Monday, August 4, 2025

آریاشاهین

 

پدرم از مردهای قدیم، و عاشق ماشینش بود. یک آریاشاهین عتیقه داشتیم که فارغ از ماشین به‌طور مستقل هم چیز خاصی بود. از نظر طول و عرض و بزرگی مثل یک یخچال دودر پَخ‌شده بود و پنجره‌ی عقبش پرده کرکره داشت و داخلش اندازه‌ی یک گاراژ فضای سرپوشیده، که کل خانواده را پوشش می‌داد. پدرم چهار تصادف اصلی و مهم با این ماشین کرده بود و تصادفات روزانه و هفتگی را هم همیشه در برنامه می‌گنجاند. در آن چهار تصادف اصلی ( افتادن در خندق، آتش گرفتن بالای درخت، زیر تریلی، معلق زدن و فرود روی سقف) ماشین کاملاً لوله شده بود و شوخی خانوادگی ما این بود که پدرم پس از استعفای تعمیرکار، شخصاً در تعمیر دخالت کرده و خودش با دست و سشوار و اتو چین و چروک ماشین را باز کرده. عکس پولاروید معروفی هم از پدرم موجود بود که روی پنجه‌ی پا نشسته و با دست دارد به آریاشاهین تصادفی که با دهان کج و کوله برای دوربین ژست گرفته اشاره می‌کند. این ماشین مُعرف ما بود. هر جا در تهران و شهرستان خانه‌ی فامیل می‌رفتیم همین که بچه‌هایشان در کوچه ماشین ما را می‌دیدند می‌شناختند و می‌دویدند تا به خانه خبر بدهند، یا اگر زمانی که می‌رسیدیم جایی، چند نفر از اهل خانه منزل نبودند و ساعتی بعد وارد می‌شدند، موقع ورود از دم در بلند بلند می‌گفتند: «آقارضا اینا از تهران اومده‌ن؟ ماشینشون دم دره.» آریاشاهین ما خود تهران بود؛ نماینده شهری در دوردست با ترافیک عجیب و دست‌نیافتنی‌اش و ماشین‌هایی که دارد مردم جدی و عجولش را به سر کارهای مهم‌شان می‌رساند. اینها را وقتی فامیل درباره‌ی ترافیک تهران سؤال می‌کردند می‌فهمیدم. تهران آن زمان‌ها در دهه‌ی شصت و هفتاد از معدود جاهایی بود که ترافیک واقعی داشت لذا شهری مهم با مردمی کاری و بلندپرواز و در آستانه‌ی تغییرات اساسی تلقی می‌شد و همان‌طور که سس مایونز و پاستا و مرغ کنتاکی و پیتزا مخصوص تهران بود، ترافیک و کارهای مهم و درآمدهای خوب هم مختص پایتخت دانسته می‌شد. البته پدرم سریع مسئله را برای حضار باز می‌کرد و همانطور که قند را گوشه لپش می‌خیساند می‌گفت: «نه بابا، هیچکدومشون تو خیابون کاری ندارن. الکی میان بیرون.»

وقتی اولین بار رفتیم مشهد تا به یکی از فامیل که ساکن آنجا بود سر بزنیم اول ماشین‌مان را شناختند بعد خودمان را. چند تا از ما بچه‌ها را که از زمان قنداقی ندیده بودند، قیافه‌ی پدر و مادرمان عوض شده بود، چند تا از بچه‌های خودشان آن‌قدر کوچک بودند که مشخص بود بعد از جنگ و تازه در دوران گذار به سازندگی پا به جهان گذاشته‌اند ولی حتی آنها هم از روی آریاشاهین کرکره دار که وصفش را از بزرگترهایشان شنیده بودند و حالا نصف کوچه‌شان را گرفته بود فهمیده بودند مهمان ما هستیم.

برعکس پدرم و تمام جهان، ما خودمان با ماشین‌مان حال نمی‌کردیم. همیشه موقع پیچیدن و دور زدن و لاین عوض کردن بالاخره یک گوشه‌اش به یک جایی اصابت می‌کرد. موقع سبقت گرفتن در جاده همگی خیلی جدی اشهدمان را می‌خواندیم و وقتی تصادفی حادث می‌شد صورتمان را با دست می‌پوشاندیم که شناسایی نشویم چون می‌دانستیم الان پدرمان پیاده می‌شود و به راننده‌ی حریف خواهد گفت پایه‌یک دارد و از وی خواهد پرسید از کجا گواهینامه گرفته است و به وی خواهد گفت که اگر اراده کند یک گونی گواهینامه همین‌جا جلویش زمین می‌زند و وقتی بحث بالا می‌گیرد جمله معروفش را خواهد گفت: «اگر به تو گواهینامه داده‌ن من گواهینامه‌م رو آتیش می‌زنم.» این بحث‌ها در صددرصد مواقع با عذرخواهی ناگزیر راننده‌ی رقیب تمام می‌شد و وقتی پدرم دوباره سوار ماشین می‌شد می‌گفت: «اومده من رو قیچی کرده حرف هم می‌زنه.» همه می‌خواستند آریاشاهین ما را قیچی کنند و به‌جای این که حرمت نگه دارند و از سر راهمان کنار بروند مثل مگس در عرصه سیمرغ وارد می‌شدند و بعد هم که ماشین مثل مگس‌کش رویشان فرود می‌آمد شاکی می‌شدند.

