دنبالهای بر نزدیک به انتها
شب در دریاچه
از رستوران بیرون آمدیم. هنوز بوی باران از هوا و از سنگهای کف زمین به مشام میرسید. نسبتاً سیر بودم ولی نه آن طور که دلم میخواست. غذای رستوران آن چیزی که میخواستم نبود هرچند نمیتوانستم بگویم خوشمزه نبود. علاوه بر اینها دسر هم نخورده بودیم. نه که من عادت داشته باشم به آن وعدهی غذایی بگویم دسر، بلکه فقط دوست داشتم یک چیزی بعد از غذا بخورم که نرم و شیرین باشد و حلق و مری را نوازشی بدهد. هیچ جا هم خبری از نوشابه نبود. انگار در چین نوشابه وجود نداشت. دلم یک ماست میوهای خنک یا یک شیرینی نرم خاکهقندپاشیشده با مغزی نرمتر میخواست. از کوچهی رستوران رسیدیم به سر خیابان اصلی و دوباره توی همان خیابان بلند شروع به قدم زدن کردیم. داشتیم به دریاچه نزدیک میشدیم چون مه و قطرات ریز بیشتر میشدند و صورت و موی آدم را مرطوب میکردند. هنوز مثل یک خواب بود. خواب در سمت دیگر زمین کنار موجودات دیگر. این نهایتِ خوشی نیست که موقعیتی را شبیه خواب و رویا میکند، حالت رویایی مال وقتی است که خودت را خارج از چیزی که همیشه بودی احساس میکنی. در جای دیگری هستی که خیلی از تو دور بود ولی هنوز هم مثل معمول ساعتها میگذرند و روز و شب برقرار اند. به دریاچه نزدیک شدیم و از جلوی یک دیوار فانتزی که از چمن و برگ پر شده بود و بالای سه چهار تا پله قرار داشت گذشتیم. بعدها در اینترنت عکسهایی از شانگهای دیدم که توی بعضیهایشان توریستها و آدم معروفها داشتند از جلوی آن دیوار چمنپوش میگذشتند... بله آن دیوار همیشه آنجا بوده و به مناسبت ورود من آن را آنجا نگذاشته بودند.
پلهها ما را بدون استرس و ترس کنار دریاچهی مصنوعی رساند. برای من پلهها در
همجواری با آبِ محصور خیلی آرامشدهنده اند چون از حجم زیاد آب میترسم. نگاه کردن
به دریا سخت نیست چون دریا گوشه ندارد، کف ندارد و فقط یک سطح به نظر میرسد، و هم این که در کنار دریا شن و ماسه به طور طبیعی کار پلهها را میکنند
یعنی کم کردن حجم، عمق، رنگ، فشار و غلظت. حتی دریای طوفانی برای من قشنگ است و وقتی
همه دارند لب و لوچهشان را کج میکنند که چرا دریا طوفانی و خروشان و گلآلود
است و تصویر آبی و نرمخویی را که در ذهنشان همیشگی ست ندارد و قابل عکس گرفتن و مموشکبازی
درآوردن نیست، من در حال لذت بردن از آن تنش ام. دریای طوفانی معادلی برای همان تصویر اساطیری موردپسند من از
زمین اولیه است. موجهای بلند و تیره و کفآلود که دهها متر اوج میگیرند و بعد
محکم به صخرههای عظیم میکوبند و مثل جرقههای غولآسا به خرمن بینور حیات نحیف
اولیه جـِـز میزنند تا در دل اتمهایش آتش شعله بگیرد و زندگی آغاز شود. هر وقت طبیعت و حوادث بیخطر حال جمعیت را بگیرد من خوشحال ام ولی هم، مثل همیشه که دارم از چیزی که
دیگران را عصبی کرده و گردش و عکس گرفتنشان را مختل میکند لذت میبرم، به
ریا و دورویی متهم میشوم. انگار «خودِ واقعی» یعنی کسی که همیشه با خوشحالی، سلیطههایی را که خودشان را جسور میدانند تأیید کند. این هم از شانس بلندم است. حالا یکی را میبینی آدمی بهغایت تقلیدی و همگون و حوصلهسربر و منقاد جمعیت و خر ِ میناستریم است ولی یک ذره چسی در زندگیاش
میآید، خرابکاری و سر و صدا میکند، یا از اینها ست که یک جوراب راهراه ساقبلند میپوشد، موهایش را آبی میکند و همپای پسرها سیگار
میکشد فلذا وقتی به خودش میگوید "هنرمند دیوونه" و از قعر لوزالمعدهاش صدای خندهی کودکانه در میآورد همه تأیید میکنند که بله، این عروسکی که خودش را با نشانههای شناختهشده بزک کرده و فرقی با میلیونها آدم شکل خودش ندارد، با این مغز تصنعیاش "هنرمند دیوونه" ست، ولی من ِ بیظاهر
اگر از چیزی خلاف جریان خوشم بیاید چون تنها بارم نیست که از خلاف جریان خوشم آمده پس یعنی فقط لج دارم. نمایهی دندانگیر و گربهی خانگی هم که ندارم، و دنبال فرار از وطن هم نیستم، و فحش به سرتاپای مملکت نمیدهم، پس ادایی ام... هم در دنیای خودم باید تاوان یکی نبودن با جمعیت را بدهم هم آن ور در دنیای دیوونههای تقلبی. البته شعار من «گم شید بابا» ست که این جور مواقع در دلم میگویم، و انصافاً خوب هم کار کرده و من را سر پا نگه داشته.
دربارهی استخر
برعکس استخرهایی که یک عمر مد بود (و هست) و حتی نگاه کردن بهش آدم را میترسانَد، مدت زیادی است استخر کمعمق پلهدار مد شده. البته در خانههای لوکس سلبریتیها، ولی خب به هر حال من از این مُد خبر دارم و دیگر آن آدم قبل نمیشوم. چند پلهی عریض و کوتاه با سنگ نخودیرنگ (به رنگ ساحل) که آبی ِ تند استخر را تعدیل میکند و آدم را یاد خاک میاندازد؛ تفوق و برتری طبیعتمحوری بر تمام انواع دیگر. غلظت آزارم میدهد. آن روزهایی هم که غبار محلی، آبی ِ سرد و بینمک آسمان را با زرد گرم و خاکی میپوشاند و انوار خورشید از پشت غبار، زیباترین نور را روی شهر میتاباند احساس آرامش میکنم.
