دنبالهای بر کوهستان مهآلود از بالا
صبح با چای در لیوان پلاستیکی-کائوچویی آغاز شد.
مزهی عقرب میداد... و بوی جوهر شیطان. میخواستم به سمت کوشک چینیها در اکونومی
بروم و فریاد بزنم دیس ایز نات پرژن تی، دیس ایز فوگیزی، دیس ایز آب زیپو ولی جا
تنگ بود و نمیتوانستم آنی بلند شوم و اگر بلند شدن لحظهای و تیرکمانی نباشد دیگر
حرف ارزش زدن ندارد. بغلدستیام انگار در خانهاش بود. چند ساعت پیش بعد از خوردن
غذا کفشهایاش را در آورده بود و صندلی را داده بود عقب، بالش را جاساز کرده بود،
پتو انداخته بود روی خودش و به خواب رفته بود و حتی یک بار هم تکان نخورده بود و حالا
درست به موقع سر صبحانه بیدار شده بود و دهاندره میکرد و دستهایاش را بالای
سرش کش میداد و به من لبخند میزد. معلوم بود خواب مکفی و خوبی داشته و صبحانهاش
را هم سریع آوردند توی تختاش. بعضیها آن قدر راحت اند که جز حسادت کردن و با خود
فریاد زدن که آخه لامصب مگه میشه؟ راه دیگری ندارم. حالا هم مشغول صبحانه بود و
هر ظرفی را فارغ از این که محتوی چیست تا ته میخورد و شهید میکرد. قبل از خواب
با ایشان زیاد حرف زده بودم. دربارهی زباله، طبیعت، تصفیهی آب (که شغلاش بود)، نظام
آموزش پرورش (که ایدههای خوبی دربارهاش داشت)، کمونیسم (تا اینجا همه قبل از
پریدن هواپیما بود)... و و و بسیاری مسائل دیگر. خیلی منطقی و مستدل و شعورمند حرف
میزد تا این که وسط آسمان ناگهان صورت و پوزهاش شکل عجیبی به خود گرفت جوری که
جا خوردم و کمی عقب جَستم. همراه با تکانههای عصبی عضلات چهرهاش اعلام کرد این
آخوندا مملکت رو... مهم نیست این جمله چطور تمام شود ولی البته همیشه یک طور تمام
میشود. در برابر این کلمات زامبیوار، نیروی خدادادیام خودبهخود فعال میشود.
گوشهایام بسته میشوند و واقعاً دیگر نمیشنوم. همان شروع این جمله فرد گوینده
را در چشم من از حیثیت و عقلانیت میاندازد. یک گلولهی پارچهای که از جوراب درست
شده بود از دماغوی صندلیپشتی قرض گرفته و تقدیم ایشان کردم تا دهاناش را پر کند،
سپس با اجی مجی پلکهایاش را بستم و وجود ذیقیمتاش را دعوت به خواب نمودم. آن
که خواباش بهتر از بیداری است، این چنین بد زندگانی مرده به. البته نمرد.
چقدر مرور کسلکننده و خمیازهآور و بیفروغ
است. تا وقتی در جریان چیزی هستم جز این که باید به سرانجام برسد فکر دیگری ندارم.
نه تنهایی و تاریکی ترسناک است نه تصور کیلومترها کوبیدن راه و با غریبهها به سوی
ناشناس رفتن ولی همین که پایان یافت و ازش خارج شدم حتی تصورش هم ترسناک میشود.
این من بودم که با این حوصلهی قلیل این کارها را کردم؟ چطور حال و حوصلهام تا
این حد کش آمد و این وقایع درَش جا شد؟ احتمالاً چیزی که بدون آن که بهش فکر کنم به
یاریام میآید روحیه است. از اجبار، از اطراف، از نور، هوا، فضا، غذا، ذرات روح
را جذب میکنم و ادامه میدهم وگرنه ممکن نیست که خودم باشم و کشش داشته باشم.