در کمال شگفتی ما دو سه سال یک بار با همین رولزرویس سفید از راه جاده چالوس می‌رفتیم شمال. در گردنه‌ها چشم‌هایمان را می‌بستیم تا صحنه را نبینیم، چند بار در راه اساسی خراب می‌شد و چند بار دیگر هم جُزوی، هرجا می‌زدیم بغل احتمال می‌دادیم دیگر روشن نشود، بارها تا مرز انتهایی زندگی و سقوط به ماوراء می‌بُردمان و آن سوی حجاب دنیوی را می‌دیدیم ولی هر جوری بود ما را می‌رساند به آن اولین پیچی که بوی دریا به صورت تهرانی‌های دودگرفته می‌خورد و در آن حدفاصل باریک میان کوههای خطدار و باستانی و دره‌های دوران ژوراسیک، پدرمان بالاخره بی‌خیال تکرار جمله‌ی «من هی می‌گم این ماشین سربالاییا رو نمی‌کشه شماها باورتون نمی‌شه» می‌شد. پدرم جوری از ضعف سیستم ماشینش دفاع می‌کرد انگار عضوی از خانواده است و بد یا خوب باید هرجور شده در کانون گرم خانواده نگه‌اش داشت تا نرود در خیابان معتاد شود یا احساس سرخوردگی و طردشدن بهش دست بدهد. اگر سربالایی را نمی‌کشید خب ما هیچوقت از سربالایی بالا نمی‌رفتیم، اگر دلش نمی‌خواست برف‌پاک‌کنش را تکان بدهد ما روزهای بارانی و برفی سوارش نمی‌شدیم و درعوض برایش سوپ درست می‌کردیم تا تقویت شود. رفتار پدرم باهاش یک جور آدمیزادی‌ئی بود که هرگز فکر فروش یا تعویضش به سرمان هم نمی‌زد. جزوی از ما بود، اسم فامیلی ما رویش بود و اگر ما رهایش می‌کردیم کسی را نداشت. وقتی برای شرکت در جشن خیابانی بُرد تیم ملی ایران از استرالیا با اصرار و التماس پدرمان را راضی کردیم و چپیدیم توی ماشین تا برویم رقص و شادی ملت را ببینیم، در شلوغی میدان ولیعصر یک شهروند شاد پرید روی کاپوت ماشین تا به برف پاک‌کن‌ها دستکش وصل کند و با رقص دستکش‌ها شادی مردم افزون شود. از صدای فریاد پدرم یک لحظه خلق‌الله ساکت شدند. برخورد پدرم مثل کسی بود که دست تازه گچ‌گرفته‌ی فرزندش را تکان داده باشند و استخوان جوش‌نخورده را از چند ناحیه شکانده باشند. آن جوان شاد را مردم نجات دادند ولی ما را کسی نجات نداد. ما تا سال‌ها مسئول تمامی مشکلات و نواقص مربوط به برف پاک‌کن شناخته می‌شدیم چون پدرمان را مجبور کرده بودیم این بیچاره را که برای خود در آشیان گرم و نرمش غنوده بود بردارد ببرد وسط مردمی که شادی عنان‌شان را از چنگ‌شان ربوده و حرمت سرشان نمی‌شود.

ما تهران را از پشت پنجره‌های بزرگ همین ماشین که سر نشستن کنارشان دعوا داشتیم شناختیم. هر شهری می‌گفتیم ما را ببر پدرم می‌گفت من فلان سال رفته‌ام، هیچ خبری نیست. می‌گفتیم یعنی واقعاً شیراز و اصفهان و خوزستان و کردستان و لرستان و همدان هیچ خبری نیست؟ می‌گفت: «به‌خدا هیچ خبری نیست. سر جاتون نشستین خوشین. همه جا همین شکلیه. من سال سی و پنج چهل از اونجاها زیاد رد شده‌م» ولی تهران الحمدلله دم دست بود و ظاهراً یک خبرهایی درش بود. هرجای این شهر می‌رفتیم پدرم خاطره‌ای از آنجا داشت و کسی را آنجا می‌شناخت. مکان‌هایی که آغوش باز کرده بودند تا او را که از پنج سالگی با برادر بزرگش آمده بود تهران بپذیرند و در خودشان جا بدهند. این شهر برایش مرام گذاشته بود همان‌جور که خودش برای آریا مرام می‌گذاشت و ولش نمی‌کرد. از باغات شهریار و سبزیکاری‌های شابدولعظیم و کپرهایی با کف حصیری که سکونتگاه کارگران بود برایمان تعریف می‌کرد، از مغازه‌ی خیاطی که در آن دستیاری می‌کرد و یک‌بار که در شبی سرد پاسبانی ازش خواسته بود پشتش را اتو بکشد تا گرم شود پدرم اول با دست آب روی پشتش فشانده بود و بعد اتو را گذاشته بود روش و طرف نعره‌زنان دنبالش کرده بود، از رکاب زدنش با دوچرخه هرکولس تا بستنی‌فروشی، جایی که صاحبش رازی را فاش کرده بود؛ که اگر پشگل گوسفند را توی گونی نایلونی بریزی و در ظرف شیر فرو ببری به عطر محلی بستنی سنتی اضافه می‌شود. پدرم قیافه‌ی ما را که می‌دید می‌خندید و می‌گفت «خیالتون راحت، الان دیگه از این کارا نمی‌کنن» و هر وقت کیفش کوک بود تا تیردوقلو می‌رفت تا از جایی‌که قبولش دارد برایمان بستنی بخرد و هنوز بستنی‌ها را درنیاورده از پلاستیک توی دستش عطر سرشیر غلیظ و گلاب و زعفران می‌آمد. مقید بود که از همه چیز بهترینش را بخرد و نگذارد چیزهای خوشمزه‌ی معروف را از دست بدهیم. روزهای تاسوعا هنوز گرگ و میش بود که طبق رسم هرساله با دو تا قابلمه می‌رفت از محله‌ی شمشیری دم در خانه‌ی همکارش جمشیدآقا شله قلمکار و هلیم نذری بگیرد و هر وقت کباب می‌خواستیم می‌گفت فقط کباب ممدآقا... و ممد آقا سال‌ها بود دیگر کبابی نداشت.

