و برابری و پاکسازی محیط زیست خیالات دست‌نیافتنی هستند. هرگز تحقق پیدا نمی‌کنند، هرگز آزادی و برابری محقق نخواهد شد. ما بشر ایم و در این تناسبات طبقاتی به سختی یا آسودگی زندگی می‌کنیم و به راحتی می‌میریم.

حالا بی‌خیال
آن بالا همه چیز فرق دارد. روایح و طعم‌ها فرق دارند. تمام روز را صرف بستن چمدان و تسویه با آژانس کرده بودم و واقعاً گرسنه بودم. بوی خوردنی همه جا پیچیده بود و کنار پنجره انباشته شده بود. غرق در بوی ادویه‌های غریب بودم و نمی‌توانستم تشخیص بدهم بوی چیست. خیلی اشتهاآور بود و بوی مخملین و سنگینی داشت که روی همه چیز جلوس کرده بود. خدا را شکر انسان موجودی ست که می‌تواند بخورد وگرنه از غصه تلف می‌شد. وقتی مهماندار پرسید جوجه‌کباب یا چلوگوشت؟ تعجب کردم. می‌شود گفت تقریباً از جوجه‌کباب و چلوکباب و چلوگوشت متنفر ام و به نظرم فقط عقب‌مانده‌ها و بی‌سوادها ممکن است در هواپیما جوجه‌کباب و چلوکباب عرضه کنند و فقط ابلهان ممکن است خوردن این مزخرفات تکراری را دوست داشته باشند به حدی که حتی بالای ابرها و نزدیک به خدا و پس از پرداخت سه میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومان به‌علاوه‌ی هفتصد هزار تومانِ ویزا هم بخواهند جوجه‌کباب کوفت کنند. پرسیدم حالا این بوی جوجه ست یا چلوگوشت؟ ناگهان پسرخاله شد و با ژست یک احمق گفت این که بوی غذای چینی ئه، ولش کن اون رو، برا ماها نیست. همان را خواستم و خوشبختانه چون اصالت داشت (یعنی تحت هر شرایطی از پرستندگان و احتکارکنندگان برنج قدکشیده‌ی بی‌طعم، جوجه‌ی سفت و خشک و بی‌مزه، کوبیده‌ای که بوی جوراب گرفته و گوجه‌های آب‌انداخته‌ی بی‌نمک بود)، دید یک پرس جوجه به نفع هواپیمایی ماهان شده، و با اشتیاق یک غذای چینی به‌م داد.

اسم قشنگ‌اش تانگ پادوآ بود. می‌شد آن غذای داغ و پرمزه را ساعت‌ها بوئید و خسته نشد. تا لحظه‌ی آخر گرم و صمیمی بود. ارتفاع اثر کرده بود و تأثیر روایح بر مغز چند برابر شده بود. ترکیبی از بوی خوشایند فلفل و زنجبیل و سس سویا در کنار بوی شالیزارهای شمال در هوای شرجی. ظرف کوچک طلایی حاوی سس تیره‌رنگ و داغ و غلیظی بود که تکه‌های باریک مرغ، بادام هندی و مشتی فلفل خرد شده در آن غوطه‌ور بود و در کنارش سکویی مرمرین که از برنج فشرده‌ی فنجانی‌شکل درست شده بود. از خوردن آن معجزه آن قدر داشتم لذت می‌بردم که در دهان‌ام بزاق تبدیل به باران گریه‌ها شد و اگر جلوی‌اش را نمی‌گرفتم سرریز می‌کرد روی بغلدستی‌م. تکه‌های برنج مثل کیک جدا می‌شد و در سس رنگ می‌گرفت. بادام هندی به‌اندازه نرم شده بود و مرغ به‌اندازه پخته بود. همه‌ی این‌ها را سسی که به‌اندازه نمکین و تند و شیرین بود همراهی می‌کرد. طوفانی از مزه‌ها بود (واقعی) که با خودش خاطراتی از گذشته و آینده داشت. چشیدن‌اش مثل کشف خط نامرئی تقارن در یک فرش زیبا کمرشکن و تیز بود. سبک و نرم و آتشین پایین می‌رفت و همه‌ی بچه‌ها از زبان و حلق و مری تا معده تعجب کرده بودند و بالا پایین می‌پریدند. ناخودآگاه روبروی‌ام آشپز بی‌ادعای چشم‌بادامی کوته‌قامت‌اش را دیدم که با لباس فرم آشپزی و جدیت مشغول هم زدن قابلمه بود. خم شدم و بوسه‌ای بر دستان توانمندش زدم. وسط خوردن حریصانه دنبال کشف فرمول غذا بودم و نفهمیدم غذا کی تمام شد. افسوس، وقتی به خودم آمدم که دیر شده بود. طوری که کسی متوجه نشود آخرین قطرات سس را به سختی به داخل قاشق هدایت کردم و لیسیدم. فکر کردم کاش می‌شد برگردم و از اول شروع کنم ولی چگونه؟ جلوی چشمان‌ام در اتاق، مهماندار یک غذای چینی اضافه‌آمده را در قفس گذاشت. به‌راستی قفس بود نه قفسه چون دلبندم را پشت قفل و کلید گیر انداخته بود. به خیال این که برگشتنی دوباره از همین غذا می‌خورم و چون واقعاً هم سیر شده بودم جلوی خودم را گرفتم و طلب یکی دیگر نکردم ولی مطمئن ام اضافی‌ها را آخر سر دور می‌ریزند و سر کوبیده‌ی بوگندو دعوا می‌کنند.
بعد از این که رایحه‌‌ی غذا محو شد پاکت دستمال مرطوب را باز کردم که دست‌ام را تمیز کنم. بوی آن هم در آن ارتفاع بویی خاص و دیوانه‌کننده بود درحالی‌که روی زمین به آن بوی تیز می‌گویم بوی صابون یا نهایتاً بوی حموم تمیز. سعی کردم دستمال را نگه دارم و تا جایی که ممکن است از ذرات بو بهره ببرم. با این که مرطوب بود لوله‌اش کردم و در بینی‌ام فرو بردم. بالاخره جبراً آن همه پول برای بودن در آن ارتفاع و برخوردار شدن از موهبت چپیدن در صندلی ناراحت داده بودم، الکی نبود.

