Tuesday, April 22, 2014

مجموعه‌ها / اصلی

مقدمه‌ی مربوط به این رو سر اون یکی خرج کردم. حواس‌ام نبود از سر اون پاک کنم تا حالا بتونم جای درست بشونمش. تو حواست به چی هست مریم جون؟
آره... گفتم که "مجموعه‌ها" یادآور یکی از سوتیای تمیز و قشنگ‌ام اه ولی در اصل سوتی نیست وَ حالا ادامه‌ی ماجرا.
امیدوار ام در پایان همگام با من اذعان کنید که شما هم سوتی نمی‌دونیدش. من می‌گم: یکی از نقاط عطف زندگی‌م اه که اون زمان اون طور که باید و شاید درکش نکردم و شما برام هورا می‌کشید ولی از من نمی‌پرسید حالا از زندگی‌ت راضی هستی که نقطه‌عطفش رو تو بوق می‌کنی؟، چون این دیگه مسئله‌ای شخصی ست.

گزاف نیست اگر بگم که اعداد برای من مقدس و پرستیدنی اند چون زیبا هستند. به قیافه‌ی ١ و ٢ و ٣ نگاه کنید که چه خوب اند. ٤ را ببینید چه غوغا ست، ٥ که چه دلپذیر است. ٦ زیبا را نظاره کن که ورا دو جور می‌نویسند. آه ٧، وای ٨، آخ ٩ و بالاخره ٠ چه گویا ست؛ نقطه‌ای کوچک یا دایره‌ای توخالی، مبدأی برای زایش زمان و مکان.
در ریاضی با دو مجموعه عدد سر و کار داریم. اعداد حسابی که با صفر شروع می‌شن و تا بی‌نهایت ادامه دارند و اعداد ناحسابی؟ که از یک شروع می‌شند و اون‌ها م تا بی‌نهایت ادامه دارند، و واقعاً این دو مجموعه که میلیاردها میلیارد عضو دارند تنها یک فرق دارند و آن وجود صفر است. این پیچیدگی ساده / سادگی پیچیده به نظر من زیادی اغراق‌آمیز است ولی چیزی ست که هست. از پیشینیان دانشمندمان باقی مانده که صد البته باشعورتر و خفن‌تر از ماها بوده‌اند پس زر زیادی نزنیم و قبول کنیم.
مشغول حل تمرین‌ها بودم. منی که شاگرد پنجم کلاس بودم و در ریاضی نمره‌ی سوم را می‌گرفتم همیشه با عشق و علاقه‌ی زیادی سر تمرین ریاضی می‌نشستم به شرطی که از نمودارها و رادیکال‌گیری‌ها خبری نباشه و فقط چار عمل اصلی نیاز باشه یا مسئله، ماتریس‌ها باشند (مربوط به دوم دبیرستان).
برادرم دوباره ویدئوی آیوای دوستش رو زیر کاپشن به خونه آورده بود تا شب بن هور ببینیم. پیش‌تر ده فرمان را دیده بودیم. چه لحنی اه من انتخاب کرده‌م؟

