Tuesday, December 31, 2019

در محضر تراپیست

این گوشی رو سال‌ها ست که داشته‌م، دارم. دل‌ام نمی‌آد بندازم بره. همیشه کارم رو راه می‌نداخت و برام کافی بود. حتی می‌شد باهاش عکس بندازم. عکس چند نفر توش هست که حالا مرده‌ن یا نابود شده‌ن یا ایشالله که بشن. عکس نماهایی که یه زمان هر روز می‌دیدم ولی حالا به تاریخ کهنه‌ای پیوسته‌ن. عکس راننده‌ی سرویس قرمزه زیر اتوبوس در حال تعمیر... که تو مسیر تهران کرج هایده می‌ذاشت و صداش رو بلند می‌کرد و نمی‌ذاشت تا دانشگاه بخوابیم. به سقف اتوبوس بلندگوی سرتاسری نصب کرده بود و چهچهه‌ی جیغ‌مانند هایده و حمیرا رو فرو می‌کرد تو مغزمون. تودوزی اتوبوسش هم قرمز بود و حتی اون سر صبحی چراغای اتوبوس رو روشن می‌کرد. همه چی رو مثل پازل کنار هم چیده بود؛ نور، قرمزی و جیغ. کاملاً پیدا بود می‌خواد از ماها آدم دیگه‌ای بسازه مثل خودش، با سیبیل راننده‌کامیونی و صدای کلفت و بی‌احساس و شکم گرد. یه بار سروش به‌ش اعتراض کرد. گفت می‌شه ضبط رو خاموش کنید؟ می‌خوایم بخوابیم. خودش رو زد به نشنیدن. سروش گفت واقعاً این صدای بلند آزاردهنده ست. بعد از دو دقیقه گفت نه. سروش باهاش جر و بحث کرد. اون هم خشمگین جواب می‌داد و انگار داشت از حیثیت بانو هایده دفاع می‌کرد. در همین اثناء رسیدیم دانشگاه و پیاده شدیم... عکسی دارم از مرضیه تو سرویس دانشگاه با شال گورخری. چقدر خوشگل شده بود اون روز. نتونستم جلوی وسوسه‌ی ثبت طاقت بیارم و ازش عکس انداختم. یکی اون هیچ‌وقت تو دانشگاه مقنعه سرش نکرد یکی من. احساس خفگی دست می‌داد به آدم. حتی خود کلمه‌ی مقنعه و تلفظش آدم رو خفه می‌کنه. همون موقع هم برای دیگران عجیب بود که هیچ وقت به‌مون گیر ندادن، به جاش همکلاسیا هر روز می‌پرسیدن؛ امروز هم به‌تون گیر ندادن؟ حرص می‌خوردن و محتمل بود خودشون ببرن تحویل‌مون بدن. بعداً سر ورود به ساختمان جدید دانشگاه تو باغ ملی، برای گرفتن مدرک و پرداخت قسط وام دانشگاهی از خجالت‌مون در اومدن و با دست خودشون شال از سرمون کشیدن و مقنعه رو مثل لباس که می‌خوان تنت کنن کردن تو سرمون. ولی دوره‌ی ما هنوز خاتمی بود و آزادی بیشتر بود. من جای قبلی دانشگاه رو بیشتر دوست داشتم. باغ ملی خیلی هم جای قشنگ و نایس و کول، ولی هیچوقت اون جا قبلیه نمی‌شه. یه موزه‌ی عالی توش داره که بچه‌های دانشگاه از سر کسالت و بی‌حوصلگی اصلاً طرفش نمی‌رن. ولی این ور سیم خاردار دیگه ربطی به باغ ملی نداره و فقط اسم رو حمل می‌کنه. حال‌ام به هم خورد از پسرفت دانشگاه و چپوندن بخش اداری و کلاس‌های عمومی تو اون اتاق‌های دهه‌شصتی که شبیه یه دمپایی پلاستیکی بزرگ بود نزدیک تایم اذان. وقتی اون جا بودم منتظر بودم صدای آژیر بیاد و جنگ تحمیلی شروع بشه. اولین بار که دانشگاه‌مون رو دیدم رفته بودم فیلم کوچه پاییز خسرو سینایی رو تو سالن فارابی ببینم. گوشه‌ی پرت یه روزنامه خبر