بله، در استخرهای فوقالذکر آرام از پلهها پایین میروی و بعد از آن که انگشتان پایت به شکلی سینمایی در کلوزآپ خیس شد و یک پله بعد تا مچ پا خیس شد و یک پله بعد تا ساق پا خیس شد و کمکم ترس و رعشههایت ریخت میتوانی در لانگشات در آب افقی شوی. من اولین بار این مدل استخر را در ویدئوکلیپی از جاستین تیمبرلیک دیدم. خود این یارو هم آن قدر از این استخره خوشش آمده بود که توی دو تا کلیپ دیگر هم نشانش داد تا پز بدهد. یکیش را هم یادم است وسط هال منزل ساخته بودند، که خیلی آمریکایی و مبتذل بود. به هر روی مبدع این استخرهای لطیف و کمعمق باید یک طراح باشعور مینیمالیست بوده باشد که از آب و رنگهای غلیظ واهمه داشته و بعد یک روز که کنار دریا بوده و دیده از دیدن آب حالش خراب نمیشود، فهمیده که باید از خود طبیعت الهام بگیرد و یک استخر آدمیزادی بسازد. بعد همه دیدهاند ئه آنها هم در مواجهه با این استخرها کمتر مضطرب میشوند... و بعد همهگیر شده. در کجا؟ بورلیهیلز و آن ورها. حالا بیشتر از قبل یاد گرفتهاند که هر چه به طبیعت نزدیکتر و شبیهتر باشند لوکسترند، چون امنتر و پذیرفتنیتر میشوند و در یک کلام راحتتر. "خلاقیت محض راحتی" هم چیزی لوکس است که فقط نصیب خیلی پولدارها میشود (نه پس). اینجا در طبقهی پائین و زمخت و پر شور و حرارتِ ما مردم معمولی، هنوز رسم بر این است که استخر مثل یک تشتِ چهارگوشِ سخت و بزرگ و عمیق بتنی باشد که با کاشیهای شدیدِ آبی پوشیده شده تا بتوانند اندازهی یک اقیانوس آب تویش بریزند و فقط ایستادن در آن بتواند پشمهای آدم را از شدت ترس جاروب کند و افقی شدن در آن مساوی باشد با کلهمعلق شدن. جا دارد بپرسم؛ آن سه تا پلهی لوکس چقدر خرج برمیدارد؟ (در زمینهی اقتصاد وَ ایجاد شرم در بسازبفروشها فقط همین یک مدل شوخی دمدستی را بلد هستم).
انسان در مواجهه با یک تنور آجری، یا حصیر و گونی و چوب هم احساس امنیت و راحتی بیشتری میکند، برای همین روستائیان همه دارند از گازهایی استفاده میکنند که حتی نمیتوانند با فِرَش کار کنند و سبدهایشان از پلاستیک صورتی است ولی خانههای لوکس و گران یک تنور سنتی دارند و بیشمار سبد حصیری و چوبهای درجهیک. سادگی قیمت پیدا میکند. یعنی نهتنها آخرین مدل و آخرین سیستم مال پولدارهاست بلکه حتی بدویترینها هم محض رضایت پولدارها بازسازی میشوند و از دل تاریخ در میآیند. این وسط هم ماها هستیم که هر چه را اَخی شد و پولدارها نخواستند استفاده میکنیم اعم از پلاستیک و استخر کلاسیک.
معمولیها لایق آن ورود نرم هم نیستند. یا پائین رفتن از ده تا پلهی سهمناک فلزی که بَشنِ دیوارهی استخر آویزان شدهاند، یا شیرجه با کله مثل سقوط یک جسم بیجان توی سطل آب. قواعدی که انگار اگر سبعیت نداشته باشند شوخی محسوب میشوند، و مثل باقی قواعد، چون میلیاردها پیرو دارند به تمام معمولیها تحمیل شدهاند. درواقع ما آدم معمولیها، یکدست و یکدل نیستیم و بعضیمان خود را محتاج سبعیت میدانیم. پدرمادرهایی هستند که هر روز به مدرسه میگویند بیشتر به بچههای معمولیشان سخت بگیرند آن هم درحالیکه بچه همان جوریاش هم دارد در حد جهنم زجر میکشد. درصد بالایی از ما معمولیها، فکر میکنند تنها چیزی که ما را از آن طبقه به بالا میفرستد سختگیری و سبعیت است؛ فشار از پائین، داغ شدن، و جهش. این جوری آبدیده میشویم و دیگر معمولی نیستیم و تا باقی معمولیهای دور و برمان را در رقابتها پاره نکنیم و به موفقیت نرسیم نمیتوانیم از زندان طبقهی خودمان آزاد شده و باعث افتخار شویم. همهی صفحات موفقیت و سرگذشتهای دراماتیک پر است از قصهی آدمهای معمولی و فرزندان طبقات فرودست که با پیله کردن به اهداف و سختی کشیدنهای پدردرآر و درس خواندنهای محیرالعقول به طبقات بالایی جامعه صعود کردهاند؛ به جایی که پول هست. یعنی یک عمر زجر کشیدن و زجر دادن و مجیز علم و صنعت و کار و زحمت گفتن، برای رسیدن به آخر آخرش؛ پول. وضعیت شنیعی است که نمیشود اسمش را زندگی گذاشت و معمولیها گرفتارش هستند.