 

با آریاشاهین‌مان از پارک ملت به بالا نمی‌شد رفت. آنجا مردمی که با بنز مشکی و جگوار آلبالویی‌رنگ از کنارمان رد می‌شدند نگاه‌های عجیب به ما می‌انداختند چون به‌تعداد بازیکنان یک تیم فوتبال ریخته بودیم توی ماشین و هربار در ترافیک نیش‌ترمز می‌زدیم ماشین خاموش می‌کرد و هربار گاز می‌دادیم صای مهیبی به گوش می‌رسید که شبیه ضجه‌ی یک اژدهای زخمی بود و از کیلومترها عقب و جلویمان سرها می‌چرخید سمت ما. ما خودمان را خیلی آبرودار و باکلاس می‌دانستیم و پول خرج سر و بر و عطر و اودکلن‌مان می‌کردیم و تنها چیزی که این وسط ممکن بود مایه‌ی آبروریزی شود آریاشاهین و صداهای صیحه‌مانندی بود که از دم و دستگاهش بیرون می‌آمد لذا تردد در تهران همیشه با ترس آبروریزی همراه بود. پدرم هم عادت داشت تابستان‌ها و حتی غیرتابستان‌ها با زیرپوش آستین‌دار مردانه رانندگی کند و پیراهن دکمه دارش را به‌جای پوشیدن، در داشبورد حمل می‌کرد. من را با همین تیپ همه جا می‌رساند. من را همین جوری رساند دم حوزه کنکور و من هم با عجله پیاده شدم و دویدم سمت حوزه امتحانی که پدرم نخواهد پیاده شود. پرسید «کی بیام دنبالت؟» که درحال دویدن داد زدم «لازم نیست آقاجون، خودم میام.»

یک شب هم که خانه‌ی دریابندری نشسته بودم و با ژست فرهیختگان شربت آلبالو هورت می‌کشیدم و حرف‌های مهم می‌زدم زنگ خانه‌شان را زدند و بعد از چند دقیقه خانم راستکار آمد گفت: «سربازها می‌پرسن این آقایی که توی آریاشاهین نشسته رو می‌شناسین؟ گفته خونه‌ی شما کار داره. با تو اومده؟» گفتم: «بله، بابامه.» گفت: «پس چرا نگفتی بیاد بالا یه شربت بخوره؟» نگفتم چون زیرپوش تنشه، گفتم: «اینجوری راحت‌تره.»

واقعاً هم این جوری راحت‌تر بود. ما را با ماشین می‌رساند پیتزافروشی، سینما، فروشگاه، پارک ولی خودش در ماشین می‌نشست. توی ماشین بیشتر بهش خوش می‌گذشت و راحت سیگارش را می‌کشید.

آریاشاهین قلق داشت. همان یک بار هم که یک سارق بخت‌برگشته سعی کرده بود ماشین را بدزدد در برابر این قلق‌ها تسلیم شده بود و ماشین را در میدانگاهی نزدیک خانه رها کرده بود و رفته بود. ما به شوخی می‌گفتیم او حتماً نامه‌ای در ماشین گذاشته و ضمن استغفار از گناهان، از صاحب ماشین تشکر کرده که چشم او را باز نموده و به زندگی شرافتمندانه بازش گردانده و در پایان افزوده است؛ حتی خود مدیر شرکت رامبلر هم این قلق‌ها را بلد نیست.

سال‌ها تحمل آن وضع خسته‌مان کرده بود و توجه پدرم به آریا حسادت ما را برمی‌انگیخت درنتیجه حمله‌های ما به آریاشاهین شدت گرفت. برادر کوچکم می‌نشست پشت ماشین و ظاهراً بی‌هدف آن را به دیوار پارکینگ می‌کوبید. وقتی سوارش می‌شدیم درش را می‌کوبیدیم. هر وقت پدرم سبقت غیرمجاز می‌گرفت ما خودمان به پلیس کنار جاده اشاره می‌کردیم تا یادش نرود جریمه بنویسد. در پارکینگ از کنارش که رد می‌شدیم نگاهش نمی‌کردیم و حضورش را منکر می‌شدیم. اصلاً حواسمان نبود این تنها ماشین کرکره‌دار دنیاست که به چشم دیده‌ایم. رامبلر اصل است. نمی‌فهمیدیم دست خودش نیست که این‌قدر پت و پهن است و اگر کنار خیابان پارک شده باشد و ماشینی بخواهد از کنارش بگذرد و کاپوتش به سپر عقبی این بگیرد و کله‌پایش کند، تقصیر این نیست. یک بار اصلاً روی هوا بلند شد. پدرم پارک کرده بود ولی ماتحت ماشین طبق معمول بیرون خط پارک بود. یک ماشین عبوری موقع رد شدن گرفته بود به سپرش و آن را بلند کرده بود. ماشین خورده بود به درخت قطوری که جلویش بود و برگشته بود پائین. تمام اتصالات یک دور ازهم گسسته و دوباره به هم چسبیده بودند، مثل کارتون‌ها.

