دیوار راهروی بیرون از پایین خیس خورده بود و نم بالا کشیده بود ولی این رو به
زبون نمیآورد. تمیزکاری تموم نمیشد. اتصالات برقرار نمیشدند و مهمانها در راه
بودند. احتمالاً دلیلی کاملاً علمی و قابل استناد و حتی قابل رهگیری در کدهای
ژنتیکی وجود داره، در توضیح این که چرا برای توصیف بدبختی و خوشبختی به وضع هوا
اشاره میکنیم. انگار هر اتفاقی باید در بستر یک هوای خوب یا ناجور بیفته یا شاید
وجود اتفاق، ما رو نسبت به ثبت جزییات آب و هوایی حساس میکنه. مادرم زمانی انشایی
توصیفی نوشته بود پر از غلطهای املایی. معلم برای انبساط خاطر همگان انشا رو همون طور که
نوشته شده بود با صدای بلند خونده بود و مامانام در بازگشت به خونه با خنده برای
خواهرام که هنوز کوچولو بودن تعریف کرده بود. این انشا سینه به سینه منتقل شده و هنوز
ما رو میخندونه و ما در طول این سالها خطوطی خیالی هم بهش اضافه کردیم. اصلش
این بوده که: هوا گم بود، کسیژن نبود. پای دار قالی خر تب میکند ولی در سیگری هوا
سرد است. قندعلی ضمن اشاره به اینها خودش هم اضافه میکرد؛ در همان حال در گالاژی
در سیگرین آب بینی قندیل میبندد...
گرما البته اکسیژن یا حتی کسیژن رو از بین نمیبره... تقصیر معلم علومشون بوده.
گرما البته اکسیژن یا حتی کسیژن رو از بین نمیبره... تقصیر معلم علومشون بوده.
یه وانتبار حامل کتابهای کنکور و تستزنی در حیاط بغلی زده بود به سیلندر گاز. از سیزده چارده سال پیش موج کتاب شروع شد. کمکم تمام محله پر شد از کتابفروشیها و شرکتهایی که دنبال اجارهی مکان برای تبدیل کردن به انبار کتاب میگشتند. بعضی همسایهها حتی کل ساختمون رو به عنوان انبار کتاب فروختند یا پارکینگاشون رو اجاره دادن. همین حالا شبها سردر منشور دانش نور سفید نئونیش رو میندازه تو اتاق من. از سر و کول محله و کوچههامون کتاب درسی و کنکور بالا میره. پسرا چرخدستیا رو پر از کتاب میکنن و میرسونن به خیابون اصلی. آقای درخشان ساکن آمریکا که هر سال روز عاشورا جوجهکباب و کوکاکولا میده همین بغل یه ساختمون قدیمی رو خرید کوبید بعد ساخت. یه استخر گذاشته رو پشت بوم و با ایرانیتای زرد دورش رو پوشونده تا لابد پنتهاوسش در آمریکا رو تداعی کنه. یه بار یکی از همسایهها که از تعداد زیاد موتور و ماشینای باربر توی کوچه و سر راه و جلوی در خونهها، عصبانی بود در دل شب رو به آپارتمان پر از کتاب درخشان فریاد کشید؛ مثل این که درخشان حتی توالتاش رو اجاره داده به کتابفروشی. پیروزمندانه و با دلی خنکشده رفت تو خونهش ولی درخشان نبود که بشنوه. تو اون یکی خونهش در کوچهی روبرویی زندگی میکنه. من از درخشان فقط بابت یک چیز ناراحت ام اون هم این اه که کوبیدن اون خونه قدیمیه باعث شد ساقهی پیچکی که سالها سرتاسر دیوار جلوی آشپزخونهمون رو پوشونده بود قطع بشه و جاش رو یه دیوار خالی بگیره.
گاز قطع شد و سرما همه جا را فرا گرفت. گاز که
وصل شد خبر رسید موتور شوفاژخونه راه افتاده و صداش داره میآد. آره عقل ِ کلها...
خب صدا که میآد ولی کار نمیکنه، یه چیزیش سوخته.
گویا در روشن شدن دوباره دچار شوک شده بود. این
که علاوه بر ما انسانها اشیاء نیز دچار شوک میشن و تنشون میلرزه نکتهی قابل
توجهی اه. موتور ایتالیایی رو تصور میکردیم که در اثر شوک حاصله! رعشه گرفته و
بعد میافته کف زمین و اون قدر تکون میخوره تا جون بده. تا گروه امداد برسن موتور خارجی در غربت میمیره.
بیست و چار
ساعت طول کشید که همه باور کنن من و خواهرم راست میگیم و موتورخونه آبو گرم نمیکنه.