این طرز فکر درست نقطهی مقابل افکار من است که با این که معمولی هستم آسایش را بر خود حرام نمیدانم، به همان چیزی که بهواسطهی نعمت پروردگار دستم آمده و دارم، یا در قالب رزق و روزی نصیبم میشود راضی هستم و پول و نمره و اعتمادبهنفس تا بلندای سقف نمیخواهم. اگر کار نداشته باشم به پیر به پیغمبر احساس بدی پیدا نمیکنم و نمیترسم. ادا در نمیآورم. واقعاً از بیکاری و گیر کردن هم لذت میبرم. فکر میکنم هر آدمی تا روزی که بخواهد زندانبان و زندانی توأمان باشد، زندانبان خودش خواهد ماند. بیپول ام ولی دوست دارم لااقل دو سه روز در هفته را به بطالت بگذرانم و عقیده دارم انسان را باید مثل شلنگ حیاط دم باغچهی زندگی رها کنند تا در آفتاب دراز بکشد و از بیکاری و راحتی لذت ببرد بدون این که نگران باشد همین چند روز و چند ساعت استراحت درآمدش را کاهش میدهد یا او را از مسیر زندگی فرمولبندیشده منحرف میکند. آن استخرهای سهمگین و حجیم و ترسناک، و پیوند سبعیت و موفقیت در افکار عمومی، نقطهی مقابل منی است که موفقیت را یک توهم، و یک بت بزرگ میدانم که باید توسط ابراهیم درونمان (همچنین چیزی وجود دارد) شکسته شود. نقطهی مقابل منی است که وقتی میشنوم کسی به کسی میگوید فلان سختی را بکش تا ببینی به کجا میرسی، دوست دارم روی آن کجایی که دوست دارند بهش برسند بالا بیاورم.
پیداست که گرچه زندگی کردن را دوست دارم و زندگی را موهبت میدانم ولی هیچ کجای زندگی با انسانها چیزی برایم ندارد جز دلزدگی و انزجار، گاهی تا حدی که از آدم بودن خودم هم بدم بیاید. من خودم هم برای آرام کردن برادرزادههایم که دارند زیر فشار پدر و مادر و مدرسه از یادگیری بیزار میشوند و وقتی هشت صبح بیدار میشوند تا در رختخواب دیکتهی آنلاین بنویسند به مدرسه و معلم فحش میدهند و گریه میکنند همین را میگویم. میگویم تحمل کن تا دیپلم را بگیری و بعد میتوانی بروی دنبال علاقهات، هر چی که هست... و بعد از خودم بدم میآید که دروغ میگویم، که نمیتوانم همین حالا و همین لحظه زنجیرشان را پاره کنم تا آزاد شوند. امیدم به این است که خودشان زنجیر را پاره کنند ولی از واکنش خردکنندهی دیگر معمولیها در امان بمانند.
ما دقیقاً کجاییم استاد
در طبقهی معمولیها (با محوریت گریز از مرکز) هنوز اگر بخواهی داخل استخر بروی باید به قصد شنا کردن اساسی و قوس برداشتن و بالرین شدن و قهرمانی باشد. این که فقط بخواهی خودت را خیس کنی و برای خنده چار تا حرکت نرم انجام بدهی زشت است. از نظر تصمیمگیران ما مردم معمولی فرصت و حق لمیدن و ظرافت و لطافت نداریم. زندگی را برایمان سخت کردهاند ولی روحیهی حساس نداریم. باید در مکانهای عمومی جلوی چشم غریبهها، نیمهبرهنه خودمان را پرت کنیم توی تشتی که آبش کدر و دست چندم است و باقی موجودات برهنه هم توش مشغول آبتنی هستند. آشکارترین چیزی که در استخر عمومی توجهام را جلب میکند همین روحیهی فولادین تحمیلشدهای ست که از مادران و پدران تحملکن به نسل بعدی ارث رسیده و در ظرف و طینت مردمان، از سیمان هم سفتتر شده. کسانی که میآیند استخر عمومی به شکل محتوم و همین است که هست با آب و استخر برخورد میکنند. همه از قیافههایشان معلوم است که دریده و قلدر اند و حق خود را از حلقوم باقی معمولیها بیرون میکشند و مثلاً توقع دارند یک مقام دولتی به خاطر تأخیر قطار و هواپیما استعفا بدهد و در حادثههای طبیعی و غیرطبیعی همیشه خوب فحش میدهند و از تکتک مسئولین طلبکار اند، ولی زرههایشان را در میآورند برای یکی دو ساعت تماس با آبی که با وجود بیکیفیت بودن حتی متعلق به آنها نیست. راحت برهنه میشوند انگار قرار است جراحی شوند و از مرگ نجات پیدا کنند، راحت خودشان را در معرض قرار میدهند و هیچ تردیدی برای کنار گذاشتن حریم خصوصی ندارند. این را هزینهی محتوم تفریح یا تمرین برای قهرمانی میدانند و کاملاً آن را پذیرفتهاند. خودشان را با میل شخصی به دیوار این سبعیت روتین میکوبند. ما انسانها را چه نیرویی این جور در این خشونت نسبت به خودمان حل میکند؟ (سؤال فلسفی)
اولین باری که در استخر بودم شک داشتم که واقعاً باید لباسهایمان را کنار دیگران جلوی کمدهای خاکستریِ کهنه و زشت فلزی، مُدل کمدهای ادارهی پلیس شیکاگو در فیلمهای دههی چهل آمریکا در بیاوریم؟ یعنی اتاق نمیدهند؟ بعد دیدم این ظاهراً خیلی عادی است و مردم دارند دربارهی بند شورت همدیگر هم نظر میدهند و کمرِ یکدگر را برای محاسبهی سایز پهلوها میفشارند. به این فکر میکردم که پس این همه سال که من از دیگران میشنیدم که به هم میگویند "آخر هفته بیا بریم استخر، حال میده" منظورشان همچین طویلهای بود؟ همیشه حسرت میخوردم که چرا از آب میترسم و از این تفریح بیبهره ام ولی پس از مواجهه با حقیقت، فقط چون پول داده بودم (و اگر خودم را خیس نمیکردم احساس میکردم باید پولم را از حلقوم کسی بیرون بکشم) رفتم توی آب. بعد از چند ثانیه دیدم دارم غرق میشوم، چون نتوانسته بودم افقی شوم (فکر میکردم آدم در آب بدون هیچ تصمیم یا تلاشی افقی میشود) و درحالیکه پایم به کف استخر چسبیده بود و بالاتنهام به داخل آب خم شده بود و چشمهایم را بسته بودم و دهانم را باز کرده بودم (نمیدانم چرا) دچار خفگی مصنوعی شده بودم و مشغول شکنجهی خودم بودم... بقیه هم فکر کرده بودند الکی دست و پا میزنم و بعدش که یکی کلهام را از زیر آب در آورد و نجاتم داد فقط به این فکر میکردم که چقدر میکروب و کثافت با این آب رفت توی حلقم. در همان حین یک دختری برگشت گفت حالا اونقدر از این آبها توی دماغ و حلقت میره تا بتونی شنا یاد بگیری. با خودم فکر کردم؛ شنا یاد بگیرم؟ همچین قصدی نداشتم. چند بار از این و آن پرسیده بودم بگویید در این آب کوفتی چه کار کنم و جواب داده بودند که فقط به ثبتنامکردههای کلاس آموزش میدهیم. همین دخترهی دماغو هم همین را گفته بود و ترسیده بود اگر بدون ثبتنام به من بگوید اولین بار در آب چه کار کنم شغل نکبتیاش را از دست بدهد. خودش مربی بود و یک دماغگیر به دماغ عملکردهی زشت و مچالهاش زده بود. مایوی قهوهای براق پوشیده بود و مثل یک تکه گه با موهای زرد، روی آب آبی میدرخشید. بدسلیقگیاش مشمئزکننده بود. خیره به خودش و صدای نازک چندشآورش نگاه کردم. در نزدیکترین زاویه به او، کمی آب را به حالت استفراغ از دهانم بیرون ریختم تا قدری دچار اهانت بشود. هنوز داشت نگاهم میکرد و بعد از اهانت نگاهش را برداشت و رفت پی کارش. عاشق این ام که حیوانیت انسانها را به چشم ببینم و چیزی را که از عنفوان کودکی میدانستهام برای هزارمین بار بهم اثبات شود. انسانها حیواناتی بدتر از حیوان اند چون برای حیوانیت و رذالت دلیل و منطق میتراشند، و فقط زبان پول، زور و التماس را میفهمند. نمیدانم هم چرا عرصهی ورزش بیشتر از عرصههای دیگر مستعد پرورش رذالت است. شاید چون رقابتیتر است. به هر حال ورزش قابل تحمل نیست چون ورزشکاران قابل تحمل نیستند، همان جور که پرسپولیس به خاطر پرسپولیسیها قابل تحمل نیست.
