تحمل خودم رو ندارم. میترسم جایی بگم یا بنویسم از خودم بیزار ام. میترسم آنها که معانی را همیشه به نفع خودشان برداشت میکنند و منتظر اند کسی برای خودش جفتپا بگیرد، برایم دست بگیرند. میترسم کسی منظورم را نفهمد یا فکر کند افسردگی ست یا تقصیر خودم است یا باید پی درمان باشم. ولی بیزاری ام از خودم حقیقت همهی زندگیام بوده. چیزی که خیلی خوب یاد گرفتهام و تغییر نمیکند. هر جا یک دقیقه مکث کنم برای تماشا یا اندوه، یا حتی بنشینم خستگی در کنم خودش را بروز میدهد... وقتی کاری میکنم، نمیکنم، یا حتی وقتی کسی از من تعریف میکند. روزها کمرنگ شدهاند، عکسهایی که از روزها میگیرم کمرنگ اند. شدتِ هجوم آن چیز نادیدنی و غیر قابل توصیف بالاست و رنگ از همه چیز برده. آب تنگ ماهیها خیلی زود کدر میشه. انگار به خاطر هوا ست. گرمشون میشه و عرق میکنن و بازدمشون میریزه تو آب. بخشی از این رو وقتی داشتم به خودم میپیچیدم و وحشی بودم نوشتم و حالا دارم بین خطوط را با رخوت یک شب بینسیم پر میکنم. نکند نور وحشیام میکند. روزها رد آفتاب را دنبال میکنم. از کجا میآید و به کدام سمت میرود. کجاها شکسته میشود، کجاها باریک و کشیده... کی طلاییِ سوخته میشود قبل از این که برود. ماهیها چیزی نمیخورند ولی همان املاح آب را هم هضم و دفع میکنند. گاهی به حالشان غبطه میخورم گاهی دلم میسوزد. نوسان خلقی نیست، یک غم زنده و دائمی ست. غم موجودیت، مجبور به موجود بودن. آن چیزی که یک عمر با من بزرگ شده و حالا به جای هر دوی ما نفس میکشد. همه چیزمان همزمان است، مهلتی ندارد. از عوض کردن آب تنگ خسته ام، از این که همیشه شفاف نمیماند و درست زمانی که آب را عوض میکنم میدانم به زودی بار دیگر باید آب را عوض کنم و تا وقتی زنده اند باید آبشان را عوض کنم و تا وقتی زنده ام باید خودم را بشورم و ناخنها و موها را کوتاه کنم. مسئولیتی احساس میکنم. از این که گذشتهای دارم، حال و آیندهای، مسئولیت احساس میکنم. زمانی ست که بیشتر از همیشه دوست دارم نماز بخوانم و خودم را با زانو بندازم زمین و پیشانیام را روی خاک بکوبم ولی پریود ام. نه، این کلید حل معما نیست. به خودم پوزخند شنیعی میزنم. هیچ معما و گرهی وجود ندارد. یک خستگی بدوی و بیهویت دارم ولی مالکاش نیستم. این همه سال تحملِ خود. یک بارکشی مداوم. مثل چهارپا حملاش میکنم. کاری نمیکنم که خسته شوم، خود به خود خسته ام. دوست دارم خودم را به دیوار بکوبم ولی حوصله ندارم. دلم میخواهد دیوارها به من کوبیده شوند، مثل یک ورزش تحمیلی. چرا به شادی میگوئیم شادی و به غم میگوئیم غم. ریشهشان چیست و چطور اسمگذاری شدهاند. چه کسی به آنها صدا داده است و به نام میخواندشان... ناگزیر بودن از سازش با زندگی و رشد. باد که به پوستم میخورد پوستم میرقصد، شعفی فرمالیته و قاعدهمند ایجاد میشود، یک واکنش ناخودآگاه و فیزیکی، خارج از تحمل من... مثل وقتی به یک آشنا سلام میکنی و ناخودآگاه لبخند میزنی در حالی که میدانی لبخندت بهت نمیآید و چنان زشت و تصنعی ست که نفرتانگیز میشود. پس چرا همه لبخند میزنند.