خواهرم رفته بود تو حموم و داشت اون تو روضهی ابا عبدالله میخوند. هی میگفتم
بابا کاری از دستام بر نمیآد، میخواستی نری. آبگرمکن به گاز وصل نیست. وصل هم
بود من بلد نبودم روشن کنم. ضجه رو بس کن، من کارای خودمو دارم.
چار تا قابلمه
گذاشتم رو گاز که آب گرم کنم. همزمان توهم برم داشته بود که یه جایی یه لولهای
سوراخ شده و دیوار پشت حموم نم کشیده و باد کرده و اگر کاغذدیواریا ور بیاد من
خودمو میکشم. رفتم امیرخانو آوردمش پایین گفتم این دیوارو شما ببین، باد کرده
اومده جلو. دیوار راهروی بیرون رو هم نشون دادم. گفتم لولهتون ترکیده آب داده
پایین. چشماش خوب نمیبینه برای همین نظر خاصی نداشت. گفت فردا لولهکش میآرم، من
که چشمام ضعیف اه. دست کشید رو کاغذا، گوش چسبوند و بعد رفت. توهمام لحظه به لحظه
گسترش مییافت. سایهها و تیرگیهای جدید و قلنبگیهای زیادی روی دیوار میدیدم.
اشک در چشمانام حلقه زده بود. میخواستم بگم اگر لوله قدیمیاتون ترکیده باشه باید
خسارت منو بدین. توهم من باعث شد نالههای خواهرم تو حموم قطع بشه. اولین قابلمهی
آب جوش رو تو لگن آبیه دریافت کرد ولی از دومی به بعد رو پس زد. میگفت من نمیتونم
این طوری خودمو بشورم. از آخرین باری که این جوری حموم کردم بیست و پنج سال میگذره،
یادم رفته. در نهایت استیصال اون تو زد زیر گریه. من هم نشسته بودم بیرون و به
خاطر ور اومدن احتمالی کاغذدیواریا گریه میکردم و در حال شناسایی رگ اصلی روی مچ
دستام بودم. بالاخره اشکامون اثر کرد و مامانام نصفهشب از خواب پا شد اومد. اول
دیوارو بررسی کرد گفت خیالات برت داشته. تمام قلنبگیها از قبل بوده... ولی من اصرار
داشتم که این قلنبگیه نبود، حالا شده. صندلی آوردم رفتم بالا و گریهکنان سایهای
خیالی رو نشونش دادم... و البته تا فردای اون روز بر باور خود پای میفشردم.
خواهرمو از حموم کشید بیرون گفت لباس بپوش بریم
اون ور. در کمال تعجب زیر اون بارون سنسیرویی و تو اون سرما قبول کرد این کارو
بکنه ولی با کاسه آب نریزه رو خودش. واقعیت گاهی خیلی پیچیده ست و برای همین آدمو
میندازه تو دل داستان. من با کلی کار که باید قبل از مهمونی انجام میشد تنها
موندم. ساعت دوی صبح بود و فکر میکردم اگر بخوابم کارها میمونه و دیوار هم ترک
میخوره میریزه. فردا مهمونا میاومدن و هیچ کاری انجام نشده بود. تا ساعت پنج
تلاش کردم به واقعیت فائق بیام و بعد خوابیدم.
تازه
چشمام گرم شده بود که هفت صبح با صدای زنگ پریدم. اگر روزی کسی بخواد من رو زجرکش
کنه و شکنجه بده میتونه وسط خواب هی زنگ خونه رو بزنه، دوباره تا رفتم خوابیدم
زنگ بزنه و به همین ترتیب. گوشی رو بر داشتم و امیرخان خبر فوت موتورو بهم داد.
با پوزخند نمکینی گفتم بله خودم میدونم... بگو چقدر. گفت هر طبقه صد و پنجاه
تومن. این لولهکشو بیارم راهرو رو ببینه؟ گفتم یه ربع به هفت صبح لولهکشها
بیدار اند؟ خب بیار.
چی منفورتر از آدمایی که هفت صبح بیدار میشن و
لباسپوشیده و مرتب میرن سراغ آدمایی که پنج صبح خوابیدهن؟ لولهکش که در حال
کشیدن هیچ لولهای نبود دیوار بیرونو بررسی کرد گفت از پایین نم کشیده آبجی، به
خاطر بارون اه. گفتم دیوار تو چی؟ گفت بالا رو بررسی کردم چیزی نبود. میخوای بیام
تو رو ببینم؟ نگاهی به لباس شلوار و دستاش انداختم و در دم توهمام فروکش کرد.
