پدر و مادرم آبی و بزرگ و لیز و براق وَ شبیه
نهنگهای سنگینی بودند که در ساحل گیر میکنند و میمیرند، و برادرم دلفین جوانی
بود. خودم رو نمیدیدم ولی دو تا دست داشتم و راحت و ماهیوار در آب از این سو
به آن سو میرفتم. آسمون نارنجی بود و رنگش رو به آب هم داده بود. ما از جانب ِ جایی
روبهروی خودمون احساس خطر کردیم و تصمیم گرفتیم فرار کنیم. من رفتم سراغ نهنگ آبی
و روش دست کشیدم. میدونستم نمیتونه باهامون بیاد و فرار کنه. به چشماش نگاه کردم
و عزم رفتن کردم.
با برادرم پریدیم توی قایق لعابی سفیدی به شکل
سینی ِ فِر با پاروهای چوبی زیبایی که قاشقهای ادویه بودند و کاسهی گودشون رو دو تا
پرانتز، بسته بودند. این قاشقهای زیبای طرح چوب با سری به شکل لوزی ِ بیزاویه و
منحنی (ملقب به چشم خدا) در بازار موجود میباشند، مناسب فرار دلفینها از دست آدمها.
ما زیر آسمان نارنجی خسته و بیهدف کفِ سینی فر ولو
شده بودیم که ناگهان دیدیم که به ساحلی رسیدهایم. در بدو ورود به بندرگاه یک دختر
آفتابسوخته و لاغر شبیه تارزان ما رو دید و در آب نارنجی شیرجه زد و پشتبندش
برادرم که شکل انسانی گرفته بود از قایق شیرجه زد تو آب و اولین جمله رو گفت: "این
زن من باشه". تو دلام گفتم خب باشه. دو تایی دست هم رو گرفته بودند و از آب پریدند توی ساحل.
گدار ساحل، کویری از سنگهای ریز و اُخراییرنگ
بود که مثل کنجدهای کاراملی به هم چسبیده بودند. من یک تیکهش رو کندم و بدو بدو
رفتم توی ساحل شنی و با دست گودال کندم. نمیدونستم قرار اه چی کار کنم. اول فکر
کردم قرار اه با کنجدها آتش اختراع کنم ولی بعد گودال پر از آب شد. کنجدها رو در
آب حل کردم و بعد منتظرانه به دریا که دورتر بود نگاه کردیم. چند کشتی در آب لنگر
انداخته بودند و آب سفید و کفآلود بود. ناگهان جایی کنار کشتیها چیزی زیر آب
منفجر شد. ستون دود بیرون زد و مثل برج بالا رفت. رو کردم به برادرم گفتم فهمیدی
این چی بود؟ گفت گوگرد بود. ستون دود سریع محو شد و با وجود اون انفجار هیچ اتفاقی
نیفتاده بود. مرغ دریایی، کشتیها، خورشید ِ زرد و آسمان ِ تمیز و آبی از پشت دودها نمایان
شدند. به خودم گفتم "چه خوب، بعد از انفجار هم اصلاً معلوم نیست انفجاری بوده"
و تصمیم گرفتم از کنجدهای کاراملی با خودمون ببریم.
وقت رفتن بود و سر و صدای زیادی از شهر ساحلی به
گوش میرسید. تند تند تکههای بزرگی از گوگرد رو میکندم تا برای منفجر کردن
مزاحمانی که ما رو ترسونده بودند استفاده کنیم. همراه با تکهها زرورق نقرهای زیرشون هم ور میاومد و کنده میشد. فکرم این بود که دورتر توقف کنیم و
همون جا گوگردها رو در آب حل کنیم تا در فاصلهی دور انفجار رخ بده و ما خیالمون
راحت بشه. تو قایق بودم که برادرم به دختر گفت بیا ولی اون بیصدا لبخند زد و نمیخواست
بیاد. برادرم شیرجه زد توی آب و خودش رو رسوند به قایق. من فکر کردم دختره این بار
میترسه بپره و دور زدم که قایق از کنارش رد بشه ولی اون خم شد نشست و دست لاغر و
برنزهایش رو کشید کف چوبی قایق، ولی نیومد.
ما راه افتادیم ولی بدون این که بفهمیم چطور، شبهنگام
بود و با قایق رسیده بودیم توی پارکینگ. من کمی ناراحت بودم که گوگردهامون رو
منفجر نکردیم. از راهپله صدای پا شنیدیم. من احساس کردم تنها م و از برادرم خبری
نیست. توی قایق رو به دیوار ِ ناصاف حیاط نشستم و تا جایی که میشد به دیوار نزدیک شدم. فکر کردم چشمام رو ببندم تا کسی
متوجه من نشه. آرزو میکردم کسی به من نزدیک نشه و چیزی نپرسه. صدای مهمانهای
همسایه رو از پشت سرم میشنیدم.
کاش کسی پیدا میشد و این خوابها رو به تصویر تبدیل میکرد. حیفان
ReplyDelete