Friday, January 24, 2014

مجموعه‌ها

دیشب یاد یکی از سوتی‌های خفن‌ام افتادم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که نه بابا دل قوی دار، سوتی نبوده. در پایان احتمالاً دوباره اذعان می‌کنم که سوتی بوده ولی فعلاً تا وسطش ام نه. درواقع یه سری چیزا هست که از نتایج درونی شدن چیزهای دیگه ست. قاعده‌ی درست این اه که وقتی کسی سر به هوا ست یا یه چیزی رو برعکس یا اشتباه فهمیده سوتی می‌ده، ولی تو یه وقتی یه کارایی می‌کنی که از خودت نشأت می‌گیره. چیزا رو به شیوه‌ی خودت درک می‌کنی. مثل این می‌مونه که اگر آدم پوچگرایی باشی در نهایت همه چیز پوچ به نظر می‌آد و اگر خداپرست باشی همه چیز به مشیت الهی بر می‌گرده. زمانی هم که اطلاعاتی به مغز وارد می‌شه درواقع داره وارد "مغز تو" می‌شه. اطلاعات تا زمانی که وسط میدون اه ظاهراً "همانندی" داره ولی بعد که می‌ره تو مغز تو می‌شه برداشت تو از اطلاعات. همین اه که اینشتین یه دونه ست و هر خنگی هم در جای خود خنگ منحصربه‌فردی اه.