 

 

سال دوم دانشگاه بودم. مدتی بود که پنجشنبه‌ها را به نام خودم زده بودم و با پدرم و آریاشاهین می‌رفتیم بیرون عکاسی. پدرم هم چون سرگرم می‌شد بدون غرولند می‌پذیرفت، پس صبح‌های پنجشنبه که بعد از نماز و برس کشیدن موهایش می‌رفت پائین توی ماشین، به من که هنوز خواب بودم می‌گفت هر وقت پاشدی بیا. ساعت هشت و نُه دوربین را برمی‌داشتم و می‌رفتم. می‌دیدم دارد با لنگ شیشه‌ی جلو را تمیز می‌کند و ظرف تایدش که از جای انگشت‌های روغنی سیاه شده کنار باغچه است. همه چیز ماشین را روزی هزار بار چک می‌کرد مثل والدینی که روزی صد بار حال بچه را می‌پرسند. هرگز یادم نمی‌آید پدرم ازم پرسیده باشد حالم چطور است. همیشه فقط جواب سلام می‌داد و خودش منتظر می‌شد اگر چیزی هست بازگو کنیم چون ما زبان داشتیم ولی آن طفلی زبان نداشت که دردش را بگوید. عکاسی که تمام می‌شد از خیابان فلسطین برمی‌گشتیم تا از نان‌فروشی گندم‌زار از آن کیک‌های دورنگ که پدرم دوست داشت بخریم.

پنجشنبه‌های عاری از طرح ترافیک همه جا می‌رفتیم. گاهی می‌رفتیم سمت ورزشگاه آزادی تا از رژه‌ی هفتگی موتورسواران عکس پنینگ بگیرم. گاهی دم کلیساها و ساختمان‌های شاخص توقف می‌کردیم تا عکس عمق میدانی بگیرم. می‌رفتیم باغ ملی و از در و دروازه عکس می‌گرفتم. یک بار دم وزارت کشور توقف کردیم و پدرم گفت: «بیا از این هم عکس بگیر.» پیاده شدم و خیلی با وقار و طمأنینه از وزارت کشور عکس گرفتم و ناگهان دیدم دو نفر کت‌شلواری درحالیکه دست‌هایشان را در هوا تکان می‌دهند به سمتم می‌دوند. من را بردند پیش یکی از رؤسا و گفتند: «اونی که عکس گرفت ایشونه.» رئیس داشت در یک راهرو راه می‌رفت و به یک سری کارها سر و سامان می‌داد و من و کت‌شلواری‌ها هم دنبالش این ور آن ور می‌رفتیم و همراه او به اتاق‌ها سرک می‌کشیدیم. از من پرسید: «خانم چرا عکس گرفتی؟» گفتم: «برای واحد عکاسی دانشگاه عکس می‌گیرم.» گفت: «از وزارت کشور آخه؟» گفتم: «بابام گفت.» گفت: «اون آقایی که زیرپوش تنش بود می‌خواست بیاد تو، بابات بود؟» گفتم: «بله» رئیس دستور داد حلقه‌ی فیلم را دربیاورم تا نور ببیند و بسوزد. بدون این که اراده کنم چشمانم خیس شد. گفتم: «به‌خدا از صبح دارم عکس می‌گیرم. با بابام خیلی جاها رفتیم برای عکاسی. همه‌شون از بین می‌رن.» گفت: «خب خانم نباید از وزارت کشور عکس می‌گرفتی. اینجا وزارت کشوره.» گفتم: «می‌دونم وزارت کشوره ولی ساختمونش قشنگه گفتیم یه عکسی بگیریم. بابام گفت. چه می‌دونستم عکاسی ازش قدغنه.» آن دو نفر که بال‌بال‌زنان به سمتم دویده بودند گفتند: «ما اون همه اشاره کردیم عکس نگیر شما ندیدی؟» گفتم: «نه به‌خدا متوجه نشدم وگرنه نمی‌گرفتم.» یکی‌شان گفت: «شما من رو دیدی. یه لحظه باهام چشم تو چشم شدی.» گفتم: «آره ولی نفهمیدم با من اید.» چند دقیقه به همین حرف‌ها گذشت. می‌گفتند حلقه‌ی فیلم را دربیاور و بگیر جلوی نور. بهشان پیشنهاد دادم که حلقه‌ی فیلم را جمع کنم و دوباره توی دوربین بگذارم و به فریم وزارت کشور که رسیدم بهش نور شدید بدهم تا همان یک فریم بسوزد. قبول کردند و با این‌که نمی‌دانستم واقعاً دارم چه‌کار می‌کنم و آنها چرا قبول کردند، در لنز را گذاشتم و فیلم را جمع کردم. بعد از دوربین درش آوردم و دوباره نگاتیو را از سرش جا زدم و فریم‌ها را رد کردم تا رسیدم به عددی که مربوط به عکس وزارت کشور بود. به رئیس گفتم خوب نگاه کند و مطمئن شود. دوربین را گرفتم سمت یک لامپ پرنور، دیافراگم را باز کردم و شاتر زدم. محض اطمینان برای فریم بعدی هم همین کار را کردم و به رئیس گفتم فریم را نور شدید دادم و سوخت، خیالتان راحت. با تأکید بر این‌که دیگر از وزارت کشور عکس نگیرم ولم کردند. بعد از ظهور فیلم دیدم عکس وزارت کشور خیلی رسا و واضح افتاده ولی یک لامپ پرنور که در نگاتیو سیاهی مطلق دیده می‌شد درست وسط ساختمان بود. باورم نمی‌شد که راهکارم ثمر داده و کار را آن‌قدر تمیز درآورده‌ام. قبلاً برای عکس دبل‌اکسپوز این روش را پیاده کرده بودم ولی به این خوبی جواب نداده بود ولی حالا تصویر لامپ دقیقاً قلب وزارت کشور را هدف گرفته بود.

