Sunday, July 7, 2013

ونیز بود و باکری

دیشب خواب می‌دیدم خونه‌ی دوست‌مون در شهر ونیز هستیم. توی خونه‌ش دو تا اسکلت چوبی در اندازه‌ی کوچیک وجود داشت که تازه پیداشون کرده بود، مو هم داشتن و شبیه بیسکوییت مرد زنجبیلی بودن. غیر از این دو تا، دو تا اسکلت کوچک‌اندازه‌ی دیگه هم بود که ما ندیدیم. مقداری استخوان و یک پلاک هم یه گوشه روی فرش بود که بعداً متوجه شدیم متعلق به شهید باکری ئه.
خلاصه تصمیم گرفتیم شهید باکری رو در ساحل ونیز دفن کنیم. بله، ونیز اصلاً ساحل نداره ولی تو خواب من داشت.
صحنه‌ی بعد (انگار فیلم‌سینمایی بوده)، من داشتم دنبال دوستان به سمت ساحل می‌رفتم ولی نمای اطراف جوری بود که انگار من دارم از نقطه‌نظر یک سگ اطراف رو می‌بینم و مثل یک سگ هم می‌دوئیدم. دوستام رو که احتمالاً جلو می‌رفتن وسط اون کوچه‌های سنگی گم کردم (واقعاً اتفاق افتاده یه بار) و هی از این طرف به اون طرف نگاه می‌نداختم. فقط پای رهگذرا رو می‌دیدم و نور آفتاب عصر چشم‌ام رو می‌زد. خلاصه یه چرخشی کردم و به ساحل (محل دفن) رسیدم و اون جا دیگه اندازه‌ی یه آدم واقعی بودم و مثل آدم رفتم قاطی چهل پنجاه نفری که برای دفن بقایای مرحوم باکری تو ساحل خاکستری‌رنگ شنی جمع شده بودند.

No comments:

Post a Comment