طبیعتاً برای همیشه جایی به نام استخر را ترک کردم. چرا آدم مجبور باشد برای کاری یا چیزی، اصلاً هر چیزی، برهنگی مردم را ببیند یا آب کثافت قورت بدهد؟ آیا کسی مجبورمان کرده همیشه به یک هدف روشن و واضح برسیم یا حتماً اولین بار را تبدیل به دومین بار و دهمین بار کنیم؟ خیر. میشود اول و وسط هر کار نالازم و چندشآوری آن را ترک کرد و رفت. به همین راحتی. همان جور که ترک باشگاه بدنسازی و فرار از تنفس هوایی که پر از بازدم گرم ورزشکاران جدی، و بوی شدید پلاستیک کف سالن و دستههای خیس از عرق دستگاهها ست، کار درست و عاقلانهای است.
بعدها از دوستانم شنیدم استخرها حتی از آن هم بدتر شدهاند و کلاً کاربریشان
به کارخانهی قهوهایسازی تقلیل پیدا کرده. دوستانم من را هم دعوت میکردند ولی نمیرفتم. میگفتند هیچکس
داخل آب نمیرود، همه فقط به خودشان روغن میمالند و لخت مادرزاد زیر آفتاب لم میدهند
تا برنزه شوند و اگر جمعیت زیاد باشد، سمت آفتابی جا کم میآید و آن قدر همه فشرده
میشوند که سر یکی لای پای دیگری قرار میگیرد، و همه از دم میخواهند کاملاً قهوهای بشوند (نه حتی برنز معمولی). گاهی هم میروند بوفه سیبزمینی سرخشده و آبمیوه میخرند
میخورند. دوستانم چند بار روی زمین روغنی استخر سر خورده بودند، ولی خوبیاش
ظاهراً این بوده است که آب استخرها خیلی تمیزتر شده بوده چون همه بیرون استخر بودهاند، لکن بدون حالت تهوع از دیدن انبوه برهنگان آفتابسوخته شنا ممکن نبودهاست.
مدرنیته
دریاچه خیلی پائین بود و از پشت دیوارهی گرد و سنگی و نردههایش مثل قیر مذابْ تیره به نظر میرسید چون آسمان هم تاریک بود و انعکاسش در آب افتاده بود. از ساختمانهای بلند و ملقب به مدرن شهرک وسط دریاچه بخارات سفید انبوهی بلند میشد و از زمینهی سیاه میگذشت تا در ابرها فرو برود. نمیدانم مدرنیته چرا این قدر به بلندی و کشیدگی علاقه دارد. اگر گوتیک به کشیدگی علاقه داشت برای القاء حس کوچکی انسانها در برابر خالق و کلیسا بود و میخواستند بیننده برای دیدن نوکْ آن قدر سر را عقب ببرد تا کلاه از سرش بیفتد، غرورش بریزد و جاهطلبیاش سقوط کند و مطمئن شود که هرگز نمیتواند به آن بالا که خدا هست، به مرکز طاقهای کشیده برسد جز با پروازی روحانی و اعتراف پیش کشیش، ولی بلندیپرستی مدرنیته برای بالا بردن طبقات و سبقت گرفتن و فتح آسمان است چون برخلاف گوتیک، مدرنیته میتواند آسانسور هم بسازد و مور و ملخ و بیارزشترین انسانها را تا بالاترین طبقات ساختهشده ببرد. ساختمان صد طبقه از پنجاه طبقه مدرنتر است و پنجاه طبقه از ده طبقه مدرنتر. مدرن واقعاً چیست؟ نمیدانم. کلمات اینچنینی کدهایی هستند برای اشاره به چیزهای سادهای که توضیح دادنشان سخت است. مثلاً توضیح تازه به دوران رسیدگی و علاقهاش به ارتفاع سخت است و یا روت نمیشود از اصطلاح تازه به دوران رسیده استفاده کنی، با مدرن بهش اشاره میکنی. هر چیزی را نمیفهمی (چون برای نفهمیدن ساخته شده) پستمدرن است. نمیتوانی بگویی کاسب عقدهای که لیاقت خوابیدن روی پشکل گوسفند را هم ندارد ولی روی پر قو میخوابد، به جاش میگویی بورژوا. یا روت نمیشود بگویی بدبخت میگویی پرولتاریا.
