Thursday, March 20, 2014

سکوت‌ام از رضایت نیست / با تبریک عید نوروز به هموطنان توی خونه

وایساده بودم زیر آفتاب بهاری و دیوار کوچه رو نقاشی می‌کردم (عرض‌ام به حضورتون مارچ ماه سال 2008 میلادی بود، روز دوم سوم فروردین). هوا خیلی گرم بود و حرارت، بوی نفت و بنزین و رنگ و شل‌کننده (منظور شل‌کننده‌ی رنگ است) رو ده برابر کرده بود و داشتم خفه می‌شدم. صدای رادیوی ماشین‌مون و بوی سیگار بابام از تو حیاط می‌پرید سر دیوار و رو من فرود می‌اومد. نگام افتاد به قوطی بنزین دیدم داره موج حرارتی از خودش ساطع می‌کنه و شبیه صحنه‌ی دویدن در "دونده"ی امیر نادری شده که پشت سر پسره موج حرارتی پالایشگاه جهنم درست کرده بود. ترسیدم آتیش بگیره درش‌و گذاشتم و از سانحه جلوگیری کردم. همون نیم ساعت پیش رفته بودم گفته بودم بابا شل‌کننده کم دارم، بنزین می‌خوام. بابام هم از باک بنزین کشید داد دست‌ام. یه شلنگ کوتاه می‌ذاشت تو باک آریای مرحوم وَ با دهن بنزین رو می‌کشید بالا. همیشه یه ذر‌ه‌ش هم می‌رفت تو دهنش و تف می‌کرد بیرون ولی سریع اضافه می‌کرد برای بدن خوب‌ه
+ وا، آخه چی‌ش برای بدن خوب‌ه؟
- پاک‌سازی می‌کنه، میکروبا رو می‌کشه. شما البته نمی‌تونی ولی اگر آدم یه قاشق نفت می‌تونست بخوره دیگه هیچ‌چی‌ش نمی‌شد... معده رو شستشو می‌ده.

من اگر کل یک سال در خواب باشم اون سیزده روز کذایی فروردین رو هر جور شده خرج خلق آثار هنری می‌کنم تا بدین وسیله از خودم در مقابل هجوم بهاری (یکی از انواع هجوم/بلایای طبیعی) محافظت کرده باشم. همیشه در برابر پیشنهاد گردش و گشت و گذار یا بیرون رفتن ِ سیزده‌به‌درا، در موقعیت خوش و دشوار یک هنرمند خلاق که ویرش گرفته همین چندروزه قدر یه سال کار کنه دیده می‌شم که دارم خونواده رو بدرقه می‌کنم برن یه دو دیقه بیرون، بذارن به کارم برسم. این مسئله همیشه تعجب همگان رو بر می‌انگیزه که؛ باقی روزای سال رو خدا ازت گرفته؟ موزه‌ی هنرهای معاصر هم اغلب تو این سیزده روز بازه و اگر شعورشون رسیده باشه نمایشگاه خوبی بذارن جون می‌ده واسه این که دفتر دستک رو ور داری بری پهن کنی کف موزه کار کنی.
اون سال هم یهو تصمیم گرفتم رو دیوار حیاط نقاشی کنم ولی به دلیل استقبال ساکنین به بیرون درب هدایت شدم. یه پیرمردی که گویا همسایه روبرویی‌مون بود (چون از خونه روبرویی در می‌اومد)، خدابیامرز از کارم تعریف کرد و گفت این صورتی که کشیدی چه زیبا ست، چه چیزا یاد من آورد. حدس زدم عاشق زنی با همین شکل و شمایل بوده. وای می‌ستاد زمان زیادی به کار کردن من نگاه می‌کرد. پسر همسایه بالایی‌مون هم که بعد از سال‌ها اومده بود به بابای بدعنق‌اِش سر بزنه با یه لحنی گفت چه قشنگ‌ه که آناً کدورتا از بین رفت. یه خانومی هم هر روز می اومد نگاه می‌کرد و آخرش تردید رو کنار گذاشت اومد جلو پرسید این جا قرار ئه مهد کودک بشه؟ که جواب شنید خود شما چی فکر می‌کنید بانو؟

آهان اصل موضوع رو نگفتم... ناگهان یه ماشین گنده‌ی قدیمی شبیه داج (مثلاً خیلی وارد ام) تنوره‌کشان از وسط کوچه رد شد و با صدای مهیبی، چند تا خونه اون‌ورتر از ما ترمز کرد. من ناخودآگاه گفتم یا ابوالفضل. قیافه‌ش شدیداً عصبانی بود. نوعی عصبیت درونی توش انباشته شده بود چون موهای کم و کمرنگش سیخ شده بودن تو هوا، لباش از حرصی که خورده بود کبود بودن و صورتش جوری سفید و منجمد و خالی از روح بود که انگار آماده ست از سر عصبانیت همین الآن یکی رو بکشه. هیکلش بزرگ ولی پهن و تخت بود؛ یعنی از پهلو یه وجب بود ولی از روبه‌رو هزار ماشالله، تقریباً یک ذرع بود. خلاصه خیلی تیز و بز و وحشیانه از ماشین پیاده شد و مشاهده کردم یه پیژامه‌ی راه راه گشاد به عنوان اکسسوار صحنه به پا کرده. می‌شد گفت حالا در طرف شاگردو باز می‌کنه خم می‌شه شات گان رو بر می‌داره، ولی از صندلی بغلی یه پسر ده دوازده ساله پیاده شد که اون هم شورت پاش بود و دمپایی، وَ معلوم بود باباهه با عجله راه افتاده و به اون هم گفته می‌خوای بیای بدو همین جوری بیا.
مَرده رفت جلوی در آهنی خونه و دستش رو با فشار گذاشت رو زنگ. بعد دید خبری نشد و محکم چند تا مشت کوبید به در. پسرش هم دید این جوری ئه چند تا مشت هم اون زد به در. دوباره یک کم وایسادن و گویا بالاخره یکی از توی خونه صدایی بروز داد چون یهو نعره‌ی مرد پیژامه‌پوش رفت هوا.
بابام اومد دم در پرسید چی شده چه خبر ئه؟ گفتم یه دقه وایسا الان معلوم می‌شه. منتظر راه افتادن حمام خون بودم چون بعید می‌دونستم چنان خشم غلیظ و زبانه‌کشیده‌ای بدون سطلی از خون خاموش بشه.
اول تشخیص ندادم داره حرف می‌زنه. فکر کردم فقط داره پشت سر هم نعره می‌کشه ولی کم کم کلمات واضح شدن. گلایه داشت که چرا تلفن‌تون رو جواب نمی‌دین؟ می‌دونین چند بار زنگ زدم؟

