Wednesday, October 9, 2013

زندگی دیگران

"ما زندگی خود را داریم". من این رو پذیرفته‌م و به نظرم حقیقت فرساینده‌ای ست که حتی در صورت تمایل نمی‌تونم تغییرش بدم چون خواسته‌ی من در برابرش، چیزی ست که از پیش از موجود بودن نفی شده. ما زندگی خود را داریم چیزی ست که مثل همه باهاش بزرگ شده‌م و پایه‌ی باورهام شده. منظورم این نیست که ما نمی‌تونیم در زندگی خودمون تغییراتی بدیم، منظورم این هست که در این که "ما زندگی خود را داریم" تغییری ایجاد نمی‌شه. ما همیشه زندگی خود را داریم نه زندگی دیگران. نمی‌تونیم در مسیرمون به دو جا برسیم یا در یک لحظه در دو جا باشیم. ما می‌پذیریم که زندگی‌مون شامل پیشینه و مکان و رفتارهایی هست که در خانواده‌ی ما وجود داشته یا داره. حتی یک کودک یتیم یاد می‌گیره که در یتیمخانه‌ی خود، زندگی خودش رو داره و به نظر من این یک قفس ابدی ست هرچند بزرگ باشه. انسان نمی‌تونه هیچ زمان کاملاً راضی باشه ولی حقیقت رو (هر چه که باشه) به‌ناچار درک می‌کنه یا می‌پذیره پس به هر حال در قفسی هست که در خروجی نداره، لااقل نه تا زمانی که به عنوان یک انسان نابود بشه.
عکسی دیدم از یک مادر وَ دو دختر دوقلوی بیست و پنج‌ساله‌ش، که با لباس و آرایش مهمانی، پشت به دکور قشنگی کنار هم ایستاده بودند و لبخند و صمیمیت ثبت‌شده‌شون زیر نور گرم و زردی که در عکس پخش بود مثل تاریخ، سهمگین و غیر قابل تغییر بود. با دیدن عکس احساس کردم فرو ریخته شدم و دیگه نمی‌تونم خودم رو جمع کنم. اون لحظه غرق در حسرتی بودم که فهم‌اِش برام ناممکن بود و فقط می‌تونستم به‌ش خیره بشم. تمام اون پیشینه‌ای که پذیرفته بودم، فراموش کرده و به خیال خودم دور انداخته بودم با فشار به سمت‌ام می‌اومد و هل‌ام می‌داد ولی نمی‌شد جاخالی داد. وجودش برام مثل نون بیاتی بود که خورده نخورده می‌ندازی تو نون‌خشکا و دیگه آشغال به حساب می‌آد مگر این که ناچار بشی بر گردی و دوباره یه تیکه ازش بر داری.
به خودم گفتم تو چه می‌دونی؟ شاید این دروغ باشه. شاید یک پوسته‌ی زیبا ست که روی مصیبت کشیده شده. شاید این دو دختر خوشحال مثل تمام دخترانی باشند که جلوی تو باباجون باباجون می‌کنند ولی در اصل از پدراشون می‌ترسند یا نفرت دارند. دخترایی که حتی از مادرشون کتک خورده‌ن ولی باز می‌پرن بغلش می‌کنن. اون‌ها "تو" نیستند. لابد می‌خندند تا چیزی رو پنهان کنند. به عکس خیره شدم و دیدم که خنده‌ها زیباتر و واقعی‌تر از اون اند که تصنعی باشند. شاید عمیق نبودند ولی دروغ هم نبودند. در تلاشی دیگر به خودم گفتم مگه چند درصد مردم همچین زندگی‌ای دارند؟ چند درصد چشماشون مثل مروارید می‌درخشه و با خواهر و مادرشون رفته‌ن آرایشگاه موهاشون رو هم‌رنگ کرده‌ن و حالا با خوشی کنار هم ایستاده، عکس می‌گیرند؟ گیرم خوشحال باشند ولی بطالت‌مند اند! و البته این هم افاقه نکرد. خوشحالی چیزی نیست که جایگزین داشته باشه. هر نوع خوشحالی مربوط به همون نوع اه. نمی‌شه جای خالی نوعی از اون رو با نوع دیگه پر کرد. دیدم که من در برابر اون عکس و تاریخی که خلق کرده و تاریخی که اون رو خلق کرده محروم و محکوم ام. در برابرش مثل استالین بودم که با دادگاه و اعتراف‌گیری نمایشی می‌خواست به تفکر خودش و عملش حقانیت بده.