در جایی شبیه همین شمال خودمان با همان آب و هوا
فرود آمدیم. شبیه شمال خودمان ولی خیلی تمیزتر. درختانِ گرد و بلند و سبز با باد
جابهجا میشدند و نم باران پنجره را خالخالی کرده بود. خوشامدی زیباتر و بهتر از
قطرات ریز و تیز باران بر سر و صورت نیست و الحمدلله نصیب شد. ساعتی کشید تا
فرودگاه عریض و طویل را طی کنم و به ورودی مترو برسم. با خودم قرار گذاشته بودم که
پول به تاکسی و تاکسیران ندهم و عوضاش همان پول را که رانندهی حتماً خبیث و بیانصاف
میخواهد بچاپد خرج غذاهای جدید و خوشمزه کنم. درست حدس زده بودم و وقتی یک راننده تاکسی بهم گیر داد و با دیدن آدرس هتل گفت اووو وَووه و با سماجت از پیشنهاد سیصد و پنجاه به صد و پنجاه
رسید دانستم همین صد و پنجاه تا هم قطع به یقین زیاد است وگرنه پایین نمیآمد.
اقشار مختلف مردم همه جای دنیا مثل هم اند و رفتار و منش و سلیقههایشان هم یکی ست. رانندهتاکسیها، مهندسها،
فیلسوفمآبهای وراج، فحاشان رکیکگو، متلکاندازها، سیگارپرستهای افهبیا، موزیسینها،
زنان میانسال، پیرزنان الکی شوخ، تمیزهای براق، تمیزمخفیها، خودزشتپنداران،
خودزیباپنداران... تمام مردم به دقت و وضوح دستهبندی شدهاند و حتی موی باریکی هم
این بین از قلم نیفتاده است. قواعد به شکل ذاتی برقرار اند و با دیدن یک نشانه تمام
زندگی و گذشته و حال و آیندهی طرف جلوی چشم میآید و مثل چشم الکترونیک آرنولد
اطلاعات تند تند این بغل ردیف میشوند و میتوان بهراحتی حدس زد با کدام دسته طرف
ایم...
با شش تا، بلیط مترو خریدم.
با شش تا، بلیط مترو خریدم.
یکی، از دستهی خوبانِ محجوب که زیر چشمشان یک
کیسهی ماهیشکل دارند و در پلک بالا تورمی باستانی را حمل میکنند و از هر نژادی که
باشند شکلشان همین است، قدری انگلیسی میدانست و راهنمایی کرد و بعد تمام تلاشاش
را کرد تا خیره نشود. این دسته خیلی مورد پسندم هستند و حجب و حیای ذاتیشان من را
گرفتار میکند و احترامشان را همیشه نگه میدارم. مواظب بود تا در فرصت مناسب
اشاره کند که پیاده شده و روبرویی را سوار شوم و تمام مدت شانهها را کمی منقبض
کرده بود و به جایی بالای سر من نگاه میکرد. وقتی مترو را عوض کردم مأموریتاش
تمام شد و نفس راحتی کشید. چقدر این دسته شریف اند و بهراستی لایق آن ماهیهای زیبا
هستند.
ردیف درختان زیزُفون
خرت خرت چمدان سنگین را میکشیدم. همه چمدانشان
آپدیت بود و روی چهار چرخ میلغزید ولی من اگر چیزی بخرم وفادارانه به همان میچسبم.
مجبور بودم چمدان را اریب نگه دارم و روی دو چرخ راه ببرم. وزن زیادش به وزن خودم
اضافه شده بود و پاشنههای پاهام داشت سوراخ میشد و مثل میخی که کوبیده شود هی
بیشتر در زمین فرو میرفتم. از آن طرف به دلیل جاذبهی زمین مایعات بدن در پاها رسوب
میکنند و وقتی چند ساعت روی صندلیهای مهندسیشده (به منظور تسهیل ناراحتی مصرفکننده)
نشسته باشی پا ورم میکند. واقعاً باید به طراحان صندلیهای هواپیما جایزه داد.