یک روز زمستانی دیر از خواب بیدار شدم. معلوم بود به سرویس دانشگاه نمی‌رسم. به‌جای این‌که وقتی رسیدم پائین به پدرم تند سلام کنم و بدون این که منتظر جواب سلامش بشوم بدو بدو بروم بیرون رفتم کنار ماشین بالاسرش و مثلاً با خواهش و ادب خواستم من را برساند دانشگاه. آن روز نوبت چاپ عکس داشتیم و اگر نمی‌رفتم فرصت تاریکخانه از دستم می‌رفت. پدرم در صندلی جلو نشسته بود، یک پایش را از در بیرون گذاشته بود و در آن هوای برفابی سیگار می‌کشید. حتی رنگ آن صحنه، نور آن روز، بوی آن صحنه هنوز توی دماغم است. گفت: «ولش کن نمی‌خواد بری. امروز هوا سرده.» اصرار کردم که؛ «نه، باید برم. کلی عکس می‌خوام چاپ کنم.» باز گفت: «یه امروز رو نرو. من هم حوصله ندارم رانندگی کنم. هوام ناجوره. بمونیم تو خونه. یه روز نری طوری نمی‌شه.» می‌فهمیدم که واقعاً سختش است از آن حالت و فضا خارج شود ولی شروع کردم به غر زدن که کار من برای شما مهم نیست ولی برای خودم مهمه. گفت: «ماشین هم خرابه.» گفتم: «این که همیشه خرابه.» در آن سن و سال هنوز این را نفهمیده بودم که بعضی وقت‌ها باید کارها را رها کرد. نباید همیشه سفت چسبید، اصلاً هیچوقت نباید به چیزی یا کاری یا کسی سفت چسبید. هیچ چیز متقن نیست. هیچ نقشه‌کشیدنی متضمن انجام شدن و حصول نتیجه دلخواه نیست. باید دید مسیر چه چیزی پیش پای آدم می‌گذارد و خدا چه می‌خواهد. خیلی اصرار کردم و قیافه گرفتم. پدرم برای آخرین بار گفت: «ببین، بیا نریم.» گفتم: «نه، باید بریم.» ناچار کفش پوشید و رفت در پارکینگ را باز کرد تا راه بیفتیم و من احساس فتح کردم؛ این که می‌روم و مقادیر زیادی عکس چاپ می‌کنم و عقب نمی‌مانم بلکه جلو هم می‌زنم.

پدرم بی‌حال و حوصله بود. نزدیک عوارضی کرج زد زیر آواز و داشت برای خودش می‌خواند و پایش را روی پدال فشار می‌داد. وسط آوازش صدای افتادن یک چیز فلزی آمد و پدرم یکهو هول کرد و از حالت شق و رق خودش خارج شد و فحش مؤدبانه‌ای نثار کرد. ندید فهمیده بود چه شده. ماشین را دم عوارضی زد کنار و با زیرپوش و شلوار گشاد نازکش از لای ماشین‌ها و بوق‌ها رفت تا آن میله‌ی کوتاهی را که افتاده بود بیاورد. نمی‌دانم چی بود. میله را نشانم داد و گفت: «نگفتم نریم؟ حالا همین‌جا معطل می‌مونیم. دیگه نمی‌شه رفت.» سرم را به پنجره سمت راننده که باز بود نزدیک کردم تا صدایم را بشنود. بلند گفتم: «یعنی همه چیز به این یه ذره میله بند بود؟» برف می‌آمد و من مستأصل سرم را با دست گرفته بودم. پدرم توی آن سرما یک تکه کارتن انداخت روی زمین و رفت زیر ماشین و میله را یک جوری به یک جایی بند کرد. وقتی نشست توی ماشین یک بار دیگر گفت: «بیا برگردیم.» من احمق گفتم: «تا عوارضی اومدیم. کجا برگردیم؟»

دم آن پلی که همیشه برای ورود به جاده چالوس از کنارش می‌پیچیدیم، دوباره صدای افتادن میله فلزی آمد. من دوباره سرم را با دست گرفتم. پدرم دنده را خلاص کرد و کمی رفت جلوتر و جلوی مکانیکی و تعمیرات ماشین نگه داشت. من همچنان سرم را با دست گرفته بودم. از توی آینه‌بغل دیدم پدرم با یک‌لا پیرهن دارد زیر برف دنبال میله می‌گردد. میله را پیدا کرد و در برگشت سر خورد و محکم افتاد زمین جوری که با خودم گفتم استخوان لگنش شکست و چند ثانیه سرم را رها کردم ولی وقتی به‌سختی بلند شد دوباره سرم را گرفتم. خیس و گلی شده بود. تا سالیان سال می‌گفت: «همون زمینی که خوردم من رو ناقص کرد. از بس دنبال کارهای تو دوییدم، هی اینجا برو عکس بگیر، اونجا برو عکس بگیر. چقدر سر همین عکس گرفتن‌ها تصادف کردم، چقدر خودم و ماشینم خسارت دیدیم.» راست می‌گفت. هربار می‌رفتیم عکاسی بالاخره یک تصادفی می‌کردیم، اغلب موقعِ دور زدن یا پارک کردن یا از جاپارک بیرون آمدن یا زیگزاگی رفتن (تا چرخ ماشین توی چاله چوله نیفتد). اغلب در تمام حالات تصادف می‌کردیم. من هم چیزی برای گفتن داشتم. هربار می‌گفتم: «شمام من رو بردی جلوی وزارت کشور می‌گی عکس بگیر. اگر من رو ول نمی‌کردن چی؟ اگر دوربینم رو می‌گرفتن چی؟»

