Friday, July 5, 2013

کاناپه‌ی هال

امشب داشتم می‌رفتم پیش خواهرم یه گربه رو دیدم که توی کوچه روی زمین، جلوی ساختمون در حال ساختِ کناری دراز کشیده بود. دستاش رو جلوش گذاشته بود زیر چونه‌ش و پاهاش واسه خودشون عقب ولو بودن، انگار یکی دراز بشه روی شکم تلویزیون ببینه. رنگ‌اِش زرد روشن بود ولی پُر مو و چرک. بدن‌اِش خیلی شدید موج بر می‌داشت. حالت‌اِش مثل نفس نفس زدن می‌مونست و برعکس هر گربه‌ای که دیده بودم، چشماش هیچ برق نمی‌زد. من عادت دارم به گربه که می‌رسم میومیو کردن‌ام می‌گیره. چند تا میو کردم که اهمیت نداد و من هم رفتم.

تنها راه ارتباطی‌م با گربه‌ها که به شکل پیش‌فرض به نظرم وحشی هستن و ازشون می‌ترسم همین‌ه. دست به میومیوم خوب‌ه.
یه بار کلیدم جا مونده بود خونه. در پایین رو همسایه واسه‌م باز کرد ولی پشت در بالا موندم. همه‌ی اهل خونه هم (بعداً کاشف به عمل اومد) پنبه کرده بودن تو گوشاشون خوابیده بودن. ولی بالاخره صدای مشت کوبیدن من رو شنیدن و اومدن درو باز کردن.
خلاصه... شب سرد زمستون بود. از توی راه‌پله بیست دقیقه با یه گربه که سر دیوار کز کرده بود و خودش رو چسبونده بود به لوله‌ی شوفاژخونه میو کردم و میو جواب گرفتم. خیلی جدی و واقعی با میو کردن با هم حرف زدیم. لحن میوگفتن‌اِش به شکل واضحی ناله و شکایت از زمونه بود. من هم تلاش می‌کردم وَ میوهای دلداری‌دهنده می‌گفتم. دیگه آخرش خیلی سوزناک میو می‌کرد و گریه‌م گرفت.

وقت رفتن دوباره گربهه رو همون جا که دراز کشیده بود دیدم. بدن‌اِش تکون نمی‌خورد و چشماش بسته بود. چشماش انگار گود رفته باشه... یه سایه‌ی تیره‌ای روی گودی چشماش افتاده بود. دیدم هیچ نفسی نداره. یه باد اومد و موهای دُمش رو تکون داد. چند بار میومیو کردم ولی دیدم واقعاً مرده و تکون نمی‌خوره. مثل یه آدم که روی کاناپه‌ی هال چشماش رو ببنده و بمیره، آروم بود. شنیده بودم گربه‌ها رسیدن وقت مرگ‌شون رو احساس می‌کنن و می‌رن یه گوشه‌ی خلوت که کسی نبینه دارن می‌میرن... البته به استثنای اون همه گربه‌ای که ماشینا توی شهر زیر می‌گیرن. فکر کردم این هم شاید تصادفی چیزی داشته یا یه چیز ناجور خورده. به دو نفری که داشتن از سر کوچه می‌اومدن نگاه کردم  و بعد به گربه نگاه انداختم. می‌خواستم متوجه نگرانی‌م بشن و بیان جلو بگن چی شده و من ازشون بخوام به گربه دست بزنن ببینن زنده ست یا نه، ولی اصلاً متوجه قضیه نشدن.
دل‌ام می‌خواست یه جوری جمعش کنم. پیش خودم فک کردم اگر گربه‌ها متمدن یا اُرگانایزد بودن (و جُدا از بیمارستان که تأسیس و مدیریت‌اِش ممکن هست براشون سخت باشه) لااقل این جور مواقع زنگ می‌زدی اورژانس‌شون، گربه‌ها با برانکارد بیان مرحوم رو ببرن.
این جوری غریب و تنها، معلوم نیست خونواده‌ش کجا باشن، احتمالاً ماشین آشغالی می‌بینه و می‌ندازدش تو ماشین.
این که می‌گن جون کف خیابونا ریخته لابد همین‌ه، جون بی‌ارزش شده.

No comments:

Post a Comment