جایزهشان شبنشینی همیشگی در دوزخ است همراه با اجرای افتخاری جنیفر لوپز و سرو شراب
مخصوص؛ حمیم. چقدر آنجا حال کنند. کاش در بهشت از عشق و کیفشان در جهندم پخش
زنده بگذارند تا ما رنجدیدهها هم حال کنیم.
خلاصه، نتیجه میگیریم بهترین حالت برای بدن
انسان سر و ته است که این هم البته از الطاف پروردگار است و در آن نشانههایی ست
برای آن که میاندیشد. پیام کائنات تلویحاً این است که همیشه یک جایی سر و ته
بخواب و زیاد بلند نشو این ور آن ور برو. هیچ جا هیچ خبری نیست و فقط پات ورم میکند.
اگر همین یک فقره را بشر اطاعت میکرد دنیا گلسّون میشد.
مترو از میان هزار جای ندیده عبور کرد که از نظر
وسعت و سرعتِ جایگزینی با چشماندازهای جدیدتر با هیچ منطقهی دیگری در جهان قابل مقایسه
نبودند. انگار درست از وسط مسیری که از شش جهت گشوده شده پیش میرفت. اوایل شالیزارهای
وسیع پیدا شدند که در جوار کلبهها و میانسالان خمیده و مرغ و خروسها سکونت
داشتند. جلوتر، از میان جنگل مصنوعی خانههای آپارتمانی یکشکل و یکاندازه و یکرنگ
که خط کاشتشان تا جایی که چشم کار میکرد کشیده شده بود. مترو دو ساعتی پیش رفت و
در این بین انگار سه شهر متفاوت را بازدید کرده بودم. شهر خیلی بزرگ بود و پیدا
بود حالا حالاها نمیرسیم. چشم آدم این وسعت جغرافیایی و این طول حیرتانگیز خط مترو و
این تعداد انسان همانند را باور نمیکرد. انگار کسی صورتشان را روی یک قالب مومی
سفید درست کرده و برای چشمانشان فشار اندکی وارد کرده بود. تیغهی بینی کمارتفاع
و پَخ بود و چشمها در گودی خفیف کنار بینی پوستی کشیده داشتند و این کشیدگی خط
مشخصی کنار چشم درست کرده بود. پوستشان نازک و خنک به نظر میرسید و موهایشان
مثل دم اسب صاف و سفت و شلاقی. بعضیها موی کوتاه مجعد به رنگِ فقط شرابی و صورتهای
کاملاً گرد و کوبیده داشتند. ریزش موی این دستهی خاص از زنان موشرابی آسیای شرقی از مرکز
سر به سمت پیشانی آغاز میشود. کل سرنشینان مترو بی آن که متوجه یا معذب باشند زیر
نگاه خیرهی من بوند. همه سرشان پایین بود و گوشیهایشان را نگاه میکردند. بعدتر
متوجه شدم از پیر و جوان همگی به اینترنت وصل هستند و دائم در حال تماشای کلیپهای
تبلیغاتی و زیر و رو کردن ویچت اند. اصلاً با هم حرف نمیزدند و مثل ایران نبود
که در مترو همیشه یکی از حضار سنوسالدار دم میگیرد و یکی یک دور با همه حرف میزند
یا غریبهها ناگهان با پشت دست میزنند به بازوی بغلدستیشان و وراجیدن میآغازند.