یک محروم بی‌اطلاع بودم، چون قضیه این بود که من هرگز نتونسته بودم اون نوع شادی رو بشناسم یا انتخابش کنم. به هر دلیل همواره از من دریغ شده بود، هیچ وقت نبود تا بگم می‌خوام یا نمی‌خوام و حالا این عکس، فقدان اون رو به من یادآوری می‌کرد. جای خالی‌ش رو می‌دیدم که نه هرگز با پول نه با عشق پر نمی‌شد. چیزی بود از دست‌رفته، بخشی از زندگی که از من گذشته بی اون که ازش چیزی به من برسه.
فرق هست بین نداشتن وَ داشتن ولی نخواستن. یک بار از کسی حال پدر و مادرش رو پرسیدم و اون گفت پدرم دو سال پیش فوت کرد. ناخودآگاه یک جمله از پرده‌ی دیافراگم‌ام واقع در زیر شش‌ها کنده شد و اومد بالا. داشتم می‌گفتم "خوش به حال‌اِت" که حواس‌ام جمع شد و جمله رو لای دندونام نگه داشتم. این چیزی که از نظر من خوش‌شانسی بود، برای اون می‌تونست وحشتناک باشه چون اون کسی بود که چیزی رو نداشت، از دست داده بود و این می‌تونست انتخاب اون نباشه. اون در مقابل واقعیت مرگ پدر با فقدان مواجه بود و من در مقابل تاریخ این عکس.
فقدان چیزی اه که در برابر مشاهده‌ی زندگی دیگران، (اگر عقل و هوش و واقع‌بینی رو نوعی سلاح در برابر خطر یا حمله‌ی حسّی بدونیم) همیشه من رو خلع سلاح می‌کنه. تبدیل به شیء بی‌خاصیتی می‌شم که اندازه‌ی رومیزی هم موقعیت رو درک نمی‌کنه. این جور مواقع احساس می‌کنم کسانی از جهان‌های دیگه به من حمله‌ور شده‌ن و با زبون ناشناخته‌ای با من حرف می‌زنن. در اون لحظه اون قدر لِه ام که می‌شه به‌م نخود لوبیا و سیب‌زمینی اضافه کرد و گوشت‌کوبیده‌ی مشتی‌ای به دست آورد.
می‌شم مثل زمانی که بچه بودیم و تلویزیون کودکان نابغه رو نشون می‌داد. معلوم نبود چی بود ولی اسم نبوغ روش می‌ذاشتن و تبدیل می‌شد به چیز ظاهراً خوب و خوشایندی که "عموم" تصور می‌کنند باید ازش درس بگیری یا به دارنده‌ش غبطه بخوری تا رسیدن به چیزی که اون به‌ش رسیده یا قرار گرفتن در مسیر تبدیل شدن به کسی که اون هست هدف زندگی‌ت بشه و بری تا به‌ش برسی. هر طرف می‌چرخی یادگیری سریع و شاد بودن، هدف تصور می‌شه. از این مخمصه‌ها می‌خوای فرار کنی ولی نمی‌شه. می‌خوای فحش بدی ولی دلیل و محلی برای فحش نیست. می‌خوای معجزه‌ای رخ بده و "حقیقت امر" آشکار بشه ولی نمی‌شه. تو محروم از نبوغ حفظ کردن قرآن در پنج سالگی یا گفتن یک جمله به بیست زبان مختلف، به دیدن واداشته می‌شی تا در سکوت خودت رو با اون "پدیده"، با "حفظ کردن سریع"، "شاد بودن" و یا "تا خرتناق به سر و وضع خود رسیدن" مقایسه کنی.
ولی ما خودبه‌خود از مقایسه شدن فرار می‌کنیم. من هم دوست دارم تا حد امکان از زندگی دیگران فرار کنم. از آلبوم‌های عکس، از استخرهای خانگی، مهمانی‌های طرب‌انگیز و هر اون چه می‌خواد به یادم بیاره که: تو از بعضی چیزها به اندازه‌ی دیگران نداشتی. هر چه بود تقسیم شد و ازش به تو چیزی نماسید.
می‌دونم که این به تمامی درست نیست و خواستن هم جایی در گذشته "وجود" داره؛ "می‌شد خواست". ولی این خواستن با "بودن" فرق می‌کنه. اگر چیزی در لحظه برای شما بوده باشه شما اون رو بدون فکر یا تقلا در اختیار می‌گیرید ولی اگر نباشه احتیاج هست که دنبالش بدوید و اگر با دنبال دویدن میونه‌ای نداشته باشید اون چیز تبدیل می‌شه به آن ِ دیگران. چیزی که مال شما نیست و مال شما نمی‌شه و حالا دیگه علاقه‌ای هم ندارید که مال شما بشه. تاریخی ست که گذشته، برگ تقویمی که کنده شده و حالا نوعی حسرت قاب‌شده ست که به دیوار نصب شده. می‌تونید تماشاش کنید یا ازش بگذرید.

No comments:

Post a Comment