Tuesday, March 25, 2014

انجیل به روایت متی

چاییده‌م. بابا نصفه‌شب از حموم می‌آین بیرون لباس گرم بپوشین... حتی غیر از نصفه‌شب.
خب با این شروع کوبنده کاملاً مشخص شد که نمی‌دونم از کجا شروع کنم و اصلاً معلوم نیست چرا شروع کنم. دل‌ام می‌خواست فیلم پازولینی رو ببینم. هر کارگردانی که به مرحله‌ای می‌رسه که احساس می‌کنه برداشتی شخصی و البته کامل از ایمان داره و مفاهیم خاصی رو فهم کرده می‌ره سراغ مسیح؛ بازخوانی ِ از اول. دوباره می‌جوره ببینه چی از چشم همه پنهان مونده ولی اون می‌تونه ببینت‌اِش و بسازت‌اِش، قصه‌ی آدمی رو که از هیچ به وجود اومد و یه نجار معمولی بود. بی نون و نوا و گونی‌پوش، راه افتاد تا پیام خدا رو برسونه. دیوانه خطاب‌اَش کردند. شیطان نشوندش روی کوه، وسط بیابون، جلوی آتیش... هر کاری کرد نشد. آره خلاصه، در کل آدم مهجور و خوبی بود که تاریخ رازآلودی ساخت یا افسانه‌ای بود که براش تاریخی ساختند.
اصرار دارم همه‌ی فیلمای مرتبط رو ببینم، هر چند تکراری اند و جریانات‌اِش رو حفظ ام ولی این از اون تکرارهایی اه که دوست دارم. می‌خوام ببینم بازیگرای نقش مِسایا هر کدوم چه جوری به دوربین نگاه می‌کنن. به نظرم مهم می‌آد که نمود سلوک درونی‌شون رو در طول فیلم دنبال کنم. از پازولینی که بی‌خدا، همجنس‌گرا و مارکسیست بود پرسیده بودند شمایی که خدا رو قبول نداری چرا سراغ انجیل رفتی؟ گفته بود اگر شما به من می‌گین خداناباور ام، یعنی من رو بهتر از من می‌شناسین. ممکن هست یک ناباور باشم ولی ناباوری هستم که دلتنگی ِ باور دارم.
توی یکی از این برنامه‌هایی که قدیما تو تلویزیون می‌ساختن و پخش می‌کردن یه تیکه از فیلم رو دیده بودم؛ از این برنامه‌های خودنمایانه که منتقدان سینما برای ابراز خودشون ردیف می‌کنن. تیتراژ فیلما رو پشت هم می‌چسبونن یا دو ثانیه از یه فیلم پخش می‌کنن و سه ساعت راجع به‌ش حرف می‌زنن و آدم رو می‌ذارن تو حسرت. خب به جای ور زدن فیلم‌و پخش کنین.
تازه "خانه‌ی سبز" تموم شده بود زده بودم رو یه شبکه‌ی دیگه.

اگر کسی مثل من قبول داشته باشه که پرتره چیز خیره‌کننده‌ای اه، قبول هم داره که بعضی پرتره‌ها خیره‌کننده‌تر اند. خصوصاً مسیح سیاه و سفیدی که شال کهنه‌ای روی سرش انداخته و داره روی آب راه می‌ره و می‌آد به طرف ما. پشت سرش دورتر دو تا ماهیگیر تو قایق نشسته‌ن. لباش داره به ذکری می‌جنبه وَ ابروهاش مثل بال‌های کلاغ باز شده‌ن و روی چشم‌هاش سایه انداخته‌ن. اون لحظه حتی اگر اون پرتره‌ی شیطان یا مرگ یا سیاهی باشه باز هم پذیرفتنی اه.
"خودخواهی را رها کن تا بدانی که دیگران هم تو را دوست دارند. از سایه به نور بیا و حالا در محضر خدا هستی و در نور شاد ای." این‌ها البته تعریف از خود نباشه، کلمات خودم اه ولی حتم دارم شباهت زیادی بین اینا و اونا احساس می‌شه.
چند بار تو لیست فیلم‌های دانشگاه تهران اسم فیلم رو دیدم و احساس خوش‌شانسی کردم. حتی خوندن اسمش می‌تونست برام کشنده باشه، چه برسه به این که اون نگاه خیره و اون چشم‌ها از روی پرده‌ی سینمای اون سالن محقر و بوگندوی جهاد دانشگاهی به طرف آدم بیاد و به روح و قلب آدم نفوذ کنه.
هر بار ساعت و روز رو یادداشت کردم و هر بار نرسیدم برم. آخرین بار تو بیمارستان کنار مادرم بودم و به ساعت نگاه می‌کردم تا ببینم کی شروع می‌شه... این دوره زمونه این حرفا مسخره ست، ولی اون زمان هنوز پرینتر هم اختراع نشده بود. حتی هنوز هم... که وارد دهه‌ی دوم قرن بیست و یکم شده‌ایم تموم شده رفته، طاقت کسانی رو که می‌گن خب برو سی‌دی‌ش رو بخر ببین ندارم. احمق جان می‌شه واسه همیشه خفه شی و به اعصاب‌مون نرینی؟ راهش رو خودم بلد ام. نیازش باشه و بخوام از بازار تهیه می‌کنم... شما گه نخور.