روزهای کودکی سخت بود. نمی‌شه گفت چرا سخت یا چقدر سخت ولی سخت بود. مثل زمستان‌های گذشته که همیشه سخت‌تر و سردتر از زمستان‌های حال یا پیش رو هستند. حتی می‌تونم پرروبازی در آرم و بگم اصلاً چیزی که در مدارس به ما می‌آموختند سختی بود، چیزی که می‌خوردیم عصاره‌ی سختی بود، چیزی که در والدین می‌دیدیم سختی بود، چیزی که پس می‌دادیم سختی بود. شب سخت و روز سخت بود. در هوا سختی بود.
به سؤال آشنایی بر خوردم. مجموعه‌ی اعداد حسابی را بنویسید.
چیزی که صد بار خانوم بهمن‌زاده پای تخته نوشته بود و دیده بودم؟ نه، قطعاً نمی‌تونه اون باشه. اون که اصلاً سخت نیست.
بهمن‌زاده آکولادی باز می‌کرد می‌نوشت ...٠،١،٢،٣ و آکولاد رو می‌بست. همین؟ پس بقیه‌شون چی؟ چطور دلت می‌آد فقط به سه چار تای اولی اشاره کنی؟ لااقل بذار چشم‌مون به جمال ٧ بیفته، دست‌کم تا ٥ برو. تا ده نوشتم و بعد سه نقطه گذاشتم و آکولاد رو بستم.
سؤال بعدی: مجموعه‌ی اعداد بین یک تا ٨٠٠ را بنویسید. ذهن‌ام درگیر ِ بین ِ شد. بین یک تا هشتصد شامل خود یک و هشتصد هم می‌شه؟ در دنیایی که یک صفر کم و زیاد دو مجموعه‌ی متفاوت به جهانیان عرضه می‌کنه و همه م قبول می‌کنن، چنین چیزی چطور مهم نباشه؟
آکولاد رو باز کردم و یک رو ننوشتم. جاش رو خالی گذاشتم تا بیش‌تر فک کنم. جای خالی، ویرگول، ٢، ویرگول... و حساب کردم ببینم چند صفحه احتیاج دارم.
داداش‌ام اومد ویدئو رو نصب کنه. بابام غرغر رو آغازید چون به نظرش خود دستگاه ویدئو دستگاهی شیطانی بود. اون‌قدر با فیلما مشکل نداشت که با خود دستگاه. دستگاه ویدئو صداهای زیادی تولید می‌کرد. صداهای قشنگ و عجیب یا هوس‌انگیز. فیلم رو قورت می‌داد. داداش‌ام در اعتراض به دیر آماده شدن فیلم برای پلی کردن می‌گفت اوه انگار فیلمه تاکسی گرفته، سه ساعت طول می‌کشه برسه... و واقعاً هم صدای تاکسی گرفتن و سوار و پیاده شدنش می‌اومد. یا اگر ریجکت رو می‌زدی فیلمه رو با سر و صدا از ناکجاآباد می‌کشیدش بیرون و روی دو دست تحویلت می‌داد، خیلی مؤدب و خیلی عجیب.
تخمینی چند صفحه سفید گذاشتم و باقی تمرین‌ها رو تو دفتر نوشتم و جواب دادم. یه چرخی تو خونه زدم. آب خوردم و بر گشتم تا سر فرصت و بدون هول جلوی بن هور بشینم و مجموعه‌ی اعداد بین یک تا هشتصد رو بنویسم. تا خود هشتصد، بدون این که احساس کنم سه نقطه باید اون روند رو قطع کنه یا آکولاد مثل خنجری بیاد وسط مجموعه. در پوزیشن محبوب‌ام قرار گرفتم؛ وسط راه دراز کشیدم رو شکم و برو که رفتیم.
وسطای کارم، مامان‌ام طبق معمول دیر بر گشت خونه. سفره انداخت روی زمین و شام سختی خوردیم، زیر نور زشت مهتابی‌های زشت که تا همین چند سال پیش که خودم با دست بگیرم بکّنم‌شون، رو دیوار نشسته بودن. کاش اون زمان به درسی که کلمه‌ی کیفیت توش بود رسیده بودیم و خونده بودیم و موارد استفاده‌ش رو بلد شده بودم تا به مامان‌ام بگم با قبول ترک اون خونه‌ی حوض‌دار و حیاط‌دار چه زندگی بی‌کیفیتی رقم زدی وَ به بابام نهیب بزنم مهتابی زشت‌ترین شیء دنیا ست و نورش زشت‌ترین نور دنیا ست و تو اگر عقلت به این چیزا و بد بودن رنگ زشت کابینتا نمی‌رسه من دیگه نمی‌دونم عقلت به چی قرار اه برسه.
اگر اینا رو تو خودم نمی‌ریختم و به زبون می‌آوردم چه ده یازده ساله‌ی شیرینی می‌شدم ولی چه تودهنیایی که از سر بلاهت اینا نمی‌خوردم. همون زمان هم بدون ذکر خود کلمه می‌تونستم شعری بگم درباره‌ی کیفیت، یا حتی کلمه‌ی کیفیت رو خالی بنویسم و قاب کنم بزنم تو هال و به سلیقه‌ی خواهرم در انتخاب مبل فحش بدم ولی این کارها ازم بر نمی‌اومد. این کارها از یک کودک بر نمی‌آد و دیگران فکر می‌کنن چیدمان زشت و سفره‌ای با طرح‌های زشت یا غذای کم‌نمک و قیمه‌ی کم‌رنگ یا بشقاب ملامین یا به تعویق انداختن تعویض روشویی حموم به هیچ کودکی آسیب نمی‌رسونه چون کودک حرف نمی‌زنه، فقط فکر بازی اه، لال اه، سرش نمی‌شه... در حالی که کودک ماهی ست و امیر کاستاریکا چه خوب گفته؛ ماهی حرف نمی‌زنه، ماهی بی‌صدا ست چون ماهی همه چیزو می‌دونه.
خلاصه...دوباره مشغول کارم شده بودم. وضعی داشتم که انگار دارم شکلی انتزاعی درست می‌کنم و از عاقبت این که چی بشه و چی از آب در بیاد بی‌خبر ام. این جور وقتا آدم باید حماقت کنه و بگه در لذت نوشتن اعداد غرق بودم، تا قلب مخاطبان رو بلرزونه و مُهر مَحَبَت و لطافت رو تو صورت‌شون بکوبه، ولی من جز تمرکز برای انجام کار، لذتی [نوعی] به خاطر نمی‌آرم. کاری بود که باید می‌کردم و می‌خواستم بکنم. صفحات پشت سر هم پر می‌شدن و توشون شنا می‌کردم. دست‌ام عادت کرده بود و مسیر رو شناخته بود و چی بهتر از این که مشغول کاری بشی که خوب بلد ای و دوستش هم داری؟ هی مداد رو بتراشی و اعداد رو از دو رقمی برسونی به سه رقمی و بعد هی کنار هم اضافه کنی.
حتماً هم که مامان‌ام با دست خیس از روی من رد شده و چند قطره آب ریخته رو پشت‌ام (کار همیشگی‌ش) یا یه هویج تراشیده داده دست‌ام گفته بخور یا آب نطلبیده آورده.
گاهی سرم‌و می‌آوردم بالا تا ببینم چطور چرخ ارابه‌ی بن هور روی سنگ می‌ره و می‌لغزه یا با بغلی تصادف می‌کنه، یا در بهترین حالت کِی یکی زیر چرخ ارابه‌ی بن هور می‌ره و له می‌شه. چه حیف اگر در نبرد ارابه‌ها در سینما کسی له نشه. چگونه بن هور فلان می‌کنه؟، دوست‌دخترش چی می‌شه؟، سعید حواسش هست صحنه‌ها رو بزنه جلو، آقاجون یهو قاتی نکنه؟
در آن شبی که مثل باقی شب‌ها سخت و بی‌حجم بود صدا و موسیقی فیلم رو می‌شنیدم که بلند و سهمگین بود و تماماً از حماسه حکایت داشت. من هم مشغول آفریدن حماسه‌ای در دفتر مشق خود بودم.