نه دستفروشی نه دنبکزنی. همه چیز آرام بود و تنها چیزی که گاهی ابراز وجود میکرد؛
بوی سیر و زنجبیل. از مترو که بیرون آمدم یکی از همان میدانگاههای آشنای خودمان را
دیدم؛ مصالح خیس و یک چالهی بزرگ که جرثقیلها و تاورکرینها اطرافش سماع میکردند و
دورتادورش را ایرانیتهای کوتاه گرفته بود. بخار وَ صدای سوت ممتد و خفیفی از
این ابزارآلات برمیخاست و با عطر و صدای باران ممزوج میشد. سعی کردم خیس شوم. بعد
از کمی ادای سردرگمیِ نمایشی-سینمایی در آوردن که میراث مریل استریپ (پوشیده در
یکی از هفتاد هزار بارانی کرمرنگاش) است هتل را پیدا کردم. یک پدر پیر و مهربان
تا آدرس را دید و فهمید که زباناش قاصر است آستینام را گرفت و من را چرخاند. جهت
جغرافیاییام را تصحیح کرد بعد آرام یکی زد پشتام و تقریباً هلام داد. خودش مثل
ساموراییها میخندید و معلوم بود هل دادن حرکتی محبتآمیز بوده. از مدل آدرس دادناش
خوشام آمد. بعضیها مثل ایشان جلوی یک خارجی حتی به زبان خودشان هم حرف نمیزنند
و حالت کسی را پیدا میکنند که قدرت تکلم ندارد. این دسته بیتعارف، فایدهگر،
سودبین و عملگرا هستند و با خود میگویند اگر ما حرف بزنیم هم که طرف نمیفهمد چه
میگوییم و الکی یک ساعت معطل میشویم. اینها به شکستن یخ فرضی اعتقاد ندارند و یخ واقعی را
همچین عملی میزنند میشکنند.
اسم هتل درخت سبز بود و درست روبرویاش یک ردیف از درختان سبز و پر برگ. با دیدن آن همه درخت خیلی خوشحال شدم و کمی بعد وقتی فهمیدم پنجرهی اتاقام رو به این درختها ست دیگر از شعف بندری میزدم. رفتم تو. به خاطر روز بارانی روی زمین یک ملافه پهن کرده بودند تا همه کف کفششان را روی آن تمیز کنند. آن قدر فضا وطنی و صفایی بود که با یک سلام بلند به سمت پیشخوان رفتم، ولی به دیوار خوردم.
اسم هتل درخت سبز بود و درست روبرویاش یک ردیف از درختان سبز و پر برگ. با دیدن آن همه درخت خیلی خوشحال شدم و کمی بعد وقتی فهمیدم پنجرهی اتاقام رو به این درختها ست دیگر از شعف بندری میزدم. رفتم تو. به خاطر روز بارانی روی زمین یک ملافه پهن کرده بودند تا همه کف کفششان را روی آن تمیز کنند. آن قدر فضا وطنی و صفایی بود که با یک سلام بلند به سمت پیشخوان رفتم، ولی به دیوار خوردم.
تا اتاق را تحویل بگیرم و حمام بروم و خودم را یک
قهوه مهمان کنم شب شده بود و به روز اول نمایشگاه نمیرسیدم. پشت پنجره زیزفونهای زیبا و درختان ناشناس و حجیم
که دست کم یک میلیون برگ بر شاخه داشتند با طوفان خم و راست میشدند. هوا نیمهتاریک و
باران شدید شده بود. هر چه دوست داشتم فراهم بود. صدای طوفان و تماشای درهمریختگی،
در سرپناه گرم، در غربتی موقتی. همه چیز سینمایی بود. انگار پردهی سینما را شکافته باشی و رفته باشی تو (مثل یک زهدان) و درون آن واقعاً یک دنیای دیگر، گرم و مرطوب و
بلعنده منتظرت باشد.
