Sunday, August 4, 2013

بپّر عقب وسپا

این تصویر (+) رو که از پروژه‌ی اینساید آوت دیدم با این که از جنبه‌ی محتوایی بی‌ربط بود ولی فرم‌اِش باعث شد یاد یه سری خونه‌های این‌شکلی بیفتم. آخرین باری که به چنین چیزی بر خوردم مربوط می‌شد به مستندی درباره‌ی وضعیت مردم کوبا که سال پیش دیدم. می‌گم "چیز" چون نمی‌تونم با تمام وجود بگم خونه. حس می‌کنم با یه پدیده یا روال مصنوعی که به زندگی بشر تحمیل شده و البته از طرف خیلی‌ها پذیرفته شده، طرف ایم.
ولی اولین بار بچه بودم که با این خونه‌ها روبه‌رو شدم. به‌شون می‌گفتیم خونه‌سازمانیا در حالی که موردِ موردنظر ما مال سازمان خاصی نبود. دختردایی پدرم تو یکی از این خونه‌سازمانیا تو کیان‌شهر اون‌ور مشیریه زندگی می‌کرد. این اطلاعات‌و از مامان‌ام دارم، خودم اسم خیابونا و جاها رو فقط در حد رفع نیاز شخصی و مسیرهای هرروزه بلد ام.
رباب خانوم با دختراش عزت و عفت و پسرش عباس، اول ساکن جایی بودن به نام گود خانی‌آباد. اون جا یه خونه‌ی حیاط‌‌دار داشتن با یه حموم زشت و ترسناک که کنار حیاط بود. یه بار اون جا رفته‌م حموم ولی اصلاً یادم نیست چرا با یه زن غریبه فرستاده بودن‌ام تو اون حموم بی‌نور و بی‌کاشی. تو اتاق‌شون رختخوابا روی هم یه گوشه جمع بودن و روش رو چادی‌شب انداخته بودن. رباب خانوم یه عینک گنده‌ی کائوچویی داشت، یه خال گنده کنار بینی‌ش و با صدای مهربون و گرمی حرف می‌زد. یه بار داشت برای بچه‌هایی که جمع بودن قصه می‌گفت و همه سر چند دقیقه خواب‌شون برد ولی من تازه گوش و چشم‌ام بیش‌تر تیز شده بود که قصه رو تا آخر بشنوم ببینم نتیجه چی می‌شه. وقتی زمان گذشت و دیدم مدتی اه همه خواب‌شون برده حس بدی پیدا کردم و از جایی به بعد که رباب خانوم کفری شده بود و لحن حماسی‌ش شل شد و افتاد و البته آخر قصه هم داشت قابل تشخیص می‌شد خودم‌و زدم به خواب تا با اونا فرق نداشته باشم و عیب نباشه. رباب خانوم که رفت از اتاق بیرون، سریع از جام پا شدم. اومدم برم بیرون دیدم رو پله‌های ورودی با مامان‌ام نشسته داره می‌گه دخترت الکی خودش‌و زده به خواب ولی هی صدای النگوهاش‌و در می‌آره و معلوم اه که بیدار اه. خیلی تیز بود! نقشه‌م این بود که مثلاً تو خواب دست‌ام خودبه‌خود تکون می‌خورد از این ور می‌افتاد اون ور و النگوها صدا می‌داد ولی لو رفته بودم.
خلاصه دولت ساکنین گود رو به زور بلند می‌کنه و درواقع می‌ریزت‌شون تو اون خونه‌سازمانی‌ها. یه ردیف طولانی از این ساختمون‌ها رو به خاطر دارم که جلوش چشم‌اندازی کاملاً خالی و بیابونی بود. کوچیک بودم و خیلی دل‌ام می‌گرفت وقتی می‌رفتیم اون‌جا. در عین حال برام جذابیت داشت و دوست داشتم برم، درواقع جاذبه‌ی افسرده‌کننده‌ای داشتند. هنوز هم علاقه‌ی کاوشگرانه‌ای دارم به خونه‌هایی که ظاهراً دلگیر اند و یا بین تعداد زیادی خونواده تقسیم شده‌ند.