از این جا به بعد اون قدرا مهم نیست. فقط بد اه که حالا اون حماسه‌ی کاغذی زیبا رو در اختیار ندارم. آه، آن اعدادی که با خرت خرت گوش‌نواز مداد روی خطوط آبی زاده شدند و پشت صفحه رد انداختند. اگر نگه داشته بودم حتماً تا حالا ردها اون‌قدر در بافت کاغذ فرو رفته بودند که پشت و روی کاغذها یکی شده بود.
بهمن‌زاده قیافه‌ی خنده‌داری داشت و در آستانه‌ی بازنشستگی بود. تا حالا چند تا از عبوس‌ترین معلم‌ها و استادام رو با نتیجه‌ای که تحویل‌شون داده‌م خندونده‌م (من‌جمله بروشوری به اندازه‌ی دو بند انگشت که بچه‌ها می‌گفتن اگر به افشار مهاجر بدی پرتت می‌کنه بیرون) ولی خنده‌ی بهمن‌زاده رو هم که عبوس نبود یادم اه. دفترم‌و گرفت برد پای تخته و در حالی که داشت با اون لبای نازک قیطونی و چونه‌ی پت و پهن جلواومده‌ش غش غش می‌کرد گفت بچه‌ها نگاه کنین. مجموعه‌ی ارزشمندِ یک تا هشتصدی من رو دونه دونه ورق زد. انصافاً قشنگ ورق زد وَ ژست خوبی گرفته بود. خنده‌هاش که تموم شد سرش‌و به حالت خدایا چقدر خندیدیم تکون داد و دفترو آورد تحویل‌ام داد. به نظرم جا داشت گریه کنه و بر سر بزنه و حتی عربده‌کشان سر بذاره به کوچه.
یا باید براش خیلی گرون می‌بود و متأسفش می‌کرد تا جایی که تخته رو گاز بزنه، یا باید حرکت من‌و تقدیس می‌کرد. می‌تونست از خودش بپرسه چرا در انتقال درس خوب عمل نکرده‌م که این بچه انقدر به خودش سختی داده؟ (مثلاً می‌گما. من که خودم راضی بودم)، چرا کسی سر کلاسام ازم سؤالی نمی‌کنه؟ چرا سؤالات عجیب مطرح نمی‌شن؟ چرا در نظام آموزشی طرفدار خفگی و اطاعت دانش‌آموز ایم؟ بهمن‌زاده ولی خنگ‌تر از این حرفا بود. من هم که با اون نمایشی که ازش دیدم حتی روم نشد بپرسم "بین ِ یک تا هشتصد"، بالاخره شامل خود یک و هشتصد هم می‌شه یا نه. من که هشتصدِ زیبا رو نوشتم.

No comments:

Post a Comment