ما ایم و موج سودا
همه چیز فراهم بود جز اینترنت. از همان بدو ورود
اینترنت هتل را روی گوشی فعال کرده بودم ولی تلگرام در مملکتشان فیلتر بود و سرعت
پایین اینترنت حتی فرصت وصل شدن به فیلترشکن نمیداد. یک ساعتی خوابیدم. تخت بزرگ
و راحت بود و نصفاش با محتویات چمدان پر شده بود. بیرون طوفان توی سر و کلهی همه
چیز میکوبید و قاطی با آن صدای یک آهنگ چینی جایی از یک بلندگوی مدل هندوانهفروشها پخش میشد
و روی تکرار بود. صدا خفه ولی بلند بود. میتوان به ضرس قاطع گفت جهان سوم جایی
صمیمی ست که همیشه از توی خیابان صدای بلندگو میآید. از توی تخت میشد نور لامپهای
نئونی دکهها را روی درختها، و در پرتوشان باران تند را دید. از اتاق رفتم بیرون
دنبال اینترنت. خوشبختانه پسران و دختران پشت پیشخوان هتل همه یک اَپ مخصوص روی
گوشی داشتند که انگلیسیِ کتبی و شفاهی را به زبان خودشان ترجمه میکرد. تعجب میکردم
که چرا تا من را میبینند اپ را در نمیآورند و حتماً باید چند ثانیه با همدیگر در
اقیانوس عدم فهم دست و پا بزنیم. فهمیدم باید سیم کارت بخرم. اولین و تقریباٌ تنها
اشتباهام در سفر. رفتم بیرون و سر خیابان یک باجه پیدا کردم. یک زن با پوست خشک و
سرمازده شبیه حانیکو صاحباش بود و همه جور اقلام از روزنامه تا نوشیدنیهای خاکگرفته
میفروخت. یک سیم کارت پنجاه چوقی با فلان گیگ اینترنت پیشنهاد داد. گفتم نه ارزانتر.
یک صد تایی پیشنهاد داد. بیخیال شدم و رفتم یک مغازهی دیگر پیدا کنم.
نفرین حانیکو گرفت و پس از کلی گشتن تسلیم یک
مغازهی سر و شکلدارِ وابسته به نظم جهانی شدم و بعد از اسکن پاسپورت و عکس پرسنلی
انداختن دست آخر یک صد تایی خریدم و انداختم توی گوشی. نه خودش کار کرد نه اینترنتاش.
متصدی هر کار کرد اینترنتام کفاف روشن شدن فیلترشکن را نمیداد و سیم کارت را هم پس
نمیگرفتند. میخواستم مثل آل پاچینو پاکت سیم کارت را ریز ریز کنم بپاشم هوا و سیم کارت را هم پرت کنم توی
صورت یارو. اینجا بود که متصدی یک پیشنهاد محیرالعقول داد. گفت یک گوشی بخرید که
با این سیم کارت کار کند. عین آن یارو که در تبلیغ لاستیک بارز با دو جفت لاستیک
بارز میرفت ماشین بخرد بندازد روی لاستیکها. به فارسی چیزهایی در مورد آی کیو و
الاغ جان گفتم و محل را ترک کردم. باورش سخت است (نیست) ولی اگر اینترنت نباشد خیلی
مستأصل میشوم. اعتیاد ندارم ولی دوست دارم هر وقت اراده میکنم اینترنت داشته
باشم و اصلاً برای همین چیزها به روحانی رأی دادهام (الکی). مضاف بر این میخواستم
زودتر با اعضای خانواده حرف بزنم و از جزئیات بگویم. چرا باید موطنام را ترک میکردم
و حالا دربهدر اینترنت میشدم؟ چرا از یکی از تاجران نوپا و بچهبازاریهای دماغعملی
که همسفرم بودند راهنمایی نگرفتم؟ با قلب شکسته از مغازه آمدم بیرون و زدم زیر
گریه. موهای سشوارکشیدهام هم که همین نیم ساعت پیش در هتل صاف کرده بودم به دلیل
باد و باران فر خورده بود و واقعاً ممکن بود به خودم آسیب بزنم. یاد آهنگ سیاوش
قمیشی افتادم و با خودم میخواندم کوچهها نارفیق شدهن و میگریستم. درب و داغان برگشتم
هتل.
