Sunday, July 28, 2013

اردی‌بهشت

هر بار از سر خیابون می‌پیچم به خودم می‌گم این اردیبهشت‌و بگیر و تا آخر برو. بیست سال اه تو این محل زندگی می‌کنی ولی یه بار هم تا آخرش نرفتی. بعد که اون‌قدر رفتی تا به تهِ‌ش رسیدی و جلوت بن‌بست بود راست یا چپ رو انتخاب کن و دیگه مطمئن باش به هیچ تهی نمی‌رسی، حتی اگر چند تا شهرو رد کنی.
نمی‌تونم عواقب کارها و افکارم رو ببینم و در مرحله‌ی بعدی زیر نظر و تحت کنترل بگیرم‌شون. مثل لیوان کفی از دست‌ام سر می‌خورن و می‌افتن. کارای زیادی هستن که عواقب مشخصی دارن و در طول تاریخ لو رفته‌ن ولی خیلی محتمل اه که اگر درگیر یکی از اون فرمول‌های عواقب باشم، حافظه‌م نکشه تا مشابهِ‌ش رو پیدا کنم. آیا فلان کار کاردینال دو ریشلیو چه عاقبتی داشت؟ آیا حق با خورخه بود؟
تقریباً همیشه درست لحظه‌ای که اتفاقی می‌افته عواقب‌اِش روشن و واضح جلوی چشم‌ام می‌آد در صورتی که تا دو دقیقه‌ی قبل می‌شد پیشگیری کنم یا مسیر رو تغییر بدم یا لااقل آماده باشم. هر چقدر هم تصور بدی از پایان یک ماجرا داشته باشم باز به نظرم می‌آد که هر ماجرایی بعد از وقوع، بدتر از تصور من شده.
ذهن‌ام رو وادار می‌کنم همه چی رو دقیق مرتب کنه؛ از در که رفتی تو نفس عمیق می‌کشی و خیلی آروم حرف می‌زنی و دقیقاً اینایی که به‌ت می‌گم می‌گی... گاهی به خودم فشار می‌آرم و همه چیز رو تو ذهن‌ام می‌چینم ولی به محض ورود به مسئله یا عبور از در، پازل هزارتکه‌ی شام آخر از دست‌ام می‌افته و به هم می‌ریزه. گاهی به فکرم می‌رسه یادداشت کنم ولی بعد به خودم می‌گم ولی نمی‌تونی جلوش کاغذ در بیاری از رو بخونی. تو یه کتاب خوندم که بعضی‌ها با جادوگری می‌تونسته‌ن نامه‌ی بسته رو بخونن. کاش می‌شد بتونم نامه‌های بسته‌ای که خودم نوشته‌م رو بخونم ولی در اون صورت هم احتمالاً باید چشمام رو می‌بستم و بین نورهای رنگی مغزم دنبال کلمات می‌گشتم و همه چی لو می‌رفت. داری نامه رو از تو جیبت در می‌آری که چشمت به چشماش می‌افته و همه چی یادت می‌ره. به زور نامه رو بیرون می‌کشی ولی دستات می‌لرزن و دندونات می‌خورن به هم. چیز ترسناکی وجود نداره ولی تو مستعد ترسیدن ای و این راهی برای زنده موندن بیرون از غار اه. می‌آد جلو و قدش حتی شده پنج سانت هم بلندتر باشه ولی به هر حال بلندتر از تو اه. می‌آد و دستت‌و می‌گیره مشت می‌کنه و از کاغذ فقط یک صدای خشدار، محصول مچاله شدن می‌مونه. همه چی فراموش می‌شه، ذهنِت صدا رو می‌گیره و می‌ره به سمت کوچه‌ی علی‌چپ.
هر چیزی رو به خارج از محدوده‌ی تصمیم و اراده‌ی خودم می‌فرستم تا طبیعت روش حساس نشه و با افکارم عاقبت‌اِش رو خراب نکنم بدتر می‌شه و برای هر چیزی خیال‌پردازی می‌کنم و ازش تاج‌محل می‌سازم در عرض چند ثانیه جلوی چشمام پودر می‌شه. بعد به دیوار و سقف نگاه می‌کنم چون اونا رو مقصر می‌دونم. توقع دارم سقف خونه یه روزی بالاخره به‌م کمک کنه و یه دست قوی ازش بیرون بیاد و سوپاپ موردنظر رو جایی طرفای مخچه‌م فرو کنه.
تصورم این اه که باید برای همه چیز وقت گذاشت ولی گاهی خیال برم می‌داره که این سرگشتگی‌هام از کندی یا از تندی اه. یه عده هستن که به من می‌گن عجول و باید بابت عجله‌م به‌شون جواب پس بدم. مامان‌ام می‌گه این عجله‌ی تو ما رو بدبخت کرد. عجله کردی از اون جای به اون خوبی استعفا دادی، عجله کردی واسه تعمیر خونه... چرا تو دانشگاه حسابداری نخوندی؟ علی‌رغم نفرت‌ام از زنگ زدن به کسی، به دکترم زنگ زدم و گفتم این معجونایی که به من دادین تأثیر نمی‌کنه. بعد از یه هفته، تأثیر نکردن طبیعی اه یا مشکل از من اه؟ می‌گه صبور باش اونا واسه پاک‌سازی اه، عجله نکن.
در مقابل دسته‌ای هستند که اعتقاد دارند من شدیداً کند ام. دیر به سر قرار می‌رسم، دیر شروع به آماده شدن می‌کنم. دیر تصمیم می‌گیرم و گاهی اصلاً تصمیم نمی‌گیرم. دوست‌ام ده سالی می‌شه که از اتوبوس و مترو که پیاده می‌شه با لبخند معنادار وای می‌سه تا من پیاده شم. می‌گه من و تو با هم بلند می‌شیم ولی تو همیشه آخرین نفری هستی که پیاده می‌شی. می‌گم خوب می‌پیچن جلوم. می‌گه این جوری ممکن اه جا بمونیم در حالی که تا حالا جا نموندیم.
هر چی موقع فشار دادن و پیاده شدن فکر می‌کنم می‌بینم من دلیلی ندارم جلوی کسی بپیچم و چند ثانیه زودتر پیاده شم. یه بار تو ایستگاه متروی ناشناخته‌ای منتظرم بود. سعی کردم آخرین نفر نباشم. وقتی داشتم به سمت در خروجی مترو می‌رفتم همه چی خوب بود و پشت سرم آدم می‌اومد ولی یه لحظه شک کردم که شاید خروجی من این ور نیست اون ور اه. جهت‌ام رو عوض کردم. بعد از چند دقیقه دوباره بر گشتم به همون جهت و به خودم گفتم ولش کن همین‌و برو ولی ناگهان متوجه شدم در عرض همین دو سه دقیقه دور و برم خالی خالی اه. انگار کسی با امداد غیبی (البته نه در جهت امداد من) آدما رو با جارو مکیده بود تا صحه‌ای بذاره بر کندی من. از دور دیدم‌اِش که با مانتوی کرم‌رنگ و چکمه‌هاش داره قدم می‌زنه. تا من‌و دید نفسش‌و محکم بیرون داد و سرش‌و یه‌وری کرد. رسیدم به‌ش و قبل از سلام کردن گفت مطمئن بودم تو آخرین نفری هستی که از این در بیرون می‌آی.

No comments:

Post a Comment