Wednesday, June 12, 2013

آخ آخ در هنرستان‌های دخترانه چه می‌گذرد؟

دل‌ام می‌خواد جون و جسم‌ام رو بر دارم و کمپلت دوباره بر گردم به سال‌های هنرستان و سال‌های پیش از اون... فقط فکر خریدن کاغذ و پاستل و ذغال و مداد کنته باشم. می‌رفتم می‌شِستم یه گوشه تو پارک یا تو موزه‌ی معاصر و بدون این که فکر کنم نتیجه چی می‌شه، آیا قابل قبول واسه معلما و ناشرا و مشتریا و مخاطبا هست، فقط هر چی می‌دیدم یا فکر می‌کردم می‌کشیدم. تو خونه یه بار مامان‌ام‌و وای می‌سوندم ازش طرح بکشم، یه بار یکی از داداشام‌و. اون خواهرم‌و که در دسترس بود موقع سریال دیدن خفت می‌کردم و البته سراغ بابام نمی‌رفتم. دست و پا و چشم و دهن خودم هم بود که با نگاه به آینه می‌شد کشید. گلاب‌دونای چینی و دبه‌های ماست و ترشی و قندون و شیشه‌ی ادکلن و قاشق و چنگال و ملاقه کنار هم می‌چیندم و ازشون طراحی می‌کردم. یه بار خطی، یه بار با سایه‌روشن، دوباره یه بار خطی، یه بار سایه‌روشن... از یه مدتی به بعد فقط سیاه و سفید و اغلب روی کاغذ کاهی.
کارهام غلظت بالایی داشتن. حالا که می‌بینم‌شون می‌بینم تو هیچ چی حل نمی‌شدن، نه تو تعریف و ذهنیت‌ام از هنر، نه تو آرزوی پیکاسو شدن و تولوز شدن و ادگار دگا شدن، نه توی گرافیک، نه درآمد، نه تمجید و تحسین.
سر راه برگای خشک و شاخه‌های بی‌صاحب از رو زمین جمع می‌کردم تا وقتی رسیدم سر کلاس اگه شد "از چند زاویه" بکشم‌شون.
یادم اه یه روزی رفته بودیم پارک ایران‌شهر و رو چمن نشسته بودیم تا از ساختمون بزرگ آجری که می‌گفتن روزی انبار مهمات بوده و حالا امروزه بهِ‌ش می‌گن خانه‌ی هنرمندان طراحی کنیم. اون روز رو خوب به خاطر دارم. از خودم شاکی بودم که چرا درست روبروی ساختمون نشسته‌م و حالا چی‌کار کنم؟ چطور کل ساختمون‌و تو کاغذ جا بدم؟ با این حال جام رو عوض نکردم. از همون یک نما دو تا طراحی یه‌جور دارم روی کاغذ آ-سه‌ی معمولی، یکی با ذغال سیاه، یکی با مداد سیاه. اگر زمان اجازه می‌داد و برمون نمی‌گردوندن شاید یکی هم با قلم‌فلزی و آب‌مرکب سیاه می‌کشیدم و شاید یکی با پاستل سیاه و یکی هم با هاش‌ب ِی ِ سیاه. می‌شد ده ساعت بشینم از یک زاویه نگاه کنم ولی باز هم بخوام ادامه بدم... گفتم، غلظت بالا بود.
دوست‌ام مهشید اومد ازم کاتر و پاک‌کن بگیره. مداد طراحی رو نمی‌شه با مدادتراش تراشید. مادرش تازه فوت شده بود و بعد از مدتی نیومدن و زمزمه‌های ترک تحصیل و افسردگی اولین روزی بود که می‌اومد مدرسه. پاک‌کن و کاتر رو گرفت، چند ثانیه به هم نگاه کردیم و بعد بدون این که سؤالی کرده باشم با پوزخند گفت باورم نمی‌شه وقتی می‌رم خونه دیگه مادری نیست.

معلم‌مون کلی از اون طراحیا تعریف کرد، شب هم که تو خونه کارام‌و نشون دادم برادربزرگه‌م (امروزه معروف به برادر "قند"علی) خیلی ذوق کرد. گفت شاهکار کردی، اینا خیلی خوب اه. گفتم نه بابا، افتضاح اه، ازشون متنفر ام، و واقعاً هم تا مدت‌ها از اون دو تا طراحی متنفر بودم. فرداش قندعلی با یه جعبه مدادرنگی پنجاه‌تایی، یه پکیج کامل پاستل و آبرنگ، و یه جعبه پرگار دوازده‌تایی ِ کاردرست که به گواه لیبل‌اِش درست قبل از جدا شدن چک و اسلواکی تولید شده بود اومد خونه. قندعلی کلی بهِ‌م تأکید کرد؛ این تولید برتر یک کشور بزرگ صنعتی اه که حالا دیگه وجود نداره. فکر می‌کرد این دلیل خوبی برای فوق‌العاده‌گی و بی‌زمانی هدیه‌ش اه (البته بزنم به تخته واقعاً همین اه. من بعداً فهمیدم این چی واسه‌م خریده). بعد هم گفت ببین ونیز، اون دو تا طراحی‌ت خیلی من‌و تحت تأثیر قرار داد. باز بهِ‌ش تأکید کردم من از اونا متنفر ام بابا، این همه سال من شاهکار خلق کردم ندیدی حالا گیر دادی به اونا؟ الآن باهاش قهر ام وگرنه می‌رفتم یه‌دونه محکم می‌زدم پس کله‌ش خاطرات‌اِش زنده بشه.

توی یه سایتی روز تولدم رو وارد کردم، دیدم ماه تو شب تولدم تقریباً کامل شده بوده (یا شاید تازه داشته به سمت هلالی شدن می‌رفته! احتمالاً راست یا چپ بودن اون تورفتگی کوچیک که دایره‌ی کامل رو مخدوش کرده مشخص می‌کنه چی به چی اه)، و احتمالاً تو آسمون ابری ِ اواخر فصل پاییز نورش پیدا بوده. هم‌چنین متوجه شدم از عمرم هنوز که هنوز اه صد میلیون... نه ببخشید... یه میلیارد ثانیه نگذشته (میلیون به هزار برسه چی می‌گن؟ میلیارد؟ بلیون؟). خلاصه مال من نهصد و شصت و فلان میلیون ثانیه گذشته.
شاید عجیب باشه ولی به خاطر رُند نبودن ثانیه‌های عمرم، به این که بشه لااقل یه سری چیزا رو به حالت قبل بر گردونم امیدوار ام... فقط اگر این تنبلی‌زدگی بذاره، عقل معاش بذاره، قارّ و قورّ شکم بذاره، نگاه دیگران بذاره، حرفاشون... توقع خانواده، دوستان، جامعه، احتیاجات، عادات... این کمبود قناعت بذاره.

No comments:

Post a Comment