دوباره موها را با برس و سشوار صاف کردم و این
بار رفتم بیرون یک چیزی بخرم بخورم. از قضا در خیابانی ساکن شده بودم که دکههای
غذاخوری زیاد داشت. دکهها مغازههای کوچک جلوباز بودند و سبک و سیاقشان همان سیراب
شیردونفروشیهای سنتی خودمان بود. کف دکهها کپه کپه پوست سیر ریخته بود. روی
میزها همینطور... پر از بتههای سیر و پوست سیر بود. ظاهراً سیر را خود مشتری پوست میگرفت
و بعد در هاون کوچکی که روی میز بود میکوبید و به غذا اضافه میکرد. دکهها را رد
میکردم تا یکی را انتخاب کنم. بعد از چند دکه یک آرایشگاه زنانهی تر و تمیز بود
که صاحباش حسابی بهش رسیده بود و شمع و چراغون کرده بود. بعد از آن باز هم یک مغازهی
آرایشی بود، مخصوص کار روی ناخن. از پشت شیشه سه تا زن دیدم که پشت به شیشه نشسته
بودند و سه تا زن دیگر خم شده بودند روی ناخنهای اینها. یکی یک دست توی دستهاشان
گرفته بودند و هماهنگ با هم سی درجه خم میشدند روی دستها و بعد دوباره صاف میشدند. با جدیت مشغول بودند. یکیشان برای کندن پوست دور ناخن مشتری خیلی
تقلا میکرد و زور میزد و حرکاتاش تیز و ضربهای بود، انگار داشت با تیشه کوه میکند. خیلی خندیدم. بعد از آن
چند خنزر پنزرفروشی و یک موبایلفروشی بی در و پیکر قرار داشت. آن طرف خیابان همهی
مغازهها میوهفروشی و سبزیفروشی بودند. برگشتم یک چیزی از دکه بخرم بعد بروم آن
طرف خیابان را هم سیاحت کنم. دو تا پیراشکی خمیری خریدم. شبیه پیراشکیهای گوشت و
سبزیجات خودمان، که به جای سرخ شدن در روغن توی قابلمههای بزرگ چوبی بخارپز شده
بودند. به این فکر افتادم که اگر مادرم بود از دستام میکشید میگفت خمیر نخور.
جرأت ندارم جلوش خمیر وسط نون باگت و دور لواش و کلهی سنگک بخورم. فوری عکسالعمل
نشان میدهد و توضیحات من هم تا کنون بیتأثیر بوده. دارم پیر میشوم ولی مادرم
هنوز نپذیرفته که من اصلاً خمیر دوست دارم و در وهلهی دوم است که برشتهجات دوست دارم.
دو تا از هر دو مدلاش گرفتم و پرسیدم چند؟ قیمت را توی ماشین حساب تایپ کرد. دیده
بودم از مشتری قبلی چقدر گرفته و فهمیدم میخواهد از من زیادتر بگیرد ولی زبان
چانهزنی نداشتم و واقعاً هم دلام آن کپههای خمیری را میخواست و نمیتوانستم
مثل آل پاچینو پرت کنم توی صورتاش. یک مشتری دیگر کنارم ایستاده بود که دختر
جوانی بود، با لحن آرامی بهش اعتراض کرد که چرا از من زیادتر میگیرد. جالب است
که آدم زبان را نمیفهمد ولی متوجه همه چیز میشود. نگذاشت پول بدهم و دستام را
کنار زد. با روی خوش و تکریم و تعظیم به انگلیسی گفت من حساب میکنم، به شهر ما
خوش آمدید. خیلی ذوق کردم. دیدن آدمهای باشعور و سخاوتمند واقعاً شادیبخش است و
به نوعی ترمز این ماشین ترمزبریده و لکنتهی زندگی ست. فروشنده را که شوهر سودجویِ
زنِ بداخلاقاش بود و لبخند بدجنسهای زرنگ را داشت و دندانهای طمعاش برق میزد، نشان
کردم و دیگر هرگز سمتاش نرفتم.