پخشش رو خوندم و به دوست‌ام گفتم بیا بریم. پنج دقیقه دیر رسیدم به ایستگاه اتوبوس و اون رفته بود ولی من که نمی‌دونستم، و موبایل هم هنوز اختراع نشده بود (آره بچه‌های گل‌ام). حتی دست‌شکسته یه یادداشت هم برا من به ایستگاه نچسبونده بود. ده پونزده دقیقه منتظرش شدم و وقتی دیدم نمی‌آد تنهایی رفتم که به اول فیلم برسم. وقتی رسیدم به سالن، فیلم شروع شده بود و در بدو ورود پام گرفت به کون دوست‌ام. رو صندلی‌ها جا نبود و نشسته بود همون جلوی ورودی رو زمین، من هم در دم شناختمش و یه دونه زدم در کونش گفتم می‌مردی دو دقه صبر کنی؟ الکی. نشستم کنارش و با اینکه اگر به تیتراژ فیلم نرسم و از اول اول نبینم انگار به سیخ داغ مصلوب‌ام کرده باشن، ناچار فیلم رو از نظر خودم نصفه دیدم. دم در دانشگاه گفته بودم برا چی اومده‌م و دانشجو نیستم و حراست گفت عیب نداره برو. از یه دختری که کیسه‌ی تخمه آفتابگردون تو دست گرفته بود و در حال راه رفتن تخمه می‌شکست پرسیدم سالن کجا ست؟ من رو برد رسوند دم سالن و بعدش به یه پسره که با چند نفر دیگه روی نیمکت‌های تالار ورودی نشسته بود گفت یه اپسیلون برو اون‌ورتر. اولین بار بود کلمه‌ی اپسیلون رو می‌شنیدم و نمی‌دونستم چه معنی می‌ده. فقط از فکرم گذشت که یه حرف دوستانه ست. پسره رفت اون‌ورتر و دختره نشست کنار اون و دختر پسرای دیگه به تخمه شکستن. یادش رفت داشته می‌رفته بیرون. عاشق اون جا شدم و بدون این که بدونم شرایطش چی ئه و چه رشته‌هایی داره و من سرنوشت‌ام چی می‌شه گفتم خدایا توروخدا کاری کن من این‌جا بشه دانشگام. ولیعصر هم که هست، دیگه چی بهتر از این؟ چند سال بعد به آرزوم رسیدم. لعنت به آرزوها که تا به‌شون نرسیدی قشنگ اند ولی بعدش می‌شن زباله و می‌رن کنار باقی تفاله‌های زندگی. تو گوشی‌م عکس از کلاس‌مون هم دارم. عکس اکسام هم هست... بارها تورق کرده‌م‌شون و گاهی بعضیا رو پاک کرده‌م. هیچ وقت نشد عکسا رو منتقل کنم به کامپیوتر و بتونم از اول یه سری عکس جدید بگیرم. چند بار پول دادم کابل خریدم هیچ کدوم کار نکرد برام. از وقتی کابلش تو بازار بود تا وقتی که دیگه کابلش تو بازار نبود و مغازه‌دار حین گشتن بین کابل‌ها مسخره‌م می‌کرد... هر بار گوشی‌م رو مسخره کردن ناراحت شدم و احساس یه سالمند به‌م دست داد که دارن ناتوانی‌ش رو مسخره می‌کنن وقتی بی‌حرکت و خیره وایساده جلوی خودپرداز بانک و باد افتاده تو شلوار گشادش و داره هیکل چروک و استخونی و نحیفش رو غمگنانه تکون تکون می‌ده. زمانی که با خودم تنها می‌شم خود واقعی‌م ام که نحیف و استخونی و شکننده ست. درست برعکس چیزی که از ظاهرم به نظر می‌آد. همه فکر می‌کنن اون قدر لایه‌دار ام که هیچی‌م نمی‌شه و هر چی بزنندم دردم نمی‌آد. چه بدسلیقه‌هایی با چه گوشی‌های لگن‌شکل و زشت و دوربین‌های قلمبه اندازه‌ی چشم گاو که به فرشته‌ی تیتانیومی من گفتن گو‌شتکوب. لعن الله علی قوم الظالمین. چند بار سی‌دی برنامه خریدم ریختم... یعنی نکرده‌ترین کار برای من... ریختم که برنامه به کابله کمک کنه، ولی عکس‌ها منتقل نشدن. حتی اینفرارد نشدن. دیگه چی از این بدتر که اینفراردش هم خراب بود؟ آخر بعد از چند سال پذیرفتم که فروشنده گوشی خراب رو با ظاهر و تشریفات آکبند به‌م انداخته... حالا یا می‌دونسته یا نمی‌دونسته. اینفراردش که تنها مسیر ارتباطی‌ش با دنیای بیرون بود کار نمی‌کرد. کابل یو اس بی‌ش هم کار نمی‌کرد ولی به جا همه‌ی اینا باتری داشت آقا. شارژ می‌شد و چه شارژی، آنتن می‌داد و چه آنتنی، مث آینه. به طور غریبی برام کافی شد. من تو اون دایره‌ی بسته‌ی گالری‌ش که دست هیچ‌کس به‌ش نمی‌رسید ورق می‌زدم و ده سال از زندگی‌م رو می‌دیدم که بالاجبار خلاصه‌ش کرده بودم. هر بار می‌خواستم یه ورق به‌ش اضافه کنم مجبور بودم برگردم عقب و یه ورق اضافی پیدا کنم و پاک کنم. هر چهارشنبه شارژش می‌کردم و تا چهارشنبه‌ی بعد می‌رفت. روزهای چهارشنبه تو دانشگاه یکی از فکرهام این بود که امشب باید موبایل رو بزنم به شارژ. فکر کردن به این فکر رو دوست داشتم. البته قطعاً کلاس تصویرسازی چهارشنبه برام مفیدتر بود ولی نه لزوماً جالب‌تر. چارشنبه اون قدر دلپذیر بود که نمی‌خواستم به چیزی آلوده‌ش کنم. فقط مال من و خودم بود که خودم همون موبایل‌ام بود. موبایل رو همراه خوبی می‌دیدم با بدنه‌ی فلزی خشک و طراحی ظریف و اندازه‌ی کوچیکش. وقتی دادمش به فروشنده تا سیم کارت رو در بیاره و بندازه رو گوشی جدید گفت شما تو غار کهف بودین؟ چون خوش‌قیافه بود تصمیم گرفتم به دل نگیرم. بعد که دید چیزی نمی‌گم نگام کرد دید دارم جلوی اشکام رو می‌گیرم گفت ئه ببخشید. حالا م سیم کارت قرضی از علی گرفته‌م انداخته‌م روش. می‌خوام چراغش روشن بمونه ولی دیگه هر بار که صدای اس ام اسش می‌آد قطع به یقین می‌دونم که تبلیغ ئه. به صدای زنگ و اس ام اس این جدیده عادت نمی‌کنم. البته متوجه می‌شم برام یه چیزی اومده، ولی اون مایع خاصی که با هر بار شنیدن صدای اس ام اس تو این سال‌ها از نورون‌ها راه می‌افتاد و به سمت مغز می‌رفت و از اون جا سرازیر می‌شد، توم به حرکت در نمی‌آد. گاهی کنار گوش‌ام روی میز تا صبح آلارم باتری می‌ده ولی مث قدیما فوری به دادش نمی‌رسم. می‌دونم اشیاء جون دارن و مطمئن ام از دست من ناراحت شده. جرأت ندارم باهاش حرف بزنم. اون باتری همه فن حریف رو چار سال پیش عوض کردم و جدیده خیلی زود خراب شد و باد کرد و یه دونه نو براش خریدم. هر بار قیمتش دو برابر بار قبل بود. دنیا این طور شده آقا... برای همین من همیشه قدیما رو دوست دارم. هر سال می‌گم دریغ از پارسال. می‌گم کاش بر می‌گشتم عقب، کاش می‌شد، کاش می‌تونستم، کی باید اجازه‌ش رو بده؟ کاش اجازه می‌داد، و بعد سر می‌ذارم به دیوار سرد حموم و گریه می‌کنم. یکی از سینمایی‌ترین جاها برای گریه و همیشه هم برای این بازی زیرپوستی اسکار می‌گیرم. همه چی قدیما درست و خوب بوده. همین حلب با این اسم قشنگش. دمشق... که وقتی به زبون می‌آری دهنت شیرین می‌شه. مثل نیشابور خودمون که مثل یک شراب آبی دهن رو با فیروزه کاشی می‌کنه... حلب هم مثل یه حلوای مرغوب تو دهن آب می‌شه. سرچ می‌کنم و عکسای قدیمی‌ش رو می‌بینم. شهر تاریخی و زیبا. یه مورخ بوسنیایی قرن شونزدهم از الپّو رد شده و تصویر اون رو هم با سبک قشنگش به چه زیبایی کشیده. حالا چی؟ تلی از سیمان مخروبه. فکر می‌کردم این چند سال تصاویری که از تخریب و ویرانی پخش شده‌ن هر چی داشته‌ن برام رو کرده‌ن ولی هر دفعه چیز تازه‌ای می‌بینم. هر دفعه یه محله‌ی جدید با آدم‌های جدید و غم‌های جدید. مثل این می‌مونه که از طریق تلویزیون ازدواج کنی... اونایی که می‌بینی از بدبخت‌ترین تا معروف‌ها تا هر کی... بعد یه روز آوارگی و مرگ‌شون رو از تلویزیون می‌بینی یا خبر مرگ‌شون. رابط فقط تلویزیون بوده ولی از چنگال ارتباط رهایی نداری. نوعش مهم نیست. آخرین بار یه هیپی حلبی رو دیدم که معلوم بود بی‌خانمان محله ست. تا دیدم شناختمش؛ اوه تو ای؟ با مو و ریش بلند شبیه دراویش... انگار ویرانی به‌ش اجازه داده بود به مردم خونه‌دار که حالا آواره شده بودن نزدیک بشه. تلویحاً داشت می‌گفت با ما چند نفر چی کار دارین؟ داشت برای دیگران دلسوزی می‌کرد. قاطی‌شون شده بود و برای دیگران ضجه می زد چون از خودش چیزی نداشت. به یه جایی نگاه می‌کرد که معلوم بود از اول هم چیزی نبوده. به یه چیز موهوم. یاد خودم افتادم که به گوشه‌ی سقف خیره می‌شم و می‌دونم اگر چند درجه سرم رو بالاتر ببرم خدا رو می‌بینم ولی نمی‌خوام باهاش چشم تو چشم بشم. حرف خاصی نداریم با هم بزنیم. دیگه اگر خودش ندونه که اصلاً نمی‌خوام بدونه. من به هاله‌ش خیره می‌شم به سایه‌ش، وَ دیگه هر چی غر دارم می‌زنم.

با خودم گفتم آخه چطور بتونم؟ من یه عمر دلم خواسته جمجمه‌ی بی‌واکنش‌ها رو منهدم کنم حالا قرص بخورم که بی‌حس بشم؟ اون وقت اصلاً دیگه خودم رو نمی‌شناسم. شما از اونایی هستین که مریضاتون رو می‌بندین به قرص؟ حالا که دیگه صبح شده و باید هر جور شده بخوابم... به بعضیا که نگاه می‌کنم می‌بینم دقیقاً اونی هستند که باید باشند، همون جور زندگی می‌کنند که درسته، و حتی از نظر من هم درسته. اون جایی که باید باشند هستند و دورنمای موفقیت‌ها و منطق درست‌شون شدیداً توی چشم می‌زنه ولی به بعضیا که نگاه می‌کنم می‌بینم اگر من هم توی اون موقعیت قرار بگیرم می‌دونم ناکامی در انتظارم نشسته، می‌دونم لمحه‌ای خوش و گذرا خواهم داشت و بعد فقط ترس و تدبیر کردن ناتدبیری، ولی نمی‌تونم خودم رو به اون تصویر درست ببندم. هیچ جور وصل نمی‌شم. می‌دونم درست یعنی اون ولی ازش دور و دورتر می‌شم تا زمانی که روان‌ام از ریخت بیفته و ترک عمیقی که من رو تبدیل به دو قاره کرده...

No comments:

Post a Comment