گفتم خیر، اوضاع خیلی هم خوب است، به سلامت. دندونام میخورد به هم و صدای مسلسلواری ایجاد میکرد. گاهی که دچار حملهی سرما میشم مجبور میشم پنج انگشت دستام رو کامل بکنم تو دهنام که جلوی این صدا رو بگیرم. دوباره لرزون لرزون رفتم خودمو
چپوندم زیر پتو تا وقتی گرمایی نیست لااقل سرما کمتر گزنده باشه.
نمیدونم چقدر گذشت... شاید یک خیز آهو، شاید به
اندازهی نفیر اسرافیل در صور، ولی هنوز نوری از پشت ابرهای سنگین و پردهی قهوهای
به اتاق راه نیافته بود و هنوز زیر پتو گرم نشده بودم و هنوز صداهایی تو سرم بود
که قبل از ورود به خواب تو سر آدم میآد. صدایی غریب رو این طور تشخیص دادم که
انگار یکی به در بالا میزد. بدون این که بدونم چطور باز خودمو کشیدم بیرون و مثل
روح پرواز کردم تا دم در. درو باز کردم و یه زن رو دیدم. اولین بار بود
میدیدمش، چل و پنج ساله، بالابلند، مؤنث، آدمیزاد... لباس و شلوار تنش بود و یه
روسری سرش. یه نون بربری پت و پهن فرو کرد تو دستام که انگار برای گرفتن چیزی کمی
بالا اومده بود. اون یکی دستام رو از دستگیره بر داشتم و بشقابی که توش یه کاسهی
گندهی چینی بود ازش گرفتم. گفت آخی خواب بودی؟ دیدم لولهکش آوردین فک کردم حتماً
بیدار ای. گفتم تا این داغ اه بیارم بخوری. هیچ راه نداشت چیزی بگم. عقل و مقل از
سرم پریده بود. چیزی نمیدیدم. بابا خواب بودم، خواب... میفهمی؟ تو اصلاً بیا بزن
تو گوش من ولی در بدو ورودم به تونل خواب نیا منو بکش بیرون. توانشو نداشتم تشکر
یا اعتراضی بکنم. لطف، کلاً آدم رو لال میکنه چه برسه به این که این جوری به سرت بیاد.
فهمید که من در اون برهه یک روبوت ام بدون شارژ. منو با دستش هل داد تو و درو بست.
راه آشپزخونه رو پیدا کردم و فقط یه صدایی تو کلهم میگفت دهنیش نکن. با قاشق یهکم
از اون مخلوط بدرنگو ریختم تو پیاله و یه تیکه بربری کندم زدم توش. وسط ازل بودم،
بعد تو باغ عدن قدم میزدم. وسط جایی بودم که میلیونها سال بیوقفه بارون بارید تا اقیانوسها
شکل گرفتن. موجودات اولیه غرق شدند. حیات دست و پا میزد وسط آب و کف. مولکولها طبیعتاً
اذیت میشدند و همدیگه رو سفت گرفته بودن. همه چیز با فشار آب محکم میخورد به
دیوارهی عظیم درههای سنگی، همونایی که حالا دو طرف جادهچالوس رو گرفتهن. آدم و
حوا به زمین هبوط کردن و این اولین غذایی بود که روی زمین خوردن. حلیم گندم وحشی،
زرد و زمخت و شور و سنگین. پرتاب شدم به خیلی عقب. حتی هقهق کردم و پرید تو گلوم.
به سختی قورتش دادم و دوباره رفتم زیر پتو. به تصویرای تو سرم خیره شدم و انگار
قرار بود خوابام ببره... ولی کمی بعد خواهرم اومد پشت در زینگ تق تق و قبل از این
که تو دلام بگم آخه چرا این کارو با من میکنی بیانصاف؟ گفت الهی بمیرم، خواب
بودی. کلیدمو جا گذاشته بودم. گفتم بذارم دو ساعت دیگه بیاما...
در چند کلمه بهش
فهموندم یکی یه چیزی آورده، تا گرم اه بخور ولی بدون که طعم مزخرفی داره، طعم
آفرینش، و زیر پتو مدفون شدم. تا شب شکمشو میمالید به خودش لعنت میفرستاد و از
خودش میپرسید که چرا خورده، بعد هم جواب میداد آخه گشنهم بود. این سؤال و جوابا
عادت همیشگیش اه. گاهی میشینه ساعتها از خودش یه سؤال مشابه رو میپرسه و جوابهای
مشابهی بهش میده. هزار بار از خودش پرسید خودش هم جواب داد.
No comments:
Post a Comment