در مکانیکی انگار ساعت‌ها گذشت. من هنوز توی قیافه بودم و پیاده نمی‌شدم. فکر این بودم که دارم زمان گرانبهای چاپ عکس را از دست می‌دهم و این ماشین لکنته روزم را خراب کرده. بالاخره پدرم سوار ماشین شد و راه افتاد. سر همان دوراهی که همیشه سرویس دانشگاه می‌پیچید دست راست گفتم: «بابا بپیچین دست راست» دوراهی را رد کرد. گفتم: «باید می‌پیچیدین دست راست» گفت: «مگه دانشگاتون کرج نیست؟» گفتم: «وقتی می‌گم بپیچید دست راست لابد یه چیزی می‌دونم. هر روز دارم میام این مسیرو» دیر شده بود. مستقیم رفت و به‌جای میانبر شهرک اوج وارد کرج شدیم و افتادیم توی یک راه‌بندان هولناک و پر سر و صدا. آن‌قدر سرم را لای دست‌هایم نگه داشته بودم که درد گرفته بود. ماشین‌ها ده دقیقه یک بار تکان ریزی می‌خوردند، آسمان تاریک و برف شدید شده بود و ماشین قِرقِر می‌کرد و پدرم از عابرانی که معلوم بود اسم خودشان را هم نمی‌دانند می‌پرسید راه شهرک اوج از کجاست. چند ثانیه سرم را از بین منگنه‌ی دستانم بیرون آوردم و گفتم: «اولین دور برگردون دور بزنید برگردیم از راه خودش بریم.»

چهل دقیقه حلزونی جلو رفتن و نیش ترمز زدن کار خودش را کرد و دوباره صدای افتادن میله‌ی فلزی آمد و پدرم توقف کرد. دیگر تحملم را از دست دادم. پیاده شدم و در را کوبیدم به هم و شروع کردم لگد زدن به ماشین. بدنه‌اش آن قدر محکم بود که هر لگدی می‌زدم خودم یک متر به عقب پرتاب می‌شدم ولی در آستانه‌ی افتادن دوباره راست می‌شدم و به سمتش لگد می‌پراندم. با دست و پا کتکش می‌زدم و چیزهای برخورنده‌ای بهش می‌گفتم و پدرم با آن شمایل عجیب و دهان نیمه‌باز ایستاده بود و همراه با رهگذران مرا نگاه می‌کرد. چند دقیقه‌ای لگد زدم و بعد دوباره نشستم توی ماشین سرم را با دست گرفتم. گرچه در حالت عادی راحت می‌توانم از برف و گیر کردن در راه‌بندان لذت ببرم ولی در آن حال سر و صدای خیابان و شلوغی و جمعیت سرسام‌آور بود. پدرم دوباره میله را بند کرد و راه افتاد. بدون هیچ حرفی جلو می‌رفتیم و نمی‌دانستیم کجاییم. از این و آن می‌پرسید و خودش مسیرها را پیدا می‌کرد. بالاخره بعد از ساعتی چرخیدن و دور زدن از دور نرده‌ها و سردر دانشگاه و دو تا کیوسک تلفن جلوی درش پیدا شد. گفتم: «همین جاست»

هرچند دانشگاه معتبر ما اسمش هنر بود و ساختمان مرکزی‌اش در خیابان ولیعصر تهران روبروی خیابان بزرگمهر قرار داشت و بنای آجری‌اش نقلی و زیبا بود و سردر کاشیکاری‌شده‌اش به ورودی دانشگاه امیرکبیر که درست کنارش بود فخر می‌فروخت ولی رشته‌های تخصصی را به شهرک اوج منتقل کرده بودند و صبح‌ها ساعت‌های مشخصی از مقر دانشگاه در ولیعصر اتوبوس‌هایی به سمت کرج راه می‌افتادند تا دانشجویان را برسانند. دانشکده‌های تجسمی و موسیقی و فرش و پارچه و شهرسازی آنجا وسط یک زمین بایر گل و گشاد و بی‌ریخت میزبان مایی بود که با هزار امید و آرزو دانشگاه هنر تهران قبول شده بودیم. شبیه یک مزرعه‌ی دامپروری متروک بی‌آب و علف بود که در بیابان ساخته باشند و با نرده‌های سبز از باقی زمین‌های خاکی جدایش کرده باشند. پدرم با پوزخند پرسید: «اینجاست؟ اینجا که بیابونه.» چیزی نگفتم. پیاده شدم در ماشین را باز کوبیدم و بدون خداحافظی رفتم توی دانشگاه. حتی به پدرم تعارف نزدم بیا تو یک چایی در بوفه بخوریم یا صبر کن تا من برگردم. فکر می‌کردم الان می‌روم و ساعت‌های باقیمانده را صرف چاپ عکس می‌کنم.

