کارهای همیشگی رو مثل کارهای همیشگی انجام میدم. با حسی حتمی. کارهای اجباری ولی قابل پذیرش مثل وقتی بچه داری و بچهداری میکنی. دستمال کشیدن روی میزها و کانتر. خوردگیهای ریز و ناپیدای رنگ، و جلای ام دی اف که باید درست شوند. جاهایی که خاک میگیرد ولی دست و دستهای بهش نمیرسد و ماهی یک بار باید با صرف وقت بیشتری بهش رسیدگی کرد. بلند کردن چیزهایی که برای قشنگی ردیف شدهاند و گرفتن خاک و غباری که زیرشان جمع شدهاست. گلدان، ماهیها. این که هر جا و هر طور باشم و اوضاع چطور باشد باز من باید این کارها را انجام بدهم تسکیندهنده است. حالا میدانم این زندگی ست و بهش میپردازم. زندگی زمانی ظرفی خالی بود که باید با معانی و مفاهیم پرش میکردیم. خودش را به عنوان یک وضعیت مجزا قبول نداشتیم، زندگی فقط قرار بود نشان بدهد چقدر ظرفیت دارد. خودش به تنهایی ارزش نداشت و هضم نمیشد. این همان ایدهای ست که توسط آن، مدارس و آکادمیها و کلاسهای موسیقی و دورهمیهای فرهنگی پر میشوند، یعنی تلاش برای آیندهای پرمفهوم و هنری و سرشار از موفقیت و استقلال، بدون چیز مزاحمی به نام خانواده. آیندهای که از شدت معنا میخواهد بترکد و بدبختهای امروزی را خوشبختهای فردایی کند.
خودم را گیرافتاده میدانم. کاملاً واضح است که گیر افتادهام. کاش واقعاً در شکم یک نهنگ گیر افتاده بودم چون در آن صورت میتوانستم قدری امیدوار باشم که نجات پیدا میکنم، و توقعی از من نمیرفت. هر کاری میتوانستم بکنم منوط به این بود که توسط یک نیروی غیبی از شکم نهنگ رهایی پیدا کنم... ولی حالا در بطن زندگی و در بدن خودم گیر افتادهام و نه میتوانم آرزومند معجزه باشم نه واقعاً کاری از دستم بر میآید. نمیتوانی ساکن و ساکت بنشینی و چیزی طلب کنی. تمام نیروهای جهان به کار میافتند تا به تو ثابت کنند هر اتفاق بد یا خوب از عملکرد خودت ناشی میشود، چون دست و پا داری و آزادانه راه میروی و نفس میکشی. حتی فکر میکنم شاید زندانی بودن یک فراغ بالی به آدم میدهد. آنجا هم دچار نوعی گیرکردن هستی که دست خودت نیست و کسی توقع ندارد با جوشش و کوشش خودت را جلو ببری. زندانی را قانون میتواند آزاد کند و کسی که در نهنگ گیر افتاده را خدا. ولی وسط زندگی؟ هیچکس. میتوانم این را بارها با کلمات و جملات متفاوت بازنویسی کنم. با همین مفهوم. گیر افتادن و کاری از دستت بر نیامدن و بودن در شرایطی که تا خودت کاری نکنی خلاص نمیشوی.
از خودم توقعی ندارم. با کمر شکسته به زندگی ادامه میدهم و صاف ایستادن برایم دشوار است. افت و خیزها به جایی رسیده بود که انگار آخرش بود و بعد از آن میتوانستم ثبات را تجربه کنم ولی خراب شد. یادم است نشستم روی مبل ولی نتوانستم صاف شوم و انگار دو تا دست قوی شانههای من را به پایین فشار میداد. داشتم شدید و پر سر و صدا گریه میکردم و نمیتوانستم صاف شوم. زیر ویرانههای نامرئی آن قدر به پایین فشار داده شدم که احساس کردم کمرم شکست. صدایی نشنیدم ولی طنیناش را در درونم احساس کردم و بعد از آن واقعاً کمرم راست نشد.
بابت تمام بارهایی که فکر کردم هیچ چیز ندارم در حالی که داشتم و باید بهشان افتخار میکردم به خودم لعنت میفرستم. این کار را خودم با خودم کردم. کسی به من یاد نداده بود که خودم را دوست داشته باشم و اجازه ندهم آرزوها و خواستههای دیگران روی سر من هوار شود. تمایلات واهی و خستگی و چشم بر دهان دیگران داشتن از من موجودی ساخته بود که فکر میکرد باید حتماً تغییر کند. به بدنی که آن زمان داشتم فکر میکنم. فرمی که حالا هر جا میبینم پر طرفدار و زیبا ست و خودم هم خوشم میآید ولی سالها درگیر آن بودم که درستش کنم و برای همین خراب و خرابتر شد. رابطهام از کودکی با بدنم به هم خورده بود و کسی هم لازم ندیده بود ترمیمش کند، برعکس، همه بدترش میکردند. هیچ چیز به ما یاد نداده بودند و هنوز هم نمیدهند. حالا قناعت و شاکر بودن را یاد گرفتهام ولی باز هم فکر میکنم چیزی ندارم. حالا باید بدوم دنبال خودش که زمانی جلوی چشمم بود و قدرش را نمیدانستم. همنشنین بد، توصیههای اشتباه و هوسهای نابکار.
حس بیخودی یک عصر ابله که در دستان پر زورش فشرده میشوی... خودم را در پتو میپیچم. دردهایم به سطح نرمش میخورند و روی بدن شکسته میشوند. همین قدر متشتت فکر میکنم. خوابم به هم ریخته و ساعتهایی که باید بلند شوم به کارها برسم خوابآلودگی نمیگذارد.
اردیبهشت نود و هشت وقتی بود که مرگ پدرم بهم
فشار آورده بود و هر روز به چیزهایی از این دست فکر میکردم و گاهی هم ازشان برای
خودم مینوشتم و سیو میکردم، ناگهانی بهشان برخوردم و میبینم عجیب است که دستکم میتوانستم به ترجمهی احوالاتم فکر کنم. بعد از مرگ
برادرم حتی نمیتوانم فکر کنم. نمیتوانم غم و دردم را تبدیل کنم، به هیچ چیز.
مثل این است که خودم مرده باشم و دستم از دنیا کوتاه باشد، یا خیلی بدتر. قابل توصیف نیست چون در سطح درکم نیست.
اندازهی روحم نیست، من اندازهاش نیستم، من را مثل یک بیگانه از خودش بیرون
انداخته. تا قبل از مرگ برادرم مرگ برایم چیزی قابل حرف زدن بود، شوخی یا جدی،
چیزی فلسفهبردار و توضیحدادنی بود، قابل تأمل، قابل اسمگذاری و رقیق شدن با
احساس و توصیفات. حالا نه. فقط یک هیبت ترسناک و بیرحم و منزجرکننده است که
برادرم را برد و من هم فقط توانستم تماشا کنم.
No comments:
Post a Comment