به تشویق پسرها و خواهر چند بار سلفی و آنتیسلفی و فیلم گرفتم. خودم علاقهای نداشتم ولی آنها نمیتوانستند تحمل کنند که من از دریاچه و شهرک معروف وسطش عکس نگیرم و هی تشویقم میکردند عکس و فیلم بگیرم. باورم نمیشد آنقدر همه جا تاریک باشد. اگر ایران بود جوری محوطه و دریاچه را روشن میکردند که آبزیان فرضی همه از شدت نور بسوزند و خاکستر شوند ولی آنجا جز چراغهای کم نور و مات نوری وجود نداشت و فیلم و عکس خیلی تیره میشد. آخرش خسته شدیم و راه رفته را برگشتیم تا رسیدیم به همان ایستگاه متروی روبروی فروشگاه اپل. در راه باران گرفت. یک رسمی در چین وجود داشت که خودم کشف کرده بودم، آن هم این بود که پسرها همه دستشان را میانداختند روی شانهی دوستدخترشان و در همین حالت راه میرفتند و کمکم دستشان را میآوردند روی بازوی طرف و دختره را محکم نگه میداشتند. محکم یعنی خیلی محکم و نمایشی، مثل منگنه. کشف کردم که این راه نشان دادن محبت و اعلام مالکیت است و آن قدر همه عین هم و مقلدانه این کار را میکردند انگار مثل الفبا از کودکی یاد گرفتهاند. در مترو و خیابان تعداد زیادی پسر میدیدی که دوست دخترش را این شکلی منگنهای نگه داشته و با هم راه میروند. حتی زیر باران و چتر، باز هم همین جوری دختر همراهشان را نگه میداشتند. موقع جدا شدن خداحافظی گرمی با هم کردیم و هر سه یک به یک من را محکم بغل کردند. در راه از مغازهی بقالیمانند توی مترو از آن شیرسویاها و ماست میوهای خریدم و فقط وقتی رسیدم هتل بود که یادم آمد برگهایی را که توی باغ وحش جمع کرده بودم توی کولهپشتی یکی از پسرها جا مانده. چند بار به خودم لعنت فرستادم و همه چیز را به فردا موکول کردم.
به شب میگم پیشم بمونه
خوابیدن برایم سخت بود. وقتی رسیدم هتل و از آسانسور وارد آن سالن بادخیز شدم
و بعد رفتم توی اتاقم که فاقد پنجره بود خیلی غمگین شدم. غمگین شدن مثل یک سوزن
همیشگی است که مدام توی جانم عقب جلو میرود ولی هیچوقت به طور کامل بیرون نمیآید.
تقریباً چیزی در جهان نیست که من را غمگین نکند، فقط مدلش فرق میکند. پنجره و
درخت غمگینم میکند ولی غمش دوستداشتنی و لذتبخش است، چاردیواری بیپنجره غمگینم
میکند و بهم فشار میآورد و پژمرده میشوم. آب، خاک، زشتی و زیبایی، کلمات و
اعداد، دشنام و تحسین هر کدام یک جور غمگینم میکنند. حتی وسط شادیهایی که به نظر
خودم هم شادی هستند غمگین ام، وسط شوخی غمگین ام و وسط گریه هم که قطعاً غمگین ام.
هیچ احساس دیگری ندارم. همه چیز را با همین غمها و درجاتشان میشناسم. هیچوقت
شادی و غم دیگران را درک نکردهام. غم برایم همیشگی بوده و بهش عادت داشتهام و عنوان کردنش کار احمقانهای به نظرم رسیده. شادی دیگران هم چیزی است که فقط اسم دارد
ولی وجود ندارد. من فقط خوشحالی را میفهمم ولی آن را هم با غمی که همراه میآورد.
گاهی مثل ناشیها سعی کردهام توی جلد دیگران فرو بروم و ادای آنها را در بیاورم
تا شاید من هم آن احساسی را که ادعایش را میکنند درک کنم، شاید من هم توی کونم
عروسی بشود و الکی توی خیابان یا اتوبوس یا لب دریا یا هر گورستانی که فکرش را
بتوانم بکنم شروع به رقصیدن کنم، ولی آن قدر ناشیانه ادای شادی در میآورم که همراهان
سریع من را کنار میگذارند و به شادی عمیق خود میپردازند و من هم بعد از کمی ادا
درآوردن میتمرگم سر جایم. این را خودبهخود یاد گرفتهام که فقط با ادا در آوردن میشود کنار دیگران زندگی کرد.
بینهایت خاطره از ادا درآوردنام دارم؛ وقتی سال نود و دو روحانی انتخابات را برد و همه با شور و هیجان از شادی مردم در خیابان توییت میکردند و میگفتند مام داریم میریم تو خیابون شادی کنیم، فکر کردم بلند شوم از اتاق تاریکم بروم توی هال خالی، بعد توی کوچهی تاریک و خالی، و تنهایی بروم توی خیابان و به خیل خوشحالها بپیوندم. لباس پوشیدم و تا سر خیابان رفتم و بعد به خیابان اصلی رسیدم. دور میدان انقلاب و خیابان انقلاب ترافیک سنگینی بود. گاهی ماشینی بوق میزد. جز شلوغی خبر دیگری نبود. شاید همه میخواستند به جای خاصی برسند و بعد بساط شادی را پهن کنند. من با مقاصد گردشگری و میدانگاههایی که محل تجمعات شاد است غریبه ام و کسی هم من را برای شادی همراه خودش نمیبرد. نقشهام شکست خورد. درواقع حسرتی که با خواندن توئیتهای شادی در خیابان در من ایجاد شده بود، من را بیرون کشانده بود. با خودم گفتم میدونستم. آخه من و شادی در خیابان؟ هر وقت حسرت را سرلوحهی اقداماتم قرار میدهم همین میشود. حسرت تجربه کردن موقعیت یا حس و حالی که دیگران ازش حرف میزنند و من درکی ازش ندارم. میخواهم من هم مزه کنم و بفهمم چه جوری است، ولی درواقع خودم را اسکل میکنم و دست از پا درازتر به محل امن خودم باز میگردم؛ جایی که احساسات جز سایههای گذرا چیزی نیستند، و حسرت قابشده را در جای معیناش آویزان میکنم بهعنوان سندی دیگر بر عدم فهم بشر. حتی در روز برد تیم ملی از استرالیا هم با وجود آن هیجان و خوشحالی واقعیئی که داشتم غمگین بودم و نمیتوانستم تظاهر به شادی کنم. کارمندان خوشحال بانک را میدیدم که از طبقات بالا جیغ میزدند و پول روی سر مردم میریختند و مردمی که برای قاپیدن پانصد تومانیها با شادی ورجه وورجه میکردند و اشک توی چشمهایم جمع میشد. شادی دیگران خیلی غمانگیز است. همراه دوستانم از هنرستان تا خانه پیاده آمدم و دو ساعت در خیابان شادی و شعف دیگران را تماشا کردم و گل پژمردهی لبخند بر لبانم نشست ولی وقتی رسیدم خانه یک لباس کلفت گرم و سفت پوشیدم و کنار شوفاژ توی هال دراز کشیدم و پتوی سنگینی روی خودم انداختم و غمگینتر از قبل گریه کردم. آدمی که بالا پائین پریدن دیگران از شادی را میبیند ولی نیرویی را که موجب آن تظاهرات شادانه میشود درک نمیکند و علیرغم ادا در آوردن میداند که از اصل قضیه دور است، از همیشهاش غمگینتر میشود و به خودکشی و جدا کردن خودش از دنیای فهمناپذیر آدمهای شاد فکر میکند. فردایش روز تولدم بود و بهعنوان یک متخصص غم و غصه باید بگویم غم روز تولد هولناکترین و سنگینترین غم عالم است. مثل غم جا ماندن از هواپیمایی ست که آشناهایت سوارش بودهاند ولی برای رسیدنات صبر نکردهاند، رفتهاند و تو را فراموش کردهاند، شبیه یک ساختمان متروک بودن، یا غم معذب بودن در یک کافهی شلوغ وقتی قرار نبوده تنها باشی و آن صندلی خالی را که نگه داشتهای یکی میآید میبرد سر یک میز دیگر و تو باید قهوهات را بدون چشیدن و مکیدن تمام کنی و بروی. روز برد روحانی هم برگشتم سمت خانه درحالیکه سنگینتر و غمگینتر از قبل بودم و احساس میکردم یک گولّه توی گلویم در آمده و دارد فشار میآورد. غم یک تومور کهنه و مزمن است که اگر بخواهم با افکار متقابل خودم را جراحی کنم و قلنبهگیاش را از خودم بکنم و جدا کنم تمام بافتها همراه با آن غده کنده میشوند و چیزی که میماند چیز تکه پارهای خواهد بود که دیگر حتی شکل هم ندارد. دلیل دکتر مکتر نرفتن و مصرف نکردن قرص برای رفع این حالت هم همین است. میگویند قرص آدم را بیحس میکند. میترسم همین یک حس هم از دستم برود پس میگذارم غم سر جایش بماند. برای من رضایت و قناعت جای شادی و خوشحالی را گرفته و به نظرم درستش هم همین است و این بقیه هستند که نمیفهمند و اگر من آن قدر جربزه دارم که بگویم موقع شادی و شعف ادا در میآورم که کسی بهم گیر ندهد و از حالم نپرسد، دیگران جسارت گفتن حقیقت را ندارند وگرنه شادی آنها هم ادا ست و اگر من اشتباه میکنم و ادا نیست پس چطور زندگی آدمهایی تا این اندازه شاد که همیشه بیدلیل در کونشان عروسی است، به چنین عقدهها و کینهها و چسنالههایی که میبینیم ختم شده و همهاش دارند غر میزنند؟
در هتل آب معدنی جوش آوردم و چای و قهوه خوردم، ماست میوهای، یک هلو که در خیابان خریده بودم و مقداری باقلای خشک سرخشده که توی همان میوهفروشی میفروختند. هر شبی که برمیگشتم هتل مغازهدارانی را میدیدم که میوه قاچ زدهاند و از سه چهار نوع میوه یک ظرف زیبای مخلوط تدارک دیدهاند و رویش پلاستیک کشیدهاند و میفروشند. انگار ته بار را میتوانستند این طوری راحتتر بفروشند. من هیچ بار از آن ظرفها نخریدم. بیست یوآن بود و به نظرم نمیارزید. یک هلوی بزرگ نُه یوآن بود و وقتی هلو موجود باشد من دیگر به هیچ میوهای نگاه نمیکنم. خوابم نمیبرد. فن گازوئیلی اتاق را روی بالاترین درجهاش که بیست و یک بود گذاشتم. باد گرمی به سقف میخورد و بعد توی اتاق پخش میشد. بد نبود ولی اتاق را گرم نمیکرد. فقط وقتی درست زیر فن ایستاده بودی بهت باد گرم میخورد و جاهای دیگر اتاق معتدل بود و رختخواب هم سرد، پس یک کیسه آب گرم هم میبردم زیر لحاف و در نبود پنجره آن قدر آن دو تا آهنگ را گوش میدادم و غم میبافتم تا خوابم ببرد. ساعت کوک نمیکردم. به ساعت بدن اعتماد دارم. فعلاً همین یک چیزم خوب کار میکند. هر ساعتی بخوابم درست هشت ساعت بعد بیدار میشوم. جایی تعهد حضور نداشتم، هتل هم صبحانه نداشت که نگران تمام شدن ساعت صبحانه باشم برای همین اگر چهار صبح هم خوابم میبرد بد نبود چون دوازده ظهر خود به خود بیدار میشدم.
