Thursday, October 31, 2013

شهید ماستری فراهانی؟

باز داشتیم از طرف دانشگاه، خیابون فخر رازی رو می‌اومدیم پایین. شاید چارمین بار بود. مسئله کیفیت بود، چگونگی. از اون روزها بود که آسمون رو ابرهای وسیع و تیره می‌پوشونه ولی روی زمین روز اه و روشن اه، روشنی آسفالت. نور خورشید نه مستقیم بل‌که مواج می‌تابید، بوی بارون می‌اومد و پیاده‌روهای باریک فخر رازی خیس شده بود. خلوت و خیس بود مثل روزهایی که خیلی ازش گذشته. درختاش ثابت بودن. من یا ما خیابون رو روی پا نمی‌رفتیم، در فاصله‌ی معقولی ازش معلق بودیم و نسبت به‌ش حالت افقی داشتیم. روی سطحی بی‌شکل از هوا لیز می‌خوردیم.
برای چندمین بار رسیدیم سر اون کوچه. کوچه در طول زمان ِ واقعی انگار حذف شده بود. تابه‌حال کوچه‌ای از محله‌تون حذف شده؟ اون قدر تغییرش دادن و هی خراب کردن و ساختن که دیگه اون کوچه‌ی بچگی‌ها نبود و حتی اسمش رو از یاد بردم. یه قنادی بود کنار دبستان‌مون "متقین"، که سر فخر رازی وَ درش درست تو نبش خیابون بود. این طرف تو خیابون جمهوری قنادیه باز شده بود با درهای شیشه‌ای، شیشه‌های قشنگ قهوه‌ای‌رنگ که وقتی از توش به بیرون نگاه می‌کردی همه چی رو زرد می‌دیدی. ازش یه دونه قیفی ِ خامه‌ای می‌خریدیم، بر می‌گشتیم تو فخر رازی و تو راه خونه می‌خوردیم. با مواد پایه‌ی شیرینی ناپلئونی یه قیف حلزونی‌شکل فوق‌العاده می‌ساختن و توش رو با خامه‌ی شیرینی پر می‌کردن. الآن فقط یه جا دیده‌م از اونا داره. بعد از چند سال حذف شد. اول بابای فریال سبزواری خریدش و تو شیرینی‌فروشی رو پر کرد از چرخ خیاطی. بعد هم مغازه‌هه تغییر کاربری داد و شد صوتی تصویری. یه زمانی هم یه صوتی تصویری با اسم اقبالی اون جاها کنارش بود که همه می‌گفتن صاحب‌اِش داداش داریوش اقبالی اه. یه پسری بود که خودش‌و شبیه داریوش کرده بود و بعداًنا تو یکی از پاساژای شانزه‌لیزه مانتوفروشی زد، وقتی که دیگه وسط سرش از مو خالی شده بود. ژن داریوش ولی جوری اه که موهاش نمی‌ریزه. ملت نمی‌بینن ژنا متفاوت اند؟
گاهی هم از در دبستان که بیرون می‌اومدیم دیگه نمی‌پیچیدیم به سمت فخر رازی، کنار جمهوری می‌رفتیم و بعد می‌پیچیدیم تو فروردین. یه شوهر ِ دخترخاله دارم که به نظرش من زیاد از فعل پیچیدن استفاده می‌کنم برای همین همیشه از من آدرس می‌پرسید تا بخنده.
خب از طرف فروردین، این طوری کوچه‌هه با کیفیت متفاوتی ظاهر می‌شد. هر دو سرش خوب بود. از طرف فروردین ساختمونی پیدا می‌شد با سنگ‌های موزاییک‌شکل نارنجی و کهنه با خال‌خالای قهوه‌ای، که در ورودی‌ش توی یه تورفتگی هنرمندانه قرار داشت. روبه‌روش اون آقا دیوونه‌هه... که با یه سه‌طبقه‌ی قدیمی ِ سرهمی تنها مونده بود و ما رو که می‌دید تعظیم می‌کرد. یه بار اومد تعظیم کنه نون‌اِش سُر خورد افتاد. در خونه‌ش همیشه باز بود و ما سرسرای قشنگ و راه‌پله‌ی موکت‌شده‌ش رو می‌دیدیم تا روزی که مُرد و خونه رو خراب کردن. روبه‌روی اینا اون طرف خیابون، بقالی اون بقاله بود که چشم پسرش چپ بود. پسره خیلی مهربون و خوش‌برخورد به ما دخترا می‌گفت مادموازل چی می‌خواستین؟ الآن پدره خیلی پیر و پسره همون‌طور مهربون و خوش‌برخورد دیگه میانسال شده و هنوز موقع سلام احوال‌پرسی اشتباهی به چشم چپ‌اِش خیره می‌شم.
داشتیم لیز می‌خوردیم به سمت پایین که دوباره رسیدیم به اون دیوارای آجری، زیر بارون. گفتم حالا که بازی کردن‌مون تموم شد بریم تو کوچه دوباره.
دختری که قبلاً همیشه بچه بود و تو مسیر کوتاه‌مون زودتر از ما می‌رسید دم خونه‌شون مقنعه‌ی سفیدش‌و می‌نداخت و موهای بلند مشکی‌ش پیدا می‌شد و بر می‌گشت دست تکون می‌داد، حالا یهو بزرگ شده بود. موهای بلندش‌و دم اسبی بسته بود. شلوار راحتی خاکستری پاش کرده بود و لباس سفید آستین‌کوتا. ما رفتیم توی خونه.
یه طرف چند تا دختر نوجوون لباس خلبانی‌رنگ پوشیده بودن و داشتن تمرین می‌کردن، این جوری که هی از یه سرسره‌ی کوتاه پلاستیکی می‌غلتیدن پایین. یکی‌شون بلند شد و رو به من، شاکی بود از شورت‌های خلبانی‌رنگی که مجبورشون کرده بودن روی شلوار بپوشن. می‌گفت ببین، اینا بند نمی‌شن و لبه‌هاش هم کش داره. سیگنالی به سمت‌شون فرستادم که در آرید بابا، چه کاری اه؟
جایی در مسیر ولی بالاتر، یه عده جمع بودن و دور تا دور اتاق بزرگی با کف چوبی رو صندلی نشسته بودن. پنجره‌های اتاق زیاد بود. پنجره‌ها سه ضلع اتاق رو گرفته بودن و از پشت شیشه‌ها نور و درختا پیدا بودن. دختر مومشکی لبخند داشت و با یه زبون درونی ولی ناشناخته حرف می‌زد. لطف زیادی ازش ساطع می‌شد و همه تو قلب‌شون محبت زیادی براش داشتن. رفت نشست توی اتاقکی که ساخته بود تا باهاش بره فضا. همه با زبان درونی تشویق و تحسین‌اِش کردیم. وسط اتاق توی موشک‌اِش جاگیر شده بود و دیگه معلوم بود وقت خداحافظی اه.

No comments:

Post a Comment