خوابیدن در آن حالت غیرممکن بود؛ قفل کمربند در پهلو، فقدان زیرپایی، و یک بالش و پتوی جاگیر که توی دهن‌ام بودند. یادم است گذشته‌ها وقت خواب یک بالش می‌دادند و پتو هم به هر کسی که می‌خواست، و بعد از بیدار شدنِ رمه چوپان‌ها می‌آمدند همه را جمع می‌کردند ولی حالا چون رسیدگی به ابرانسان‌های بیزنس‌کلس تمام وقت عزیزان را می‌گیرد و اشک چشم مورچه را باید همان جا تازه بگیرند و روی غذای سروران‌شان بچکانند از همان اول بالش و پتو گذاشته‌اند روی صندلی و باید علاوه بر کیف و دم و دستکِ خودت آن‌ها را هم بغل بگیری تا بتوانی بنشینی. این جوری لازم نیست اصلاً به ماها سر بزنند و یک دقیقه نمی‌آیند خودشان را ببینیم همه‌ش توی آشپزخانه هستند، فلذا آدم نمی‌داند پتو متکا را چه کار کند و یک جامیز هم نیست تا بچپانیم‌شان آن‌جا و از شرشان خلاص شویم... پس در حالی که همه چیز را بغل گرفته بودم و مثل یک خرس قطبی شده بودم که در یک پاره‌خط متزلزل چپیده، به چراغ‌های دور و دراز شهر ناشناسی که داشتیم بر فرازش می‌راندیم خیره شدم و از روی عادت کسانی را تجسم کردم که آن زیر زندگی می‌کنند و هر کدام صاحب چند تا از این چراغ‌ها هستند و ما یک لحظه از بالای سرشان عبور می‌کنیم و این اولین و آخرین دیدار ما ست. پشت سرم یک مرد بی‌شخصیت با این که کنار پنجره نشسته بود داشت خر و پف می‌کرد و محتویات دماغش هم صدا و لرزش خیسی تولید کرده بودند. گوشت تن‌ام داشت می‌ریخت و نزدیک بود بالا بیاورم که یادم افتاد هدفون اختراع شده و من هم از خوش‌شانسی با خودم آورده‌ام. شکر خدا کردم. باید همه چیز را روی پنجه‌ی پا نگاه می‌داشتم تا هدفون را پیدا کنم. با وجود این کثافتکاری‌ها اصرار داشتم از نمای بیرون لذت ببرم پس صدای فرهاد را گذاشتم توی گوش‌ام؛ وقتی که بچه بودم مردم نبودند...
چند شهر را رد کردیم و رسیدیم بالای یک کوهستان خاکستری. یک پهنه‌ی خاکستری و تاریک بدون هیچ کورسویی از نور. کوه‌ها مثل مخروط‌های کوتاه و کوچکی که روی تنه‌ی یک خارپشت غول‌پیکر روئیده باشند به نظر می‌رسیدند. آسمان کوهستان هم خاکستری بود و دریای مواج و روانی از مه خاکستری تنه‌ی کوهستان را پوشانده بود. تا چشم کار می‌کرد همین تابلوی تک‌رنگ متحرک و محو دیده می‌شد. باورنکردنی. مونیتور برای خوابیدن گله خاموش بود و نمی‌شد فهمید اسم جایی که بالای‌اش هستیم چیست. خواستم از مهماندار بپرسم ولی کسی توی اتاق مهمانداران نبود. آیا همگی مشغول ماساژ کف پای بیزنسی‌ها بودند؟ به خاکستری دودی و لطیف و یکدست خیره بودم و امیدوار به این که بعداً در سرچ گوگل اسم‌اش را پیدا می‌کنم. گوگل هم که آدم نیست.

این داستان ادامه دارد از آن چه در آینه می‌بینید نزدیک‌تر

No comments:

Post a Comment