خودم را سریع رساندم به تاریکخانه و دیدم پشه آنجا پر نمی‌زند. تمام درها به شکل مضحکی باز، و چراغ‌ها روشن بود. حتی انگار برای ناراحت‌تر کردن من چند پروژکتور هم در محل تاریکخانه روشن کرده بودند و پرده‌های مشکی تاریکخانه را تا کرده بودند گذاشته بودند بالای درها و ظرف‌های مواد ظهور و ثبوت خالی بود و دستکش‌ها و گیره‌ها آویزان. آمدم بیرون و متصدی تاریکخانه را دیدم که چای به دست خرامان دارد می‌آید. تا من را دید لبخند گشادی تحویلم داد. گفتم: «چرا کسی نیست؟ من دیدم نمی‌رسم به سرویس، خودم اومدم.» لیوان به دست کمرش را قری داد تا خودش را جا بدهد پشت میز. نشست روی صندلی غول‌پیکرش و با همان پوزخند گفت: «آب قعطه.» گفتم: «آبِ چی قعطه؟» گفت: «آب دانشگاه قعطه، تعطیله. تاریکخونه هم تعطیله.» یک جوری حرف می‌زد انگار دارد مسخره‌ام می‌کند و من هم واقعاً احساس مسخره بودن می‌کردم. پدرم را به‌زور از خانه بیرون کشیده بودم، آن همه حرص خورده بودم، به بدن و سر و دست و اعصاب و روان خودم و پدرم صدمه زده بودم و حالا آب قطع بود و در دانشگاه جنبنده‌ای نمی‌جنبید. گفتم: «چطوریه که هیچکس نیومده؟» گفت: «به خوابگاهیا که تلفنی خبر دادیم، نیومدن. به تهران هم خبر دادیم به بچه‌ها بگن از دم سرویس برگردن و سوار نشن.» اسم متصدی را فراموش کرده‌ام ولی آن لبخند سوزانش را نه. بیشتر نتوانستم بایستم وگرنه بهترین سوژه برای مسخره کردن بودم. ساعتم را نگاه کردم و دیدم زمان راه افتادن اولین سرویس برگشتی به تهران است. دلم نخواست حتی از بوفه چیزی بخرم بخورم و رفع گرسنگی کنم. رفتم نشستم توی اتوبوس خالی که تک و توک احمق‌هایی مثل خودم در آن نشسته بودند. گرچه عادت من نیست سرم را به جایی در اتوبوس‌های کثیف بچسبانم ولی آن‌قدر حالم بد بود که سرم را تکیه دادم به پنجره. شکستی که خورده بودم داشت دیوانه‌ام می‌کرد. در خیالم برمی‌گشتم به صبح و به حرف پدرم گوش می‌دادم و به‌جای اصرار، می‌رفتم بالا و در خانه با مادرم بساط آش را فراهم می‌کردم تا در روز برفی بدون آش نمانیم. الان که فکر می‌کنم؛ تقصیر معلم‌ها و اساتید و تقصیر تمام آن کسانی است که یادمان ندادند و اصلاً خودشان هم نمی‌دانستند که زندگی کردن خودش برای خودش چیز مهم و بزرگ و باارزشی ست. زندگی یک ظرف خالی نیست که دائم با دانشگاه و هنر و فرهنگ و اثر هنری و کوشش و کار و درآمد پر شود. زندگی برای خودش کسی است و بدون آن چیزها هم پر و پیمان است و هر حرکتی برای خودش دستاوردی است.

در راه توی ترافیک ایستادیم و از آن بالا از پنجره‌ی اتوبوس پدرم را دیدم که کمی جلوتر از ما، پشت فرمان نشسته بود و طبق عادت مستقیم به جلو نگاه می‌کرد. همیشه موقع رانندگی سرش را صاف و بدنش را شق و رق نگه می‌داشت و به اطراف نمی‌چرخاند. داشتم از جایی بالاتر نگاه می‌کردم و شبحی از خودم را هم توی ماشین می‌دیدم. همه چیز در نظرم افتضاح بود. با دیدن پدرم در ماشین قلبم فشرده شد و خجالت کشیدم. گریه‌ام گرفت. خیلی احساس عجز و پشیمانی کردم. گرچه هربار که این خاطره را برای افراد معدودی تعریف کرده‌ام شبیه یک جک خنده‌دار تعریفش کرده‌ام ولی یادآوری‌اش من را به گریه می‌اندازد و غم سترگ و پشیمانی و حال خرابی که آن روز پیدا کردم برایم سند حماقت‌بار بودن خواسته‌های آدمیزاد و عجله‌ی ابلهانه‌مان برای کارهای دنیایی است که هیچ نخی از آن در دست ما نیست. آن روز چند حقیقت ساده همراه آن سرمای گزنده عمق وجودم را سوزاند و از آن خاکستر هنوز جور متنبهانه‌ای دود بلند می‌شود. از توی اتوبوس فهمیدم چقدر پدرم تنهاست، چقدر من تنها هستم و چقدر همه در جای خودشان تنها هستند و چطور هرکسی برای دیگری بار اضافی است، و ما از دیگری دوریم و دیگری از ما چقدر دور است، و مقدرات محتوم هستند و هرجا نشانه‌ای برای ماندن می‌بینی باید صبر کنی و به‌جای له‌له زدن و نقشه کشیدن باید مقصودت را از صاحب قضا و قدر بخواهی تا مقدر شود. تقدیر در زمانش می‌آید و در ساحتش «امر مقتضی» مثل پادشاهی بر فراز تختِ «ان‌شاءالله» نشسته و جسدی ناقص و بی‌روح از انسان بر دستان آن سلطان است که حتی سلیمان با آن شوکت و عزت، حیرتزده به آن جسد می‌نگرد و دنبال جواب می‌گردد؛ ما سلیمان را آزمودیم و بر تخت او جسدى افکندیم؛ سپس او به درگاه خداوند توبه کرد.

 

 

آریاشاهین خانه و غار و هتل پدرم بود. دوست و رفیق وفادارش، حیوان خانگی‌اش و همدمی که با هم پیر شده بودند. از بعد از بازنشستگی نماز صبح را که می‌خواند می‌رفت پایین توی ماشین. آنجا در ماشین گاز پیک‌نیکی و قوری فلزی و قند و چایی و بربری داشت. رادیو را روشن می‌کرد و صبحانه می‌خورد. بعد برای ورزش روزانه روی یک تکه کارتن به پشت دراز می‌کشید و می‌رفت زیر ماشین. نزدیک ظهر می‌آمد بالا درحالیکه بوی گاز پیک‌نیکی ازش متصاعد می‌شد و دنبال چیزی می‌گشت و عمدتاً سراغ یک آچار یا پیچ‌گوشتی را می‌گرفت که ما به عمرمان ندیده بودیم.