قلبم توی چشمهایم میزند. هر چیزی میبینم میسوزم. تصاویر روحم رو میسوزونند و وقتی چشمهام رو میبندم بدتر میشم. زنهار از این بیابان، چون سیاهی جمع تمام تصاویری ست که دارم. گلوم رو انگار پوست کندهن، روش آتش گذاشتهن و بعد خاک ریختهن. باد آمد. از تپههای خاک سر قبرها گردبادی درست شد و مثل آب پاشید روی ما. خاک در چشم و دهانم رفت. در چشمم خاک با آب و نمک ترکیب شد. چند روز میسوختم و پلکهام انگار تاول زده بودند. خوشایند بود. خاکی که از جانوران و آدمیان و برگها و فسیلها و دایناسورها و آتشفشانها ساخته شده. همهی این خاطرات در چشم. گلویم بدتر از همیشه ست. نفس که میکشم میسوزم و لایههای محافظ رو از دست دادهم. انگار هر روز بادم میکنند. دارم میترکم. پاهام سنگین اند و کمرم راست نمیشه. این که باید خودم رو حمل کنم و از این ور به اون ور بکشونم... وحشتناکترین اتفاق. باید خودم رو حرکت بدم و حمل کنم. روی دو پا، ولی جوری خم شدهم انگار چهارپایی بودهم که به زور آدمم کردهن. رشد خستهکنندهی پوست دور ناخن و خود ناخن. زشت و چندشآور. رشد مو. با این حال من هم اینها را میخواهم. بدون اینها زشتتر ام و بیشتر به چشم میآیم. اگر مو و ناخن نداشته باشم چطور از وسط قبیلهی آدمیان رد شوم و دیده نشوم. هراس از دیده شدن. نیاز به تزئین زندگی. ذهن هیچ قدرتی در جهت خواسته ندارد، قدرتش در جهت اغتشاش بیشتر به کار افتاده است. خواستن یا نخواستن، چیزی تغییر نمیکند. رغبت، حرص و اشتیاق. دلزدگی دائمی از هر چیزی که به انسان آلوده شده. نمیتوان حل شد. دلزدگی از خوردن، از پس دادن، از تنفس. خسته از دندانهای توی دهان. خسته از تحمل، خسته از بیتحملی. دلزده از مرگی که به قبر میانجامد، از این که هر چیز اثری دارد. اگر بسوزی خاکستری میماند. اگر اسکلت و استخوان باشی باز هم اسم داری؛ گمنام. اگر گم شوی باید اسم دیگری انتخاب کنی. اگر حافظهای نباشد یکی هست که بگوید حافظه پاک شده. سنجیدن، زورترین چیز سنجش است چون بدون سنجش حتی خدایی هم نبود. نشانههای تمدن. نمیشود جایی بود و اسمی نداشت. نمیشود بدون نام در یک جای بدون نام بود. نمیشود درد داشت ولی فریاد نزد. نمیشود فریاد را بشنوی و حرکت نکنی. نمیشود چیزی کشف کرد ولی نگفت. همین نوشتن. مسخره و بینتیجه. همین فکر کردن به نتیجه. ابلهانه و زننده. مثل خارش و سوزشی که باید در برابرش عکسالعملی نشان داد.
آرزو میکنم زندانی بودم. اگر کسی بود که زندانبانیام کند من دوست داشتم زندانی باشم. گاهی چیزی از دریچه میفرستاد داخل. اگر میخواستم بیترحم باشد و من را ول کند تا بمیرم بیترحم بود. اگر میخواستم ناشنوا باشد ناشنوا بود و ضجه را نمیشنید. فراتر از انسان. منزه از دیدن و شنیدن و احساس کردن. فاقد پوستِ هفت لایه و سیستم درونی. فاقد ارگان، فاقد شعور حیوانی و نباتی. بیخبر از وجود داشتن. یک سنگ. حتی گیاهان هم میرینند و آبشان بوی مدفوع میگیرد.