خمیریها بد نبودند ولی فوران مزهای که در
هواپیما تجربه کرده بودم اتفاق نیفتاد و خیلی از این بابت مکدر شدم. جلوی سبزیفروشیها
راه میرفتم و تنوع حیرتانگیز بود. هفت هشت گونه قارچ، سبزیهای ناشناس و انواع کلم
و کاهوهای سبز و سفید و بنفش و سیاه. نگاه کردن میوه و سبزی خیلی حال میدهد و به
نظرم یکی از راههای خوب مبارزه با رواننژندی ست و (ما که نمیرویم ولی) بد نیست
روانشناسان جلسات خود را در این جور اماکن برگزار کنند تا زهر چرندیاتشان هم به
نوعی گرفته شود. بین سبزیفروشیها یک مغازهی خالی غمگرفته بود با میز صندلیهای
خالی. غمگرفته بود چون یک لامپ سفید کمنور دیوارهای چرک و خاکستریاش را شبیه
مردهشورخانه کرده بود و یک یخچال شیشهای کثیف و کهنه هم یگ گوشه تپیده بود. یک
سیراب شیردونفروشی بود که ظاهراً جغوربغور و ساعت کاریاش تمام شده بود. هر چقدر
سبزیفروشی مخالف رواننژندی ست، لامپ سفید مسبب جنون و سودا ست. وسط میزهای خالی
یک زن لاغر با لباس بیرون روی صندلی نشسته بود و وسط ورق زدن دفترچهی دخل و خرجاش
بود. دستاش صفحه را نگه داشته بود و مکث کرده بود تا سر یک بچه داد بزند. خیلی
عصبی نبود ولی جیغ جیغ میکرد. هنوز طوفان برقرار بود و باعث تلق تولوق کردن
چهارپایهها و درها و کارتنهای خالی میشد و این، سر و صدای زن را ترسناکتر کرده
بود. یک بچهی بانمک کوچولوی کپل که معلوم بود تازه راه رفتن بلد شده و در شالگردن
و کلاه و کاپشن پُفداری که باعث شده بود دستهایاش بالا بایستند، به شکل یک مکعبمستطیل
بستهبندی شده بود، مثل عروسک کوکی با خم شدن به راست و چپ راه میرفت و از زن دور
میشد ولی به مانع میخورد و دوباره مسیرش را عوض میکرد. از فریادها گیج شده بود
و دنبال راه دررو بود. اولین بار بود میشنیدم کسی به یک زبان غریبه سر بچهای داد
میزند. در ادامهی سفر دو بار دیگر هم اتفاق افتاد و زنانی را دیدم که سر بچههای
کوچک داد میزنند و نمیفهمیدم دارند چه میگویند. زجرآور بود. تجربه و حال عجیبی
بود و هر روز یادم میافتد. انگار من و بچه یک حال داشتیم و در معرض یک حملهی مشابه بودیم. او هنوز حرف زدن یاد
نگرفته بود و من هم زبان نمیدانستم. از آن پرخاش نامفهوم و گیجی بچه یک حس بد و
منزجرکننده پیدا کردم. یک گرگ نامرئی به نقطهی عمیقی در قلبام چنگ زد و زخماش تا آخر عمر با من میماند. بچه اندازهی تربچه بود. چه
کاری میتوانست کرده باشد که مستحق این دعوا، آن هم در تشعشع مرگآور یک لامپ سفید
باشد؟ حالام اساسی گرفته شد و سبزیفروشیها را بدون دقت و تمرکز رد کردم و
برگشتم آن طرف خیابان.
خیلی اتفاقی یک بقالی بیادعا و نامحسوس دیدم که در پناه دیوار هتل بود. بقالی در کنار اینترنت از ارزشمندترین اختراعات بشر است و حال آدم را خوب میکند. هیچ جا مثل بقالی نیست. دنج و پذیرنده مثل یک مأمن. هر جا آدم میرسد اول باید یک بقالی خوب و مطمئن پیدا کند. بقال خوب در چشم من همتراز یک دکتر خوب و قابل اعتماد است. نه دکتر و نه بقالام را حاضر نیستم عوض کنم.
خیلی اتفاقی یک بقالی بیادعا و نامحسوس دیدم که در پناه دیوار هتل بود. بقالی در کنار اینترنت از ارزشمندترین اختراعات بشر است و حال آدم را خوب میکند. هیچ جا مثل بقالی نیست. دنج و پذیرنده مثل یک مأمن. هر جا آدم میرسد اول باید یک بقالی خوب و مطمئن پیدا کند. بقال خوب در چشم من همتراز یک دکتر خوب و قابل اعتماد است. نه دکتر و نه بقالام را حاضر نیستم عوض کنم.
