Wednesday, April 3, 2013

جام اون جا ست

جدا از این که تمام مسیر رفت و برگشت به شمال؛ کنار جاده چه تو خاکی، چه مسیر سنگی، چه آسفالت، چه لای کپه‌های سبز کنار جاده، چه کنار درختای بلند و انبوه لبه‌ی دره‌های عمیق... همه جا زمین رو یه‌تیکه آشغال می‌بینی، هرگز نمی‌تونید یک چشم‌انداز تو شمال کشور پیدا کنید که مملو از آشغال نباشه و به نظر دلتای زباله نیاد. تو مسیر شمال از یه جا رد شدیم که از کوهی که بالاش رو یه جنگل سبز پوشونده بود آب می‌ریخت پایین. یه منظره‌ی فوق‌العاده... بعد من دیدم خدایا روی کوه پر از آشغال اه. اون قدر زیاد و عجیب بود که اول فکر کردم شاید یک اثر مفهومی باشه از کسی که می‌خواد مردم رو با این صحنه تکون بده و واکنش‌ها رو ببینه. مثل این بود که کسی این کوه رو با آشغال تزیین کرده و آشغالا رو بهِ‌ش چسبونده... دیدم نه همه عادی می‌رن و می‌آن و دست می‌گیرن زیر اون آب... همه چی روی اون کوه بود، آشغالای غذا و پوست میوه، شیشه‌های نوشابه و بلال‌های خورده‌شده که روی برآمدگیای کوه گیر کرده بودن، ظرفای یه‌بارمصرف غذا که چپه یا آویزون بودن و روغن زرد ازشون می‌چکید، دبه‌های پلاستیکی، لباس مردونه! و حتی یه گوشی تلفن درب و داغون قدیمی!
واقعاً جا داشت اون صحنه به عنوان عجیب‌ترین واقعیت تاریخ ثبت بشه.
چی شده که آدمای زنده (اون آشغال‌ریزهای بی‌انصاف و اونایی که راحت اند با این قضیه) این‌قدر نسبت به این جور چیزا بی‌تفاوت شده‌ند؟ تو شمال کشور که دیگه این مسئله بیداد می‌کنه. شمال شده خطه‌ای که درواقع یک کیسه‌زباله‌ی بزرگ اه که درختا و دریا افتاده وسطاش. نمی‌دونم برای خود مردم شمال چقدر ابعاد این فاجعه‌ی زیست‌محیطی مشخص و مهم اه ولی انقدر آشغال زیاد اه که باید راه ورود به شهرهای شمال رو بست تا بشه پاکسازی کرد. واقعاً مردم ساکن در اون جا چطور تحمل می‌کنند و چطور اعتراضی، دسته‌ای، کمپینی واسه این مشکل تشکیل نداده‌ن؟ حیف‌مون نمی‌آد؟
فیلم نارنجی‌پوش داریوش مهرجویی رو که تو سینما می‌دیدم احساس کردم بعضی‌ها مثل یک اتفاق خنده‌دار و صرفاً طنز و شوخی بهِ‌ش نگاه می‌کنند. البته فیلم آدم رو گاهی به خنده می‎‌نداخت ولی تازه اون فیلم یک گوشه‌ی کوچیک از واقعیتی بود که وجود داره. اون واقعیت این اه که مردم وظایف و مسئولیت‌هاشون رو یا بلد نیستند یا کاملاً از یاد برده‌ند یا شاید منظورشون از "ایران آباد ایران آزاد"ی که می‌گن یه آشغالدونی بزرگ اه که توش آب و برق مجانی اه و دولت به همه خونه داده و همه راحت از جیب همدیگه پول ور می‌دارن.
این صحنه‌ی آشنا رو همه بارها دیدیم (من که از هفت سالگی و از پارک لاله این صحنه رو دیدم تا همین امروز)؛ خانواده‌ای از رو فرشی که انداخته بلند می‌شه، وسائل‌و جمع می‌کنه و دم رفتن کیسه‌ی همون چند تا تیکه آشغالی رو هم که از اول رو زمین ول نیست، خالی می‌کنه رو چمن. درواقع یا کیسه‌ها خیلی باارزش اند که مردم دل‌شون نمی‌آد بندازن تو سطل آشغال یا این افراد مشکل روانی عمیقی دارند که به سبب اون صدای تو گوش‌شون به جای این که بگه کیسه رو بنداز تو سطل می‌گه همین جا خالی‌ش کن، جاش این جا ست.

No comments:

Post a Comment