مامان‌ام از بقالی اومده بود. کیسه‌ی خریدش‌و پرت کرد رو میز و دویید رفت تو حموم. دنبالش رفتم گفتم چی شده؟ مانتوش‌و در آورد و جلوی لباس بلند و سفیدش از خون خیس بود. زدم تو سرم و یه صدایی از گلوم در اومد. خودش هم دستپاچه بود. خندید گفت چیزی نیست و من حال‌ام بدتر شد و اشکام انگار که از شلنگ در بیاد، پاشید بیرون. نمی‌دونم همیشه همین طوری اه که مادر پدرا رو باید کشون کشون برد بیمارستان؟ بسیج محلی تشکیل دادیم تا بخوابونیم‌اِش و وقت عمل بگیریم.
درست روزی که باید می‌رفتم فیلم رو می‌دیدم با مادرم و پنج تا زن دیگه تو اتاق بیمارستان بودم. چار تاشون عمل بواسیر داشتن، یکی ساعد دست، یکی هم که خارج کردن رحم. بابام کلی میوه خریده بود سر ملاقات آورده بود. همین که بابام خدافظی کرد و پاش‌و از در اتاق گذاشت بیرون خانوم تخت بغلی که هزار ماشالله یه ثانیه چشم از ما بر نداشته بود و یه دقه ساکت نمی‌شد گفت بابات میوه‌فروش اه؟ و زد زیر خنده. تو دل‌ام گفتم اگر وقت عمل نداشتی مشت‌و به سرت می‌کوبیدم. دوستش که برای عیادت اومده بود گفت حتماً باید یکی میوه‌فروش باشه تا میوه بیاره؟ گفت آره دیگه. شوهر من مگه میوه آورد؟ و دوباره زر زر خندید. یهو یه چیزی یادش اومد گفت من نباید به بقیه بخندم. همین بواسیرم هم همین جوری عود کرد. رفته بودیم خونه دوست‌ام دیدم هی می‌ره تو دستشویی آه و ناله می‌کنه. من هم والله چیزی تو دل‌ام نیست. نه که بخوام مسخره‌ش کنم به خدا، ولی قاه قاه خندیدم. اون هم اومد بیرون گفت بهناز ایشالله سر خودت هم بیاد. بیا سرم اومد دیگه. هی تو دستشویی آه و ناله می‌کردم بچه‌ها می‌گفتن مامان توروخدا بیا برو عمل کن. من هم عاشق بچه‌هام ام. دیدم دارن اذیت می‌شن راضی شدم بیام. هر شب سه نوع غذا درست می‌کنم چون هر کدوم‌شون یه چیز دوست دارن. ماکارانی درست می‌کنم به چه خوشمزگی... روغن ازش می‌چکه، پسرم عاشقش اه.
دوستش گفت لوس‌شون می‌کنی. گفت عب نداره بذار لوس شن. پسرم شاگرد اول اه. واسه خاطر همین سه تا بچه زندگی‌مون رو فروختیم رفتیم قبرس که از اون جا بریم یه جای بهتر ولی نشد که نشد. دوباره دست از پا درازتر بر گشتیم و حالا م اجاره‌نشین ایم.
روم نشد بپرسم این روحیه‌ی قوس و قزحی‌ت پس از کجا می‌آد؟ تومور خوشی داری؟
همون رو وقتی شب، بعد از عمل به هوش اومد باید می‌دیدی. اون قدر سر و صدا کرد و فحش داد و فریاد زد: به من مورفین بزنین، که پرستار تیپیکال ایرانی (عصبانی، جیغ‌جیغو، چشم‌ها زاغ، پوستش سفید و عرق‌کرده، مقنعه‌سرمه‌ای، مو رنگ‌کرده) اومد بالا سرش چند تا داد زد و رفت؛ اول مثل این که با بچه طرف باشه گفت اه اه چقدر بدم می‌آد از مریضایی که آه و ناله می‌کنن. بعد هم داد کشید سرش که خانوم مورفین نداریم، ن د ا ر ی م. داشتیم هم نمی‌زدیم.