رفتم تو و یک بطری شیر سویا خریدم. به نظر خودم
شیر سویا بود ولی بقال در اپ مترجم نوشت ماست، ماست خالی. همان شب به عنوان دسر سر
کشیدم و آن قدر خوشمزه بود که طی روزهای آتی بهش معتاد شدم و صبحها بدو بدو میرفتم
یکی میخریدم و تزریق میکردم و تمام طول سفر به این فکر میکردم که چرا هیچ کس تا به حال از اینها وارد نکرده؟ یک ظرف خوراک نودل آماده با بیفتک هم برداشتم که با
آب جوش عمل میآمد چون آن خمیریها قانعام نکرده بودند که غذا خوردهام. این یکی آن
قدر تند و چرب و مزهدار بود که بالاخره راضی شدم و کپیدم.
یک و دوی نصفه شب اینترنت هتل پرسرعت شد. از صدای دیلینگ
دیلینگ تلگرام فهمیدم فیلترشکن وصل شده. بچهها با صدای سرماخورده برایام پیغام گذاشته بودند و
خواهان اسباببازیهای محیرالعقولی همچون میمون روباتیک پرنده و هلیکوپتر تکسرنشین
شده بودند. تند تند بوس و عکس و فیلم میفرستادم و پیغام صوتی میگذاشتم و هی میگفتم
بابا با شمال فرقی نداره.
آهنگ فرهاد را از سر شب هفتاد بار گوش داده بودم.
غربت از وطن، چیزی ست که به راحتی من را میکشد پس نیاز داشتم جملاتی به فارسی
بشنوم و تجدید روحیه کنم. وقتی که بچه بودم پرواز یک بادبادک میبُردت از بامهای
سحرخیزی پلک تا نارنجزاران خورشید. وقتی که بچه بودم خوبی زنی بود که بوی سیگار میداد
و اشکهای درشتاش از پشت عینک با قرآن میآمیخت. آه آن روزهای رنگین، آه آن
روزهای کوتاه. وقتی که بچه بودم آب و زمین و هوا بیشتر بود و جیرجیرک شبها در
خاموشی ماه آواز میخواند. وقتی که بچه بودم در هر هزاران و یک شب یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکات سرشار باشد. آه آن روزهای رنگین، آه آن روزهای کوتاه.
آه آن روزهای رنگین، آه آن فاصلههای کوتاه. آن روزها آدمبزرگها و زاغهای فراق
اینسان فراوان نبودند، وقتی که بچه بودم مردم نبودند... آن روزها وقتی که من بچه
بودم... غم بود، اما... کم بود.
شعر فوقالعاده زیبایی ست. درواقع زیباترین شعر
سادهی دنیا ست و باورکردنی نیست که شاعر این شعر زیبا همان کسی ست که حالا راه به
راه به حنجرهی نخراشیده و بیهنر تفالهی الدنگی مثل شاهین نجفی بوسه میزند. خوشبختانه
فرهاد این شعر را انگار دوباره سروده است و ذهنام دنبال سر شاعر مشوش نمیشود. دوست
داشتم آهنگ طلوع سیاوش قمیشی را هم دانلود کنم و گوش بدهم. مثل این بود که به جای
یکی، دو تا ایرانی باشند که باهات فارسی حرف میزنند. شکر خدا یک بات تلگرامی جستجوگر
برای روزهای بدبختی کنار گذاشته بودم. با ناامیدی اسم آهنگ را سرچ کردم و فیالفور
پیدا کرد. تلگرام خودش یک اینترنت جمع و جور و کامل است و این پاول دوروف با این
کارش قصر زرینی در بهشت برای خودش رزرو کرده و تا هفت نسل پس و پیش، خدابیامرزی
برای خاندان دوروف خریده. سریع آهنگ را دانلود کردم و چند ثانیه بعد اینترنت قطع
شد.
No comments:
Post a Comment