اختتامیه
کمی بعد از ظهر بیدار شدم. آخرین روز نمایشگاه بود. آماده شدم و موهایم را سشوار کشیدم و عطر پاریسیام را زدم. فکر کردم شاید در راه دوباره لوول را ببینم. پیاده راه افتادم و وقتی جلوی ساختمان نظامی محل کار لوول رسیدم کسی را ندیدم. در چوبی بزرگش را که تزئیناش دو تا کلهی شیر طلایی بود هل دادم رفتم تو. خودم را در یک سالن باریک دیدم. سمت راستم شیشهای بود و میشد محوطهی استوانهایشکل بزرگی را دید که در وسط سالن قرار داشت و از سقف شیشهای کوتاهش نور روز به داخل میتابید. ساختمان قشنگی بود. مستقیم جلو رفتم تا به یک کیوسک شیشهای رسیدم. یک افسر آنجا بود و وقتی دید سؤال دارم سریع موبایلش را داد تا انگلیسی تایپ کنم و اپ به چینی ترجمه کند. نوشتم با کسی به نام لوول کار دارم. شناخت و لبخندی زد که یعنی ئه با لوول چی کار داری؟ گفتم کلاً باهاش کار دارم. متأسفانه گفت لوول امروز نیست. پیغام گذاشتم و آمدم بیرون. چون دفعهی قبلی لوول من را رسانده بود نمیدانستم چطور خودم را به نمایشگاه برسانم. آدرس پرسیدم و داخل یکی از ایستگاههای مترو شدم. در هر بار ورود و خروج به مترو باید مثل بقیه کیفم را توی دستگاه میگذاشتم که مصیبت بزرگی بود چون کیفم دوشی نبود و هر بار باید بند کیف را از بالای سرم رد میکردم. در یک ایستگاه اشتباه پیاده شدم و ترجیح دادم دیگر به مترو برنگردم و پیاده بروم. نمایشگاه خیلی وسیع بود و در مرکز منطقهای قرار داشت که خیابانهای چند کیلومتری و چند شاخه ولی تقریباً همنام دورش را گرفته بودند و از هر کدام میرفتم به در اصلی نمیرسیدم و در عوض از یکی از صحنهای خلوت و ناآشنای نمایشگاه سر در میآوردم. بعد از یکی دو ساعت تلاش و عرق ریختن و پیاده رفتن، ورودی بخش تصویرسازی را پیدا کردم و داخل شدم. چون روز آخر بود، نصف غرفهها جمع شده بود و همه جا کارتن و پلکسیگلس ولو بود. بعضی غرفهها، دفترچهها و کاتالوگهایشان را کیلو کیلو پخش میکردند تا تمام شود. چند دفتر با کاغذ مرغوب و چند کیف پارچهای نصیبم شد و یک قوطی پر از خودکار. غرفهی آلمان خوراکی چیده بود. ظاهراً تنها غرفهای بود که به مناسبت اختتامیه خوراکی رایگان به بازدیدکنندهها میداد چون تعداد زیادی آدم آنجا جمع شده بودند و دور میزهای چوبی کوچک نشسته بودند و اسنک میخوردند و حرف میزدند. چون تنها بودم بیخیال نشستن سر میز شدم. سعی کردم از همهی خوراکیها امتحان کنم چون به نظرم خوردن در رأس امور است. یک نوع دونات کمشیرین ترد و خوشمزه به رنگ بنفش، تارت تخممرغ، ساندویچ پنیر و کالباس، سالاد میوه و آب سیب و انگور. ناهارم را همان جا خوردم و دلم میخواست برای شام شب هم چند تا ساندویچ کوچک بردارم ولی غرفه جوری بود که چهار طرفش باز بود و تمام خوراکیها را روی کانتر چیده بودند و یک خالهی موجوگندمی لپگلی آلمانی خندان و تیزچشم هم با حالت افتخارآمیزی پشت کانتر سر دیگ نذری ایستاده بود و به صورت همهی اطعامشوندگان نگاه میکرد تا در یادش بماند کی چی برداشت. نمیشد زیاد به کانتر مراجعه کرد و من چند باری به کانتر مراجعه کرده بودم. ممکن بود یکهو به زبان آلمانی بگوید بترکی رو صدا کن عزیز. رفتم آن طرف کانتر که خاله من را نبیند و از جعبهی رنگین تنقلات دو بسته نخودفرنگی بوداده برداشتم. بستهها خیلی کوچک بودند و در عرض دو دقیقه تمام شدند. جلدش را نگه داشتم تا در مغازههای شهر پیدا کنم و بخرم و تازه آن موقع بود که فهمیدم این محصول ژاپنی است و در چین فروخته نمیشود و به مغازهدارها بر میخورَد که کسی در چین دنبال جنس ژاپنی باشد. همه با یک نگاه تند به بستهی خالی سریع عقب میرفتند و با دست ادایی در میآوردند به این معنی که وای نه از اینا نداریم و وقتی از یکیشان پرسیدم چرا؟ در اپ تایپ کرد اینها ژاپنی است. تعجب کردم که خط چینی و ژاپنی که در نظر ما یکی است تا آن حد تفاوت دارد که با نیمنگاه قابل تشخیص است. سعی کردم به مغازهدار بگویم همان جور که باقالی را سرخ کردید نخودفرنگی هم بو بدهید دیگر، برای شما که کاری ندارد، ولی اصلاً دلش نمیخواست با کسی که جلد یک محصول ژاپنی را حمل میکند وارد گفتگو شود. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً آلمانیها این را جای دیگری خریده بودهاند و برای عرضه در غرفه با خودشان آورده بودند. کتابهای خوبی هم در غرفهی آلمان بود. خیلی با کیفیت، با تصویرسازیهای خوب و چشمنواز و چاپهای دقیق و درست و شیک روی کاغذهای مرغوبی که نازک نبودند و حروف و تصویر ِ روی کاغذ (به آن ورش) بهاصطلاح پُشت نینداخته بودند و رنگها همه درست در آمده بودند و تصویرهای دولتهای همه مَچ بودند و البته قیمتِ بالا. در غرفهی آلمان چرخیدم و از کتابهایی که خوشم آمد فقط عکس گرفتم.