کسانی که تو خونه بودن حتماً سنکوپ کرده بودن. من که با فاصله می‌دیدم و می‌شنیدم نزدیک بود قالب تهی کنم. اون بنده‌خداها که تو خونه سنگر گرفته بودن و حالا مأمن‌شون لو رفته بود ببین چه حالی داشته‌ن. ترس و سردرگمی ِ اهالی داخل خونه سبب شد که مرد و پسرش یه پنج دقیقه‌ای تو کوچه وایسن و اون در باز نشه. از پشت در با هم حرف می‌زدن ولی فقط صدای فریاد مرد پیژامه‌پوش می‌اومد. اون وسطا من یه کلمه‌ی آبجی شنیدم و فهمیدم دستِ‌کم یکی از خواهران مَرده توی اون خونه ست پس حتماً این دایی بچه‌ها ست. مکالمه بدون باز شدن در پایان یافت. مرد و پسرش سوار ماشین شدن و دوباره با شدت گاز داد و رفت.
همون طور که حدس زدین غرق در تعجب بودم و نمی‌تونستم منطق این اتفاق رو درک کنم. به هر حال کسانی سعی داشته‌ن وانمود کنن خونه نیستند، رفته‌ن مسافرت یا رفته‌ن بیرون. دو سه ساعت صدای زنگ اعصاب خردکن تلفن رو تحمل کرده‌ن و دم نزده‌ن. ولو شده‌ن جلوی تلویزیون دارن تخمه می‌شکنن... یا حالا هر کار دیگه‌ای هم می‌کنن لب مطلب این اه که نه تنها حوصله‌ی مزاحم و مهمون زوری ندارن بلکه اگر می‌شد به قلب‌شون راه یافت می‌دیدی حوصله‌ی خوداشون هم ندارن. حالا این دیو دژم یهو بلند شده اومده دم در و قصد داره به زور بیاد تو.
تو این فکرا بودم که چی به‌ش گفته‌ن که به جای این که از دیوار بره بالا بپره تو خونه و دید و بازدید عیدش رو بکنه یا با مسلسل قتل عام‌شون کنه گذاشت و رفت... ولی کم‌تر از یک ربع بعد دوباره ماشین خوشگلش نمایان شد. این دفعه یک کم آروم‌تر پارک کرد. پیاده شد دیدم ئه پیژامه رو در آورده لباس شلوار پوشیده، درواقع لباس رو داده تو شلوار و یه‌تیکه‌ش کرده. موهای تنک وزوزی‌ش رو هم با شونه‌ی خیس خوابونده بود، چهره‌ش هم هم‌چنان بی‌روح و مدل ِ "این چه کاری بود با ما کردن؟".
پسرش پیاده شد دیدم به به آقازاده م لباسای نوش رو پوشیده و مرتب و خوش‌تیپ اومده. این دفعه یکی دیگه رو هم آورده بودن. نفر سومی حاج خانوم بود. با چادر مشکی ِ کرپ‌سنگین‌اِش پیاده شد و در ماشین‌و کوبید. بعید نیست اصلاًَ همه آتیشا از گور اون بلند شده باشه. اول کک انداخته تو تنبون آقا که؛ درست همین امروز باید بریم خونه آبجی‌ت اینا چون واسه روزای دیگه برنامه ریخته‌م. زنگ بزن بگو آماده باشن. مَرده وسط دراز کشیدن و میوه خوردن هی زنگ زده... گفته خانوم نیستن، دو ساعت اه دارم می‌گیرم کسی بر نمی‌داره.
حاج خانوم از اون جایی که بالاخره زن اه و زنا م حس ششمی دارن که از نظر قدرت و وسعت قابل قیاس با حس هفتم و هشتم اه گفته خواهرت اینا رو من می‌شناسم. اینا نشسته‌ن پای ماهواره... کجا رو دارن برن دلت خوش اه؟ اصلاً دل‌ام گواهی می‌ده خونه ند عباس آقا، ولی حالا باز اول یه سر برو مطمئن شیم، نریم پشت در بمونیم. اگر بودن بیا آماده شیم با هم بریم. این بچه رو هم ببر یه هوایی بخوره. عید وقت دید و بازدید اه وقت کناره‌گیری از اجتماع که نیست.

No comments:

Post a Comment