ساختمون‌های سیمانی ِ بدون روکش یا تزئینات یا رنگ، با لباس‌هایی که تو ردیف‌هایی تقریباً منظم رو بندها پهن شده بودن صدایی خیلی قوی داشتن. اون منظره نوعی شلوغی جنگی رو نمودار می‌کرد شاید چون یادآور مبارزه و پس زدن نیرویی خاص بود. یه مسیری رو از کنار این ساختمونا رد می‌کردیم تا می‌رسیدیم به خونه‌ی رباب. داخل خونه‌ها هم جالب بودن. من فقط یکی دو تاشون رو دیده‌م ولی وقتی از بیرون یکی بودن حتماً توشون هم یکی بود. حتی بعدها خونه‌سازمانی ِ تک‌افتاده و وسط شهر هم که خونواده‌ی پسرعموم توش زندگی می‌کردن همون شکلی بود. راه‌پله‌های موزاییک‌شده‌ی تاریک و بی‌نور با پنجره‌های کوچیک صدقه‌ای، سر و صدای زیاد، آدم‌های زیاد، بوی سیرداغ پیازداغ و بوی غذاهایی که تو هم فرو رفته بودن. زنانی که چادرخونه انداخته بودن رو سرشون و با بچه‌هاشون تو راهروها ولو بودن. یادم اه پسربچه‌ای بود که زیر نور لامپ کم‌نور سفیدی تو راهرو دوچرخه‌سواری می‌کرد. خونه‌ها تازه‌ساز بودن ولی داخل خونه حالتِ نه تاریخی بل‌که تاریخ‌زده‌ای داشت چون انگار سعی داشت چیزی رو روایت کنه که وجود نداره یا مال خودش نیست. زبان خونه انگار قفل شده بود. فضاش غبارآلود بود و عجیب بود که احساس می‌کردم رباب اینا سال‌ها ست ساکن اون جا ند. قالی بزرگی داشتن با رنگ غالب لاکی. نور خونه خیلی کم بود ولی نور روز از پنجره‌ها می‌افتاد رو فرش و کمدها. تلویزیون سیاه و سفید کوچیکی داشتن و البته خیلی مهربون و مهمون‌نواز بودن.
این عکس خاطره‌ی من‌و زنده کرد. انگار شور و شوق طبیعی و معمول‌ای که احتمالاً تو این خونه‌ها پنهان بوده حالا از درون منفجر شده و پاشیده روی دیوارهای بیرونی.
اگر این مدل ساختمون‌های یک‌شکل مثلاً در حد اکباتان نباشند، وَ تو یه ردیف صاف و بدون پیچ و خم و بدون زحمت طراحی ِ درست، کنار هم کاشته شده باشن، خوب یا بد و بدون این که خودآگاه باشه، برای ذهن‌ام نوعی نماد اند. اول نماد فقر اند چون حس می‌کنم فقط اجبار و بی‌پولی آدما رو ساکن همچین جاهایی می‌کنه. نماد یکسان‌سازی دولتی، چون دائم می‌شنوی دولت به‌شون داده. ولی بیش‌تر از همه نماد تل‌انبار کردن آدما در کم‌ترین مقیاس ممکن، انگار برای تحقیق و آزمایش آدم‌ها رو یه جا جمع کرده باشن. شاید برای همین این احساس به‌م دست می‌داد که انگار کسانی خواسته باشن از دست این آدما خلاص بشن یا یه گروه ویژه مثل مافیا اینا رو فرستاده باشن به این مکان تا روز ِ مقابله باهاشون سر برسه. برای همین حس می‌کردم آدما در این مکان جای متزلزلی دارن و هر لحظه ممکن اه خونه رو ترک کنن یا لااقل آرزوشون این اه که بشه اون جا رو علی‌رغم هر احساس بدوی و دورهمی و خوبی که "شلوغی جنگی" بر می‌انگیخت، "زودتر" ترک کنن.
چند سال پیش شنیدم عباس‌شون موتور خریده بوده و باهاش کار می‌کرده ولی تصادف شدیدی داشته و عزت و عفت که اون موقع دانشجو و در آستانه‌ی دانشگاه رفتن بودن هنوز ازدواج نکرده‌ند و همه دارن کنار هم پیر می‌شن.
از مامان‌ام پرسیدم یعنی هنوز همون جا هستن؟ گفت پس می‌خوای کجا باشن؟ تو خونه‌شون نشسته‌ن.

No comments:

Post a Comment