تنها کتابی که در نمایشگاه خریدم یک کتاب چینی بود که سال گذشته جایزه گرفته بود و نویسنده/تصویرگرش همان جا نشسته بود روی صندلی و کتاب را برای بچهها ورق میزد و داستانش را تعریف میکرد. تبلیغ خوب و درستی برای کتابش بود. بعد هم ایستاد پشت میز. کتابها را امضا میکرد و مردم پول کتاب را به دستیارش میپرداختند. من اول به دستیار نزدیک شدم و اسم ناشر کتابِ اربابش را پرسیدم تا اگر در نمایشگاه هست پیدایش کنم و کارهایم را بهش نشان بدهم. دستیار گفت ناشر اینجا نیست من کارتش را به شما میدهم ولی اول کتاب خواهرم را بخرید. نمیدانم خواهر بودند یا نه ولی شبیه هم بودند. کتاب را داد دستم. کتاب قشنگی بود و تصاویر ساده و خوبی داشت. با این که میترسیدم پولم کم بیاید در رودربایستی ماندم و کتاب را خریدم. فقط یک ایرانی میتواند با ملل دیگر هم رودرواسی داشته باشد. دستیار کتاب را داد به خواهرش تا امضا کند و بعد آن را داد به من. خوبی کتابه آن بود که داستان یکخطی کوتاهی داشت و چینی ندانستن لذت دیدنش را کم نمیکرد و از تصاویر میشد فهمید چی به چی است. میگویند یک تصویرسازی خوب باید همین طور باشد و بدون جمله و کلمه داستان را منتقل کند. از غرفهها کارت و ایمیل چند ناشر و مدیر هنری را هم گرفتم و به یکی دو نفر کارم را که در نمایشگاه روی دیوار بود نشان دادم تا مشتری جذب کنم. قرار شد وقتی برگشتم ایران پورتفولیوی کاملی بسازم و برایشان بفرستم. کاری که هیچوقت نکردم. آن زمان تازه با تنظیم و ارائهی رزومه کنار آمده بودم و دیگر هضم پورتفولیوی پیدیاف برایم سخت بود. تا در این دنیا به کاری عادت میکنی و توش خوب میشوی یک ورژن جدید بهش اضافه میکنند. پورتفولیو دیگر چه کوفتی ست؟ استوریبورد چه کوفتی ست؟
بنگاههایی هستند که در داخل ایران فعال اند و برای تصویرگران، ناشر ایرانی یا خارجی پیدا میکنند ولی من جزو لیسندگان دست و پای امپراطوران این بنگاهها و یا عضو باند جوجههای پسندیدهشده و ارج و قربدار رئیس رؤسا نیستم. من یک علاقمند معمولی هنر تصویرسازی بودم که همهی سعیام را کردم تا کار خوب و مربوط تحویل بدهم ولی همیشه به خواستههایم بیاعتنایی شد و حقم خورده شد و چار تا حرف تیکهدار هم شنیدم. حالا چند سال از آن نمایشگاه گذشته. دیگر حتی کارهایم را برای نمایشگاهها هم نمیفرستم. همهشان را توی کشو گذاشتهام و حوصلهی فکر کردن بهشان را ندارم. روزهای سخت و کثافتی را در صنعت نشر گذراندم، خیلی دعوا کردم و استخوانهایم دیگر توان تحمل تحقیر و بیانصافی ناشران را نداشت. اینجا مافیای قدرتمندی پشت تمام تشکلها و صنفها وجود دارد. لاکردارها هیچ سوراخی را باز نگذاشتهاند. تمام ناشران مدیر هنریهای بیهنرشان را از یک گنگ بهخصوص سفارش میدهند و مدیر هنری دوستان صمیمیاش را برای کتابسازی فرا میخواند و عملاً در همهی اجزاء تصویر دخالت میکند تا همه یکشکل شوند. بودجهها بین همینها تقسیم میشوند، جوایز و تقدیرنامهها را به همین چند ده تا میدهند و امثال من (بعید میدانم امثال منی وجود داشته باشد. تنها ببوی این عرصه من بودم که کنار کشیدم)... که شور و حرارت خاصی را به نمایش نمیگذارم و بابت بلد بودن طراحی و نقاشی و فن کتابسازی به کسی فخر نمیفروشم و از نمایشگاه گذاشتن و حرفهای قلنبه سلنبه زدن دربارهی هنر و تصویر عاجز و بیزار ام و توی تجمعات و پارتیها حضور به هم نمیرسانم و زبر و زرنگی ندارم، به درد این بازار نمیخورم. روز روزش خیلی شانسی متن برای تصویرسازی پیدا میکردم و پول خیلی کمی میگرفتم. درواقع هر جا میخواستند پول کم و خجالتآوری بدهند من و چند نفر خارج از سیستم را صدا میزدند. خوشحالم که دیگر درگیر این استرس نیستم که برای ناشر رزومه بفرستم و منتظر جواب بشوم تا بلکه بعد از دو سال یک متن بیخود هم به من بدهند. یا بخواهم از سر ناچاری و برای یک قران دو زار، کلی وقت بگذارم و متریال هدر بدهم. چیزی که دوست داشتم تصویرسازی برای رمان بود ولی همچین چیزی در حوزهی نشر ایران پذیرفته نمیشود و میگویند اصلاً حرفش را هم نزن. تصویرسازی سیاسی و ادبی هم که هیچ. من هم توان تحمیل کردنش را ندارم. فقط یک بار موفق شدم و آن هم به خاطر حمایت مترجم کتاب از من بود. کسی که اسم و رسم داشت و به هر دلیل نتوانستند روی حرفش حرف بزنند. بعد از آن فقط کتابهای کودک و نوجوان با متنهای بد و کسلکننده پیشنهاد میشد و با کارفرماهای زباننفهمی سر و کار داشتم که خودشان آن متنهای بد و کسلکننده را نوشته بودند و برای ناداستانهایشان استوریبورد هم میخواستند. فقط از این ناراحت ام که بر نگشتم یک بار به این آشغالهای بیاستعداد که دو خط هم بلد نبودند بنویسند بگویم؛ آیا استوریبورد را برای این میخواهید که در ماتحتتان فرو کنید؟ حیف شد. این باید امضاء من میبود پای کارنامهی دوران کاریام در لجنزار نشر.
در نمایشگاه یک گوشه نشستم و به یکی از پسرها ایمیل فرستادم و نوشتم برگها در کولهپشتیاش جا مانده، آدرس بدهد تا بروم برگها را پس بگیرم. قبل از این که بخواهم نمایشگاه را ترک کنم به من ایمیل داد و نوشت بله برگها جا ماند. اگر برایم مهم است برود از خوابگاه بیاوردشان. ایمیل زدم که؛ بله برگها خیلی برایم مهم هستند، لطف میکند اگر برود بیاوردشان و آدرس خوابگاه یا محل کارشان را هم بدهد که بروم آنها را بگیرم. آدرس را برایم فرستاد و گفت که کدام ایستگاه مترو باید پیاده شوم.
به قصد پس گرفتن برگهای قشنگم از نمایشگاه راه افتادم.
جایی هس که بشه کارهاتو دید مری؟
ReplyDeleteبله. اون بالا قبل از بلاگاسپات این رو تایپ کن
Deletebrightactive