غیر از یکی از خانوما، هیچ کدوم همراه نداشتن. اون خانوم هم بواسیر عمل کرده بود، دخترش همراش بود ولی توی راهرو ولو بود. یه بار اومدم با دختره حرف بزنم گفت با سلام، من یک مسافر ام وَ هرهر خندید. فهمیدم شیرین‌عقل و شیفته‌ی ابوالفضل پورعرب اه. مردم بامزه ند بابا، مثل ما خشک‌مغز نیستن که.
مریم‌وار تا صبح پشت سه نفرو به تناوب می‌مالیدم تا راحت‌تر داروی بیهوشی رو بالا بیارن. اگر بیمارستان خصوصی نری یعنی یا باید همراه داشته باشی یا به درد خودت بمیری. پرستار فقط تو رسپشن می‌شینه.
یکی از خانوما که دستش رو دیروز عمل کرده بود و از دومادش خیلی ناراضی بود و می‌گفت مادر پسره فردای عروسی شلوار ورزشی پاره کادو آورد واسه دختر بالابلند من، تو تاریکی تو تختش نشسته بود به عملیات خیرخواهانه‌ی من نگاه می‌کرد و دعام می‌کرد. می‌گفت ایشالله هر رشته‌ای می‌خوای قبول شی. خانوم ِ قبرس‌رفته هم فرداش که هوشش اومد سر جاش همین دعا رو بدرقه‌ی راه‌ام کرد. اون قدر چند نفری این جمله رو تکرار کردن که من از بیمارستان دولتی در اومدم و پا به دانشگاه دولتی گذاشتم. اگر هم دولتی قبول نمی‌شدم، من کسی نبودم که پول بالای تحصیل بدم. تحصیل و دانشگاه خودش نوعی زور و شکنجه ست، بعد بالای شکنجه شدن پول هم بدی؟ واسه قبول شدن تو این دخمه‌های قرون‌وسطایی و نشستن پای حرفای حماقت‌بار یه مشت استاد نوچه‌پرور سیصد هزار تا یه میلیون تومن پول کلاس کنکور بدی؟ چرا آخه؟ من سر جمع بیست هزار تومن هم خرج قبولی نکردم. فقط دعای خیر مادر و مادران پشت‌ام بود. حتی دفترچه‌ی دانشگاه آزاد هم نخریدم چون به نظرم گرون بود. با خودم قرار گذاشته بودم یا دانشگاه هنر یا می‌رم مکانیکی. مامان‌ام از ترس این که مبادا برم مکانیکی وردست آقا مجتبی دولوکس وایسم همون شب‌اِش از مکه زنگ زد به‌م گفت تضمینی قبول ای. هفت دور دور کعبه چرخیدم فقط واس خاطر تو. گفتم تو دعاهات ذکر کردی الزهرا قبول نشم یه وقت؟ گفت آره یادداشت کرده بودم. اوکی اه. اوکی گفتن‌و از من یاد گرفته.
چی شد اصلاً؟ دوباره بر گردین چند تا پاراگراف اول رو بخونین که اسمی که رو پست گذاشتم حلال بشه. با یادی از پیر پائولو پازولینی خاتمه می‌دم. من اصلاً این فیلم رو هنوز ندیده‌م و دیگه نیازی هم نمی‌بینم ببینم.

No comments:

Post a Comment