سرآغاز سوتیه این بود که ده یازده سال‌ام بود و اول راهنمایی بودم. اون سال اتفاقات عجیبی می‌افتاد که بعدها کسی یادش نمی‌اومد. کلاس ما یکی از دو کلاسی بود که پنجره‌های بزرگی رو به حیاط داشت. همیشه سمت چپ صورت‌مون به حیاط بود. حالا عجیبا؛ مثلاً یه روز تو کلاس نشسته بودیم که دیدیم آسمون یکدست سیاه شد و همین طور پشت هم صاعقه می‌زد. نیم ساعت بارون شدید عصرحجری اومد و نزدیک بود طوفان درختای حیاط رو بکنه. بعد از بارون زمین از تگرگ سفید شد. من در فلزی پناهگاه زیرزمینی حیاط رو به مرضیه کدخدایی نشون دادم و گفتم ببین اون یه تیکه خشک مونده و شبیه سر و بالاتنه‌ی آدم اه، قطعاً تو مدرسه جن داریم. اون هم تأیید کرد. از همون پنجره یه بار مینا فرامرزی رو دیدیم که مانتوش‌و در آورده بود و داشت با گرمکن صورتی دوتیکه‌ش طناب می‌زد، بعد طناب‌و پرت کرد یه گوشه و شروع کرد مثل مرغ به زمین نوک زدن. همه اینا رو می‌دیدن ولی به زنگ تفریح که می‌رسیدی کسی یادش نبود. زنگ تفریح که می‌شد می‌دیدی اون طوفان قرن هیچ اثری به جا نذاشته و مینا خیلی معقول داره تغذیه‌ش‌و می‌خوره.
غیر از این کتاب اسرار که فاش کردم، محصلان راهنمایی از نظر من چیزی شبیه زامبی بودند. اون قدر که از دخترای مدرسه می‌ترسیدم از هیچ کس و هیچ چی نمی‌ترسیدم. یه عده بودن که همیشه مست یا خمار بودن. اکثریت یا داشتن حرفای تهوع‌آور می‌زدن، یا دست‌شون زیر مانتوی بغل‌دستی بود یا داشتن با زانو می‌زدن به کون نفر جلویی و مثل مریضا می‌خندیدن. کاغذ خرد می‌کردن می‌ریختن زیر کون یارو تا بعداً بو کنن ببینن بوی چس می‌ده یا نه. تقریباً همه از دم بی‌حیا و عقده‌ای بودن و اطلاعات عجیب و غریبی از غریزه و تولید مثل داشتن. بیماری روانی بیداد می‌کرد. یکی داشتیم که روزی سه بار لاک می‌زد. سر نماز پاک می‌کرد دوباره می‌زد. یکی بود به نام منیژه که شبیه یه ظرف پر از خامه بود و اصلاً جاش اون جا نبود. کافی بود یکی مدادش بخوره به دیوار و یه خط قرمز رو دیوار کشیده بشه تا این‌کاره‌هاش هرهر کرکر راه بندازن و تا یه هفته چشمای ورقلمبیده‌شون رو بندازن رو این و اون. یکی بود که اسم خودش‌و گذاشته بود اصلان گمخوار و سایز سینه‌ها رو بررسی می‌کرد و هی از رو مانتو دست می‌کشید به پشت این و اون ببینه کی سوتین بسته. این کارو هر جا می‌دید خفتت می‌کرد و انجام می‌داد! بعضیا تمام مدت سینه‌هاشون رو با دست بالا نگه می‌داشتن تا یه وقت تو یازده سالگی افتادگی پیدا نکنه. داشتی وسط حیاط بدمینتون بازی می‌کردی که یهو نوشین خسروانی رو می‌دیدی دراز شده رو زمین و چسبیده به پات داره پاچه‌ت‌و می‌زنه بالا ببینه مو داره یا نه. تو اون پوزیشنی که بود اگه مو نداشت ممکن بود لیس بزنه. وحشتناک‌ترین روز روزی بود که زنگ ورزش داشتیم. باید پشت نیمکت وای می‌ستادیم شلوارا رو عوض می‌کردیم و این بهترین فرصت بود که اصلان دست به کار بشه و بعد با اون صورت صورتی و موهای زرد حنایی و تیپ آشپزای اروپایی‌مانندش بخنده. همیشه وقتی یادم می‌افته به اون جنگل انسانی/باغ وحش رعشه می‌گیرم و زشت‌ترین تصاویر جلو چشم‌ام ردیف می‌شه. احساس می‌کنم با یه مشت زن سی چل ساله‌ی غیور که عمری عمله‌وار زاییده‌ن و بچه شیر داده‌ن سه سال تو راهنمایی سر کرده‌م.
فضا کاملاً سیاه و سفید و فیلمفارسی‌گونه بود. فک کنم همین اه که من فیلمفارسی‌فوبیا دارم. همه شبا تو خونه فیلم صمد ممه می‌خواهد، صمد زده به سرش می‌خواد بترکونه، صمد این دفعه دیگه انگشت می‌کند می‌دیدن و فردا با کلی هار هور تعریف می‌کردن و بعد هم سکانسای زیرپتویی رو تو حیاط بازسازی می‌کردن. باید در می‌رفتی تا زنده بمونی. یکی رو داشتیم با نام فامیلی فحله که نیمکتا رو با سر و صدا می‌کشید رو زمین و با پایه‌ی نیمکت می‌کوبید به سوسکا و بعد لنگ‌شون‌و می‌گرفت می‌نداخت تو سطل و می‌گفت مُو از این چیزا زیاد دیدُم و تعریف می‌کرد هر جا تو خیابون پسر می‌بینم می‌زنم پشتش می‌گم چطور ای خیار چنبر؟ و خیلی حال مُکُنُم. به جایی رسونده بودن که حمل گوجه‌فرنگی تو مدرسه ممنوع شد ولی تا ابد رایج بود. معلمامون بی برو برگرد ابلهای بی‌کار و احمقی بودن که برای فروکش کردن میل کودک‌آزاری معلم شده بودن. چیزای فانتزی و نهیلیستی‌واری از خاطرات انقلابی کج و کوله و مسخره‌شون تعریف می‌کردن و ما رو تشویق می‌کردن برای دهه‌ی فجر با پاک‌کن بیفتیم به جون دیوارای کلاس و سفیدشون کنیم و حتی اگر یک سانت رو با پاک‌کن سفید کنید هم خوب اه بچه‌های عزیز. معلم ورزش‌مون تکیه می‌داد به تخته سیاه و می‌گفت من هر سال هفت کیلو وزن‌ام اضافه می‌شه ولی اصلاً چربی نیست همه‌ش ماهیچه ست و بعد با ناخنای بلند نقره‌ای‌ش رو ماهیچه‌های بازوش فشار می‌آورد می‌گفت ببینین چه سفت اه. تربیت‌مون کرده بود یک‌صدا بگیم آره وای چه سفت اه.
دو روز یه بار یه مربی پرورشی ازگل می‌اومد تو کلاس و درو می‌بست و التماس می‌کرد بچه‌ها هر روز هم نشد هفته‌ای یه بار رو برن حموم. معلم دینی و معارف اسلامی با حجاب کامل اسلامی غسل کردن رو عینی آموزش می‌داد. مثلاً زیر دوش بود؛ چشماش‌و می‌بست لذا دهنش باز می‌موند و کله‌ش رو که پیچیده بود تو یه مقنعه‌ی سیاه یک متری زیر دوش تکون می‌داد و دَوَرانی می‌چرخوند. بعد خم می‌شد موهاش‌و می‌شست. آب از موها می‌ریخت رو نیمکتای جلویی و چندش‌مون می‌شد. انگشتش‌و از رو مقنعه می‌کرد تو گوشش تا جایی خشک نمونه. بعد نیمرخ می‌شد و دست و پای راست‌و می‌برد بالا. شکمش بزرگ بود. شکم‌و می‌گرفت بالا و زیرش دست می‌کشید، زیر رون و پشت زانو. بعد سمت چپ. زیربغل‌و دست می‌کشید، بعد کون‌و می‌داد عقب و به حالت گازانبری وا می‌ساد و اون وسط رو. خلاصه آب باید به همه جا برسه. حتی اگر چشمات رو می‌بستی باز هم می‌دیدی‌ش که داره غسل می‌کنه. یا هم که خودتون‌و پرت می‌کنید تو حوض عمیق یا استخر و به یک‌باره همه جاتون خیس می‌شه و این یعنی ارتماسی. کفشاش‌و در می‌آورد. با جوراب مشکی پاریزین و مانتوی کیسه‌مانند کاکائویی‌رنگش می‌رفت رو صندلی. چشما رو می‌بست دماغش‌و با دست می‌گرفت و خودش‌و مثل چتربازا رها می‌کرد. صاف می‌اومد پایین تو حوض و منفجر می‌شد. چیزی که مشابه‌ش حتی تو فیلمای لوییس بونوئل هم نیست.
از سال بعد کلاس‌مون عوض شد رفتیم طبقه‌ی سوم. اوا سوتی‌م چی شد؟ خدایا توبه.

1 comment:

  1. اصلان گمخوار راه خوبی انتخاب کرده بود

    ReplyDelete