بدبخت ام. همه کار میکنم که کاری نکنم. کاری نمیکنم و غر میزنم. غر میزنم تا تحمل کنم. تحمل میکنم چون فردایی هست. فردایی هست تا من را زجر بدهد. زجر میکشم که بدبخت باشم. بدبخت ام و نای بدبخت بودن ندارم. ماندن را دوست دارم ولی ماندن حرکت لازم دارد. بارها ملتمسانه خیال کردهام که شاید اگر دستگیر شوم... به هر دلیل، توسط هر کسی، انگیزهای پیدا کنم. ولی چیزی که میخواهم انگیزه نیست، محو شدن است. برگشتن به اول و ناموجود شدن. کسی نیست به من دستور بدهد، اگر کسی دستور بدهد رم میکنم. باید کسی باشد دستور بدهد و بعد لگد بزند یا هر جور که میداند وادارم کند دستور را اجرا کنم. ناراحت از گناه، ولی بیگناهی هم لذتی ندارد، چون دیگر چیزی نداری برایش گریه کنی. هر چقدر هم بیگناه، گناه نخستین انسان سر جایش هست. اولین بار که دروغ گفتم و وانمود کردم. حتی اولین بار خاطرم نیست. این در ما هست، در ما انسانها. مثل غرور، یادت نیست اولین باری که مغرور بودی، اولین باری که بدبخت بودی. همیشه دروغگو، حریص، گناهکار، بدبخت و مغرور بودهای. خودت هم اگر نمیدانستی خدا میدانسته و در کتابچهی خصوصیاتِ محصول ذکر کرده. همیشه در نوسان، همیشه در طلب بخشش، همیشه خسته، همیشه تهیدست و ناصاحب. و فاقد لیاقت چیزهایی که دستش سپرده شده، و ناتوان از انجام درست کارهایی که ازش خواسته شده. ذهن افسار ما را گرفته. اگر واقعاً شیطانی هست، اوست. ذهن ما از بارگاه الهی رانده شده ولی همیشه در ما ست تا جهت بدهد، نزدیکتر از قلب و مغز. همیشه دوان به هر سو. ذهنی که به ما سجده نکرد و از ما بیزار است ولی سکان ما را بهش دادهاند. این تناقض، این کهولت و کهنگی در امیال و اشتباهات. همیشه رنجور، و همیشه در تصور این که رنجورتر از "من" هم هست. پوست خیلیها کنده شده ولی من دستکم در آسایشی نیمبند بودهام، بینایی و شنواییام کار میکردهاند، به استامینوفن و مسواک و حمام توالت دسترسی داشتهام و زندگی معمولی و نرمالی کردهام که رهاوردش باز هم رنجش و خستگی است. در هیچ چیز نمیتوان آخرین بود. چه کسی حد اعلای رنج را کشید؟ مهم نیست. به ما چه. همیشه میپرسند مگر فلانی... بچه یا بزرگ، چه گناهی داشت؟ همین که هستیم گناهکار ایم. گناهکارانِ روی زمین با تولیدمثلهای عجیب و غریب. همیشه در حال تمرد. همیشه ناشی و بدعهد، همیشه پشیمان، همیشه منتظر.
نفرین ابدی. این طنز نیست، حقیقت هم نیست، مسخرهبازی ست. جهل و سرکشی ست. دهنکجی به انسان، این مخلوق بزرگوار. این همه کلمات مزخرفِ بیمزه و نمایشی که آن قدر واقعی و سنگین و مچالهکننده هستند، ولی این قدر مصنوعی به نظر میرسند... برای پرت شدن در صندوقچهی اباطیل.
وقت فقط وقتی که خودم را در پتو میپیچم. کوفتگی و درد به یک محافظ نرم و سنگین اصابت میکند و مثل زره روی بدن مینشیند و کوفتگی، شعاع و حیرانیاش را از دست میدهد و قالب تن میشود مثل لباس. تو دیگر برهنه نیستی. مثل کفن و خواب. شیرین مثل مرگ. درد دیگر نبض نمیزند و وول نمیخورد و ثبات و تمرکز تخدیرآورش... انگار برای آخرین بار حمام کردهای و تا ابد میخوابی.
No comments:
Post a Comment