چند باری از طرح تعویض خودروهای فرسوده حرف زده بود و می‌گفت اگر ماشین را در خیابان بگیرند جریمه می‌کنند، باید خودمان زودتر ببریم با دست خودمان ماشین را تحویل بدهیم. من باور نمی‌کردم پدرم همچین کاری بکند. در تصور من نهایتش این بود که ماشین را اصلاً بیرون نبرد، ولی وسط درس و دانشگاه یک روز فهمیدم رفته آریاشاهین را تحویل داده. روزی که مثل زلزله دنیای پدرم را تکان داد و حالا حتی معلوم نیست کجای تقویم است. سال‌ها بود با آن ماشین فقط برای ختم دوست و فامیل می‌رفت. ما دیگر از این‌که روزی این ماشین ماشین بشود و ما را مثل آدم جایی برساند دل کنده بودیم. سراغش را نمی‌گرفتیم و توقعی ازش نداشتیم ولی می‌دانستیم همیشه سر جایش در پارکینگ نزدیک باغچه خواهد ماند و همیشه پدرم توی آن نشسته است و رادیو گوش می‌کند. ما وداع پدرم با آریاشاهین را ندیدیم. نمی‌دانم این وداع کجا و چطور اتفاق افتاده بود. اصلاً وداعی در کار بود؟ چقدر طول کشیده بود و چه فکرها از سر هر دو گذشته بود. بعد از عمری با هم زیستن حالا باید از هم دل می‌کندند، چطور راضی شده بودند؟

در ازای آریا پول یک پراید را داده بودند که خرج مراسم عروسی برادرهایم شد. پدرم ماند و یک جای خالی بزرگ در پارکینگ. گاز پیک‌نیکی و قوری فلزی و قندان پلاستیکی سبزش را گذاشته بود در خانه و با اتوبوس و تاکسی این طرف آن طرف می‌رفت، اغلب برای سر زدن به فامیل و آدم‌های آشنای قدیمی در محله‌های قدیمی. تا قبل از کنار رفتن ماشین، پدرم را آن‌قدر خسته و فرسوده و بی‌جا ندیده بودم. ندیده بودم چیزی را فراموش کند و نفهمیده بودم چقدر سریع پیر می‌شود. انگار سقف آریاشاهین مثل بال‌های عقاب جلوی نفوذ فراموشی و پیری و خمیدگی را گرفته بود و حالا پدرم در مقابل هجوم اینها بی‌پناه شده بود. بعد از آریاشاهین پدرم انگار بی‌خانه بود و مکان نداشت. و دیگر هیچوقت همگی همزمان از جایی رد نمی‌شدیم تا خاطره از دوران کارگری و سربازی و کار در شرکت برق برایمان تعریف کند.

روزی که او را دفن می‌کردیم شکل برآمدگی دستانش زیر پارچه ترمه من را یاد زمانی انداخت که فرمان ماشین را می‌گرفت و مستقیم به جلو نگاه می‌کرد، با ماشین و مسیر یکی می‌شد و دیگر حواسش پرت دور و بر نبود. چیزی نمی‌دید. قشنگ پیدا بود از روی غریزه پیش می‌رود و چشمش نمی‌بیند و گوشش نمی‌شنود. می‌دانستم اگر بی‌ماشین نمی‌شد، تا صد سالگی زنده می‌ماند. با خودم فکر کردم فقط خدا می‌داند طرح تعویض خودروهای فرسوده با خیلی از راننده‌هایی که عمرشان را پشت رُل آن ماشین‌ها گذراندند چه کرده. نظم و خط و ربط و شناسه‌ی زندگی‌شان را داده‌اند و یک مشت پول یا یک ماشین جوان و نازک و چموش تحویل گرفته‌اند که نه او آنها را می‌شناسد نه آنها با او احساس نزدیکی می‌کنند و مثل دو دوست قدیمی که وقتی به ناچار برای همیشه از هم جدا می‌شوند هر دو زود می‌میرند آنها هم جدا از هم تمام می‌شوند.

از آن جلسات عکاسی پنجشنبه‌ها که خاطرات مشترک من و پدرم و آریاشاهین است هیچ عکسی نیست که خودم یا پدرم یا آریاشاهین در آن باشیم. ولی همه‌شان اینجاست؛ تصاویر جانکاهی در مغزم. فقط وقتی داشتم از در بزرگ باغ ملی عکس می‌گرفتم و دیدم پدرم محو تماشای در شده، ازش یک عکس گرفتم. وقتی فهمید عکس گرفته‌ام گفت: «من که آماده نبودم. یکی دیگه بگیر.» ابروهای پرپشت و بلندش را با پشت انگشت شست مرتب کرد، این بار گردنش را صاف کرد و مثلاً جدی‌تر به در باغ ملی نگاه کرد. اولین عکسی که از آن نگاتیو چاپ کردم همان عکس بود. زیاد نور داده بودم. مثل همیشه یک بالش بغل گرفته بود روی شکم دراز کشیده بود و چایی می‌خورد. عکس را بهش نشان دادم و بعد از چند ثانیه دقت روی عکس، آن را آرام پرت کرد طرفم و گفت: «بدک نشده ولی بهتر هم می‌تونستی بگیری. بلد نیستی.»

No comments:

Post a Comment